علی راهی بیمارستان می شود . برای مدتی خانواده از او بی اطلاع بودند . بعد از کمی بهبودی آمبولانس اورا به درب خانواده اش می برد . مادرش در اولین لحظه او را نمی شناسد ..................
بعد از چند هفته ای حالش بهتر می شود اما هیچ وقت دنبال ثبت مدارک برای درجه مجروحیت و جانبازی نمی رود .
در والفجر ۴ . بهترین دوستانش صفر علی لقاء . صدری . نیک فلک به شهادت می رسند و علی شایان مجروح می شود .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتنش...
رفتن...
جان
بود...
نمیدانستیم💔
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
چهارشنبه ها. غروب که می شد . شام را آماده می کردم . لباس مرتب می پوشیدم و می آمدم توی حیاط روی آخرین پله می نشستم . چشم می دوختم به در . کفش های علی را که از زیر درب می دیدم سریع می دویدم و قبل از آنکه دستش به زنگ بخورد درب را باز می کردم .
گاهی خنده اش می گرفت و می گفت تو با اون وضع چطوری می دوی و درب را باز می کنی ؟
انتظار های آن زمان چقدر شیرین بود ......
پ . ن . هشت ماه زندگی در بهشت
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
خانمی در سر مزار علی آقا ازم پرسید با این شهید نسبتی دارید ؟ گفتم بله . گفت من این شهید را نمی شناختم . مشکل ازدواح داشتم . یک شب خواب دیدم این شهید آمد به خوابم و گفت چرا از من حاجتت را نمی خواهی . گفت صبح بر خواستم . به مزار شهدا آمدم همه قبور مطهر شهدا را نگاه کردم و از روی عکس این شهید را که به خوابم آمده بود شناختم . با او کمی درد و دل کردم و حاجتم را گفتم .طولی نکشید با یک فرد مذهبی ازدواح کردم . حالا هر چند وقت یک بار با همسرم به دیدارش می آییم .
گفتم شهید پیرونظر به شهید حل ازدواج معروف شده.
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
روزی که زاده شدی زمادر عریان
جمعی به تو خندان . تو بودی گریان
کاری کن ای دوست . وقت مردن
جمعی به تو گریان . توباشی خندان
شعری که شهید پیرونظر گوشه کتاب درسی اش نوشته بود .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
بهار بود با علی آقا رفته بودیم کرج خانه اقوام مادری اش . توی راه داشتیم ویترین یکی از مغازه ها را نگاه می کردیم یه دفعه رگبار تندی گرفت . علی آقا کتش را در آورد و انداخت روی دوش من . بهش گفتم من که چادر سرم هست . شما با یک بلوز نازک خیس . خیس می شوی . گفت . من عادت دارم . وقتی رسیدم خانه اقوامشان علی آقا کاملا خیس شده بود و من زیر چادر و اورکت کاملا محفوظ بودم .
هنوز هم اورکتش را داریم . اما بعد از این همه سال دیگر بوی علی آقا را نمی دهد .
#شهید_علی_پیرونظر
#خاطرات _یک_زندگی_کوتاه
@sharikerah
هفتم اسفند سال ۶۵ خیلی غریبانه و ساده زندگی مشترکمان را شروع کردیم ۱۹ فروردین ۶۶ ساعت ۱۱ شب از خواب پریدم . رنگم پریده بود . تمام صورتم خیس از عرق بود . بغض گلویم را گرفته بود . بلند بلند گریه کردم از صدای گریه ام علی آقا از خواب پرید و گفت چی شده ؟ قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره پرسید خواب بد دیدی ؟ و قبل از جواب دادن من رفت و لیوان آبی آورد . من همچنان گریه می کردم .
گفتم علی خواب خیلی عجیبی دیدم و شروع کردم به تعریف کردن .
در خواب دیدم در اتاقی هستم و دور وبرم پر از بچه های قد و نیم قد هست . دختر بچه زیبایی در بغلم بود . مردی بلند بالا با لباس بلند سفید و شالی سبز همراه چند نفر وارد اتاق شدند . چهره مرد از شدت نور پیدا نبود . به طرف من آمد و کودک را از بغل من گرفت با ناراحتی گفتم چرا میان این همه کودک فرزند من را بغل کردید . گفت چون این فرزند شهید است . و با همراهانش از در دیگری خارج شد . به چهار چوب در که رسید برگشت و گفت حیف که دختر است وگرنه نامش را مهدی می گذاشتیم .
علی آقا گفت . ما که بچه نداریم و الان هم که مت جبهه نرفته ام .در ضمن مگه شما پیغمبری که خواب هایت درست تعبیر شود . گفتم علی به خدا من همه خواب هایم تعبیر می شود . از جا برخواست و سر رسید را آورد و برایم نوشت ..........
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
آن شب در سر رسید من نوشت
اینجانب علی پیرونظر فرزند اسرافیل . تاریخ تولد ۱۳۴۳ شماره شناسنامه ۵۰۸۳ از این تاریخ ساعت ۱۱/۵ مورخ ۶۶/۱/۱۹ قول می دهم که تاز مانی که زنده هستم همسر گرامی تر ازجانم را ترک نکنم و او را لحظه ای به کنج فراموشی قرار ندهم و او را تنها نگذارم و از خودم دور نکنم . ودر تمام لحظات . چه غم و چه شادی در کنارش باشم و ان شاءالله بعد از رسیدن به آیه انا لله ......... در جهان باقی در کنار بارگاه ابدیت در کنار هم ودر جوار بزرگان دین به شکر نعمت جاودانی خداوندی مشغول باشیم .
ارادتمند ، خواهان . دوستدار و دلباخته همیشه جاوید شما . علی پیرونظر
با نوشتن نامه و اینکه ما هنوز یک ماه است ازدواج کرده ایم و فرزندی نداریم و علی قصد جبهه رفتن ندارد دلم کمی آرام گرفت و خوابیدم اما ............
#شهید_علی_پیرونظر
#همسران_شهدا
@sharikerah
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دو هفته گذشت . و من سعی می کردم که به خوابی که دیده بودم کمتر فکر کنم . مدام حالت تهوع داشتم . ترس و دلهره عجیبی تمام جانم را گرفته بود . با اصرار علی به بیمارستان امام خمینی رفتیم بلند گو اسمم را صدا زد . خانم منشی با لبخندی گفت مبارکه . بغضم ترکید و پهنای صورتم پر از اشک شد . پرسید؟ نمی خواستید ؟ گفتم مسئله این نیست . برگه میان دستان لرزانم بود که علی دستم را گرفت و از آزمایشگاه بیرون آمدیم . مسیر فلسطین شمالی تا چهار راه ولی عصر را پیاده آمدیم . علی بلند . بلند می خندید . دور خودش می چرخید و من همچنان به خوابم فکر می کردم و او دلداری ام می داد که من که جبهه نرفته ام تازه از کجا معلوم بچه مان دختر باشد . عصر وقتی به خانه برگشتیم با دوچرخه کورسی اش بیرون رفت وقتی برگشت دوچرخه همراهش نبود . پرسید یه سری بیرون برویم . قبول کردم و با هم به طلا فروشی رفتیم پرسیدم . چرا طلا فروشی ؟ چیزی نگفت یک النگو انتخاب کرد و خودش دستم کرد . خواستم بپرسم پولش را از کجا آوردی . که آرام در گوشم گفت مواظب دوچرخه ام باش . گفتم ولی ........ میان حرفم پرید و گفت داریم سه نفره می شویم . دیگه سه تایی که نمی تونیم سوار دوچرخه بشویم .
پ .ن گاهی نیمه شب موقع برگشتن از خانه مادرم دو ترک سوار دوچرخه می شدیم و چقدر خوش می گذشت
@sharikerah
#خاطرات_یک_زندگی_کوتاه
فیلم قبل از عملیات بیت المقدس ۲
منطقه ماووت عراق .شمال سلیمانیه . دی ماه ۶۶ . سرمای زیر صفر درجه . سه روز . خستگی . تشنگی . گرسنگی . سوز و سرما و برف و بی خوابی . در آخر ۲۸ دی ماه پروازی عاشقانه . یادت بخیر رفیق روزهای تنهایی
پنجشنبه ات بخیر
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah