eitaa logo
شهید علی پیرونظر
459 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
395 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
عصر روز ۶۲/۸/۲۸ شنبه بود که عده ای از بچه ها در حال خواندن قرآن بودند . ما از چند روز قبل می دانستیم یک عملیات خیلی بزرگی قرار است انجام شود ما فکر می کردیم روز جمعه انجام می شود اما روز جمعه دیدیم خبری نشد بعد از سوال کردن فهمیدیم امشب است بعد از تمام شدن کلاس قران دیگر غروب شده بود آماده شدیم برای نماز و به امامت برادر شکارچی نماز را خواندیم و بعد از آن هم دعا کردیم برادر شکارچی هم کمی صحبت کرد در مورد مقام شهید و کار مهم ما و خیلی چیزهای دیگر . بعد از شام عده ای خسته بودند و خوابیدن . و من یک کتاب بود به نام شهادت در نهج البلاغه را مشغول خواندن شدم قرار بود عملیات ساعت ده شب شروع شود . لقاء هم نواری از برادر خورشیدی گذاشت و مشغول گوش دادن بود و توی حال خودش بود . و عده ای مثل عباس و رود بارانی و ...... حالی پیدا کرده بودنتان اینکه رود بارانی رفت بیرون و بعد از آمدن گفت درگیری شروع شده و ساعت را پرسیدم گفت ده و خورده ای هست گفت بیرون خیلی منور می زنند با اینکه ماه ۱۴ بود هوا صاف صاف بود ولی منور ها قطع نمی شد و صدای تیر بار و کاتیوشا و لحظه ای قطع نمی شد آمدم سراغ عباس گفتم پاشو بیا ببین چه خبر است و رفتیم دیدیم که ادامه دارد . رفتیم روی بسته های یونجه نشستیم و هر یک از بچه ها چیزی می گفتند بعضی ها صلوات . بعضی ها دعا ی امام زمان و دعای فرج و .........بعضی در فکر و بعضی در حال گریه و بعضی در حال هیجان و یک نفر از ساختمان های بالا امام زمان عج را صدا می زد و خدا را قسم می داد که رزمندگان موفق باشند و نصرت یابند و به سلامت برگردند و دشمنان اسلام و صدام را نابود کند @sharikerah
دلم تنگ شده ....... برای خانه ای که با تو زیر سقفش زندگی می کردیم . برای خنده های از ته دلمان . برای غروب ها که سفره افطار را پهن می کردم تا بیایی و خودم روبرویت می نشستم و نگاهت می کردم . دلم تنگ شده برا صوت قران نیمه شب هایت . برای ایستادن به نمازت . برای قدم زدن هایمان در مسیر خانه . برای خرید کردن هایمان . دلم تنگ شده برای درد و دل هایت . برای آن همه مهر ومحبتی که داشتی . برای آن همه صبر و امیدت . برای آن همه نشاط و شکرت . برای علی گفتن هایم و از ته دل جواب دادن هایت . دلم تنگ شده برای همه آن آرزوهایی که با تو رفتن . برای خیال های خوشمان . برای تمام مسیرهایی که با تو صدها بار رفتیم و آمدیم . دلم تنگ شده برای آن خانه . ..... برای تو ....برای همه آن لحظه ها ..... برای آن جمع سه نفره که فقط پنج روز بود . اما هنوز یادم نرفته آن پنج روز چقدر خوشبخت بودم . خیلی دلم تنگه ...... @sharikerah
صبح یکشنبه مورخ۶۲/۸/۲۹ بعد از صبحانه برادر الهی گفت یکی از بچه های مخابرات همراه بیسیم بیاید ویکی هم به بالای پشت بام برود عباس همراه او رفت بعدداز کمی مشاجره آقای فلاحی به پشت بام رفت و بعد از ساعتی آمد وگفت ارتباط قطع شده و بعد هر دو به طرف پایین دره . اورژانس رفتیم بعد آقای کاظمی را دیدم از شهیدان تاریخی و میر گلو بیات پرسیدم گفت تا جمعه تشیع نکرده اند بعد عده ای از برادران ساوه ای گردان موسی بن جعفر را دیدم از قبیل صدیف و دیگران . صدیف زخمی شده بود و معلوم شد شهدای ساوه ۸ الی ۹نفر بودند بعد از خداحافظی به مقر برگشتم دیدم الهی . عباس و طلوعی و کرد و تعداد دیگری برای شناسایی رفتن و من پشت بیسیم بودم و مدام با عباس در تماس بودم . در آخرین صحبت بود که صدای هواپیماها بیشتر شد . و من و علی شایان و فلاحی از محور یک به داخل شیاری که در بالای ساختمان های محور یک بود رفتیم بعد از چند لحظه صدای خیلی عجیبی به گوش رسید که علی گفت دستم سوخت وقتی نگاه کردم دیدیم که بالای سر ما درست لب شیار یک تکه ترکش بزرگ افتاده و علی دستش را روی ترکش گذاشته بود و بعد صدای یکی از بچه ها از داخل ایوان آمد که موج انفجار او را به زمین زده بود .بعد تعدادی عراقی آوردند که زخمی شده بودند بچه ها گفتند این ها سالم بودند در راه بر اثر حمله هوایی زخمی شدند . در همان لحظه لقاء گفت ۴ نفر بروند بالاو فورا من و عباس و نیک فلک و فلاحی سوار ماشین شدیم و با یک ماشین دیگر از محورهای دیگر به خط قبلی رسیدیم @sharikerah
میلاد با سعادت کریم اهل بیت . امام حسن مجتبی علیه السلام بر همگان مبارک باد @sharikerah
به ستون حرکت کردیم و بعد برادران کردلو و طلوعی و صدری و تعدادی نیرو آمدند و از تپه ها گذشتیم به میدان مین رسیدیم بعد از هزار درد سر از مین ها گذشتیم و تا نوک تپه رفتیم دیدیم بچه ها آنجا هستند و تعدادی از شهدا هم بودند خلاصه پنج شهید را از بالای تپه پایین آوردیم ساعت ۲ بود که کردلو و صدری و طلوعی رفتند نیرو بیاورند همه خسته شده بودیم نیروها آمدند در آن لحظه من تب و لرز شدیدی گرفته بودم و رنگم پریده بود . خلاصه هر دونفر یک شهید را آوردیم وقتی به آمبولانس رسیدیم شهدا را داخل ماشین گذاشتیم . در آن لحظه صدای یک خمپاره ۶۰ آمد . عده ای برای آوردن بقیه شهدا رفتند در همان لحظه دوباره صدای انفجار آمد یکی از بچه ها گفت زخمی شدم . دیدم ترکش به سرش خورده با آمبولانس او را فرستادیم رفت . خمپاره . پشت خمپاره می آمد من و عباس و نیک فلک کنار جوی کم عمقی رفتیم و خوابیدیم ۳ الی ۴ تا کنار ما کوبیدن و ما جای خود را عوض کردیم ودرست سر جای قبلی ما را کوبید دوباره جایمان را عوض کردیم در اطراف ما در سنگر چند سپاهی و ارتشی بودند در آن لحظه یک خمپاره در دو متری ما درست بالای سرمان خورد که صدای عده ای بلند شد که ۸ نفر مجروح و سه نفر شهید شدند و من در همانجا موج انفجار گرفتم . سرم گیج می رفت دوباره یک خمپاره آمد سریع زخمی ها را داخل آمبولانس گذاشتند و با سرعت دور شدند . من و عباس و نیک فلک به طرف تپه روبرو رفتیم و من دیگر حال خودم را نمی دانستم و گیج می خوردم . @sharikerah
یک جیپ ارتشی می خواست زخمی ها را عقب ببرد من هم سوار شدم و عباس را هم صدا زدم که او هم دستش را پانسمان کند جیپ با سرعت از تپه ها گذشت و به طرف اورژانس در حال حرکت بود دشمن مدام منطقه را می کوبید تا اینکه چند دقیقه ای از آنجا دور شدیم به چند سر بالایی رسیدیم در پشت ماشین چند مجروح بود من و عباس جلو نشسته بودیم در بین راه من گیج می زدم بعدها عباس گفت چند مرتبه بهت گفتم که چرت و پرت نگو . مثلا می گفتم خدا عوضت بده یواش برو . یا علی ..‌ یا علی خلاصه تا چند دقیقه از محل دور شده بودیم که در سرازیری پیچ یک تویوتا آمد رد شد و پشت سرش یک تویوتا آمد سبقت بگیر که با ما شاخ به شاخ شد سر من و عباس شکست و باد کردو بینی یکی از زخمی ها هم به صندلی خورد و شکست .و از تویوتا یک پیرمرد دماغش خونی شده بود . حالا بیشتر زخمی شده بودیم به اورژانس رسیدیم و پیاده شدیم زخمی ها را با برانکارد آوردند من و عباس را هم به داخل بردند تخت خالی نبود عباس دستش را پانسمان کرد و ترکش را هم در نیاورد و همانجا ماند آمدیم بیرون علی شوشتری و عده ای دیگر آنجا بودن . رنگ من پریده بود و سرم گیج می رفت انصاریان را دیدیم و با او به مقر برگشتیم من زیر چندین پتو می لرزیدم و سرم همچنان گیج می رفت برادر صدری من را به اورژانس برد . دکتر تا من را دید یک سرم بهم وصل کرد و گفت تخت خالی نداریم باید برود عقب . من به داروخانه رفتم و چند برگ مسکن و تب بر و چیزهای دیگر گرفتم گفت برو صبح بیا . به مقر برگشتیم . _پیرونظر_شوشتری_صدری
🔸طبق روایات، بعد از قبور ائمۀ هدی(ع) و انبیا، مقتل شهدا مقدس‌ترین مکان است و حتی مساجد، بعد از آن قرار دارند. (امام صادق(ع): إِنَّ اللَّهَ اخْتَارَ مِنْ بِقَاعِ الْأَرْضِ سِتَّةً الْبَيْتَ الْحَرَامَ وَ الْحَرَمَ وَ مَقَابِرَ الْأَنْبِيَاءِ وَ مَقَابِرَ الْأَوْصِيَاءِ وَ مَقَاتِلَ الشُّهَدَاءِ وَ الْمَسَاجِدَ الَّتِي يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّه‏؛ کامل‌الزیارات/۱۲۵) 🔸، اگر از یاد شهیدان کوتاه بیاییم خون این شهیدان مظلوم را پایمال کرده‌ایم و دیگر باید منتظر رواج فجایع باشیم. @sharikerah
شب قدر بود . علی آقا من را به خانه مادرم برد و با برادرم به مسجد رفتند . ساعت از نیمه گذشته بود . وضعیت جسمی خوبی نداشتم . هنوز چند ماهی برای بدنیا آمدن دخترمان مانده بود . علی آقا ازم خواست مسیر تا خانه را پیاده برویم . قبول کردم .کمی بالاتر از حسینیه شهدا که رسیدیم برق ها رفت . هوا خیلی تاریک بود . زیر پایم را نمی دیدم . علی آقا داشت مراسم را تعریف می کرد . از کنار یک ساختمان نیمه کاره رد شدیم . نمی دانم چطور زیر پایم خالی شد و روی تیر آهن های کنار خیابون افتادم . علی آقا خیلی ترسیده بود و مدام می گفت بچه مان ..‌‌‌‌... من گریه می کردم . اونقدر ترسیده بودم که گویی زبانم بند آمده بود . علی آقا مدام می پرسید چرا گریه می کنی ؟ کجات درد می کنه ؟ خودش را مقصر می دانست و سرزنش می کرد . و من بیشتر گریه می کردم . به خانه رسیدیم دوید و یک لیوان آب قند درست کرد .اما من هنوز گریه می کردم . علی فکر می کرد من از درد یا ترس گریه می کنم . اما من فقط برای اینکه علی به خودش بد و بیراه می گفت گریه می کردم . در اولین فرصت مرا پیش دکتر برد و دکتر گفت الحمدالله فرزندتان سالم هست . خدا بهتون خیلی رحم کرده . البته چند ماهی طول کشید تا کبودی های بدنم رفت . @sharikerah
💢 امام صادق «ع» میفرمایند: تعیین مقدرات در شب 19 رمضان,تأیید ان در شب 21 و امضای ان در شب 23 انجام میشود. @sharikerah
همه دور من جمع شده بودند . سرم گیج می رفت هر کس برایم کاری می کرد یکی آب می آورد قرص بخورم یکی کمپوت باز می کردعباس و انصاریان و فلاحی و دیگران هم بالای سرم بودند بعد از شام همه خوابیدن من تا خود صبح نشسته بودم و هر وقت لقا پا می شد و می گفت علی هنوز بیداری ؟ و می خوابید وقتی صدای خمپاره و کاتیوشا می آمد مثل اینکه با پتک می زدند توی سر من صبح دوشنبه ۶۲/۸/۳۰ بود بعد از نماز و صبحانه همراه آقای فلاحی به اورژانس رفتیم و آب گرمی بود سرمان را شستیم . نزدیک غروب برادر کردلو گفت اینطوری نمیشه شما باید اعزام شوید با این حال بمانید هم کاری نمی توانید بکنید با برادر الهی صحبت کرد و گفت فردا پایانی بگیر. مسئول تعاون لشگر در ۶۲/۹/۱ نامه من را به مضمون موج گرفتگی به تعاون و از آنجا به پرسنلی نوشت و من همراه ۴ نفر دیگر خداحافظی کردیم و آمدیم . خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر در اولین اعزام به جبهه و مجروح شدن پ.ن . بعد از این مرحله یکبار در سال ۶۴ و در پایان سال ۶۶ آخرین اعزام به جبهه و شهادت .....‌‌‌‌