#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_سیزده
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
پدرمادرافسون حال خوبی نداشتن گریه میکردن دوتابرادرهاشم به همراه خانمهاشون بودن چشمم که افتادبه بچه هاش دلم برای بی کسیشون خیلی سوخت هردوتاشون یه گوشه گزکرده بودن دست همدیگرروگرفته بودن انگارمیدونستن دیگه تنهاشدن به غیرازهمدیگه کسی روندارن..افسانه شوهرش تازه رسیده بودن که امبولانس امدمیخواست افسون روببره افسانه سریع رفت تواتاق ملافه روکنارزدبرای باراخرخواهرش رودیدباصدای بلندگفت من حلالت کردم بخشیدمت خدای منم ببخشت وهمه گریه میکردیم..با حضور خانواده ی حامد،افسون به خاک سپرده شدوطبق وصیتش هیچ مراسمی براش گرفته نشدهزینه اش روصرف امورخیریه کردن..ازمرگ افسون دوهفته گذشته بودکه مادرش بهم زنگزدگفت افسون یه دفترخاطرات داره که گفته بدمش به تو..با اینکه زندگی افسون رومیدونستم اماوقتی دفترخاطراتش روخوندم فهمیدم افسون ازکاری که کرده بودواقعاپشیمون بودواین روبارها تونوشته هاش تکرارکرده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_سیزده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
داشتم تاوان دل شکسته ی مهربان رو پس میدادم ولی نهال توی ذهنم بود…مامان تماس میگرفت و چون جواب نمیدادم سراغم نمیومد،ازم یه جورایی میترسید ،نه اینکه خوف داشته باشه بلکه فقط نمیخواست ناراحتم کنه…کاش گاهی وقتها مثل مادرای دیگه منو دعوا میکرد،باور کنید اگه مامان میومد و بلند سرم داد میکشید که این چه وضعیه،شاید خودمو جمع و جور میکردم..بگذریم..چند ماهی غرق در اعتیاد و مواد بودم که یه روز زنگ خونه بصدا در اومد.بی حوصله و تلو تلو ایفون رو جواب دادم و گفتم:کیه…یه خانمی گفت:منم…در رو باز میکنی؟اول نشناختم و گفتم:شماگفت:زن داداشت…خیلی تعجب کردم و با خودم گفتم:زن داداش اینجا چیکار میکنه؟؟؟ایفون رو زدم و دیدم همراه داداش اومدند داخل…داداش بر خلاف همیشه که دعوام و داد و هوار میکرد منو بغل کرد و بوسید و گفت:چه به روز خودت اوردی اکبر؟پس خوابی که دیدم حقیقت داشت..زن داداش گریه اش گرفت وگفت:داداشت خواب دیده تو از کوه میفتی و پدر خدا بیامرزت باهاش دعوا میکنه و میگه اکبر رو بگیر ،نزار بیفته……………..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_سیزده
اسمم رعناست ازاستان همدان
سعیدگفت بله عمه افاق شمادرحق من ورعناخانم بزرگی کنیدمن رعنارودوستدارم
باهرحرف سعیدتودلم قربون صدقش میرفتم وبه زورجلوی خودم رومیگرفتم که گریه نکنم..عمه گفت سعیدجان چرامادرت راضی نیست بیادخواستگاریه رعنا،سعیدگفت شماکه مادرم روخوب میشناسیداخلاق خاص خودش روداره دنبال ظواهره وتجملاته..الویتهای من توزندگی بامادرم خیلی فرق داره..عمه گفت رعنافعلاتوخونه ی من مهمونه واگربخوام رسماکاری روانجام بدم..بایدباپدرومادرش صحبت کنم،سعید گفت من باپدرومادررعناهم صحبت میکنم وسعی میکنم راضیشون کنم..خلاصه اون روزسعیدتونست عمه روراضی کنه که راجب خواستگاریش باپدرومادرم صحبت کنه وگفت من خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم ومادرم مجبوره به نظرم احترام بذاره..بعد از چند سال اون روزباتمام وجودم بخاطرامدن سعیدتوزندگیم احساس خوشحالی وخوشبختی میکردم..بعدازظهرهمون روزرویاگوشیم رواوردوگفت دستور اقا سعیده..گفته باهاش درتماس باش...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_سیزده
اسمم مونسه دختری از ایران
شیرین و اقامهدی ولیلاامده بودن،مثل زندانی بودم که براش ملاقاتی امده بود..انقدرخوشحال شدم که یه جیغ خفیف زدم رفتم به استقبالشون،بااینکه جاری هام توی حیاط بودن ولی به رسم ادب حتی یه سلامم نکردن بهشون..غزل حالش خوب نبودتورختخواب استراحت میکرد..تا امدیم تواتاق شیرین گفت این بوداون زندگی که میخواستی درست کنی..توچرا این شکلی شدی،حرفی برای گفتن نداشتم،شیرین یه تیکه کاغذگذاشت کف دستم گفت این ادرس خونه ماست ومبلغی هم پول بهم داد..نمیخواستم قبول کنم گفت سریع برش دارالان لیلا میاد زشته...هرچندلیلاهم وقتی امدتواتاق میزدرودستش میگفت خاک برسرم شدبادست خودم دخترم روبیچاره کردم انداختمت تواتیش این چه زندگیه که اون علی ذلیل شده برات درستکرده...نمیخواستم ناراحتشون کنم گفت نگران من نباشیدباباخوبم،مال اب هوای اینجاست..شیرین ولیلابه مسخره گفتن خداکنه راست بگی،،مگه جای غذاتوهوامیخوری..خلاصه دوسه ساعتی موندن وهرکاری من وغزل کردیم برای ناهارنموندن رفتن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_سیزده
سلام اسمم لیلاست...
همزمان شیشه پنجره تو هال خورد شد!!
سر جام سیخ نشستم و جیغ کشیدم،میخواستم فرار کنم که پتو دور پام پیچید و محکم خوردم زمین، درد بدی توی دستم پیچید و ناله کردم..صدای در قطع شده بود اما من از درد دور خودم میپیچیدم..کشان کشان خودمو به موبایلم رسوندم و زنگ زدم به مامان با گریه گفتم به دادم برسید زمین خوردم..داشتم از درد جون میکندم، بعد مدتی در واحد و زدن..نای بلند شدن نداشتم، به نگهبانی زنگ زدم که با یدکی که داره درو باز کنه..وقتی مامان و سعید اومدن داخل سریع زیر بغلمو گرفتن و رفتیم سمت آسانسور..تو راه مامان گریه میکرد و غر میزد که بیا اینم نتیجه تنها زندگی کردن الان اگه مرده بودی کی به دادت میرسید..؟ خدا منو بکشه از دست تو راحت شم، آخر این خودسر بازیات کار دستت میده..با ناله گفتم بسه مامان من دارم میمیرم شما دارید مواخذه میکنید؟!
دکتر که دستمو دید عکس گرفت و گفت باید گچ بگیریم..بر خلاف میلم دستمو گچ گرفتن و بعدش مامان گفت بمیرمم نمیزارم برگردی خونت..و منو به زور برد خونه خودشون....هرچی تو راه اصرار کردم لااقل بریم موبایلم و وسایلامو بردارم هم راضی نشدن و میترسیدن برم خونمون و دیگه باهاشون نرم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_سیزده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه اومدن خواستگاری و خواستگاری تموم شد و قرار بله برون گذاشتن مادرم برای زهرا یک لباس خیلی زیبا آماده کرد و روز بله برون، برای من هم لباس آماده کرده بود از دیدن لباسم مثل بچه ها ذوق زده شدم برای پسرمم لباس خرید بود... مادرم برای شام اونشب مرغ بریانی کرده بود و مرغ ها رو داخل روغن حیوانی سرخ کرده بود روی برنج زعفران ریخته بود که بوش کل خونه رو برداشته بود خلاصه مادر شوهرش با خواهر شوهرش اومدن..همه چیز خیلی خوب و رویایی بود مهریه زهرا رو دو هزار تومان تعیین کردن اونزمان دوهزارتومن پول خیلی خوبی بود بعد از تعیین مهریه شام خیلی خوشمزه ای که مادرم آماده کرده بود رو آوردیم،مادر شوهر زهرا حسابی از دست پخت مادرم تعریف کرد بعد از شام مادر شوهرش گفت که رقاص و خواننده دعوت کرده دهن هممون باز مونده بود آقا جون من اهل این کارها نبود ولی مخالفتی هم نکرد آقایان رفتند اتاق دیگه و ما تو این اتاق بزن و بکوب کردیم ..این وسط دیدم که حشمت بلند شده و می خواد که برقصه ولی با اشاره با چشمم بهش فهموندم که بشینه آقاجونم ناراحت میشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد_سیزده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
معلوم بود فتانه حسابی پرش کرده.حمید، با جوابی که بهش دادم از کوره در رفت و یهویی جلوی بچه ها بشقاب میوه رو پرت کرد به دیوار و به حالت قهر از خونمون رفت.۸ ماه بود که حمید تو خونهی خانوم زندگی میکرد و چون پولی نداشت نمیتونست خونه مستقل بگیره،تا اینکه به پیشنهاد خواهرِ فتانه رفتند و تو خونهی پدری فتانه مستقر شدند..و اینطوری خانوم از دست دعواهای فتانه راحت شد .بعد از رفتن حمید و فتانه، خانوم تو خونه تنها بود واسه همین یا هر شب اسماعیل میرفت پیشش میموند و یا اینکه خانوم می اومد خونهی ماو هرچقدر اصرار میکردم برای همیشه بیا خونهی ما بمون قبول نمی کرد..تابستون شد و ما تونستیم پول عمل سیامک رو جور کنیم و بالاخره عمل جراحی سیامک انجام شد،بعد از عمل، دکتر با منو حسین صحبت کرد و گفت؛ عمل بعدی بعد از ۱۶ سالگی باید انجام بشه و چون عمل خیلی سنگینی هستش باید کمی سنش بیشتر بشه و قدرت بدنیش بالا بره تا تحمل عمل سنگین رو داشته باشه.توی این سالها پول بهره ای با ما همراه بود و واقعا برکت از خونمون رفته بود و به جایی نمیرسیدیم بچهها بزرگ شده بودند و خواستههاشونم بیشتر شده بود ولی بیشتر وقتها نمیتونستیم خواستههاشون رو برآورده کنیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_صد_سیزده
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
یک ماه مونده بود به عروسیم که به نیما گفتم بریم اندازه ی پرده بزنیم هیچ وقت یادم نمیره تواتاق خواب بودم داشتم چیدمات تخت تو ذهنم تصور میکردم که مادر شوهرم آمد بالا نیما تو اشپزخونه بود مادرش با صدای بلند جوری که من بشنوم گفت نیماجان پرده رو خودم سفارش میدم..نیما گفت دست شما درد نکنه با گلاب اندازه ها رو زدیم،مادرش یه کم صداش آورد پایین گفت اخه این دختره دهاتی چه میدونه چی بخره؟ نمای پنجره ام از بیرون خراب میکنه من یه چی میخرم با پایین ست باشه از بیرون کسی میبینه توذوفش نخوره نیما در جواب مادرش آهی از سر اعصبانیت کشید گفت باز شروع نکن اخه پرده چه ربطی به نمای ساختمان داره..مادرش بالحن بدی گفت معلوم نیست چی به خوردت داده که مثل مترسک سرشالیزار اختیارت دادی دستش حالا که فردا ۲ تا فرغون وسیله لنگه به لنگه برات اور دابرومون تو فامیل برد میفهمی،حداقل بهش بگو این جهیزیه عیون اشرافیش رو زودتر بیاره تا هرچی کم کسرداره خودمون بخریم..وای خدا یعنی حرفاش آدم آتیش میزد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_صد_سیزده
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
برای خودم خط و گوشی مخفی دارم.هر چند زیاد نمیتونم ازشون استفاده کنم،ولی یه جورابی دلگرمی منه،انگار عادت کردم که اینجوری خوش باشم..راستش وقتی تصمیم گرفتم سرگذشتمو تعریف کنم با خودم گفتم :نظرات رو میخونم و یه تحول
اساسی به زندگیم میدم..آخه همیشه خودمو سرزنش میکنم میدونید چرا؟از این بابت که من یه پسر ۲۵ ساله دانیال) رو به خودم وابسته کردم.منی که ۴۲ سالمه و متاهلم در صورتی که دانیال میتونست مثلا حق دخترم سارا باشه..وقتی پسر مجرد رو امثال من فریب بدیم و بسمت خودمون بکشیم دیگه چه انتظاری داریم که برای دخترمون خواستگار بیاد..همه میگند ازدواج کم شده.،درسته کم شده چون خانمهای متاهل و بیوه و مطلقه اجازه ی ازدواج به جوونا نمیدند.چون پسرهای جوون باخانمهای سن بالا وارد رابطه میشند و نیازی به ازدواج ندارند..رابطه ایی که براش کم هزینه یا بی هزینه است،و قید ازدواج رو میزنند و این مدل زندگی کردن راضی میشن که باعث و بانیش امثال من هستند..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_صد_سیزده
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
امیر گفت یه کم دندون رو جیگر بذار میفهمی..لحظه به لحظه که نزدیکتر میشدیم من شکم بیشتر میشد ولی با خودم میگفتم غیر ممکنه،بعدازنیم ساعت رسیدیم جلوی باغ پدرم امیرریموت در زد. وارد باغ شدیم من باتعجب نگاهش میکردم..دستم روگرفت گفت جونمم برات میدم این که چیزی نیست..مطمئن بودم بقیه ام مثل من غافلگیرشده بودن،بابام تاازماشینش پیاده شدگفت امیراینجاامدیم چکار؟امیرکلید باغ بهش دادگفت قابل شمارونداره اینم کادوی روزپدرمن وشیرین!!اگربگم قشنگترین شب زندگیم بودباورتون نمیشه همه ازخوشحالی گریه میکردیم،مردزندگی من بازم گل کاشته بود..بابام اون شب جلوی جمع اعتراف کردچندماه بعداز ازدواجم وقتی رفتارخانواده ابوالفضل رودیده پشیمون شده ازاینکه خواستگاری امیر روالکی ردکرده ومامانم حرفش تاییدکرد..خلاصه امیربااین کارش منوازعذاب وجدانی که داشتم نجات دادالبته بهش پیشنهاد دادم جای پول بابام خونه منو به نام خودش بزنه که دعوام کردگفت دیگه این حرف نزن…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_صد_سیزده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
بجای اینکه به اون پسر نگاه کنم بسمت بهنام برگشتم و عینکمو در اوردم و با لحنی که حاکی از غرور و تنفر بود بهش گفتم:جدی؟؟؟من فکر کردم خانمها هم از همین در وارد میشند…بهنام از دیدنم رنگ و روش پرید و گفت:نه.ورودی توی کوچه است…بهش چشمی زدم و گفتم:مرسی…متوجه شدم..نظرات دوستان روخوندم و میدونم باور نمیکنید. و شاید با خودتون بگید فیلم زیاد میبینم یا فیلم هندی شد…نظرات برای من قابل احترامه و اگه سرگذشتمو تعریف کردم فقط بخاطر نظرات بود و هست،…دلم میخواهد از صحبتهای شما متوجه بشم که کجای کارم اشتباه بوده…بگذریم…به بهنام چشمک زدم و با قدمهای محکم و اروم بسمت کوچه رفتم.خداروشکر اونجا هم خلوت بودپله هارو با تق وتوق کفشهام بالا رفتم و از در وارد شدم….چند نفری ایستاده بودند که سرسری بهشون تسلیت گفتم و به سمت صاحبان عزای اصلی حرکت کردم…با دیدن موهای کوتاه و بلوند پریسا بسمتش حرکت کردم.از حق نگذریم پریسا به احترام مسجد یه روسری توری روی سرش انداخته بود…عینک هنوز روی چشمهام بود.در حال حرکت دستکش دست راستمو در اوردم ،حواسم بود که همه ی نگاهها به من هست…...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_صد_سیزده
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
منم همونطور هاج و واج نگاهش میکردم
به خواهرش گفت تو هم طبقه پایین برو دیگه مژده دهنی برام کج کرد و رفت پایین صدای دعوای مژگان می اومد رفتم بیرون دیدم با داداشش داره دعوا میکنه که بخدا منو میکشه داداشش داشت چیزی رو به زور میداد دست مژگان و میگفت حالا چند روز نگهش دار میام میبرم خونه ما خیلی تابلو هست مژگان با هزار تا نفرین و ناله رفت تو آشپزخونه،حموم کردن و ناهار خوردن و رفتن فردا صبح جلو مدرسه مامان و دیدم اومد جلو و سلام داد اما بی تفادت بهش رد شدم و رفتم،رفتم تو کلاس و ماجراهای دیروز و براش تعریف میکردم که گفت راستی صبح مامانت و دیدم سکوت کردم گفت چرا ازش فرار میکنی مگه نمیگی تو اون خونه اذیت میشی خب برو پیش مامانت..خودمم دو دل بودم معلم تازه اومده بود سر کلاس که ناظممون اومد و منو صدا کردبلند شدم و رفتم بیرون گفت ببین دخترم یه خانمی اومده که مادرته من نمیشناسمش اما خیلی بی قراری میکنه ،میخوای ببینیش گفتم نه خانوم یه کیسه پر از وسایل و داد دستم که برات اینا رو خریده خواهش کرد حداقل اینا رو بگیری..نگاهی به کیسه کردم وگفتم بدین به خودش به زور کیسه رو داد دستم و گفت،
مادرته قلبشو نشکون بردم سر کلاس زهرا همش میخواست فضولی کنه که چیه چون من برام مهم نبود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد