دوست دارم که خودم را ز ِخودم دور کنم
خود ِمن با خود ِمن در خود ِمن میجنگد . .
در جوانی مینشیند برف پیری بر سرت
لشکری از غم تو را ، از قد کمانت میکند .
نه میخندد نه میگرید ، نه میماند نه میمیرد
چه کردی با دلم دیگر ندارم اختیارش را . .
تپیدم ، ناله کردم ، داغ گشتم ، خاک گردیدم . .
وفا افسانهها دارد که میباید شنید از من .
ما کسی را هم نداریم عاشقی خرجش کنیم ؛
حیف از آن شعری که دارد خرج غم ها میشود . .
ولی خیلی قشنگه که شهریار تا ۴۸ سالگی پای عشقش میمونه و ازدواج نمیکنه(:
شهریار میره خواستگاری عشقش و بدلیل نبود پول و . . این حرفا پدرمادر دختر مخالفت میکنن و شهریار به یارش نمیرسه .
ولی یارش بعد بهم خوردن قرارش با شهریار ، با ی بچه بالا و پولدار ازدواج میکنه و بچه دار میشه .
اینجاس که شهریار این شعر رو میگه :
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم (:
شایدشھیدبشیم ؛ 🇵🇸 .
یه شعرمون نشه ؟ بیاین شعر بگید ((((((:
ممنون که یه شعرمون نشد🗿؛
عاشقان وقت ِنماز است اذان میگویند .
نمازتون سردنشه رفقا .
التماس دعا .