┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_شصت
نگاهم را به چشمان بارانی فرزام دوختم، هیچوقت فرزام را اینطور ندیده بودم. از شدت شوق اینگونه اشک می ریخت یا بی قراری زود هنگام من او را بهم ریخته بود؟! اما نه! از شدت شوق بود. مانده بودم فرزام چگونه بی خیال زمین و زمینیان شده است. عشق آسمانی چقدر زیبا در درونش نهفته بود که او را اینچنین بی تاب آسمان کرده بود. چطور آدمی انقدر راحت بی خیال حب دنیا می شود، پا روی نفس خود می گذارد و به جهاد در راه خدا می رود؟!
هر پسری جای فرزام بود لابد با آنهمه ثروت حاج حیدر، عشق و حال دنیا را می کرد! به جای سرکار رفتن، در لاکچری ترین ویلای دنیا پا روی پا می انداخت و مشت مشت پسته می خورد! سفر به آنتالیا و... خوراک ماهانه اش میشد. لباس های مارک دارش بیشتر و بیشتر میشد، با ماشین های شاسی بلند در خیابان های بالای شهر تهران دور دور می کرد و شانه هایش را بالا می انداخت، بی خیال عالم میشد و خود را به دل خطر راه نمی داد. فرزام خیلی قبل تر از اینها دل از مال دنیا کنده بود و ساده زیستی را سرمشق زندگی اش قرار داده بود، می خواست دل به خاک بزند و خاکی تر از قبل شود. نمی دانم شاید اگر خدا هادی هدایتگر و محمد را سر راهش قرار نمی داد فرزام هم میشد جزو آن دسته از آدمهایی که ورد زبانشان شده بود: "سوریه به ما مربوط نمیشه! مدافعان حرم برای پول میرن!"
نمی دانم در آن لحظه در دل فرزام چه گذشت. چه حرف ها که بین او و مولا رد و بدل نشد که فرزام اینگونه بی تابانه زیر شرشر باران مثل ابربهاری می گریست و یک دم آرام نمی شد. حس و حال فرزام غبطه خوردنی بود و حالا حالاها نصیب هرکسی نمی شد.
.
.
می خواستم ماجرای رفتن فرزام را از مادرم پنهان کنم و برای نبودنش بهانه تراشی کنم اما نشدنی بود. از یک طرف فرزام پایش را در یک کفش کرده بود که بدون حلالیت گرفتن عزم رفتن نمی کند، از طرفی به قول علی، مگر می شد مادر را پیچاند! گفتن به مادر همانا و شروع شدن بحث و گریه هم همانا... صدای گریه هایش تا آسمان هفتم خدا بالا می رفت. پدر را خطاب داد و گفت: «همش تقصیرتوئه. چرا به من نگفتی؟ مگه من می ذاشتم این ازدواج سر بگیره. طفلی خواهرم می گفت یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست ها، من باورم نمی شد! نگو این پسر دختر دسته گلم رو خام کرده، چشم و گوشش رو بسته. آخه تو رو چه به جنگ بچه. بشین به زن و زندگیت برس.» یکدفعه سرش گیج رفت و پخش زمین شد، هول و ولا به جانم افتاد. پاهایم توان یاری کردن نداشتند و زبان قاصر شده بود از گفتن حتی یک کلمه! مادر به کمک علی روی مبل نشست. پدر آب قند به دست کنار مادر آمد و گفت: «یه قلپ از این بخور. چیکار می کنی آخه با خودت! یه دقه آروم بگیر خانوم.» مادر نگاه شماتت بارش را حواله من کرد و گفت: «چطوری آروم بگیرم آخه... چطوری؟!»
نمی فهمیدم این همه بحث و جدل از برای چه بود! یکی دیگر از جان خودش مایه گذاشته بود و مادر من این وسط به عجز و ناله افتاده بود! می دانستم که مادر است و هزار آرزو برای دلبندنش، مادر است و یک دنیا تشویش و دل نگرانی برای دردانه هایش. اما حرف تلخ نسبت به فرزام برایم قابل هضم نبود.
علی که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود کلافه شد و از جایش بلند شد، چند قدمی دور سالن راه رفت و سپس رو به مادر گفت: «مادر من یه جور حرف می زنی انگار فرزام جنایت کرده! مهم فاطمه ست که قبول کرده. می دونم نگرانی اما این حرف ها خوبیت نداره.» مادر یکریز ادامه می داد، طاقتم به طاق آمد و نتواتستم زبان به دهان بگیرم. «مامان چطور می تونی در مورد دامادت اینطوری حرف بزنی. حرفی هست، زخم زبونی هست من باید بشنوم، خطاب به من باید باشه. اون آدم منم نه فرزام! دوست ندارم هیچکس راجب فرزام اینطوری حرف بزنه. هیچکس!» مادر هاج و واج مانده بود، علی روی پله ها نشست و دست در گروی موهایش برد. پدر آب قند را روی میز رها کرد، از جایش بلند شد، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به اتاقش پناه برد.
بی معطلی چادر و کیفم را از روی میز برداشتم و با گریه راه افتادم، ناگهان صدای مادر مرا در وسط حیاط میخکوب کرد "فاطمه!" دلم هری ریخت. یعنی باز هم حرف تلخ دیگری باقی مانده بود! سمت مادر برگشتم. به در شیشه ای تکیه داده بود، هنوز هم اخم لابه لای چهره اش پیدا بود. میشد بغض را در صدایش جستجو کرد و لرزش را در کلامش حس کرد؛ مهربانی و نگرانی مادرانه را در چشمان پر از مهرش دید. «نرو. زنگ بزن فرزام بیاد.» با گوشه ی روسری اشک هایم را کنار زدم و گفتم: «الهی من فدات مامان قشنگم، چشم.»
دل و زبان مادر با هم اختلاف نظر داشتند و همین ها باعث میشد مادر کمی بدخلق به نظر برسد. بماند که بعضی ها راه نفوذ به زبان مادر را خوب بلد بودند و تا می توانستند پرش می کردند. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@shayestegan98
🩺 ویزیت رایگان #پزشک_خانواده
سوالات پر تکرار کرونایی
👆چرا در روزهای آینده باید منتظر رشد تعداد مبتلایان کرونا باشیم؟
@shayestegan98
#خانواده
نازکتر از گل است
گل گونههای تو
ای بوی هر چه گل
نفس آشنای تو
قیصر امینپور
🌸 پیامبر عزیزمون در وصف دختران گفتن: آنها گل خوشبو هستند.
@shayestegan98
⛔️ از #دوستی با چهار دسته از مردم بپرهیز
1️⃣ از دوستی با #احمق بپرهيز
▫️ چرا كه می خواهد به تو نفعی رساند اما دچار زيانت می كند...
2️⃣ از دوستی با #بخيل بپرهيز،
▫️ زيرا آنچه را كه سخت به آن نياز داری از تو دريغ می دارد...
3️⃣ از دوستی با #بدكار بپرهيز،
▫️ كه با اندک بهایی تو را می فروشد.
4️⃣ و از دوستی با #دروغگو بپرهيز
▫️ كه او به سراب ماند، دور را به تو نزديک، و نزدیک را دور می نماياند.
@shayestegan98
🌸فرشتگان گفتند: پروردگارا! تو پاك و منزهى، ما چيزى جز آنچه تو به ما آموختهاى نمىدانيم، همانا تو داناى حكيمى.
🌸آیه 32 بقره
🌺 #تفسیر 👇🏻👇🏻
@shayestegan98
02.Baqara.032.mp3
2.03M
📛 ابليس و ملائكه هر كدام به نوعى خود را برتر از آدم مىديدند؛ ابليس به واسطهى خلقت؛ «أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ» و فرشتگان به واسطهى عبادت؛ «نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» امّا ابليس در برابر فرمان سجده خداوند، ايستادگى كرد، ولى فرشتگان چون حقيقت را فهميدند، پوزش خواستند وبه جهل خود اقرار كردند. «سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا»🌸
@shayestegan98
🌙 فتوای مراجع تقلید درباره روزه اولیهایی که توان روزه گرفتن را ندارند
@shayestegan98
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧂کاربردهای نمک به جز پخت و پز😊
🌸 ایده های نو در:
@shayestegan98
📚 در روایتی از پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) نقل شده است که فرمودند:
خدا رحمت کند کسی را که در نیکی به فرزندش کمک کند. راوی سؤال
کرد: چگونه؟ و حضرت در جواب فرمودند:
1️⃣ آنچه را که کودک در قوه داشته و انجام داده است، از او قبول کند.
2️⃣ آنچه را انجام آن بر او سنگین است از او نخواهد.
3️⃣ او را به گناه وا ندارد.
4️⃣ به او دروغ نگوید و در برابر او مرتکب اعمال احمقانه نشود.
5️⃣ کودک را به خاطر تربیت نباید ترساند؛ زیرا ترس شخصیت کودک را از بین برده و دچار اختلالات روانی کرده و ایجاد وابستگی میکند.
#تربیت_فرزند
@shayestegan98