🧷چرا در مسیرِ هدفمون ، نباید به حرف و فکر مردم توجهی داشته باشیم :
1️⃣ شما تنها کسی هستین که به خوبی میدونین که توانایی هاتون چی هست ، نه مَردُم!
2️⃣ شما به خوبی میدونین که این خودتون هستین که مسبب شادی خودتون هستین ، نه مَردُم!
3️⃣ شما از هدف و منظورِ خودتون باخبر هستین ، نه مَردُم!
4️⃣ شما تمایل شدیدی دارین که به هدفِ خودتون برسین ، نه مَردُم!
5️⃣ شما تنها کسی هستین که میتونین خواسته ی خودتون رو عملی کنین ، نه مَردُم!
❤️شجاع باشین و برای جنگیدن، برای خودتون آماده باشین و بدونین که همه چیز به خودِ شما بستگی داره ، نه مَردُم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهارده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
دو روز گذشت و دوباره سر و کلهی اون خانومه پیداش شد..از پشت پنجره نگاهشون میکردم،آنا باهاش حرف میزد و من صداشون رو نمیشنیدم گوشهی پنجره رو به آرومی باز کردم..انگاری آخرهای حرفشون بود.خانومه که لبخند پهنی رو صورتش بود به آنا گفت؛ حسین بیاد این دفعه خدمت میرسیم...آنا بعد از بدرقه، با دلهره اومد تو اتاق و در حالیکه زیر لب با خودش حرف میزد گفت-خدا کنه این دفعه که پسرش بر میگرده، آقات عصبی نشه و همه چیزو به هم نزنه،اون وقت منه بیچاره، سکهی یه پول میشم..شرم و حیا نمیذاشت من چیزی از آنا بپرسم..صورتم داغ شده و شک نداشتم که لپام گل انداخته بود همهی همسایهها خبردار شده بودند آخه عصرها در نبود آقام، تو حیاط ما جمع میشدند و گپ میزدند و جوراب میبافتند.تنها چیزی که من از دختر همسایهها در مورد پسره میشنیدم این بود که میگفتند، دختر، شانس بهت رو کرده، طرف ارتشیه نونت توی روغنه..نمیدونم چرا خوشحال نبودم،دخترهای همسن من آرزوشون بود که عروس بشن ولی انگاری ترس از آقام تو جونم رخنه کرده بود و خوشحالی از عروس شدن برام مفهومی نداشت..و فقط به این فکر میکردم که دوست ندارم با کسی که همچین شغلی داره ازدواج کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند پرواز باشید ...
❣بلند پرواز که باشید دیگر سنگهایی که به طرفتان پرتاب میشوند، هرگز به شما نخواهند رسید.
❣حتی ابرها هم نمیتوانند بر شما ببارند تا پرهایتان را خیس کنند! چون بالاتر از ابرها به پرواز درآمدهاید و هیچوقت زیر سایه کسی قرار نخواهید گرفت.
❣آسمان حق شماست،
پس تا میتوانید بلندتر بپرید ...
❣گوش نسپارید به سخن کسانی که مخالف بلند پروازیاند، آنها همانهایی هستند که حتی قادر نیستند به بلندی یک خانه به پرواز درآیند! و ترس از پرواز همیشه زمینگیرشان میکند ...
#آسمان حق شماست..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💕جملات طلایی
کمک خواستن شرم آور نیست
باختن زندگی شرم آور است...
زندگی یک برد یا یک باخت بزرگ نیست
زندگی برد ها و باخت های کوچک است
افسردگی بیماری نیست
افسردگی آخرین خواهش مغز برای اصلاح خودتان است
تلاش کردن دردناک نیست
پشیمانی از تلاش نکردن دردناک است
وقت طلا نیست
لذت بردن از آن طلا است
دوست داشتن اشتباه نیست
جلوی آن را گرفتن اشتباه است..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔻برای داشتن حس خوب
۱- به داشته هایت توجه کن هر چند کم باشد؛ مثلا همان پول کمی که داری یا خانه کوچکی که داری.
۲-بابت داشته هایت شکر گزار باش. نگو این آن قدر کم است که شکر کردن ندارد.
۳-به کمبودهایت توجه نکن به بیماری ای که دارید به همسر بد اخلاقتان وهر چیز دیگری از این دست؛ اگر توجه کنید باز هم مقدار بیشتری از آن دریافت میکنید.
۴-ویژگیهای خوبتان راببینید؛ مثلا مهربانید باهوشید و هر چیز دیگری که به شما احساس خوب میدهد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌱
فقط مثبتها را اطراف خود نگه دار!
آدم منفیها چاه انرژیاند.
آنها مانند افراد مریض و بیماری هستند که مرضشان به شدت واگیردار است.
ممکن است بعضی از این به شدت منفی ها افراد فامیل و حتی دوستان صمیمی ات باشند،
فرقی نمی کند...
به عنوان یک اصل بپذیر که منفی نگاه کردن به دنیا، بزرگترین ضربه ای است که یک فرد می تواند به خودش و آدم های اطرافش بزند.
قانونی که باید رعایت کنی حذف یا نهایتا محدود کردن روابط خود با این افراد است.
"قانون نشست و برخاست فقط با مثبت ها" میگوید :
با آدم هایی رفت و آمد و نشست و برخاست کن که :
تو را واقعا دوست دارند.
تشویقت می کنند.
به تو انگیزه می بخشد.
دلگرمت می کنند.
به تو غنایی می بخشند.
و از همه مهمتر تو را خوشحال می سازند.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#بخشیدن
🙏یکییکی دعایشان کنید...
📿 همۀ کسانی را که از آنها گله دارید، مثل دانۀ تسبیح ردیف کنید و یکییکی دعایشان کنید.
💠نخستین اثر این دعا این است که حبۀ آتشی را که در دلتان بوده، بیرون میاندازید.
- قدیمها که قلیان کشیدن مرسوم بود، گاهی ذغال گداخته از سر قلیان روی قالی میافتاد
و فرصت اینکه بروند و اَنبُر بیاورند
نبود؛ ناچار آن آتش را با دستشان برمیداشتند و دور میانداختند.
- اگر کسی از تو غیبتی کرده یا نسبت ناروایی به تو داده
این آتش افتاده روی دلت که از قالی گرانبهاتر است.
تا بخواهی برایش ثابت کنی که تو تقصیرکار نبودهای، سوختهای!
🙏پس دعایش کن.
اول خودت را نجات بده تا دلت بیشتر از این تاول نزند
بعدش خدا خودش میداند که چطور مسئله را حل کند.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_پانزده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
اونروز داداشم محمد مریض بود و آنا با نگرانی کنارش نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود و دل و دماغی واسه کار کردن نداشت..واسه همین ازم خواست که واسه حاضر کردن تنور بالا خانوم برم خونشون..تو کوچه بودم و داشتم وارد حیاط بالا خانوم میشدم که توران زن همسایه جلومو گرفت و با غیض نگاهی بهم انداخت و گفت؛ شنیدم فلانی اومده خواستگاریت؟ بگو ببینم بله رو دادی؟با بیاعتنایی سرم رو تکون دادم و گفتم؛ نه هنوز چیزی نشده.توران پشت چشمی برام نازک کرد و با لحن بدی گفت؛ چیزی هم بشه به ما چه، معلوم نیست پسره رو چجوری تور کردی، کجا دیدیش، چرا همچین آدمی نصیب ما نمیشه.اینارو گفت و از من دور شد،توران، سه تا دختر دم بخت داشت و دخترهاش برعکس ما، همیشه بیرون بودند.بیرون رفتن ننگ بود ولی توران از بس حاضرجواب و بددهن بود که اگه شوهرش هم چیزی میگفت پشت دخترهاش در میمومد به خاطر همین از همسایهها کسی طالب دخترهاش نبود.در حالیکه به حرفها و نگاههای پر از نفرت توران فکر میکردم، ناراحت از حرفش، رفتم خونهی بالا خانم و اجازه گرفتم برا روشن کردن تنور و تنهایی رفتم تو اتاقک...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
ـ🌱🌱🌱
یک روز، یک جایی، ناگهان، این اتفاق برایِ ما میافتد
کتابمان را میبندیم، عینکمان را از چشم بر میداریم
شمارهای را که گرفتهایم قطع میکنیم و گوشی را روی میز میگذاریم، ماشین را کنار جاده پارک میکنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم، اشکهایمان را پاک میکنیم و خودمان را در آینه نگاه میکنیم، همانطور که در خیابان راه میرویم، همانطور که خرید میکنیم، همانطور که دوش میگیریم، ناگهان میایستیم، میگذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد و بعد همانطور که دوباره راه میرویمو خرید میکنیم و شماره میگیریم و رانندگی میکنیم و کتاب میخوانیم، از خودمان سوال میکنیم :
واقعا از زندگی چه میخواهم؟؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمیدهیم، هیچ کسی، هیچ حرفی، هیچ نگاهی ، زندگی را از ما پس بگیرد.
📗 به همین سادگی
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
ـ🌱🌱🌱
فرقی نمی کند
آغازِ هفته باشد یا پایانش ...
صبح باشد یا شب ...
بذرِ امید ؛
نه وقت می شناسد ،
نه موقعیت ...
هر وقت بکاری ؛
شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز ،
با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن ؛
جوانه می زند ...
و تا آسمانِ موفقیت و توانستن ،
اوج می گیرد ...
هرگز نا امید نباش ... !!!
نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست ؛
به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی ات ...
پس تا دیر نشده ،
بذرِ جادوییِ امیدت را بکار ،
و معجزه هایت را درو کن ... !
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📗به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان پزشک پرسیدم :
شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چای خورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم : آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را برمیدارد. حالا شما هم میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
نتیجه :
1- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی
3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمیکنیم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شانزده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
همچنان تو فکر حرفهای زنه غرق بودم که با شنیدن صدای یه مرد سریع خودم رو جمع جور کردم..از صداش فهمیدم که بهادر پسره بالا خانومه،بهادردستش رو به چهارچوب در تکیه داد و بیمقدمه گفت؛ چیکار میکنی؟ محمد چش شده؟با لکنت گفتم؛ مریضه تب داره..نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ داشتم میاومدم خونه دیدم، زن عموت هراسون رفت خونهی شما،از پسر عموت پرسیدم گفت؛ محمد حالش بد شده..انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم،شونه بالا دادم و به سختی بغضمو بلعیدم..باید خودم رو زودتر میرسوندم خونه..سریع چند تا نونی که تازه زده بودم به دیوارهی تنور رو در آوردم و بهادر که هنوز کنار در وایستاده بود و بهم زل زده بود رو با دست کنار زدم و رفتم تو حیاط و با صدای بلندی زینت دختر بالا خانوم رو صدا کردم و خمیر رو سپردم بهش و با عجله دویدم سمت خونه..زنعموم و چند تا از زنهای همسایه تو اتاق جمع شده بودند و آنا داشت گریه میکرد،هر کسی یه چیزی میگفت،آنا با عجله لگن بزرگی که پر از آب بود رو آورد و شروع کرد به پاشویه کردن محمد.محمد بیحال تو جاش دراز کشیده بود و ناله میکرد.ترسیده بودم و با دیدن حال خراب محمد اشکهام رو گونههام سرازیر شد.عموم که تازه خبردار شده بود،سراسیمه وارد اتاق شد و به آنا اشارهای کرد و آنا با عجله پاشد و لباس پوشید و همراه با عمو، راهیه بیمارستان شدند...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد