eitaa logo
شهید علی پیرونظر
461 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
405 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
پنجشنبه ۶۶/۸/۷ ساعت۵/۵بیدار شدم نمازم را خواندم وبه سالن غذاخوری رفتم لیوان ساده ای گرفتم واز حسین موسوی قند گرفتم وبا حسین رهبر ودیگر بچه ها مشغول خوردن صبحانه شدیم ساعت ۷/۵دوستم آمد وبا دوستم و حسین رهبر و موسوی به تبلیغات رفتیم و هر کدام یک بازو بند انتظامات گرفتیم که رویش الله اکبر نوشته بود لباس ها را حاضر وساک هایمان را بر داشتیم رفتیم اطلاعات نفری یک کفن گرفتیم واز درب مرکز خارج شدیم ۲۵ نفر بودیم در راه شعار می دادیم حسین رهبر هم گلاب می پاشید به خیابان طالقانی که رسیدیم صف عظیم دانشجویان نمایان شد که با کفن و لباس بسیجی و پیشانی بند با رنگ های مختلف به طرف سالن ورزشگاه در حرکت بودند بعد از رسیدن همه نشستن بچه های ما درست روبروی جایگاه بودند آقای خرقانیان پشت تریبون اعلام برنامه کرد اول قرآن بعد دکلمه برادر کریمی وبعد سخنرانی برادر محتشمی وزیر کشور وبعد دعا و خداحافظی . ساعت ۴ بعد از ظهر حرکت کردیم کسی نمی دانست کجا می رویم اتوبوس بی هیچ توقفی می رفت غرق آباد برای شام نگه داشت در اتوبوس بچه ها از هم پذیرایی می کردن مرتضی فرامرزی سیب می داد دوستم شامی و نان بربری وبعضی تخمه و....‌. حدود ساعت یک نیمه شب جمعه۶۶/۸/۸ به سنندج رسیدیم بعد به پادگان امام علی علیه السلام وشب را در حسینیه لشگر۱۰ سیدالشهدا گذراندیم _او می رود دامن کشان.
سه شنبه ۶۶/۸/۵ صبح وقتی بیدار شدم باران می آمدبعد از خوردن صبحانه شاهده را به محل کارش رساندم بعد آمدم سراغ حاج خانم قرار شد بعد از ظهر سیسمونی را بیاورند خانه ما شروع کردم به حاضر کردن لوازم و خرید مقداری میوه ک شیرینی .ساعت ۲ رفتم دنبال شاهده و رفتیم خونه حاج خانم و بعد از ناهار ساعت ۴ سیسمونی را با تاکسی وانت من و محسن به خانه آوردیم وبعد از رفتن مهمان ها من و شاهده و محسن لوازم بچه را چیدیم و برگشتیم خونه حاج خانم . شاهده ناراحت بود اورا کمی دلداری دادم و بعد خوابیدیم شهید علی پیرونظر به قلم خود شهید سه ماه قبل از شهادت @sharikerah
یکشنبه ۶۶/۸/۱۰ امروز ساعت ۵ از خواب بیدار شدم بچه ها همه مشغول نماز شب خواندن بودند . بعد از نماز صبح و صبحگاه کلاس خمپاره ۶۰ میلی متری داشتیم بعد از کلاس جعبه مهماتی را که علی آقا آورده بود را جابجا کردیم بعد از ناهار مشغول درست کردن چادر و جا برای کفش ها شدیم تا ساعت ۳طول کشید بعد رفتم تدارکات پیش آقای جولایی. مردآزما. فرامرزی وتعداد دیگری از بچه ها و درباره مرکز .حوادث .درس . موشک ..... صحبت کردیم قرار شد بچه ها امشب در چادر بعثت جمع بشوند .بعد از نماز جماعت اعلام کردند دعای توسل به مناسبت شهادت امام حسن عسکری علیه السلام برقرار است دعا خوانده شد حال عجیبی داشت و همه در افکار خود فرو رفته بودند ودر حال خود بودند در وسط دعا سینه زنی شروع شد که وقتی به امام زمان رسید عج سینه زنی خیلی با حال زده شد بعد از شام کمی با بچه ها صحبت کردیم . حمید در این بین انگشت صبابه اش در رفت واو را بردند بهداری . دوستم هم دنبال من آمد ورفتیم چادر بچه های مرکز . همه نشستند اول درباره قلب صحبت شد و چند خطبه از نهج البلاغه و بعد معنی آن بعد شعر بشنو از نی خوانده شد وبعد مشاعره شروع شد جمع خیلی خوب و با حالی بود بالاخره مجلس تمام شد و بچه ها را با سیب وچای پذیرایی کردند و بعد برق ها را قطع کردند بعد به چادر خودمان برگشتم بچه ها جای من را هم انداخته بودند گرفتم خوابیدم نیمه های شب صدای برپا آمد و سر و صدای زد هوایی و دوشکا و غیره که مشغول کار بود گردان کناری را برای رزم شبانه می بردند @sharikerah
پنجشنبه ۶۶/۸/۲۱ بعد از صبحانه و کمی کشتی گرفتن ظرفها را جمع کردم . ساعت ۹ رفتم کلاس ادبیات تا ساعت ۱۰/۵ بعد با فخیمی رفتیم تعاون و پلاکش را گرفت آمدم چادر . ظرف ها را بردم شستم . و تورج هم آمد و کمکم کرد بعد مشغول شستن لباس هایم شدم . بچه ها رفته بودند شهر . نزدیکی های ظهر بود که کارم تمام شد غذا گرفتم و مشغول چرت زدن بودم که فخیمی آمد وگفت که علی برایت نامه آمده است کلی خوش حال شدم و سر از پا نمی شناختم چندین مرتبه آن را خواندم . ساعت ۳ بچه ها از شهر آمدند .عصر کمی با دوستم بودم موقع اذان آمدم غذا را گرفتم و حاضر کردم بعد رفتم سراغ نماز جماعت شام خوراک لوبیا داشتیم علی سالاروند بعد از شام رفت سراغ آقای علی آبادی که به چادر ما بیاید و بعد از چندی آمد . همه بچه ها مشکلات و حرفهای خودشان را گفتند . در آخر حرفش هم خاطره هایی از عملیات کربلای ۸گفت بعد هم گفت فردا لوازم را تحویل می گیرد وبعد به مدت ۱۰ روز مرخصی می روید من هم شروع کردم به جمع آوری لوازم شخصی . بعد از کمی صحبت ساعت ۱۱ بود که خوابیدیم . _زهیر @sharikerah
بهار بود با علی آقا رفته بودیم کرج خانه اقوام مادری اش . توی راه داشتیم ویترین یکی از مغازه ها را نگاه می کردیم یه دفعه رگبار تندی گرفت . علی آقا کتش را در آورد و انداخت روی دوش من . بهش گفتم من که چادر سرم هست . شما با یک بلوز نازک خیس . خیس می شوی . گفت . من عادت دارم . وقتی رسیدم خانه اقوامشان علی آقا کاملا خیس شده بود و من زیر چادر و اورکت کاملا محفوظ بودم . هنوز هم اورکتش را داریم . اما بعد از این همه سال دیگر بوی علی آقا را نمی دهد . _یک_زندگی_کوتاه @sharikerah
پنجشنبه ۶۶/۸/۷ ساعت۵/۵بیدار شدم نمازم را خواندم وبه سالن غذاخوری رفتم لیوان ساده ای گرفتم واز حسین موسوی قند گرفتم وبا حسین رهبر ودیگر بچه ها مشغول خوردن صبحانه شدیم ساعت ۷/۵علیرضا آمد وبا علیرضاو حسین رهبر و موسوی به تبلیغات رفتیم و هر کدام یک بازو بند انتظامات گرفتیم که رویش الله اکبر نوشته بود لباس ها را حاضر وساک هایمان را بر داشتیم رفتیم اطلاعات نفری یک کفن گرفتیم واز درب مرکز خارج شدیم ۲۵ نفر بودیم در راه شعار می دادیم حسین رهبر هم گلاب می پاشید به خیابان طالقانی که رسیدیم صف عظیم دانشجویان نمایان شد که با کفن و لباس بسیجی و پیشانی بند با رنگ های مختلف به طرف سالن ورزشگاه در حرکت بودند بعد از رسیدن همه نشستن بچه های ما درست روبروی جایگاه بودند آقای خرقانیان پشت تریبون اعلام برنامه کرد اول قرآن بعد دکلمه برادر کریمی وبعد سخنرانی برادر محتشمی وزیر کشور وبعد دعا و خداحافظی . ساعت ۴ بعد از ظهر حرکت کردیم کسی نمی دانست کجا می رویم اتوبوس بی هیچ توقفی می رفت غرق آباد برای شام نگه داشت در اتوبوس بچه ها از هم پذیرایی می کردن مرتضی فرامرزی سیب می داد علیرضا شامی و نان بربری وبعضی تخمه و....‌. حدود ساعت یک نیمه شب جمعه۶۶/۸/۸ به سنندج رسیدیم بعد به پادگان امام علی علیه السلام وشب را در حسینیه لشگر۱۰ سیدالشهدا گذراندیم _او می رود دامن کشان.
یکشنبه ۶۶/۸/۱۰ امروز ساعت ۵ از خواب بیدار شدم بچه ها همه مشغول نماز شب خواندن بودند . بعد از نماز صبح و صبحگاه کلاس خمپاره ۶۰ میلی متری داشتیم بعد از کلاس جعبه مهماتی را که علی آقا آورده بود را جابجا کردیم بعد از ناهار مشغول درست کردن چادر و جا برای کفش ها شدیم تا ساعت ۳طول کشید بعد رفتم تدارکات پیش آقای جولایی. مردآزما. فرامرزی وتعداد دیگری از بچه ها و درباره مرکز .حوادث .درس . موشک ..... صحبت کردیم قرار شد بچه ها امشب در چادر بعثت جمع بشوند .بعد از نماز جماعت اعلام کردند دعای توسل به مناسبت شهادت امام حسن عسکری علیه السلام برقرار است دعا خوانده شد حال عجیبی داشت و همه در افکار خود فرو رفته بودند ودر حال خود بودند در وسط دعا سینه زنی شروع شد که وقتی به امام زمان رسید عج سینه زنی خیلی با حال زده شد بعد از شام کمی با بچه ها صحبت کردیم . حمید در این بین انگشت سبابه اش در رفت واو را بردند بهداری . علیرضا هم دنبال من آمد ورفتیم چادر بچه های مرکز . همه نشستند اول درباره قلب صحبت شد و چند خطبه از نهج البلاغه و بعد معنی آن بعد شعر بشنو از نی خوانده شد وبعد مشاعره شروع شد جمع خیلی خوب و با حالی بود بالاخره مجلس تمام شد و بچه ها را با سیب وچای پذیرایی کردند و بعد برق ها را قطع کردند بعد به چادر خودمان برگشتم بچه ها جای من را هم انداخته بودند گرفتم خوابیدم نیمه های شب صدای برپا آمد و سر و صدای ضد هوایی و دوشکا و غیره که مشغول کار بود گردان کناری را برای رزم شبانه می بردند @sharikerah
پنجشنبه ۶۶/۸/۲۱ بعد از صبحانه و کمی کشتی گرفتن ظرفها را جمع کردم . ساعت ۹ رفتم کلاس ادبیات تا ساعت ۱۰/۵ بعد با علیرضارفتیم تعاون و پلاکش را گرفت آمدم چادر . ظرف ها را بردم شستم . و تورج هم آمد و کمکم کرد بعد مشغول شستن لباس هایم شدم . بچه ها رفته بودند شهر . نزدیکی های ظهر بود که کارم تمام شد غذا گرفتم و مشغول چرت زدن بودم که علیرضا آمد وگفت که علی برایت نامه آمده است کلی خوش حال شدم و سر از پا نمی شناختم چندین مرتبه آن را خواندم . ساعت ۳ بچه ها از شهر آمدند .عصر کمی با علیرضا بودم موقع اذان آمدم غذا را گرفتم و حاضر کردم بعد رفتم سراغ نماز جماعت شام خوراک لوبیا داشتیم علی سالاروند بعد از شام رفت سراغ آقای علی آبادی که به چادر ما بیاید و بعد از چندی آمد . همه بچه ها مشکلات و حرفهای خودشان را گفتند . در آخر حرفش هم خاطره هایی از عملیات کربلای ۸گفت بعد هم گفت فردا لوازم را تحویل می گیرد وبعد به مدت ۱۰ روز مرخصی می روید من هم شروع کردم به جمع آوری لوازم شخصی . بعد از کمی صحبت ساعت ۱۱ بود که خوابیدیم . _زهیر @sharikerah