رمان ویژگیهای خودش را دارد و اگر نخواستی به ویژگیهایش اعتماد کنی (که حق همین است)، پس لااقل تلاش نکن آنچه را متضاد با وجود رمان است را در آن جاساز کنی!
رمان رمان است و آنچه تو در حال نوشتنش هستی رمان نیست. شاید چند ویژگی از رمان را با خود داشته باشد.
آنچه اما مرا کشاند تا با خواندنِ این رمان چندجمله بنویسم، شگفتی من از یک پژوهش گسترده در این رمان است! انصافا دستمریزاد به زحمت خانم مرادی آهنی.
پژوهش در رمان خیلی مهم است. پژوهش اگر نباشد شخصیت تیپ میشود؛ زاویهی دید درست یافت همی نشود. مضمون ذبح شده و داستان آبکی از کار درمیآید و...
بعضی میگویند که دیگر زمانه زمانهی رسانهزدگی است و مخاطب به دنبال کارهای دقیق نیست و با کارهای سطحی حال میکند؟
یک سوال: در زمانهای که دیگر کتابهای داستایفسکی و تولستوی و بولکاگف خواهان ندارد، این مشکل از این رمانهاست یا مشکل زمانه؟! اگر ذائقه تغییر کرده این تغییر ذائقه به کجاست؟! فردا به کجا خواهد انجامید؟!
بنظرم این مشکل زمانه است که رسانهزده است و ما باید تمام تلاشمان این باشد که در این عصر دروغزدگی و سطحینگری، از سیطرهی هژمونیِ رسانهای به درآییم. و آیا در این میان وظیفهی هنرمند جز بیرون کشیدن انسان از دامِ غفلت و بیخبری است؟
وظیفهی نویسندگان انقلاب اسلامی این نیست که خود در چنبرهی زمانه گیر کنند بلکه باید فراتر از آن عمل کنند. وگرنه اگر از قوانین زمانه تبعیت کنی، چه تفاوتی است بین یک نویسنده و هنرمند با عامه مردم.
اصلا نویسندهای که از قوانین روزگارش تبعیت کند چگونه میتواند حیات داشته باشد؟! مگر بیحیات میشود اثر تازه و زنده خلق کرد؟!
پ.ن: این رمان را در نمایشگاه خریدم. به حکم اینکه رویش نوشته بود از نامزدهای جایزه حبیب غنی پور! متاسفم که روشنفکری مجبورشان کرده کلمهی شهید را از ابتدای اسم حذف کنند! جایزهی شهید حبیب غنیپور عزیز...
فرهنگ عرب قطعا بر ما تاثیرگذار است؛ بسان دو همسایه که یکی بر دیگری تاثیر میگذارند. نمیشود در جایی زندگی کنی و نسبت به زندگی همسایهات بیتفاوت باشی! حالا اگر از این بگذریم که فرهنگ اسلام هم فرهنگی عربی است و این خود تاثیر فراوانی بر ما دارد.
من حتی وقتی ترجمهی کتابهای عربی را میخوانم تاثیر کلام عربی را بر مترجم به عینه میبینم. از آنجا که کلمات عربی از عمق عجیبی برخوردارند و نمیگذارند مترجم سطحی از کنار کلمات بگذرد.
شاید این حرفِ من به کتِ خیلیها نرود که ما به فرهنگ عربی نیاز داریم. فرهنگ عربی از دیرباز با فرهنگ ما درهم تنیدهاند و البته همچنین فرهنگ فارسی بر عربی تاثیرگذاشته است. در اشعار عربی و فارسی رد این درهم تنیدگی را میتوانی بگیری.
جهانِ زندگی ما با جهان مردم عرب یکی است و در جایی زندگی میکنیم که نمیتوانیم نسبت به آن جهان بیتفاوت باشیم.ما دیوار به دیوار جهان آنها هستیم.
فلسطین زخم مشترک دو جهان است؛ غمی دائمی نشسته بر سینهی همهی مردم عرب و فارس! تصور جنایتِ غرب بر علیه این کشور مظلوم و مردمانش انصافا نشاید! اینکه شبی مردمی را از خانه و کاشانهشان آواره کنی و بسیاری از آنها را سر به نیست گردانی جز از وحشیان صهیونیستی برنمیآید!
همیشه دوست داشتهام رمانی درباره ۱۹۴۸ بنویسم و هنوز هم مشتاقم. اما خواندن رمان "دروازه خورشید" انصافا لذت نوشتن آن رمان را به من بخشید. رمان مستندی حاصل از مصاحبههای فراوان با آوارگان فلسطینی در اردوگاههای لبنان. آنهم توسط یک مسیحی که اتفاقا سال ۱۹۴۸ در بیروت به دنیا آمده است.
ادامه دارد👇
رنگپردازی و تصویرسازی الیاس خوری در این رمان جذاب است و دلکش! هرچند از سویی بسیار غمانگیز است و جانکاه! وصف زندگی آوارگان و راندهشدگان فلسطینی.
رمان بسیار فضای شاعرانهی عربی دارد و فضاسازیهایش تو را به یاد نویسندگان و هنرمندان عرب میاندازد که این سالها بسیار اسمشان را شنیدهاید.
۱۹۴۸ باید برای همیشه بماند و دروازه خورشید توانسته تو را با خود دقیقا به همان سال ببرد. فلسطین ۱۹۴۸، فلسطینِ خون و درد و جنون است و پیرزن دیوانهای که استخوان جمع میکند نماد جنون است و این جنون نتیجهی بهت مردم آواره است که هیچ مستمسکی برای چنگزدن و فریاد نمییابند و مجبورند بغضها را در قلبشان جمع کنند و این فروخوردگی بغضها با انسان چه خواهد کرد؟!
والسلام
شاید این اولین کتاب مستندنگاری باشد که شناختی نسبت به سوژهاش نداشتم؛ جز اینکه شنیده بودم ربنای استاد شجریان از آواز امکلثوم تقلید شده و ویدئوی آن را هم یکبار دیده بودم. وقتی کتاب را دیدم خیلی علاقه نداشتم بخوانمش؛ فکر کردم که نشر چشمه دوباره با نگاه خاص روشنفکریاش یک کتاب دربارهی یک بانوی خوانندهی جهان عرب منتشر کرده تا تعریضی به حکومت اسلامی ما بزند. اگرچه از این نشر بعید نیست! که با این نیت هم این کتاب را چاپ کرده باشد؛ اما این کتاب اتفاقا نشان میدهد که یک زن هم اگر بخواهد وارد کارهایی این چنینی شود چقدر میتواند دقیق عمل کند. یعنی دل به مسائل زودگذر خوش نکند.
امکلثوم در این کتاب یک بانوی خوانندهی حساس و دقیق است که هیچگاه به واسطهی صدای خوشش خود را گم نکرده و تا آخرین روز حیاتش مانند روز اولِ خوانندگی، متعهد است؛ متعهد به خودش. بگذریم
از آنجا که برای من مستندنگاری مهمتر از مسائل مطرح شده در کتاب است بگذارید چند نکته بگم تا مشخص شود که چرا گفتهام مستندنگاری یعنی این؟
یک. استفاده از تاریخ و مسائل روز جامعهی مصر در مستندنگاری به اندازه و به ضرورت است؛ از حرف سست بیپایه در این زمینه اعراض شده است.
دو. پرداختن به مسائل شخصیِ بانوی خواننده گلدرشت نیست. نه تنها مثل نوشتههای زرد نیست که حتی به نظر بالاتر، درست و بجا استفاده شده و اصلا رنگِ چیپ به خود را نگرفته است. این خود یک هنر درست در مستندنگاری است. نزدیک شدن به زندگی شخصی سوژه شاید موجب خوشآمد مخاطب باشد اما باعث میشود مخاطب از اصل متن دور شود.
ادامه دارد👇
سه. روایت یک دست از اول تا انتهای کتاب و حتی دقت در توجه به جزئیات روایت تا قسمت پایانی کتاب.
چهار. استفادهی درست از گفتههای دیگران دربارهی امکلثوم و پرهیز از حاشیهنگاریهای افراطی. نویسندهی محترم هرچند به بعضی از حاشیهها در زندگی امکلثوم پرداخته اما تلاش کرده حاشیه او را منحرف نکند.
برخلاف مستندنگاریهای ما که بیشتر حاشیهنگاری است!
پنج. تصویرسازی جذّاب برای فضاسازی. زیبایی قلم آقای بوالحسنی در تصویرسازی نقش مهمی دارد.
شش. نمایش یک نمای کلی از فضای موسیقی در مصر.
هفت: نشان دادن تغییر فضای زندگی از سنتی به مدرن و تاثیر آن بر زندگی امکلثوم. این تغییر بویژه در هنر مشهودتر است. مثلا ورود صنعت سینما در مصر و تاثیر آن بر موسیقی.
هشت: توجه نازکبینانه به روحیات خاص امکلثوم. این از یک مرد واقعا شگفتآور است که بتواند یک زن و تاثیر اجتماع بر روحیات او را به این زیبایی تصویر کند. شاید این به روحیه شاعرانهی آقای بوالحسنی برمیگردد...
نه: روانیِ نوشته تا جاییکه احساس میشود مشغولِ دیدنِ فیلم مستند هستید.
ده: پرهیز از هرگونه بازیهای کلامی و لفظی غیرضرور.
یازده: پژوهش، پژوهش و باز هم پژوهش
و...
آیا روایتِ واقعیت را میتوان داستان یا ناداستان نامید؟!
قصصِ قرآنی، ناداستان هستند؟
آیا خدا در واقعیت تصرف کرده است؟ یعنی با چینش در واقعیت خواسته القای مطلب کند؟
آیا خدا در تعریف واقعیت و قصه کلمهای زائد بر واقعیت افزوده است؟
واقعیتی که عینِ حقیقت باشد [ نسبت بینشان این همانی است] با واقعیت به معنای رئالیسم یکی هستند؟
واقعیت چگونه باید در کلمات تجلی پیدا کنند تا بازتاب حقیقت باشند؟
چرا روایتِ واقعیت برای مخاطب تازگیاش را از دست نمیدهد اما داستان، رمان و ناداستان تکراری میشوند؟! [ بصورت کلی عرض کردم. وگرنه مصادیقی هم هست که تکراری نشدهاند]
تاثیر واقعیت چندبرابر داستان، رمان و ناداستان است؟
مولف در بیان واقعیت چه حالی باید از سر بگذراند تا آنچه روایت میکند با حقیقت فاصله نداشته باشد؟
مثلا حالتی مثل عشق [واقعیت و یا حقیقت عشق] را چگونه میتوان در کلمات ریخت آنگونه که با اصلِ خویش فاصلهای نداشته باشد؟
این سوالات و سوالات زیاد دیگری که از حوصلهی متن خارج است، بعد از خواندن کتاب " پدر دوبار گریست " اثر استاد حسین فخری، نویسندهی بزرگوار افغانستان، برای من ایجاد شده است. او در این کتاب، سالهایی از زندگی مشترکِ خود و همسرش " شیما" را روایت میکند؛ همسرش در انفجاری در ساختمانِ مخابرات شهر کابل کشته شد. آقای فخری نوشتهاند:
" رفته بود تا برای نواده های دلبندش آن پرنده های کوچک تحفه گگ هایی را پست کند تا بیشتر دل آنها را به دست آورد و محفل سالگره شان را رنگ و رونق بیشتر ببخشد. اما او تروریستان را درست نمی شناخت و با اشتیاق و ...
ادامه دارد👇
و با قلب پر از امید قدم بر میداشت تا پیراهن زری و چوری ها و دستبندک ها و قیدگ ها به موقع برسند..."
حوادث زندگی آنها برای من که علاقهمند به مطالعهی فرهنگ در افغانستان هستم، زاویهی جدیدی بود. یک شخص نظامیِ نویسنده و فعال انقلابی در اواخر دههی پنجاه و شصت در افغانستانِ اشغالشده توسط شوروی و در دوران حکومت اول طالبان و در دوران اشغال توسط آمریکا چه ماجراهایی را از سر گذرانده است؟
بنظرم الان کار فرهنگیِ استراتژیک ما در افغانستان بررسی نگاهِ اهالی فرهنگ آنجاست تا واقعیتهای پنهان حکومت جدید طالبان را بخوبی درک کنیم. تا سرم را بر باد ندادم بگذریم.
از آنجا که این کتاب یک ناداستان است به سوالات بالا اندیشیدهام. وگرنه از استاد فخری رمانِ خوب "شوکران با ساتگین سرخ" را هم خواندهام؛ چه کار خوبی بود! شاید بعدا دربارهاش چندخطی نوشتم.
آیا از خواندنِ این رمان لذت بردهام؟
هم آری و هم خیر.
آری؛ چون برایم خواندن رمانهایی که از اندیشه برخيزند و فقط به دنبال لذت دادن سطحی به مخاطب نباشند لذتبخش است.
خیر؛ چون این رمان مرگ را مبتذل دیده و مرگاندیشی را به سخره گرفته است. بالاخص اینکه رازبودگی مرگ را به یکجور مسالهی دمِ دستی بدل کرده است و شاید نویسندهاش گفته که حالا که نمیتوانیم راز مرگ را بگشاییم، میتوانیم آن را به یک مساله تبدیل کنیم؛ این تبدیل رازهای عالم به مساله از تفاوتهای فاحش تفکر مدرن و سنت است.
پس چرا تا آخر این رمان را خواندهام؟
به خاطر کششی که در رمان به درستی قرار گرفته و مخاطب را تا انتها با خود میکشاند.
برای من کشش این داستان در قتلها و فضاهای آخرالزمانی و تولد سزارین فرزند توسط خود مادر و ... نبود؛ کشش در مثلث عشقی هم که بر سر آن قاتلی سر شوهر معشوقش را زیر آب میکند، هم نبود. البته اگر کشش را جذاب بودن صحنهها و کنشها بگیریم در این موارد چندی که برشمردم و در موارد دیگری که در رمان هست برای من جذابیتی نداشت که داستان را تا خط آخر آن بخوانم. فضاسازیهای رمان چه در این دنیا و فضای آخرالزمانیاش و چه در آن دنیا خیلی خاص و ویژه نبود که بخواهم با آن خودم را تا انتها بکشانم. جهانِ درونی انسانهای رمان هم کششی ایجاد نمیکرد. پس چه شد که آنرا تا آخر خواندم؟!
ادامه دارد👇
جواب یک کلمه بیشتر نیست: نگاه!
نگاه این رمان به ماجرای هستی، زندگی، مرگ و آنچه مؤلف آن را "زندگی پس از زندگی" مینامد، نگاه ویژه و خاصی است که دست از سر مخاطب برنمیدارد. مولف نگاه ویژه خود را با سوالاتی که پاسخ اکثر آنها را نمیدهد به مخاطب القا میکند و با همین سوالات تا انتهای رمان ذهن مخاطب را درگیر میکند. چینش سوالات از مرگ ، زندگی و تولد هوشمندانه است و همین مساله سبب فاصلهی رمان با متنهای فلسفی شده است.
شاید این سوالات، سوالات جدیدی نباشند و مخاطبان بسیاری برای یک بار هم شده به این سوالات اندیشیده باشند و حتی شاید جوابهایشان را در زندگی یافته باشند اما چرا نویسنده این سوالات فراوان را در رمان مطرح میکند؟ او در پی چیست؟ چرا به آنها پاسخ نمیدهد؟ شاید چون رمان ظرف پاسخ به این سوالات نیست و قطعا همینگونه است.
جالبش اینجاست که مؤلف به وسیلهی همین سوالات فضا و اتمسفری به وجود میآورد که فراگیر است و همین سوالات باعث میشود که تصویر مؤلف از "زندگی پس از زندگی" کامل شود. مخاطب هم به واسطهی همین سوالات در تناقضات دنیای "زندگی پس از زندگی" گیر نمیکند و میگذرد.
نکتهی مهم در ایجاد کشش، زبانِ رمان است. زبانِ رمان "هرچه باداباد" زبانِ طنزی است که سبب میشود مخاطب در عین اینکه با سوالات در فضای داستان غرق میشود اما در طولِ داستان خسته نشده و احساس نکند که مؤلف قصد دارد این سوالات را به او حقنه کند. زبان رمان در باورپذیری داستانها و کنشها نقش ایفا میکند. زبانی واقعگرا و سرشار از لطیفههایی باورپذیر.
این رمان با سوالات فراوان به پایان میرسد. من هم این چندخط را با چند سوال که پس از خواندنش به ذهنم رسید به پایان ببرم:
" غربیها و به طور کلی مدرنیته دربارهی مرگ چرا اینگونه میاندیشد؟ چه شد که نمیتوانند ابدیت را درک کنند؟ چرا ابدیت برایشان به مسالهی بغرنجی بدل گشته است؟ چرا شرقیها ابدیت را به سادگی میفهمند؟ آیا ابدیت به این پیچیدگی است که غربیها دربارهاش میگویند و مینویسند یا به سادگی چیزی است که عرفا و علمای اسلامی میگویند؟"
سوالات دیگر بماند...
اغلب، ادبیاتِ دنیا را با تاریخ سیاسی و اجتماعی آن بررسی میکنند و کم است که دربارهی ادوارِ معرفتی آن بگویند. گویا برای تحلیلگران و جامعهشناسانِ ادبیات دانستن این موضوع مهمتر است که نقش حکومتها و جریانها در شکلگیری ادبیات چیست.
اما بنظر بحث معرفتی و انسانشناسانه مهمتر باشد. چون این انسان است که با درونیات خود ادبیات را خلق میکند. آنهم یک انسان، به تنهایی، داستان یا رمان را مینویسد. بله قطعا از شرایط جامعه تاثیر گرفته است اما محتوا در درون نویسنده بالا و پایین شده و به بیرون تراوش کرده است. انسانشناسیِ رماننویس نشان میدهد که چه فعل و انفعالاتِ روحی در نویسنده باعث خلق اثرش شده است.
وقتی رمانهای داستایفسکی را میخواندم جایی نوشتم که منبع معرفتی او چیست؟ بعدها خواندم که در دوران پنجسالهی زندان تنها کتابی که به همراه داشت انجیل بوده است. تأثیرپذیری او از انجیل را همه گفتهاند. اما غیر از انجیل منبع معرفتی دیگری آیا نیست؟ امثال داستایفسکی با کدام متر و ترازِ معرفتی شخصیتها را میشکافند، باکلمات پهن میکنند و دوباره میبافند؟
جوابهایی به این سوال داده شدهاند. اما احساس میکنم در روسیه غیر از آنچه در سیاست و حکومت جریان داشته مسائلی هم وجود داشته است که مورد توجه قرار نگرفتهاند. از تفاوت ذاتیِ رمانهای روسی با رمانهای آلمانی و انگلیسی و حتی فرانسوی میشود این مساله را به خوبی درک کرد.
دانستن آن برای فهمِ نوشتن در جامعهی ما ضروری است.
ادامه دارد👇
رمانِ ناتمام "یادداشتهای شیطان" تعجب خواننده را دقیقا با این مساله برمیانگیزد که نویسندهاش با کدام مبنای معرفتی انسانشناسی و شیطانشناسی میکند؟
نوشتهاند مکاشفات یوحنا! اما آیا این است و تمام؟
پس تحول معرفتی بعد از جنگی که با آمدنش دنیای غرب را به مُغاک بُرد چه میشود؟ ( رمان لبهی تیغ سامرست موآم هم بر این مساله دست گذاشته است).
تفاوت آندرییف با همنسلان نویسندهاش در روسیه چیست که آنها به سراغ رئالیسم رفتهاند اما او نه؟!
در درون آندرییف دارد چه اتفاقاتی میافتد که او دورانِ آینده و شاید آخرالزمانِ تمدنی را به نظاره نشسته است؟
چرا شیطان میخواهد انسان را بشناسد؟ کدام انسان را؟ در چه زمانهای؟ با چه مبنای معرفتی؟
کدام شیطان؟ ابليس یا شیطانِ فاوست؟ ( شیطان در رمان مرشد و مارگریتای بولگاکف فاوستی است) و یا شیاطین داستایفسکی؟ ( شیاطین در رمان داستایفسکی نماد روشنفکراناند.)
چرا شیطان در جلد یک انسان سرمایهدار فرو رفته است؟
چرا واندرهود میخواهد دنیا را تغییر دهد؟
مگنوس انسان است یا شیطان؟
ماریا چگونه دلِ شیطان را میبَرد؟ مگر نه اینکه شیطان انسان را میفریبد؟
و سوالات بسیار دیگری که از حوصلهی این نوشته خارج است.
نکته آخر اینکه
در میانِ شاهکارهای روسی، ماندگاری یک رمانِ ناتمام نشان از آن دارد که ما با چه اتمسفری در "یادداشتهای شیطان" روبروییم.
45.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ " داغ اسطوره"
تقدیم به علمدار مقتدر و مظلوم حزبالله #شهید_سید_حسن_نصرالله
مداح: #حسین_فخری
تهیه شده در: #دفتر_ادبیات_و_هنر_شطر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ " داغ اسطوره"
[نسخهی کم حجم]
تقدیم به علمدار مقتدر و مظلوم حزبالله #شهید_سید_حسن_نصرالله
مداح: #حسین_فخری
تهیه شده در: #دفتر_ادبیات_و_هنر_شطر
هدایت شده از فکرت
#نقد_نوشت
▫️فکرت به بهانه شهادت دبیرکل حزبالله لبنان برگزار میکند:
🔶 بررسی ادبیات مقاومت در ایران و جهان
👈🏻 بازخوانی کتاب «سید عزیز»
با حضور:
👤امین بابازاده؛
نویسنده و منتقد ادبی
📅 سهشنبه؛ ۲۴ مهر
⏰ ساعت ۱۶
علاقمندان میتوانند برای حضور در برنامه از طریق آیدی @rasoul1414 ثبتنام نمایند.
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛
📲وب | ایتا | تلگرام | اینستاگرام| تویتر