┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_چهارم
مدام دور سالن راه می روم و هر چند دقیقه یکبار به ساعت مچی ام خیره می شوم. پایین لباسم روی سرامیک های آرایشگاه کشیده می شود، نگران کثیف شدنش نیستم، فقط بی خود و بی جهت نگران امشبم و دلم شور می زند. یکبار نشد این دل من شیرین بزند، عاشق شور است نه ترش و شیرین! فرزام بیست دقیقه ای تاخیر دارد و من بی تاب تر از همیشه به جای اینکه در انتظارش بنشینم، در انتظارش سالن را متر می کنم. بالاخره صدای آیفون درمی آید و خنده را روی لب هایم می نشاند، حتمی فرزام است. مدیر سالن با لبخند سراغم می آید و مژده آمدن مرد سوار بر اسب سفید را می دهد. چند لحظه ای توی پاگرد طبقه همکف خیره بهم می مانیم. فرزام چشمکی تحویلم می دهد و لبخند رضایت بخشش را بابت تغییر نکردن ۱۸۰ درجه ای را نصیبم می کند. «خداروشکر خانوم خودمی، بزن بریم.» گفتم: «مگه قرار بود کس دیگه ای باشم!» سرفه ای کرد و جواب داد «بله خانونمم... سخنرانی های صبح رو با خودت مرور کن، جواب رو پیدا می کنی.» صدای خنده هایمان توی راه پله ها پیچید.
آهنگ ملایمی که از ضبط صوت پخش می شود، عاشقانه هست و دلنواز... کمی که می گذرد فرزام متوجه تشویش و اضطرابم می شود. «چیزی شده؟» خیره به دسته گل جا شده بین دستانم، با صدای لرزان گفتم: «ها! نه...» انگشت اشاره اش مرا هدف قرار داد: «وای وای وای، دروغ! اونم اول زندگی!» دستش را غلاف کردم «دروغ کجا بود آخه... چیزی نشده. فقط من الکی باز استرس دارم» نگاهی به آینه انداخت، ژستی گرفت و رو به من گفت: «داماد به این گلی حاضر و آماده کنار دستت نشسته ها. بالاخره طورم کردی دیگه، نترس کسی نمی تونه منو از چنگت دربیاره.» تور را آرام از روی صورتم کنار زدم و گفتم: «عه! من طور کردم تو رو یا برعکس!» با قاطعیت جواب داد «خب معلومه، شما خانوم محترم. مثل روز روشنه، با دو تا کلمه ناقابل "برادر لاکچری" دل ما رو دزدیدی رفت پی کارش... وگرنه منو چه به زن گرفتن..!» از حرص چشم غره هایم را حواله اش کردم و لام تا کام حرفی نزدم. با خنده گفت: «روزه سکوت گرفتید خواهر لاکچری!» آلرژی پیدا کرده بودم به این کلمه از بس ورد زبان بود و یادآوری حرف های نسبتا تلخ آنروز من! اما برق شادی را که در چشمان مرد طناز زندگی ام دیدم، بی اختیار برق چشمان من هم به کار افتاد، دلم قیلی ویلی رفت و فارغ شدم از هر چه فکر بود و خیال ...
یکریز اسپند دور سرمان می چرخاندند. مادر و خان جان، بی بی گل نساء و مادر فرزام جلوی در وروری سالن با لباس های پلوخوریشان به استقبالمان آمده اند. عده ای سبد به دست روی سرمان را نشانه گرفته اند و گل های رز و سرخ را با کل کشیدن روی سرمان فرود می آورند. عده ای هم نقل و نبات به سمت مان ارسال می کنند.
نوبت به دور زدن در کل سالن و خوش آمدگویی به میهمان محترم می رسد. میز یک و دو به چشم برهم زدنی رد شد. میز سوم متعلق به خانواده خاله خانوم است. رد کردن این مرحله جزو سختی های امشب بود. مهبد و عروس خاله جان با هزار ناز و ادا و عشوه تبریک هایشان را نثارم کردند. خواهرهای فرزام کنار جایگاه عروس و داماد ایستاده اند و کل می کشند. حواسم به پچ پچ هایشان و تحویل نگرفتنم هست، اما گوش و چشم بر حرف های خاله زنکی می بندم و بیخیالشان می شوم.
فرزام چند دقیقه ای را سربه زیر کنار من می نشیند و سپس فرار را بر قرار ترجیح می دهد، از دست خانوم های رنگ و وارنگ که دست کمی از من عروس ندارند، به سالن آقایان فرار می کند. از دور چشمانم به میز سوم کنار ستون می افتد. نیم رخ مهدخت از کنار گل های زیبای روی میز مشخص است. مدام به خاله خانوم، ایما و اشاره می رود و خاله خانوم هم دندان به لب می گزد. عروسی بدون ساز و دهل برایشان دست کمی از عزا ندارد. قرهایشان در کمر خشک شده و مسببش من و فرزام هستیم که می خواستیم عروسی بی گناه برگزار کنیم تا مهمانان ویژه در مراسم حضور بیابند. از دیجی و پایکوبی خبری نیست اما شادی وصف ناپذیری در مراسم حاکم است. هر لحظه که می گذرد بر شادیم افزوده می شود و خدا را هزاران بار برای داشتن فرزام و پیشنهاد جانانه اش برای این شب قشنگ شکر می کنم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💗ای گل گلها سلام ...
💗مهدی زهرا (عج) سلام...
خانم زهرا میرحسینی ۷ساله 👏🌷
#ارسالی_شما
🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 این هم جشن نیمه شعبان در خانه ما،به همراه نذری های ضدعفونی شده💕
خانم فاطمه سمیعیانی💐👏
#ارسالی_شما
🌸🍃 @shayestegan98
💌 صبح ظهور، زمانے ڪه مےرسید
آقا خدا ڪند ڪه بمانم ڪنارتان . . .
🌸🍃 @shayestegan98
دستورفرمانده:
ماه رمضان ماه انفاق است، ماه ایثار است، ماه کمک به مستمندان است. چه خوب است که یک رزمایش گستردهای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مؤمنانه به نیازمندان و فقرا؛ که این اگر اتّفاق بیفتد، خاطرهی خوشی را در ذهنها از امسال خواهد گذاشت. ما برای اینکه ارادتمان به امام زمان ثابت بشود، بایستی صحنهها و جلوههایی از جامعهی مهدوی را خودمان به وجود بیاوریم. که عرض کردیم جامعهی مهدوی، جامعهی قسط است، عدل است و جامعهی عزّت است، جامعهی علم است، جامعهی مواسات. اینها را بایستی ما در زندگی خودمان تحقّق ببخشیم؛ به قدر امکان خودمان؛ این ما را نزدیک میکند.
امام خامنه ای(حفظه الله تعالی)
در روزهایی که سلبریتیها و بعضی دیگه خواب هستند خادمان حرم رضوی دست به کار شدن و بدهی کاسبان را پرداخت میکنند!
جمعی از خادمان امام رضا(ع) دیروز با حضور در فروشگاههای مناطق محروم مشهد، حساب دفتری افرادی که مدت زیادی نسبت به تسویه حساب مراجعه نداشتند را صاف میکنند تا در روز عید لبخندی به لبشان بیاورند 👏
🌸🍃 @shayestegan98
🌸نزديك است كه برق، نور چشمانشان را بربايد. هرگاه كه (برق آسمان در آن صحراى تاريك وبارانى) براى آنان بدرخشد، در آن حركت كنند، ولى همين كه تاريكى، ايشان را فرا گرفت بايستند. واگر خداوند بخواهد، شنوايى و بينايى آنان را (از بين) مىبرد، همانا خداوند بر هر چيزى تواناست.🌸
🌺آیه ۲۰ سوره بقره
🌺#تفسیر 👇👇
02.Baqara.020.mp3
1.41M
رعد وبرق در آسمان ، یک لحظه فضا رو روشن میکنه منافقین حرکت میکنن... ولی زود خاموش میشه و از حرکت می ایسته... در قران سیمای منافقین رو اینجور نشون میده
قصه ی منافقین در قرآن زیاده
✅ در سوره احزاب، توبه ،منافقین، نسا، محمد ،بقره....
خلاصه ی این چند آیه اینه که...
منافق دل آرام نداره
فکرش و ذهن و زبانش با هم یکی نیست
🌸🍃 @shayestegan98
👌 قرآن را براى اوقات #فراغت و #بيكارى مگذاريد،
بلكه تلاوت آن را جزو كارهاى #ضرورى و #اصلى خويش قرار دهيد.
💟 رسول الله(ص) فرمودند:
✨مَثَلُ الْمُؤْمِنِ الَّذِي يَقْرَأُ الْقُرْآنَ كَمَثَلِ الْأُتْرُجَّةِ رِيحُهَا طَيِّبٌ وَطَعْمُهَا طَيِّبٌ...
🍃مومنى كه #قرآن تلاوت مى كند،
همانند ترنجى خوشبو و خوش طعم است...
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_پنجم
صدای ونگ ونگ در گوشم می پیچد، این صدا تمامی ندارد. انگار این کودک معصوم با زبان بی زبانی می گوید مرا در آغوش بگیر، من از وجود توام. من به تو نیاز دارم. سه روز از آمدنش به این دنیای فانی می گذرد، سه روز از آغوش مادرانه ام محرومش کرده ام، سه روز شیرخشک مهمان گلوی خشکش گشته، سه شبانه و روز بی تابی می کند. من را می خواهد اما من نمی توانم بغلش کنم. نمی توانم بوسه بارانش کنم. نمی توانم به او شیر بدهم. من می خواهم اما نمی توانم...
جملات مادر مدام در ذهنم رژه می رود: «این بچه چه گناهی داره؟ داره پرپر می زنه دختر... از کی تا حالا تو اینقدر بی رحم شدی فاطمه؟! مگه تو یزیدی آخه؟ به خداوندی خدا اگه دیوونه بازیاتو نذاری کنار، شیرمو حلالت نمی کنم!» شیر حلالی که سالها قبل وارد گلویم شده بود در چند قدمی حرام شدن قرار داشت. شیری که سه روز از طفل شیرخواره ام دریغ کرده ام! نکند من هم با شمر و یزید نسبتی داشتم؟ آنها به طفل شش ماهه رباب رحم نکردند و من به طفل شیرخوار خودم!
صدای جیک جیک پرندگان مرا به دنیای بیرون از پنجره سوق می دهد. عین جنازه روی تخت افتاده ام، به پهلوی چپ بر می گردم تا چشمانم محو تماشای درختان شود و گوش هایم را شش دانگ به جیک جیک پرندگان بسپارم. اما باز صدای ونگ ونگ بر صدای پرندگان پیشی می گیرد. خان جان هم انگار سمعک هایش را گم کرده، خودش نمی شنود و فکر می کند دیگران هم گوششان شنوا نیست. بلند بلند داد می زند جوری که پرده گوشم در معرض پارگی قرار می گیرد «مادر انقدر سنگدل میشه آخه؟ این بچه شیر مادرشو می خواد. بوی مادرشو... لالایی مادرشو... دخترجون بیا پایین این بچه گناه داره...» سنگدل تر از یزید من بودم! من می خواهم، اما... اما نمی توانم...
چشمم به سینی مسی روی میز کناری می افتد. سوپ توی کاسه سفالی خودنمایی می کند، گل محمدی و نعنا روی لیوان دوغ شناورند و بوی پلو خورشت قیمه آدمی را مست می کند اما من نه تنها میلی به خوردنشان ندارم، حتی مثل قدیم تمایلی به ناخونک زدن هم ندارم.
ونگ، ونگ..! صدا بلند و بلند تر می شود. ونگ ونگ اش تمامی ندارد. شیر خشکش را که حتمی خورده، جایش هم صدرصد عوض شده، همین دیشب هم حمامش کرده اند. مادربزرگ ها هم که لی لی به لالایش می گذارند، دیگر این بچه از دار دنیا چه می خواهد؟! چه کم و کسری دارد؟ طفل سه روزه هم اینقدر پرتوقع می شود؟!
مادر فرزام هم به دیگران می پیوندد «فرزام چپ می رفت، راست میومد می گفت فاطمه اله و بله... خانومه، مهربونه، فداکاره! کجای دنیا اسم مادری که گریه سوزناک بچه اش روش تاثیری نداره، از شیر و آغوشش محرومش کرده رو می ذارن مهربون..!»
فرزام... آه فرزام... فرزام اگر بود و حال من را می دید چه می کرد؟!
نوزاد خودش را می کشد. از بس گریه کرده، صدایش گرفته. اگر آدم بزرگ بود با مخلوط شیر و عسل یا دمنوش و هزاران چیز دیگر گلویش را نرم می کردند و صدایش را باز... اما گلوی این طفل سه روزه را چگونه درمانش کنند؟!
صدای لالایی بی بی در گوشم طنین انداز می شود. «لالالالا گل قالی، بابات رفته که جاش خالی»
بابات رفته... بابات رفته...
«لالالالا گل نازی، بابات رفته به سربازی»
بابات رفته... بابات رفته...
«لالالالا گل نعنا، بابات رفته شدم تنها»
بابات رفته... بابات رفته... بی بی تنها... منم تنها... توام..!
«لالالالا گل خاشخاش، بابات رفته خدا همراش»
بعد از چهل روز خشکی چشمانم، بغض گلویم می شکند و راه مسدود شده باز می شود و سیل به راه می افتد.
«لالالالا گل پسته، بابات بار سفر بسته»
بابات رفته... قرار نبود بماند، ماندنی نبود.
«لالالالا گل کیش میش، بابات رفته مکن تشویش»
بابات رفته... اما هست..! مادرت هست... اما نیست!
یک آن فرزام جلوی چشمانم ظاهر می شود. نکند دچار توهم شده ام. چشمانم را به هم می مالم، نه خودش است. فرزام من! کسی که عشق شیرین را با او تجربه کردم. اخم بین ابروهایش گره افکنده. با دلخوری به چشمانم زل زده... پتو را کنار می زنم، به هر جان کندی از روی تخت بر می خیزم. تلو تلو خوران سمت کمد چوبی محل استقرار فرزام می روم. زل می زنم به چشمانش... هنوز هم چشمانش بوی دلخوری می دهند. دستانم را به سمتش دراز می کنم تا من را مهمان آغوش گرمش کند اما فرزام سرش را پایین می اندازد! وا می روم و یکدفعه غیبش می زند! خاک عالم بر سرم. فرزام از دست من دلگیر است.
هق هق گریه هایم تا آسمان هفتم بالا می رود. ندایی در درونم فریاد می زند او کم و کسری دارد... او مادرش را می خواهد.. مادر؟! چه واژه آشنایی... مادر... مادر یعنی فاطمه... یعنی من! چه زود مادر شدم! سرمشق جدیدم واژه مادری بود. میم مثل مادر... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از مجمع رهروان امربه معروف و نهی از منکر استان اصفهان
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 گزارشی از اقدامات مجمع رهروان امر به معروف و نهی از منکر استان اصفهان در #نیمه_شعبان
#هر_خانه_یک_جشن #همه_با_هم_علیه_کرونا #کرونا #فضای_مجازی_اصفهان