مثل ابر بهار اشک می ریخت. هر چقدر اصرار کرد بابا راضی نشد که نشد. دیگر آب از سرشان گذشته بود و مردم را می زدند؛ بدجور هم می زدند. به صغیر و کبیر و زن و مرد رحم نمی کردند و به تیر هوایی و شلیک به دست و پا قانع نبودند و دقیق نشانه می رفتند. همین دقیق شدنشان بابا را ترسانده بود و دیگر نمی گذاشت حمید برود تظاهرات. همانطور گریه کنان رفت روی پشت بام و من هم پشت سرش رفتم برادر کوچکتر بودم و رویم نمی شد و خجالت می کشیدم چیزی به او بگویم و دلداریش بدهم. نگاهم به او بود که ناگهان اشک هایش را پاک کرد و به نقطه ای خیره شد. سرم را چرخاندم و به آن نقطه نگاه کردم. به فاصله پنجاه شصت متری ما و در خیابان اصلی رو به روی کوچه مان سربازی اسلحه به دست ایستاده بود و نیمرخش را می توانستیم ببینیم. حمید به سمت اتاقک کوچکی که بالای پشت باممان ساخته بودیم دوید. با هزار زور و زحمت پاره آجری را از دیوارش در آورد، بُهتم زده بود.
رفت و دوباره خودش را به لبۀ پشت بام رساند و نشانه گیری کرد. آب دهانم را قورت دادم. پاره آجر پرتاب شد و درست روی کلاه خود آن سرباز نشست. خنده ام گرفت. حمید برگشت و نگاهم کرد. چشم هایم برق می زد.
#شهید_حمید_محمودنژاد ؛ خاطرات انقلاب
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb