#داستان_مباهله
🌧 ابوحارثه رئيس و رهبر و عالم مسيحيان نجران بود كه ميان مردم و حاكمان حكومت هاى مسيحى از جايگاه ويژه اى برخوردار بود ابوحارثه با رسول خدا درباره مسيح مناظره و مجادله كرده ،
گفت : اى محمد درباره مسيح چه مى گوئى ؟
حضرت فرمود :
او يكى از بندگان خداست كه پروردگار عالم وى را از ميان قومش برگزيد ،
ابوحارثه گفت اى محمد پدرى براى او سراغ دارى ؟
حضرت اين آيه را خواند :
إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ. «1»
پس از قرائت آيه فرمود :
چرا از حال آدم تعجب نمى كنيد كه نه پدر داشت و نه مادر ولى از وضع عيسى تعجب مى كنيد در حالى كه مسيح يك طرف وجودش را كه مادر بود داشت
مناظره و مجادله و به خصوص لجاجت ابوحارثه وهمراهانش به طول انجاميد ، و آنان از پذيرفتن اسلام سرباز زدند تا #آيه_مباهله نازل شد ، اكنون مشروح داستان از منظر ديگر ابوحارثه رئيس كشيشان نجران غلام خود را فرمان داد هر چه زودتر شرجيل را نزد من حاضر كن ، زيرا با وى كارى مهم دارم و تا انجام نشود ، امكان ندارد به كارى ديگر بپردازم .
شرجيل محرم اسرار و مورد وثوق و در سختى ها معين و ياور ماست ، غلام خارج شده پس از اندك زمانى با شرجيل بازگشت .
ابوحارثه به شرجيل گفت :
اگر تو را نابهنگام خواستم براى امر مهمى است كه پيوسته فكرم را به خود مشغول كرده و با كمال تأثر بايد بگويم راه به جائى نبردم جز اين كه با تو مشورت كنم بلكه چاره جوئى شود و آن مهم اين است كه از جانب محمد بن عبدالله نامه اى به من رسيده «2» و مرا به آئين خود كه آن را اسلام ناميده دعوت كرده و در پايان نامه آورده است اگر تخلف كنم يا بايد ما مسيحيان جزيه بدهيم يا خود را آماده جنگ سازيم ، و اكنون از تو چه پنهان كه اين نامه چنان مرا تحت فشار قرار داده كه روز را چون شب نزدم تاريك كرده ، و هر چه توانسته بر من اثر گذارده و پريشانم ساخته است .
شرجيل گفت اى سرور من تو خود مى دانى كه من تا هر اندازه فكرم بكر و صائب باشد فقط در امور سياسى و دنيائى است ولى در موارد مذهبى فكر و عقلم قاصر است و كمتر از آنم كه يك رهبر روحانى از من درخواست يارى نمايد .
من در اين باره چيزى جز اين نمى توانم بگويم كه همه ما مسيحيان معتقديم خداوند ما را به آمدن پيامبرى از ذريه اسماعيل وعده داده ، اينك اگر يقين دارى كه محمد بن عبدالله آن پيامبر موعود نيست مى توان براى دفع او چاره اى انديشيد ، اما اگر ميدانى كه او بر حق است و همان پيامبر موعود انجيل است چه چاره اى جز پذيرفتن دعوتش خواهد بود .
ابوحارثه چون ديدكه شرجيل در صورت حقانيت محمد سر مخالفت و نقشه كشى بر ضد او را ندارد به فكر فرو رفت و گفت : فعلًا چند روزى باشد تا من با ديگران نيز مشورت نمايم .
آنگاه افرادى ديگر از قبيله نجران را خواست و با يك يك آنان به مشورت نشست و سرانجام چيزى جز آنچه شرجيل گفته بود عايدش نشد .
هنگامى كه ديد نظريه همه يكى است فرمان داد كشيش ها ناقوس ها را نواخته آتش ها روشن كردند ، پرچم ها را به نشانه اين كه همه بايد جمع شوند به در صومعه آويختند ، مردم نجران از هر طرف هجوم كرده و يك جا جمع شدند .
اسقف اعظم در ميان جمع به پا خواست و داستان نامه رسول خدا را براى آنان گفت ، سپس اعلام كرد براى يافتن راه چاره اى كنند همهمه درگرفت و از هر سو نظريه اى پيشنهاد شد تا سرانجام بر اين معنا اتفاق كردند كه نمايندگانى از ايشان به مدينه رفته با رسول خدا گفتگو كنند و به نجران بازگشته نتيجه را گزارش دهند .
گروهى از نجران به سرپرستى شرجيل با هدايا و تحف روانه مدينه شدند ، چون به مدينه رسيدند لباس سفر از تن گرفته و جامه هاى حرير قيمتى پوشيده و انگشترهاى گران قيمت به انگشت كرده به ديدار رسول خدا شتافتند .
پس از آن كه به محضر نبى مكرم رسيدند و هداياى خود را تقديم داشتند به نماز و عبادت ايستادند ، رسول خدا نه هداياى آنان را رد كرد و نه از عبادت آنان جلوگيرى كرد .
پس از آن شرجيل به رسول خدا گفت : اى محمد تو خود مى دانى كه ما نصرانى هستيم و در انتظار پيامبر آخرالزمان مى باشيم و اكنون ميل داريم ببينيم درباره عيسى چه مى گوئى ، حضرت از آنان مهلت خواست تا پاسخ سئوالشان از سوى حضرت حق برسد، بعد از آن آيات شريفه 59 تا 61 آل عمران به رسول خدا نازل گشت كه در سطور گذشته شرحش گذشت، پس از نزول اين آيات بود كه رسول خدا اعلام كرد بايد مباهله كنيم و با فرزندان و زنان و مردانمان چه ما چه شما يك جا جمع شويم و از خدا بخواهيم هر يك از دو طرف در ادعايش دروغ گوست به عذاب خدا دچار شود و از ميان برود .
👇👇👇