eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ✋ خوشبخت ترین مخلوق خواهی بود..🌺 اگــــــر امروزت را آنچنان زندگی کنی که گویی نه فردایی وجود دارد برای دلهره... ونه گذشته ای برای حسرت...🍃 روزتان زیبا و پربرکت✨ ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودت بودن جرات ميخواد! چرا؟! چون كه براش بايد بها بدى ممكنه يه عده از كنارت برن و دور بشن چون عادت كردن به همون آدم قبليه كه فقط بهشون سرويس ميدادى و حالا نميتونن با شرايط جديد كنار بيان و حتى ممكنه خودت هم اولش جا بخورى! چون سالها بر خلاف ميلت زندگى كردى و با اين تغيير يهو سورپرايز ميشى و نميدونى كه دارى كار درستى ميكنى يا نه اما آدمى كه جسارت به خرج ميده و جورى كه خوشحال ميشه زندگى ميكنه فقط خودشه كه ميتونه درك كنه كه چه قدر تصميم درستى گرفته و چه قدر حالش بهتره پس انتخاب با خودته اما جرات كن و خودت باش.. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
یک هفته ای ازرفتن زیباخانم گذشت یه روزکه از مدرسه برگشتم خونه دیدم مامانم نیست ولی بابام تنهاتوپذیرایی نشسته تعجب کردم اون موقع عصرتنهاخونه است انگارمنتظرمن بود سلام کردم گفتم مامانم کجاست بابام گفت رفته خونه داییت الان میادتوبرولباست روعوض کن زودبیاکارت دارم ترس بدی تووجودم افتادرفتم تواتاق لباسم روعوض کردم دوستنداشتم برم بیرون معطل کردم شایدبابام بره که دوباره صدام زدبه ناچاررفتم روبه روش نشستم نگاهم کردگفت تومیدونی زیباخانم ایناچرارفتن هیچی نمیگفتم فقط نگاهش میکردم بابام گفت من میدونم مامانت میدونه ولی چیزی به من نمیگه اگرتوراستش رونگی مجبورم یه جوردیگه ای ازمامانت بپرسم همین تهدیدش برام کافی بودتالب بازکنم تمام ماجراروبرای بابام تعریف کنم غافل ازاینکه باگفتن این حرفهابه پدری که بیماری شکاکی داره چه عاقبت بدی روبرای مادرم رقم میزنم..اون روزازترس اذیت کردن مامانم تمام ماجراروبرای پدرم تعریف کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود. پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی می‌توان به پایتخت رفت؟ پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می‌رود کدام است؟‌ سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربه‌ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می‌رود کدام است؟هنگامی که همه آن‌ها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می‌خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سؤال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.  مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: فرق است میان آن‌ها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می‌برد که حتی مرا کتک زد. نحوۀ رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست، شرافت انسان به اخلاقش است. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💞روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است. فکر می کنید آن مرد چه کرد؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟ نه... او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : خدایا می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود: مغازه ام سوخت، اما ایمانم نسوخته است. فردا باز هم شروع به کار خواهم کرد. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‎
تمام مدت که حرف میزدم بابافقط نگاهم میکردگوش میدادحرفام که تموم شدگفت بروسردرس مشقت ازجام بلندشدم رفتم تواتاق ولی بابام حالت عادی نداشت زیرلب باخودش حرف میزددستاش رومیکوبیدبهم معلوم بودخیلی عصبیه کنترل رفتارش دست خودش نبودبلندمیشدراه میرفت دوباره میشست خیلی ترسیده بودم دلم شورمیزد دعامیکردم مامانم خونه نیادشایدبابام یه کم اروم بشه ولی لحظه به لحظه بدترمیشدانگارداشت توهمهای جدیدیش روباخودش تصویرسازی میکردوتوذهنش به یه نتیجه میرسیددیگه انگارطاقت نیاوردبلندشدازخونه زدبیرون بعدنیم ساعت صدای درامد دویدم که به مامانم همه چی روبگم دیدم گوشه لبش خونیه بابام کشون کشون داره میارش ازترس میخکوب شده بودم مامانم متوجه حالم شدبایه لبخندساختگی امدسمتم که بگه چیزی نیست همون موقع بابام بایه لگدمحکم زدبهش افتادجلوی پای بابام زبونم قفل شده بود نمیتونستم حتی دادبزنم همون موقع ام داداشم ازمدرسه امدن هرچندبودنبودشون مهم نبودچون چندباری هم که موقع کتک خوردن مامانم رسیده بودن میرفتن توحیاط وکاری نمیکردن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🖍 5 درس برای تجربه زندگی در لحظه حال 🌸 از آشفتگی دوری کن: هرکاری میکنی تصور کن که مهم ترین کار جهان است، با این کار سعی میکنی که در یک زمان فقط یک کار رو انجام بدی 🌸 خودت رو از قیدو بند هر چه غیرضروریست رها کن: کافیه همیشه از خودت بپرسی به عنوان یک مسافر، آیا کوله بارم زیاد سنگین نشده؟چه چیزی رو میتوانم رها کنم تا سبک تر به راهم ادامه بدم 🌸 دوست و رفیق خودت باش: بجای اینکه خودت رو با دیگران مقایسه کنی و مدام نگران این باشی که چه فکری درباره تو میکنن، به خودت یادآوری کن که تو دراین دنیا منحصر به فردی 🌸 برای نقایص خودت هم ارزش قائل شو: وقتی طبیعت با این همه زایش و نو شدن کامل نیست،چرا تو باید کامل باشی؟اصلا آیا کامل شدن درجه ای دارد؟ 🌸 تمرین همدلی کن: وقتی همدلی رو تمرین کنی، یعنی سعی کنی خودت رو در موقعیت و جایگاه فرد مقابل قرار دهی، از اشتباهات دیگران کمتر اذیت میشی و میتونی از زندگیت لذت بیشتری ببری.. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
زمانی که درد خود را و به صورت ذهنی با آن می‌کنید و از آن ، می‌کوشید از آن و آن را از خود برانید این چنین است که آن می‌شوید و درد بر شما خواهد کرد.. چرا که به او می‌دهید رضایت مندی شما را کند. شما از طریق در برابر درد و تمرکز بر خلاصی از آن، تلاش برای فرار از آن و کردنش و حتی تلاش برای شفا به آن می‌بخشید. خشونتی در درد نهفته است و همان طور که کرده‌اید، تلاش برای خلاصی از درد هیچ گاه آمیز نبوده است. مقاومت شما به هیچ حقیقی منجر نشده است؛ بلکه هر چه بیشتر شما را از صلح، عشق، قدرشناسی و اعتماد به هوش و شفای بدن کرده است. شما را خسته و فرسوده کرده و مخازن انرژی شما را برده است. به انرژی که بر سر جنگ روانی برای درد از دست داده‌اید ؛ انرژی که می‌توانست به شکوفایی وجود شما و شفایی حقیقی اختصاص یابد.. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🖍 خودت را تماشا کن... بی‌قضاوت، فقط تماشا کن... 🌸 چقدر محتاج تحسین هستی؟! چقدر اشتیاق داری که کسی به تو بگوید چقدر قشنگ هستی؟! که تو چقدر باهوشی؟! که تو به زندگی من معنی بخشیدی!؟ که به سبب وجود تو بود که من معنا را تجربه کردم؟! 🌸 شنیدن این‌ها بد نیست اما تو ببین چقدر محتاج شنیدنشان هستی...! 🌸 این یک اشتغال ذهنی پیوسته است، و چقدر نگران می‌شوی وقتی کسی چیزی بگوید که خلاف تصور تو باشد؟! چقدر آزرده می‌شوی؟! چقدر دفاع می‌کنی؟! چقدر بحث می‌کنی؟! 🌸 چرا این همه ترس؟! چرا این همه اشتیاق برای داشتن نظر خوب دیگران؟! زیرا این تنها روش آفرینش یک خود دروغین است! و خود دروغین ارزان است! از این دام هشیار باش... 🌸 خودت را اختراع نکن، خودت را "کشف" کن! و کشف کردن، یک سفر درونی است... 🌸 در خلوت از خود بپرس: «من کیستم؟!» ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌱 💕با خودت، مثل کسی که عاشقشی صحبت کن... 💕با خودت، مثل کسی که عاشقشی رفتار کن... 💕از خودت، مثل کسی که عاشقشی مراقبت کن... اولین رابطه ی عاشقانه ای که باید تو این دنیا به کمال برسونیش، رابطه با خودته...♥️ فقط بعد از موفقیت تو این رابطه است که میتونی به دیگران هم عشق بدی... ❣این رو فراموش نکن، اون عشقی که درون خودت پیداش کنی برای همیشه با تو میمونه... شاید دیگه کسی اینارو بهت یادآوری نکنه، پس لطفا قدر و ارزش خودت رو بدون و طوری که لایقش هستی با خودت برخورد کن. عشق به خود، عنصر اصلی شاد بودن همیشگیه...🧲♥️ ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✨خداوند مؤمن قوی را دوست دارد و چرا نزد خدا محبوب تر است؟ 🌻 چون به خدا شبیه تر و مقرب تر است. همان طور که در بین شاگردان، آن کس نزد استاد محبوب تر است که شبیه تر به استاد باشد. 💕پس رمز محبوبیت در شباهت است. هر چقدر شاگرد به استاد شبیه تر باشد، محبوب تر است. 🌻 ما هم هر چه اسماء الهی را جذب کنیم، به خدا نزدیک تر و محبوب تر هستیم.👇👇 (یعنی خداوند ستار العیوب است ما هم عیب دیگران را بپوشانیم خداوند حلیم است ما هم بردبار و حلیم باشیم خداوند بخشنده و مهربان است ما هم با دیگران همین گونه باشیم خداوند مونس بی کسان است ما هم انیس بی کسان شویم....) 🌻یکی از مهم ترین ذکرها، ذکر «یا قوی» است که بعد از نماز صبح 116 مرتبه گفته می‌شود. یعنی باید در تمام صحنه های زندگیتان از خداوند قدرت بخواهید. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
داداشام با اینکه میتونستن جلوی بابام روبگیرن حداقل سرصدای کنن یابه پرپای بابام بپیچن تابابام کمترمادرم روبزنه ولی هیچ وقت اینکاررونکردن...ومنم باخودشون میبردن بیرون صدای کتک خوردن مامانم وحرفهای بابام میومدکه میگفت بااون زن خراب صبح تاشب جیک توجیک بودی توام باهاش میرفتی.. بابام طوری حرف میزدکه انگارزیباخانم به میل خودش رفته و این بلا سرش آمده،درحالی که مامانم به اصراربابام بازیباخانم رفت امدمیکرد..طفلک مامانم سراون قضیه چند روز کتک خورد بابام به هربهانه ای دست روش بلند میکرد بهش تهمت میزد...درحالی بودکه مامانم تونجابت پاکی ازگل هم پاکتربود این وسط من بخاطر خشونت های پدرم روحیه خیلی بدی داشتم وشبهاکابوس میدیدم باجیغ ازخواب میپریدم یاوقتی میشستم یدفعه ازجامیپریدم.جوریکه انگاریکی داره دنبالم میکنه...چشمامومیبستم جیغ میزدم دلیل همه اینارومیدونستم ولی اون زمان قدرت حرفزدن نداشتم وبقول عمه ام جنی شده بودم ازحرف زدن میترسیدم پیش خودم میگفتم مامانم اگرحرف نزنه بابام نمیزندش بخاطرهمین وقتی بابام خونه بوداصلاحرف نمیزدم مگراینکه سوالی ازم میپرسید... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈