eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی بی توجه باش.. به تمام آدم های سمیِ اطرافت.. همان هایی که از موفقیت ‌چیزی نمی دانند، و تو را ازتلاش منع می کنند.. این ها را نادیده بگیر...راهت را ادامه بده.. گام هایت را محکم تر بردار... خدا باتوجه به ظرفیت و توان تو، در دلت آرزو، و در سرت ، هدف می گذارد...حتما لیاقتش را داشته ای...! در مواجهه با این آدم ها،خودت را به نشنیدن بزن ارزشِ تو خیلی بیشتـر از این حرف هاست... باورکن؛هیچ چیز برای تو غیـــر ممکن نیست. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… با ضربه ی دوم احساس کردم بچه داره سقط میشه ….از ترسم سکوت کردم و بزحمت از زمین بلند شدم و بسمت دستشویی رفتم….. خلاصه میکنم حدسم درست بود و بچه داشت سقط میشد و چون مسئله ی بچه ی مهناز وسط بود زنگ زدم به مهناز تا بیاد و منو برسونه بیمارستان…مهناز با نگرانی و ناراحتی اومد خونمون و تا حال منو دید شروع به دعوا با جعفرکرد..مهناز ناخواسته بین بحث و دعواهاش گفت:ازت شکایت میکنیم که بچه رو کشتی…با این‌حرفش هر چی سعی کردم با اشاره به مهناز حالی گفتم که در رابطه با بچه حرفی نزنه متوجه ی ایما و اشاره ی من نشد و باردار بودنم لو رفت…حال اون روز جعفر رو‌هیچ وقت فراموش نمیکنم.مثل دیوونه ها شده بود و فقط میخواست منو بکشه….فحشهای ناموسی بود که به من میداد…مهناز وقتی متوجه ی اشتباهش شد سعی کرد جمع و جورش کنه اما نتونست چون جعفر هیچ صراطی رو قبول نمیکرد..جعفر در حالیکه عربده میکشید گفت:الان حتی خدا هم بیاد بگه که اشتباه میکنم ،توی کیفم نمیره و قبول نمیکنم…... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
در دنیای امروز سه نوع آدم وجود دارد : 1." مسموم کننده ها " یعنی کسانی که دلسردتان میکنند و خلاقیتتان را زیر پا میگذارند و میگویند که نمیتوانید کاری بکنید. . . 2."سر به راهها" یعنی کسانیکه خوش قلبند اما سرشان به کار خودشان است. آنها بفکر نیازهای خودشان هستند. کار خودشان را میکنند و هرگز برای کمک به دیگران پا پیش نمیگذارن. . . 3."الهام بخش ها" یعنی کسانی که پیش قدم میشوند تا زندگی دیگران را غنی کنند، روحیه آنهارا بالا ببرند و به آنها الهام ببخشند. ما باید الهام بخش باشیم و خودمان را با افراد الهام بخش احاطه کنیم و با آنها معاشرت بیشتری داشته باشیم... ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… همین امروز میریم پزشک قانونی و اونا میگند که تو حامله بودی یا نه؟؟؟در غیر اینصورت حرف هیچ کسی رو قبول نمیکنم…جعفر بعد از این حرف یه روسری انداخت روی سرم و از لباسی که تنم بود گرفت و کشید بیرون…با صدای جیغ و داد منو و گریه های بی دریغ مژده و هوارهای جعفر همسایه ها ریختند بیرون و با پلیس تماس گرفتند…لباسهام بخاطر خونریزی که داشتم خونی بود و همه تصور میکردند با چاقی یا چیز برنده ایی زخمی شدم…مهناز بدبخت که یه پاش گیر بود سعی میکرد حرفی نزنه…پلیس اومد و مارو بردند کلانتری.جعفر ازم به جرم خیانت و بارداری شکایت کرد و گفت:من عقیم هستم این بچه ایی که شکم این خانم بود مال کیه؟؟؟این زن باید سنگسار بشه….من میدونم که مژده دخترش که به اسم من شناسنامه گرفته هم از یه رابطه ی نامشروع بوجود اومده.وقتی دیدم نامه ی پزشک قانونی رو دادند دست یه مامور تا مارو ببره اونجا به افسر پلیس گفتم:میخواهم حرف بزنم…افسر پلیس گفت:بگو‌.حواست باشه عین حقیقت باشه وگرنه به جرم دروغ و کلاهبرداری پرونده ات سنگین تر میشه….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
رنج را نمیشه حذف کرد، درد را نمیشه حس نکرد، اما توهمچنان بـاید به حرکت ادامه بدی... زندگی سخته،همیشه سخت بوده اما این هنر توئه که در بین تمام این ناملایمات راهی برای لبخند زدن پیدا کنی! قبلا فکر میکردم به جایی می‌ رسم که سربالایی ها تموم میشه و میفتم در سرپایینی و همه چیز راحت میشه.. اما جدیدا متوجه شدم که زندگی آسون تر نمیشه ولی تو ناچاری ظرفیتت رو بـالا ببری تا بتونی با مشکلات آتی رو برو بشی. باورش سخته، امـا قرار نیست به نقطه ای برسی که از اونجا به بعد خلاص و آزاد بشی پس واقع بین باش و از مسیرت لذت ببر و همواره برای چالش‌های جدید آمـاده باش. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
... روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد. روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد.گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟» ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.»مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت. بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود. ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد.ساعتش را گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد. قبل از اینکه مغازه تعطیل شود؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.» به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟ ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و در باز گشت آنها را باخود بر می گردانیم. گاهی برای خدا تعیین می کنیم که جگونه گره از کار ما بگشاید. برای خدا زمان تعییین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد. درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند.باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر میکند.. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
زندگی‌تان را پاكسازی كنید  سعی كنید از هر چیز و هر كسی كه شما را افسرده می‌كند و افكار افسرده كننده دارد، دوری كنید. مثلاً اگر لباسی دارید كه با پوشیدن آن یاد خاطره تلخی در گذشته خود می‌افتید، آن را دور بیندازید و یا به كسی ببخشید؛ حتی اگر آن لباس بسیار شیك و گران‌قیمت باشد. یا مثلاً آلبوم عکسی كه تصاویر و عكس‌های افرادی كه در آن است روزی در یك جا به شما ضربه‌ای زده‌اند و بسیار ناراحت‌تان كرده‌اند را نیز دور بیندازید؛ چرا كه نگه داشتن آنها شما را دچار ناراحتی می‌كند و خاطره‌های تلخ گذشته را مدام به یادتان می‌اندازد. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌺بزرگترین دلگرمی: تشویق موثرترین داروی خواب آور: آرامش فکر قوی ترین نیرو در زندگی: عشق زشت ترین ویژگی شخصیت: خودخواهی بزرگ ترین سرمایه طبیعی انسان: جوانی مخرب ترین عادت: نگرانی 🌺بزرگ ترین لذت: بخشش بزرگترین فقدان: فقدان اعتماد به نفس رضایت بخش ترین کار: کمک به دیگران 🌺خطرناک ترین مردمان: شایع پراکنان عجیب ترین کامپیوتر دنیا: مغز بدترین فقر : یأس 🌺مهلک ترین سلاح: زبان پرقدرت ترین جمله : من می توانم 🌺بی ارزش ترین احساس: ترحم به خود زیبا ترین آرایش: لبخند با ارزش ترین ثروت: عزت نفس 🌺قوی ترین کانال ارتباطی: عبادت مسری ترین روحیه : اشتیاق. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✨حواسمان به دور و اطرافمان  باشد... مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟ مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ، شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید! کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد! مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟ کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟ مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟ کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم !!🌺 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… به جعفر اشاره کردم..افسر پلیس متوجه شد نمیخواهم در حضور همسرم حرف بزنم و منو برد پیش یه خانم پلیس که بنظرم مشاور اون اداره بود..برای اون خانم از سیر تا پیاز زندگیمو تعریف کردم و در نهایت گفتم:همسرم بخاطر دروغ و پنهانکاریهای من شکاک شده وگرنه من تا به حال هیچ خطا و خیانتی نکردم..میتونید از دوستم مهناز بپرسید و حتی میتونم شمارو به اون مراکزی که اهدای جنین انجام شده ببرم…بخاطر شکایت جعفر دو روز بازداشت بودم..اصلا برای خودم ناراحت نبودم چون میدونستم که خیانتی نکردم اما خیلی خیلی نگران مژده بودم…نگرانیمو به همون خانم پلیس گفتم و ازش خواستم دخترمو با باباش تنها نزارند…اون خانم اجازه داد تا با خانواده ام تماس گرفتم و ازشون خواستم مژده رو تا برگشتن من پیش خودشون نگهدارند..اونطوری که شنیدم بعد از تحقیقات پلیس،،اون مراکز غیر مجاز باروری پلمپ شد..از طرفی یه جلسه ی دادگاهی برای منو جعفر و مژده گذاشتند…قبل از جلسه منو پزشک قانونی فرستادند و از صحت نازاییم و کاشت جنین و سقط آن مطمئن شدند و توی پرونده ام قید کردند….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✨قورباغه ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه ای به دنیا می آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت :ای برادر ! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش. خرچنگ گفت : قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می کند، چند ماهی بگیر و بکُش و از جلوی خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می خورد و چون به مار رسد او را هم می بلعد و تو را از رنج می رهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه ی بچه هایش را خورد. ✅ این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا ،موجب هلاکت است. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈