#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_یازده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
نهال گفت من با همچین مردی اصلا نمیتونم زندگی کنم اگه میتونستم با شوهرم زندگی میکردم.میدونی چرا از همسرم جدا شدم؟؟بخاطر خیانت…تو هم خیانتکاری…گفتم:من کی به تو خیانت کردم؟؟گفت:تو با وجود داشتن زن ،چشمت دنبال من بود…تو هم خیانتکاری..نهال تماس رو قطع کرد. هر چی زنگ زدم بوق اشغال زد.نهال منو بلاک کرد،.بد ضربه ایی خوردم خیلی بد،…مثل دیوونه ها شده بودم و توی خیابون البته داخل ماشین داد میزدم و نهال رو فحش میدادم..یاد التماسهای مهربان افتادم.یاد حرفهای بابای مهربان افتادم که میگفت مهربان روانپزشک میره تا دیوونه نشه…با سرعت رفتم سمت خونه ی مامان اینا و با داد و هوار به مامان تپیدم و گفتم:نهال منو نمیخواهد.چرا اونو اوردید جلوی چشمهام تا زندگیمو از دست بدم؟؟مامان گفت:غلط کرده نمیخواهد.خاله ات که از خداش بود،حالا چی شد؟گفتم:خاله ۴سال پیش هم از خداش بود اما نهال جواب رد داد...همه مثل من نیستند که حرف خانواده اش روی زندگیش تاثیر بزاره….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جواز_بهشت
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت:
برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، ۵۰ سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به اوخیانت نکردم. فرشته گفت: این سه امتیاز.مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم. فرشته گفت: این هم یک امتیاز.مرد باز ادامه داد: در شهر نواخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند. فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#تلنگر🍃🌺
✨اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید
عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید
💫اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید
ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگویید
💫و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید،
به خودتان هم دروغ خواهید گفت.
💫اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید
شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید
و این امر برایتان کاملا طبیعی است.
💫تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید
وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند
و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
حرف مردم!
روزی یک مرد با پسرش و خر شان میخواستند نزد حکیم بروند انها باید از چند تا ده عبور میکردند مرد سوار خر شود و پسرش پیاده بود به ده اول که رسیدن مردم به انها میگفتند این دیگر چطوری پدری است که خودش سوار بر خر است و پسرش را پیاده گذاشته است از ده اول که گذشتند مرد تصمیم گرفت که پسرش سوار خر شود و خودش پیاده به ده دوم که رسیدن مردم میگفتند این دیگر چه پسری است که خودش سوار بر خر است و پدرش را پیاده گذاشته است از ده که بیرون رفتند تصمیم گرفتن که هر دو سوار خر شوند به ده سوم که رسیدن مردم میگفتن اینها دیگه چه انسان های بدی هستند که هر دویشان سوار این حیوان شودند از ده که امادن بیرون تصمیم گرفتن هیچ کدامشان سوار خر نشوند به ده چهارم که رسیدند مردم میگفتن این ها خیلی احمق هستند که خر دارند اما سوار آن نمیشوند .
این داستان به ما میفهمونه که حرف مردم نباید برامون مهم باشه هر طوری که میخوایند زندگی کنید و به حرف مردم گوش ندهید چون هیچ وقت دهن بعضی از مردم بسته نمیشه...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_دوازده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
یه کم زد و شکوندم و با همون عصبانیت از خونه زدم بیرون و در ورودی رو محکم بستم..بقدری محکم بستم که چند تا از همسایه ها از در و پنجره دنبال صدا میگشتند..مستقیم رفتم مواد خریدم و رفتم خونه.دوباره شروع کردم به کشیدن….هر پکی که میزدم با نهال حرف میزدم و گریه میکردم.خیلی دوستش داشتم و نمیتونستم فراموشش کنم…دوباره شدم همون اکبر معتاد سابق،،با این تفاوت که دیگه بابایی نداشتم که بیاد منو ببره کمپ،…دیگه مهربانی در کار نبود که منو پرستاری کنه تا توی خونه ترک کنم،۵ماه گذشت….پنج ماهی که کارم فقط مصرف مواد بود و بس…..مغازه کار میکرد و هر روز پول به حسابم میومد و من دود میکردم.نهال بدجوری پوزه امو به خاک مالید خیلی بد،،اما من بجای اینکه درس بگیرم افتادم توی دام اعتیاد.،هیچ وقت قدرت تصمیم گیری نداشتم و همیشه منتظر بودم برام تصمیم بگیرند…. اما اینبار کسی کنارم نبود،مامان هر روز بالای ده بار زنگ میزد ولی منجواب نمیدادم،،من عاشق بودم.عاشق نهال…درسته که قبول نکرد باهم ازدواج کنیم اما در اوج اعتیاد و مصرف مواد باز هم فقط نهال جلوی چشمم بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من به عنوان یک آدم کمال گرا چقدر این کلیپ برام آموزنده بود. چه تلنگر خوبی بود برام که فقط کافی یک اقدام کوچولو برای بهتر شدن شرایط انجام بدم و منتظر نمونم همه چیز سر جاش قرار بگیره تا کاری رو شروع کنم.. گاهی یک صحبت کوتاه تلنگر بزرگیه برای ما.. آدم معمولی بودن چه لذتی داره توی دنیای پر از ادم موفق و لاکچری🙂
خواهشمند هستیم سریع تر پیام را برای دوستانتان؛کانال ها؛گروه ها بفرستید تا دوستانتان با خبرشوند..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،خواست فرود آید ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند در حال مستاصل شد. از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو ،از درخت سالم پایین بیایم..قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود رامحکم گرفت.گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.قدری پایین تر آمد وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین
رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
این حکایت بعضی از ما آدمهاست...
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🗓 امروز یکشنبه↯
☀️ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌙 ۱۰ذی القعده ۱۴۴۵
🌲 ۱۹می ۲۰۲۴
📿 ذکر روز :
یا ذوالجلال والااکرام
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸هر صبحی
🍃🌸گلدان خالیست
🍃🌸و هر گلدان
🍃🌸را گلی واجب
🍃🌸امروز هم مثل همیشه
🍃🌸وجود نازنین شما
🍃🌸گل گلدان مـاست
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌺🧚♀️گاهی ندیدن و نشنیدن لازم است!
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگ تر می دهند!
اما دوتکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برای مان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدن مان نیز کاهش می یابد!
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد. اما آب راه خود را به سمت دریا می یابد.
👌 در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی!
گاهی نمی توان بخشود و گذشت... اما می توان چشمان را بست و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری!
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی!
ولی با آگاهی و شناخت...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_سیزده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
داشتم تاوان دل شکسته ی مهربان رو پس میدادم ولی نهال توی ذهنم بود…مامان تماس میگرفت و چون جواب نمیدادم سراغم نمیومد،ازم یه جورایی میترسید ،نه اینکه خوف داشته باشه بلکه فقط نمیخواست ناراحتم کنه…کاش گاهی وقتها مثل مادرای دیگه منو دعوا میکرد،باور کنید اگه مامان میومد و بلند سرم داد میکشید که این چه وضعیه،شاید خودمو جمع و جور میکردم..بگذریم..چند ماهی غرق در اعتیاد و مواد بودم که یه روز زنگ خونه بصدا در اومد.بی حوصله و تلو تلو ایفون رو جواب دادم و گفتم:کیه…یه خانمی گفت:منم…در رو باز میکنی؟اول نشناختم و گفتم:شماگفت:زن داداشت…خیلی تعجب کردم و با خودم گفتم:زن داداش اینجا چیکار میکنه؟؟؟ایفون رو زدم و دیدم همراه داداش اومدند داخل…داداش بر خلاف همیشه که دعوام و داد و هوار میکرد منو بغل کرد و بوسید و گفت:چه به روز خودت اوردی اکبر؟پس خوابی که دیدم حقیقت داشت..زن داداش گریه اش گرفت وگفت:داداشت خواب دیده تو از کوه میفتی و پدر خدا بیامرزت باهاش دعوا میکنه و میگه اکبر رو بگیر ،نزار بیفته……………..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
شما ثروتمندترین و بی نیازترین فرد هم باشید ، تا زمانی که در زندگی جهت ، هدف و معنایی نداشته باشید و کار مفید و موثری در ارتباط با خودتان و دیگران انجام ندهید که احساس مفید بودن و موثر بودن بکنید که با خودش رشد و حظ و کیف بیاورد در زندگی از پا در می آیید ...
و دچار روزمرگی و بی حوصلگی از خودتان و زندگی میشوید و به دنبالش افسردگی می آید ، حتی به طور مثال اگر شده سر چهار راه ها بایستید و دست کودک یا پیر زن یا پیرمردی را بگیرید و او را به آن سمت خیابان ببرید تا احساس مفید بودن کنید ، خدمتی از طریق دانشتون ، کاری برای خود و دیگران ...
زندگی به بودن و شدن هاست نه به داشتن هاست...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد