#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_پنجاه_چهار
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
برخلاف حرف مرتضی همه جا تمیز ومرتب بود انگار که تو این خونه یک خانم کدبانو زندگی میکنه.مرتضی به گرمی ما رو تحویل گرفت مادرم گفت ماشالله آقا مرتضی اینجا خیلی تمیزه.گفت از شانس شماست من هر ماه یک نفر رو میگم میاد خونه رو تمیز میکنه حدود یک هفته بعد از رفتن اون خانوم خونه تمیزه ،بعد از یک هفته هست که خونه دیدنیه و بلند بلند خندید به مادرم گفت دیروز اون خانوم اینجا بوده و خدا رو شکر که آبروی من نرفت.مادرم گفت پسرم چرا هزینه اضافی می کنی می گفتی خودمون می اومدیم تمیز میکردیم مرتضی خندید و گفت دیگه از این به بعد وظیفه ی پروین خانومه این خانم هم آخرین باری بود که اومد اینجا..مادرم گفت بله پسرم پروین این خونه رو مثل دسته گل نگه میداره..خلاصه اونروز ما وسایل اضافی و بدردنخور مرتضی رو جمع کردیم،در واقع کل وسایلش رو جمع کردیم فقط یکی دو تا فرش و یکم از ظروفش موند جهیزیه ی من و مرتب چیدیم خیلی شور و شوق داشتم.من اولین باری بود که جهیزیه میچیدم یادم افتاد روزی که تو بازار به سلطان خانم گفتم کاش من هم خونه داشتم و توش وسایل میچیدم..یه لحظه اشک گوشه ی چشمم نشست واقعاً چقدر این دنیا کوچیک بود و الانم میتونستم به خواستم برسم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
"تلافـی نکنیـد!"
🍬 زندگی مشترک میدان جنگ و مقابله به مثل نیست و راه حل آرام کردن همسر شکّاکتان، بیشتر کردن تردیدهایش نیست.
🫐 مقابله به مثل یا متهم کردن همسر بدترین راهی است که میتوانید برای آرام کردن زندگیتان انتخاب کنید. مدام انگشت اتهام را به سمت همسرتان نشانه نگیرید و با از بین بردن اعتماد به نفسش برای برنده شدن تلاش نکنید.
🔥 گاهی به او بگویید که شاید در برخی موارد حق داشته و سوتفاهمی میان شما چنین مشکلی را ایجاد کرده است.
🌸 در تمام طول بحث به او بگویید که برداشتهای اشتباه در ایجاد این مشکل دخیل بوده و هر دوی شما باید برای از بین بردن سوتفاهمها تلاش کنید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✅نگاهی به ترس از دریچه ای دیگر
۱.شما از ارتفاع نمیترسید، از افتادن میترسید
۲.شما از تاریکی نمیترسید،از آنچه ممکن است در آن باشد میترسید
۳.شما از رها کردن نمیترسید،شما فقط میترسید واقعیت از دست دادنِ کسی یا چیزی را بپذیرید
۴.شما از آدم های اطرافتان نمیترسید شما از طرد شدن میترسید
۵.شما از دوست داشتن نمیترسید،شما میترسید مورد دوست داشتن متقابل قرار نگیرید
۶.شما از تلاش مجدد نمیترسید،شما فقط میترسید دوباره به همان دلایل صدمه ببینید
پ.ن:این عبارات لزومأ برای همه صدق نمیکند و هر ترسی برای هرفرد می تواند معنی و معانی متفاوتی داشته باشد..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
چطور سطح فکری و فرهنگی خودمون ارتقا بدیم :
1- انعطاف پذیری توی زمینه های مختلف مخصوصا توی روابط عاطفی
2- ریسک پذیری منطقی
3- تشکیل یک فضای کاری و زندگی آروم برای طبقه بندی مسائل
4- حرف زدن با الگوهای زندگی مثل والدین
5- گوش کنید؛ سعی کنید بیشتر از حرف زدن گوش کنید..
6- سطح ارتباطات و مهارت ارتباطی خودتون رو تقویت کنید
7- افق دید خودتون در مورد مسائل مختلف رو وسیع کنید
8- دانش خودتون در مورد زبان مادری بیشتر کنید و اصطلاحات غیر ادبی رو از میان گفتگوهاتون خارج کنید
9- از تجاوز افراد به حریم شخصیتون محافظت کنید، هر شخصی.
10- سعی کنید در یک مهارت متخصص شوید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_پنجاه_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خونه رو حسابی مرتب کردیم و همه ی وسایل رو چیدیم. مادرم گفت آقا مرتضی کاش به مادرت میگفتی می اومد تا بعدا دلخوری پیش نیاد گفت مادرم پاهاش درد میکنه حالا یه روزمیادو جهیزیه رو میبینه..مرتضی گفت من دوست ندارم عروسی بگیریم همون یک دفعه که گرفتیم کافیه اگه پروین خانم دوست داشته باشه ،دوست دارم بریم مشهد یک هفته اونجا باشیم و برگردیم.گفتم من بچه ها رو چیکار کنم مادرم گفت بچه ها فعلا پیش من میمونه بعدها میبری..مرتضی گفت من مشکلی ندارم اگر دوست داری بچهها تم همراهمون باشن بزار بیان.مادرم گفت نه مثلاً شما میخواین برین ماه عسل نمیشه که بچه همراه خودتون ببرید.مرتضی خیلی اصرار کرد که مادرم اجازه بده بچهها رو هم ببریم ولی مادرم اجازه نداد و وقتی مادرم دید که من ناراحت هستم گفت دخترم ناراحت نباش ،انشالله یه دفعه دیگه میریم با بچه ها مشهد و من خودمم باهاتون میام..من راضی شدم و قرار شد که مرتضی بلیط بگیره و باهم بریم مشهد من با مادرم برگشتم به شهرمون و مرتضی گفت هفته ی آینده پنجشنبه میاد تا با هم بریم.مادرم اصرار داشت که بریم یه سر به معصومه بزنیم به خصوص که فهمیده بود حامله ست و کلی براش خوراکی آورده بود..من دل تو دلم نبود که دوباره بریم و پیش مادر آقا محسن آبروریزی بکنه،ولی مادر دست بردار نبود من هی بهونه میاوردم ولی مادرم قبول نمی کرد و گفت بیشتر از شش هفت ماهه که بچموندیدم..الان هم براش خوراکی آوردم باید برم ببینمش یه شب هم اونجا بمونیم فردا برگردیم بریم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🍃🌺🍃
💎 #مهارت #بیان_احساسات
اینکه شما بتوانید #حالات و #احساسات_درونی تان را به راحتی به دیگران بگویید، در داشتن #روابط_سالم و #شفاف خیلی #مهم و #مؤثر است.
شما باید یاد بگیرید #احساسات_منفی و #مثبت_تان را به سادگی بیان کنید.
#احساسات_مثبت را نشان دهید؛ چه شغل خوبی پیدا کرده ای.
#احساسات _منفی را هم بیان کنید؛ من از کاری که انجام داده اي ناراحت شدم.
بیان علت #احساسات و توضیح دادن درباره ی آنها به ویژه در نشان دادن و #ابراز #احساسات_منفی لازم است.
بیان علت #احساسات_مثبت و #تعریف و #تمجید هم در ایجاد #روابط_سالم و ایجاد #صمیمیت بیشتر مؤثر است.
اما این مهم است که شما تشخیص بدهید در شرایط و موقعیت هاي مختلف از #جملات و #عبارات مناسب استفاده کنید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📃 مجله نایت
هر موقع یکی از اطرافیانم به یه شکلی خود واقعیشو نشون میده و میفهمم اون آدمی که من فکر میکردم نبوده،
به جای اینکه ناراحت بشم
اتفاقا خیلی خوشحال میشم.
به دو دلیل:
یک:میفهمم چجور آدمیه و حواسمو جمع میکنم که یادم باشه رفیقم نیست.
دو:قدر آدم واقعی های زندگیمو بیشتر میدونم.
یه جاهایی یه آدمایی که اصلا فکر نمیکردم یه خوبی هایی کردن، یه کمکایی بهم کردن،
اونی که فکر میکردم رفیقمه نکرد.
واقعا توی این دنیا همه چیز خیلی غیر قابل پیش بینیه.
و هیچ وقت نباید درباره کسی به طور مطلق مطمئن باشی.
همیشه به این فکر کن که شاید شاید طرف مقابلت یه روی دیگ هم داره که هنوز به تو نشون نداده.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📗داستان پندآموز
▪️پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خردههای طلا را وزن کنم. همسایهاش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو میخواهم و تو میگویی غربال نداری، مگر کر هستی؟
▫️همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دستهای لرزان خود چون خواهی خردههای زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.
▪️هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر، او نگردد شرمسار
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_پنجاه_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه مادرم رفت به سمت خونه معصومه من دل تو دلم نبود که الان محسن یه حرفی میزنه و مادرم ناراحت میشه،رفتیم باهم در زدیم ولی هرچقدر در زدیم هیچ کس درو باز نکرد من خیلی خوشحال شدم که تو خونه نیستن و درو باز نکردن همسایه اشون صدای ما رو شنید و اومد بیرون..گفت از آشناها شون هستید؟؟ مادرم گفت بله من مادرش هستم ،دخترم کجاست ؟چرا در رو باز نمیکنه ؟همسایه اشون گفت امروز صبح حرکت کردن به سمت شهرشون دختره خیلی دلتنگ خانواده اش بود با شوهرش رفتن به سمت شهرشون.مادرم انگار بال درآورده بود گفت پس ما هم فوری بریم تا دخترم تنها نباشه.من خدا رو شکر کردم که درو باز نکردن و ما برمیگردیم به شهرمون، برگشتیم دلم برای بچه ها تنگ شده بود ،بچهها رو بغل کردم و بوسیدم .پسرم گفت کجا رفته بودی نکنه منو تنها بزاری و بری گفتم من جز شما کسی رو ندارم رفته بودم خونه ی جدیدمون رو مرتب کنم انشالله با هم بریم اونجا زندگی کنیم..خلاصه دو روز بعد معصومه اومد واقعا معصومه خراب شده بود بی بی با دیدنش شروع کرد به گریه کردن ،مادرم فکر کرد که از دوری و دلتنگی داره گریه می کنه برای همین دلیل شو نپرسید ولی من خوب میدیدم که معصومه چطور داره ذره ذره آب میشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
تا بحال شده كه ازتون بپرسند چاى
میخورید یا قهوه، بگید فرقى نمیكنه؟ بپرسند پرتقال دوست دارید یا نارنگى بگید فرقى نمیكنه؟ بپرسند براى شام كجا بریم؟ بگید فرقى نمیكنه؟
چرا نباید چیزى براتون فرق بكنه یا نكنه؟ وقتى براى خودتون همه چیز بى تفاوت هست و اونقدر اعتماد به نفس ندارید كه نظرتون را محكم ابراز كنید.
چرا باید براى دنیا و كائنات فرق كنه كه
شما اصلا وجود دارید یا وجود ندارید؟ وقتى خودتون نمى دونید چه
میخواهید، وقتى نمى دونید چه شغلى را دوست دارید، چه مقدار درآمد ماهانه براى زندگى ایده آل شما لازمه، چه خونه اى چه ماشینى، چه همسرى خواسته ی شماست، دنیا وكائنات در مقابل شما چه تصمیمى باید بگیرد؟
از همین حالا از بى تفاوتى دربیاید.
خواسته هاتون را لیست كنید.
بهترین هاشو دستچین كنید.
وقتى خودتون هدفتون را مشخص كردین،
دنیا و كائنات هم از بلاتكلیفى درمیادو متوجه میشه كه در چه زمینه اى باید
دست بكار بشید.
از امروز بین پرتقال و نارنگى، بین غذاها، بین رنگها و فرق قائل بشین یعنى سقف اعتماد به نفستون را بالا و بالاتر ببرید و هدف هاى مشخصى براى خودتون تعیین كنید...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
عاجزانه دنبال کار نگردید
عاجزانه دنبال روابط عاشقانه نباشید
عاجزانه دنبال #پول و درآمد نباشید...
👈 شادمانه جستجو کنید یعنی از سپاسگزاری لبریز باشید.
در دعای خود ایمان داشته باشید که خواسته خود را می طلبید به خیر وبرکت وفراوانی این دنیا ایمان داشته باشید .💯
وارد هر کاری نشوید به کاری که دوست دارید داشته باشید عشق داشته باشید تجسمش کنید. و باور داشته باشید که به دستش خواهید آورد.💪
👑 شما مخلوقات قدرتمندی هستید عاجز نیستید.
شما نمادی از شکوه وعظمت خداوند هستید...
💌 راز رسیدن به هرچیزی باور داشتن به اینکه بهش میرسین و وابسته نبودنه جز به خدا 💌
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
دوستی میگفت که محصول کشاورزیام را جمع و خالص کرده بودم و برای اینکه از دست پرنده ها در امان باشد و ضرر و زیانی نبینم، کنار آن مترسک گذاشتم و برای استراحت و ناهار راهی منزل شدم که در بین راه بصورت اتفاقی یکی از اهالی روستایمان را دیدم که به سمت باغ شخصی خودش میرفت.
البته شخصی متدین و کاریزماتیک بود که اهل روستا خیلی احترام برایش قائل بودند.
با دیدن من دستم را گرفت و گفت باید حتما ناهار مهمان من باشی؛ پذیرفتم و وارد باغ که شدیم درحین قدم زدن متوجه شدم که زیر درختان انگور کاسههای کوچکی آب گذاشته بود، با فاصلهای خاص، تعجب کردم و پرسیدم:
این چه کاریه؟؟! این کاسه های آب برای چیه؟؟
جواب داد چون گنجشکها از این انگورها میخورند و بخاطر شیرینی زیاد انگورها ممکنه دهنشون خشک بشه، این کاسه های آب رو گذاشتم تا بخورند..
با دیدن مهربانی این پیرمرد، خیلی از کار خودم خجالت کشیدم وبرای چند دقیقه از اون بزرگمرد به بهانه ای اجازه گرفتم و سریعا برگشتم و مترسک را از کنار محصول برداشتم..
دیگه اصلا دوست داشتم تمام پرندهها بیایند و از این محصول من بخورند...!
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد