eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. راننده جوان رفت سمت خارج ازشهر وسط راه دلشوره ی بدی گرفته بودم‌...به یه باغ رسیدکه باچند تا بوق درباغ براش باز شد رفت تو..وقتی نگهداشت به زور ما رو پیاده کرد اما همین که پیاده شدیم یه سگ خیلی گنده افتاد دنبالمون ما هم ازترس دویدیم سمت خونه ای که وسط باغ بود..با راننده کاری نداشت راحت امدتو...فهمیدم نقشه ی شومی برامون کشیدن یه لحظه یاد پدرم و برادرهام افتادم گفتم اگربفهمن بلای سرم امده حتما دق میکنن..خودمم واقعا نفهمیدم چه نیروی عجیبی پیدا کردم که با مشت محکم کوبیدم تو چشمش ازدرد به خودش پیچید رفت عقب سریع ازفرصت استفاده کردم به شهرزاد فاطمه که گوشه اتاق نشسته بودن ازترس سرشون رودوتادستاشون گرفته بودن گفتم فرارکنید..فاطمه گفت درقفله چشمم به پنجره ی پشتی اتاق افتادکه نیمه بازبودگفتم فقط بدویدازپنجره پریدیم بیرون هرسه تامون تاجایی که جون داشتیم میدویدیم اصلاپشت سرمونم نگاه نمیکردیم یه مقدارکه رفتیم رسیدیم به جاده اصلی نفس نفس میزدیم دیگه نای راه رفتن نداشتیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
وقتی زیباخانم میره طبقه پایین که زیرزمین بوداون فروشنده ام پشت سرش میره پایین در قفل میکنه اون زمانه که زیباخانم میفهمه فروشنده چه خوابی براش دیده ازترس زیادچون دیابت فشارخون داشته ازحال میره...وقتی هم بهوش میادکه کارازکارگذشته..به اینجای حرفاش که رسیدمیزدتوسرصورت خودش گریه میکردمیگفت چه خاکی توسرم کنم کی حرفم روباورمیکنه مامانم پابه پاش گریه میکرد..هیچی ازحرفهاشون رومتوجه نمیشدم یه دخترتواون سن سال کم اونم توشرایط من که خیلی ساده ترسوبودم درکی ازاین حرفهانداشت یکی دوروزی ازاین اتفاق گذشت ازسمیرادخترزیباخانم که هم سن من بودشنیدم میخوان ازاونجابرن وفرداصبحش ماشین امد. زیبا خانم دوتادختراش برای همیشه ازاون شهررفتن ولی موقع خداحافظی مامانم روبه جون من قسم دادبه هیچ کس حرفی نزنه ودلیل رفتنش روبه کسی نگه..مامانمم بهش قول دادگفت خیالت راحت باشه..بابام وقتی فهمیدزیباخانم اینارفتن اونم انقدرعجله ای خیلی تعجب کردهی ازمامانم میپرسیدچی شدایناچراانقدرعجله ای رفتن اتفاقی افتادبراشون مامانمم بخاطرقسمی که خورده بودمیگفت نمیدونم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان خلاصه یه روزکه باهم بیرون بودیم..گفت رعنا اگر بهم اعتماد داری وفکر نمیکنی میخوام بخورمت بریم خونه ی من ازخیابون گردی وسفره خونه رفتن خسته شدم دیگه..یه کم مکث کردم گفتم باشه بریم..اون روز برای اولین بار با میلاد رفتیم اپارتمانش که یه جای خوب همدان محسوب میشدوتویه مجتمع۱۲واحدی بود اپارتمانش حدود۱۵۰متروطبقه ی ۴بودو با فرش ومبلهاوپرده های خیلی شیک تزیین شده بود..دیگه نگم براتون چقدرشیک وترتمیزبود..من محودیدن خونه شده بودم که میلادگفت به خونه ی خودت خوش امدی.. کلی ذوق کردم ازاین حرفش وخودم روتوخیالم صاحب اون خونه زندگی میدونستم..تا میلاد چای بیاره به اتاقهاسرزدم سه تا خواب داشت که یکی باتخت خیلی شیک تزیین شده ویه خواب دیگه اش هم وسایل ورزش توش بود واتاق خواب سومی درش قفل بود..دستگیره در فشار دادم که بازش کنم ولی قفل بود..میلاد داد زد‌ رعنا اون خواب مثل انباری ازش استفاده میکنم وجنسهای مغازه رومیریزیم توش کلیدش دست محسن جامونده بعدازعروسیمون میشه اتاق بچمون... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران تودوران بارداری اخرم بودم که قاسم ازدردقفسه سینه اش مینالید و هر روز رنگش پریده تروزردترمیشدوهمیشه بیحال بود..من اون زمان ۱۸ سالم بود وسرمونس حامله بودم که متوجه شدیم قاسم سرطان ریه داره وکاری ازکسی براش برنمیاد..چند وقتی بیمارستان بستریش کردن وکارمن فقط گریه کردن بود..وقتی مونس به دنیاامدقاسم بااون حال خرابش کلی خوشحال شد..اون زمان خیلی هامیگفتن قاسم رو ببرید تهران شایدخوب بشه..بی بی هم میگفت جمع کن قاسم روببریم برای درمان تهران،گفتم بی بی باچهارتابچه چه جوری راهی تهران بشم نمیتونم ببرمش وقاسم وقتی مونس شش ماهش شد ما رو تنها گذاشت..چشماش روبرای همیشه بست من موندم چهارتابچه قدنیم قدهزار یک جور گرفتاری دولت حقوق قاسم روباکلی کسرکردن به ما میداد ولی افاقه نمیکرد.تصمیم گرفتیم باشیرین بریم توخونه عیون نشینهاکارکنیم وبچه هاروهم میسپاردیم به پروانه دختربزرگم..میگفتم ازچشمات بیشتر مراقبشون باش مخصوصا مونس که ازهمه کوچیکتربود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم هوراست رضا گفت ازهمون شب نامزدی مهرت به دل رفیق مانشسته بارهاازمن راجع به خودت وخانواده ات پرس وجوکرده به زودی منتظرخبرهای جدیدباش واقعانمیدونستم چی بایدجوابش روبدم..گفتم متوجه نشدم رضاگفت قراره به زودی عروس بشی نمیدونم چرااین رفیق سربه هوای ماچیزی به تونگفته شایدم میخواسته سورپرایزت کنه من خرابش کردم!!امامیدونم باخانواده اش صحبت کرده وبه زودی میان خواستگاری،،من همنجوری نگاهش میکردم رضاکه دیدهنگم گفت پسرخوبیه شک نکن خوشبختت میکنه فکرکردی الکی برای کسی گوشی سیم کارت میخره..من کلا چندماه بودکه حسین رومیشناختم هرچندپسربدی نبودودرظاهرهردختری دوستداشت یه شوهرخوش تیپ ورزشکاری مثل حسین داشته باشه..حسین جزتیم کوهنوردی بودهرجمعه میرفت کوهنوردی،،فردا صبحش که گوشی روروشن کردم چند تا پیام ازحسین داشتم که سلام صبح بخیربهم گفته بودوتویکی ازپیام هاش گفته بودامروزمیام دیدنت بایدبرام الویه بیاری..فهمیدم رضاگزارش کامل دیشب روبهش داده..باحسین ساعت۴قرارداشتم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم تصمیم گرفتم یه مقداربیشترپول بردارم،که برای خودم وهانیه پول پس اندازکنم...خیلی دوست داشتم براش یه لباس نوبخرم چون همه لباسهای تنش کهنه وپاره بود..هرچند از این کارم بدم میومددوعذاب وجدان داشتم میدونستم اگربه بابام بگم باورنمیکنه،تازه اگرهم باور میکرد بازم من رو مقصر میدونست یه مدت اینکارروکردم که بابام مچم روگرفت..باگریه قسم میخورم که مادربانومن رومجبورکرده ازدخلش دزدی کنم ولی باورش نمیشد..باهم رفتیم خونه بابام یه مشت پول پرت کردجلوی مادر بانو گفت هر چقدر پول میخواستی میگفتی من بهت میدادم به جای اینکه این بچه روبفرستی برات دزدی کنه..مادر بانو که ترسیده بود دستش روبشه شروع کردبه کولی بازی دراوردن که پسرت داره دورغ میگه ودستش کجه به من ربطی نداره...وقسم میخورد که من بی تقصیریم و در اخرم این من بودم که ازدست جفتشون کتک خوردم به عنوان دزد شناخته شدم..بچه دوم بانو به دنیا امد و بخاطر کار زیاد هانیه روزبه روززلاغرتر ورنگ پریده ترمیشد..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی عماد خندید اشاره کردسمت یه درکوچیک گفت وسایل گرون رواونجانگهداری میکنم خودش اول رفت من که یه کم احساس ترس میکردم جلوترنرفتم..بعد از چند دقیقه که امدبیرون به من گفت..ببخشید من یه نگاه به مغازه بندازم مشتری نیومده باشه شماخودت برو نگاه کن سه تا سنتورهست هرکدوم پسندیدیت امر کنید من خدمتون تقدیم میکنم..عماد که رفت من هنوزم دوبه شک بودم ولی گفتم یه نگاه میندازم سریع میام بیرون..رفتم سمت اتاقک اونجا هم پرازوسیله بودولی وسایل لوکس وگرون قیمت،،یه دفعه چشمم خوردبه دوتاسنتورونظرم روجلب کردواقعاقشنگ بودن مخصوصایکیشون که روش یه طراحی سنتی داشت..با خوشحالی رفتم سمتش محو تماشاش بودم که باصدای پابه خودم امدم،تا برگشتم عمادازدرامدتواصلادوست نداشتم باهاش تنهاباشم نزدیکم که شدگفت چشمت کدومش روگرفته؟به سنتوری که پسندیده بودم اشاره کردم گفتم اگر قیمتش خیلی گرون نباشه این،عماد گفت اگر بامن راه بیای قابلت رونداره..از حرفش جاخوردم خیلی جدی گفتم منظورتون رونفهمیدم؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... آیفونو زدم و رفتم تند تند لباسمو عوض کردم، در واحد و که باز کردم اونا کل کشون اومدن داخل..خواهر بزرگ آرمین همون زن داییم یه جعبه بزرگی دستش بود که داد دستم و گفت اینو مامان فرستاده برات برای جشن امروز. با تعجب گفتم جشن چی؟ گفت دختر هنوز خوابیا... خب معلومه جشن پاتختی دیگه آهانی گفتم و جعبه رو از دستش گرفتم، داخل جعبه یه لباس سبز رنگ بود..دخترا اصرار داشتن زودتر بپوشمش، رفتم تو اتاق و لباسو پوشیدم، جلوی آینه خودمو برانداز کردم... واقعا بهم میومد و سلیقه مامان آرمینو تحسین کردم..به محض این که رفتم بیرون دخترا هورا کشیدن و گفتن حسابی بهت میاد..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آرمین که از حموم اومد بیرون خواهراشو که دید خوشحال شد و بهشون خوش آمد گفت..نگاش که به من افتاد گفت یا خدا این حور و پری از کجا پیداش شده؟ چه لباس نازی از کجا آوردی؟ گفتم خواهرات زحمت کشیدن واسه جشن امروز برام آوردن. آرمین ازشون تشکری کرد و رفت لباسشو بپوشه. جشن امروز قرار بود خونه پدر آرمین برگزار بشه..زن داییم گفت اگه بخوای من موهاتو یکم مدل میدم دخترا هم آرایشت میکنن منم قبول کردم، واسه نهار آرمین زنگ زد پیتزا آوردن، بعد از اینکه خوردیم رفتیم تو اتاق که آماده شیم..موهامو فر ریز کردن و دخترا یه آرایش لایت کردن برام که حسابی به لباس سبزم میومد.. وقتی کارمون تموم شد راه افتادیم سمت خونه پدر آرمین..دخترا با ماشین زن داییم رفتن منم با آرمین. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... وقتی چشماموبازکردم روی تخت بیمارستان بودم وسرم به دستم بودتمام بدنم دردمیکردسرم روکه چرخوندم کسی روندیدم بعدازچنددقیقه پرستاراورژانس امد..گفت خوبی تازه یادم افتادچه اتفاقی افتاده اشکام سرازیرشدپرستارگفت شمابارداری نگاه دوربرم کردم ازترس گفتم چطورگفت حدس میزنم باردارباشی..گفتم نه پرستارکه رفت بعدازچنددقیقه مامانم امدبه حال بخت سیاه من داشت گریه میکرد میگفت شانس داشتی توی بچگی یتیم نمیشدی..گفتم پدرمادررامین کجاهستن گفت دامادشون،بادوتاخواهرهاش امدن دنبالشون رفتن مامانم میگفت خدابه دادمون برسه بااین خانواده هرچی بهت گفتم فعلابرای ازدواج کردن فرصت داری قبول نکردی پاتوکردی توی یه کفش گفتم مامان من رامین رودوستدارم خانواده اش الان عزادارن توقع چی داری گفت هیچ کدومشون نیومدن یه سربهت بزنن خواهراش فهمیدن زیرسرم هستی وحالت خوب نیست پشت دراتاق بودن ولی تونیومدن میفهمی یعنی چی،ساکت بودم مامانم گفت اگربهتری بلندشوکم‌کم ماهم بریم به زوراز روی تخت بلندشدم گفتم میخوام رامین روببینم مامانم گفت ممنوع ملاقاته... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه تولد شروع شد بی بی یه دونه قابلمه برداشت و قابلمه رو میزد و همه می رقصیدیم کیک و آوردن من نمیدونستم که شکل کیکم چیه،داداشم رفته بود سفارش داده بود یک کیک مستطیلی شکلی بود که دورتادور شکوفه های صورتی رنگ داشت و روش نوشته بود که پروین تولدت مبارک ولی شمع نخریده بود و مجبور شدیم که کبریت بزاریم .وقتی دیدم که مادرم کبریت گذاشت روی کیک خیلی ناراحت شدم ،انگار تمام کارهایی که کردم بیهوده بود چون همه می خندیدن و می گفتند که چرا شمع نخریدن،اینقدر اخم کرده بودم که حتی توی عکس هم اخم هام افتاده بود. کادوی تولد مادرم برام النگو خریده بود من نمی دونستم ولی وقتی النگو رو دیدم  حسابی خوشحال شدم بی‌بی پیش همه بلند با خنده گفت ننه نصف پولشو من دادم و گفتم مامان بابات خریدن..بی بی به شوخی گفت ولی من ناراحت شدم دوست نداشتم که دوستام بفهمن یه دونه النگو رو پدر مادرم به همراه بی بی برام خریدن...دوستام همگی کادوهایی آورده بودندکه  به درد مادرم می خورد یا پارچه لیوان آورده بودن  یا بشقاب.مادرم همه رو بسته بندی کرد گفت نگه می دارم برای جهیزیه ی خودت.دوستام رفتن نمیدونم با این که تولد خوب بود ولی چرا من کسل بودم.بی بی میگفت خیلی تولد خوبی بود مثل ماه شده بودی خلاصه حس حسادت  بعد ازاین تولد تمام وجودمو گرفته بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم مامان گفت نه،مال و منال خودم به اندازه ی کافی دارم.من نمیتونم با تو زیر یه سقف باشم..تو کافیه فقط طلاقم بدی، بابا یه لحظه سرشکسته شد و سرشو انداخت پایین و اروم گفت باشه..قبل از طلاق یه مشاوره بریم بهتره..اگه جلسه ی مشاوره تموم شد و به نتیجه نرسیدیم قبوله ، هر چی تو بگی گوش میکنم..مامان خوشحال قبول کرد و رفتند پیش مشاور،نمیدونم چطور اما مشاور تونست مامان رو به ازای خونه و ماشین راضی کنه تا از طلاق منصرف بشه..نقل و انتقالات انجام شد و مثل همیشه خیلی سرد و خشک کنار هم زندگی کردند..البته با این تفاوت که احترام همدیگر رو بیشتر از قبل نگه میداشتند..یه مدت گذشت و دوباره مهمونیهای مامان شروع شد.بابا بیشتر وقتشو جلوی تلویزیون بود و توجهی به مهمونا نمیکرد و این همون خواسته ی مامان بود که کسی به کاراش دخالت نکنه،کم کم به پیشنهاد دوستاش مامان پاشو کرد توی یه کفش و اصرار به جراحیهای زیبایی کرد....بابا اصلا راضی نبود و خیلی سرسخت مخالفت کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم من ۱۵ ساله شده بودم آقام به هر سختی که بود و با قرض کردن از عموم تونست تو حیاط خونمون یه حوض درست کنه و شیر آب هم تا سر حوض بیاره و اینطوری شد که دیگه منو گلبهار مجبور نبودیم که تا سرکوچه و تا موتور آب واسه آوردن آب بریم و از اینکه این مسولیت از سر منو گلبهار باز شده بود از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم..آب محله‌های بالا از یه جای دیگه لوله کشی شده بود و بعضی وقتها آب اونجا قطع بود ولی کوچه‌ی ما همیشه آب داشت،دیگه آقام خیالش راحت شده بود و همش با تکبر خاصی بهمون میگفت، آب رو آوردم داخل خونه، حق ندارید برید بیرون..روزها میگذشت و داشتم بزرگتر میشدم،هر روز با کارهای خونه مشغول بودم و روزگار میگذروندم.صبح یه روز بهاری توی حیاط و زیر درخت توت داشتم رختهارو میشستم و تو افکار خودم غرق بودم و زیر لب زمزمه میکردم..آقام یه گوشه از حیاط داشت خورجینش رو آماده میکرد و مشغول بستن خورجین به پشت دوچرخه بود..آقام که بعد از بستن خورجینش از در بیرون رفت، من با خیال راحت و با صدای بلندتری شروع کردم به خوندن آواز..تو حال خودم بودم تازه رختهارو آبکشی کرده بودم و داشتم رو بند پهن میکردم که با شنیدن صدای در به خودم‌ اومدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈