#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هشتم
وقتی زیباخانم میره طبقه پایین که زیرزمین بوداون فروشنده ام پشت سرش میره پایین در قفل میکنه اون زمانه که زیباخانم میفهمه فروشنده چه خوابی براش دیده ازترس زیادچون دیابت فشارخون داشته ازحال میره...وقتی هم بهوش میادکه کارازکارگذشته..به اینجای حرفاش که رسیدمیزدتوسرصورت خودش گریه میکردمیگفت چه خاکی توسرم کنم کی حرفم روباورمیکنه مامانم پابه پاش گریه میکرد..هیچی ازحرفهاشون رومتوجه نمیشدم یه دخترتواون سن سال کم اونم توشرایط من که خیلی ساده ترسوبودم درکی ازاین حرفهانداشت یکی دوروزی ازاین اتفاق گذشت ازسمیرادخترزیباخانم که هم سن من بودشنیدم میخوان ازاونجابرن وفرداصبحش ماشین امد. زیبا خانم دوتادختراش برای همیشه ازاون شهررفتن ولی موقع خداحافظی مامانم روبه جون من قسم دادبه هیچ کس حرفی نزنه ودلیل رفتنش روبه کسی نگه..مامانمم بهش قول دادگفت خیالت راحت باشه..بابام وقتی فهمیدزیباخانم اینارفتن اونم انقدرعجله ای خیلی تعجب کردهی ازمامانم میپرسیدچی شدایناچراانقدرعجله ای رفتن اتفاقی افتادبراشون مامانمم بخاطرقسمی که خورده بودمیگفت نمیدونم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
♦️کودکها چگونه میآموزد؟!
🔹کودکی که زندگی را با تشویق میگذراند...اعتماد بهنفس میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با انتقاد میگذراند... محکومیت میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با تحملمشقات میگذراند...شکیبایی میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با تحسین میگذراند... حقشناسی میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با کینهتوزی میگذراند... ستیزهجویی میآموزد
🔹کودکی که زندگی را با حسادت میگذراند...نفرت میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با ترحم بیخود میگذراند...تأسف میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با انصاف میگذراند....عدالت میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با تمسخر میگذراند...شرمساری میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با ترس میگذراند...تشویش میآموزد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
♦️کودکها چگونه میآموزد؟!
🔹کودکی که زندگی را با تشویق میگذراند...اعتماد بهنفس میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با انتقاد میگذراند... محکومیت میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با تحملمشقات میگذراند...شکیبایی میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با تحسین میگذراند... حقشناسی میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با کینهتوزی میگذراند... ستیزهجویی میآموزد
🔹کودکی که زندگی را با حسادت میگذراند...نفرت میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با ترحم بیخود میگذراند...تأسف میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با انصاف میگذراند....عدالت میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با تمسخر میگذراند...شرمساری میآموزد.
🔹کودکی که زندگی را با ترس میگذراند...تشویش میآموزد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
مرحوم حاج اسماعیل دولابی :
همین ڪه گردی بر دلتان پیدا می شود
یڪ《سبحان الله》بگویید
آن گرد ڪنار می رود .
هر وقت خطایی انجام دادید
《استغفرالله》بگویید
که چارہ است.
هر جا هم نعمتی به شما رسید
《الحمدلله》بگویید
چون شکرش را به جا آوردی گرد نمی گیرد .
با این سه ذڪر باخدا صحبت ڪنید.
صحبت ڪردن با خدا
غم و حزن را از بین می برد ...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🔴 گناهان خود را کوچک نشمارید!
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله!
اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد.
یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد.
در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🗓 امروز چهارشنبه↯
☀️ ۳مرداد۱۴۰۳
🌙 ۱۸محرم ۱۴۴۵
🌲 ۲۴جولای ۲۰۲۴
📿 ذکر روز :
یا حی یا قیوم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ✋
خوشبخت ترین
مخلوق خواهی بود..🌺
اگــــــر
امروزت را آنچنان زندگی کنی
که گویی نه فردایی
وجود دارد برای دلهره...
ونه گذشته ای برای حسرت...🍃
روزتان زیبا و پربرکت✨
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودت بودن جرات ميخواد!
چرا؟!
چون كه براش بايد بها بدى
ممكنه يه عده از كنارت برن و دور بشن
چون عادت كردن به همون آدم قبليه
كه فقط بهشون سرويس ميدادى
و حالا نميتونن با شرايط جديد كنار بيان
و حتى ممكنه خودت هم اولش جا بخورى!
چون سالها بر خلاف ميلت زندگى كردى
و با اين تغيير يهو سورپرايز ميشى
و نميدونى كه دارى كار درستى ميكنى يا نه
اما
آدمى كه جسارت به خرج ميده
و جورى كه خوشحال ميشه زندگى ميكنه
فقط خودشه كه ميتونه درك كنه كه چه قدر
تصميم درستى گرفته و چه قدر حالش بهتره
پس انتخاب با خودته
اما جرات كن و خودت باش..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_نهم
یک هفته ای ازرفتن زیباخانم گذشت یه روزکه از مدرسه برگشتم خونه دیدم مامانم نیست ولی بابام تنهاتوپذیرایی نشسته تعجب کردم اون موقع عصرتنهاخونه است انگارمنتظرمن بود
سلام کردم گفتم مامانم کجاست بابام گفت رفته خونه داییت الان میادتوبرولباست روعوض کن زودبیاکارت دارم ترس بدی تووجودم افتادرفتم تواتاق لباسم روعوض کردم دوستنداشتم برم بیرون معطل کردم شایدبابام بره که دوباره صدام زدبه ناچاررفتم روبه روش نشستم نگاهم کردگفت تومیدونی زیباخانم ایناچرارفتن هیچی نمیگفتم فقط نگاهش میکردم بابام گفت من میدونم مامانت میدونه ولی چیزی به من نمیگه اگرتوراستش رونگی مجبورم یه جوردیگه ای ازمامانت بپرسم همین تهدیدش برام کافی بودتالب بازکنم تمام ماجراروبرای بابام تعریف کنم غافل ازاینکه باگفتن این حرفهابه پدری که بیماری شکاکی داره چه عاقبت بدی روبرای مادرم رقم میزنم..اون روزازترس اذیت کردن مامانم تمام ماجراروبرای پدرم تعریف کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📚 #شخصیتشناسی_مرد_نابینا
مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود. پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت میرود کدام است؟ سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربهای به سر او زد و پرسید: احمق، راهی که به پایتخت میرود کدام است؟هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه میخندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سؤال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج میبرد که حتی مرا کتک زد.
نحوۀ رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست، شرافت انسان به اخلاقش است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💞روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟
و یا اشک ریخت؟
نه...
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : خدایا می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود:
مغازه ام سوخت، اما ایمانم نسوخته است.
فردا باز هم شروع به کار خواهم کرد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_دهم
تمام مدت که حرف میزدم بابافقط نگاهم میکردگوش میدادحرفام که تموم شدگفت بروسردرس مشقت ازجام بلندشدم رفتم تواتاق ولی بابام حالت عادی نداشت زیرلب باخودش حرف میزددستاش رومیکوبیدبهم معلوم بودخیلی عصبیه کنترل رفتارش دست خودش نبودبلندمیشدراه میرفت دوباره میشست خیلی ترسیده بودم دلم شورمیزد دعامیکردم مامانم خونه نیادشایدبابام یه کم اروم بشه ولی لحظه به لحظه بدترمیشدانگارداشت توهمهای جدیدیش روباخودش تصویرسازی میکردوتوذهنش به یه نتیجه میرسیددیگه انگارطاقت نیاوردبلندشدازخونه زدبیرون بعدنیم ساعت صدای درامد دویدم که به مامانم همه چی روبگم دیدم گوشه لبش خونیه بابام کشون کشون داره میارش ازترس میخکوب شده بودم مامانم متوجه حالم شدبایه لبخندساختگی امدسمتم که بگه چیزی نیست همون موقع بابام بایه لگدمحکم زدبهش افتادجلوی پای بابام زبونم قفل شده بود نمیتونستم حتی دادبزنم همون موقع ام داداشم ازمدرسه امدن هرچندبودنبودشون مهم نبودچون چندباری هم که موقع کتک خوردن مامانم رسیده بودن میرفتن توحیاط وکاری نمیکردن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد