eitaa logo
بانوان شایسته
332 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
846 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄   کل مسیر منتهی به خانه، حرف های فرزام را مرور کردم. حرف هایش مرا به فکر وا داشته بود. چطور می توانستم بگویم هر وقت که خواستی پی خواسته ات برو! چطور جانم را در دل خطر می فرستادم. چطور می توانستم کنج خانه بنشینم و چشم انتظار آمدنش باشم اما خدای نکرده زبانم لال خبر نیامدنش را برایم بیاورند. عجب دلی دارد فرزام چطور می تواند دل بکند و برود! هضمش کمی برایم سخت است باید همین ابتدای کار تکلیفم را با خواسته ی فرزام مشخص کنم و جواب نهایی را به او اعلام کنم. دل از دلش بکنم و بگویم نه! همین الان نداشته باشمش بهتر از این است که دو روز دیگر... آه! زبانم لال! آخر چطور می توانم نه بگویم و نیمه ی جانم را به دیگری بسپارم! خدا بگم چکارت نکند فرزام، کلام امروزت دلشوره به جانم انداخته و تشویش همنشینم گشته. اصلا تو را چه به شهادت، پسرک مارک دار دانشگاه! تو را چه به نترس بودن در برابر مرگ، برادر لاکچری! بالاخره بعد از کلی قدم زدن، پاهایم روی موزائیک حیاط باز شد. پشت در تکیه دادم، پشت هم آه کشیدم و نگاهم را به آسمان پر ستاره دوختم. تعداد آه هایم داشت بیشتر می شد که نگاه نافذ مادر از پشت پنجره دستور توقف آه های بیشمار را صادر کرد. مادر مانند ماموران راهنمایی و رانندگی مرا جلوی ورودی پذیرایی نگه داشت و رفتن به اتاقم را ممنوع کرد، هر یک قدم حرکت جریمه ای سنگین را در برداشت. سوال هایش شروع شد: «اتفاقی افتاده؟ چرا پریشونی؟ فرزام چیزی بهت گفته؟ حرف بزن دختر، جون به سرم کردی که!» چادر را از سر درآوردم و به جان دکمه های مانتو افتادم «مادر من یکم امون بدید آخه! چیزی نشده، یکم خسته ام. همین. چرا از کاه کوه می سازید.» «عجب! مطمئن باشم چیزیت نیست؟» بوسه ای بروی گونه هایش کاشتم و گفتم: «بله مامان خوشگلم.» نگرانی روی چهره اش خودنمایی می کرد اما به ناچار حرف های مرا قبول کرد و اجازه رفتن را صادر کرد. هر چه با خود کلنجار می رفتم با پدر صحبت کنم یا نه به نتیجه ای نمی رسیدم به مادر که نمی توانستم بگویم، قطعا مخالفت می کرد. جواب نه دادن به فرزام مساوی بود با جان دادنم. نمی توانستم یک لحظه به نبودن فرزام در زندگی ام فکر کنم پس قضیه جواب منفی، متنفی بود اما چطور کنار آمدن با عشق فرزام بسی برایم مشکل بود. صدای در مرا به خود آورد. پدر با چای دبش مادر جان به دیدارم آمد. انگار خدا به دل پدر انداخته بود که کنارم بیاد تا حرف مانده در گلویم را به او بگویم و سرخود تصمیمی نگیرم. بعد خوش و بش های دختر پدری گفت: «مادرت نگرانته. میگه فاطمه از وقتی برگشته یه طوریه» بزور لبخند زدم «مامان همیشه خدا نگرانه.» زل زد به چشمانم «یعنی چیزی نیست که ما باید بدونیم» زل زدم به دستانش و گفتم: «چرا هست... منتها فقط می خوام به شما بگم» _خب. اول چایی تو بخور. بعد بگو هر آنچه دل تنگت می خواهد. نگاهم را از پدر گرفتم و سیر تا پیاز ماجرا را برایش شرح دادم. سکوت کرده بود و گوش هایش را به من قرض داده بود. حرف هایم که تمام شد انگار باری از روی دوشم برداشته شد و سبک شدم... نگاهم را معطوف صورتش کردم و گفتم: «بابا نمی خوایین چیزی بگین. نظر شما چیه؟» دستانم را در دستانش گرفت «ببین دخترم من متوجه شدم که چقدر به فرزام علاقه داری. فرزام از نظر من کاملا تایید شده است و مطمئنم در کنارش حالت خوبه، آرامش داری، خوشبختت می کنه. منتها در مورد این قضیه باید خودت تصمیم بگیری، به قول خود فرزام شاید اصلا قسمتش نشه، شایدم زودی نصیبش بشه. می دونم که نمی تونی از فرزام بگذری و جواب نه بدی. پس حتی اگه من بگم نه، تو باز کار خودتو می کنی. فقط خوب فکراتو کن ببین می تونی دل به دل فرزام با خواسته اش بدی یا نه. این فکرم نکن که آره فعلا فرزام رو بدست بیارم بعد پایبندش می کنم و از این حرف ها... با اینجور حرف ها خودتو گول نزن.» _یعنی به این زودی فرزام از خیر جونش می گذره؟! +یادته بهم گفتی فرزام یه مرد واقعیه، یکی مثل من! _اوهوم +اشتباه فکر می کردی _چرا؟! +فرزام از منم مردتره... اینو مطمئن باش. بوسه به دستان گرمش زدم، اشک در چشمان هر دویمان حلقه زد. _بابا. +جون بابا. _برام دعا کن. خیلی ام دعا کن. +به روی جفت چشمام. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
✅ حجه الاسلام علی بهجت: 🔶 پدرم، این اواخر به‌نوعی احساس می‌کرد که نزدیک است و امکان دارد طول نکشد و واقع شود و باید کاری کرد که به تأخیر نیفتد. باید آمادگی باشد. خیلی حالت انتظار در ایشان بود. 🔷 حدود یک ماه، چهل روز قبل از وفات، این دستش را روی دست دیگرش می‌ساباند و می‌فرمود: «خروج سفیانی یکی از علامات حتمیه است ... باید کنیم که به تأخیر نیفتد. دعاها مؤثر است. آیا نباید در فکر دعا باشیم؟» 🌸🍃 @shayestegan98
🔅امام رضا علیه السلام 🔺آنکه از خدا موفقیت را بخواهد اما تلاش نکند،خود را مسخره کرده است. 📙معدن الجواهر؛1:59 ‌ 🌸🍃 @shayestegan98
🌸وچون با اهل ايمان ملاقات كنند گويند: ما (نيز همانند شما) ايمان آورده‌ايم. ولى هرگاه با (همفكران) شيطان صفت خود خلوت كنند، مى‌گويند: ما با شما هستيم، ما فقط (اهل ايمان را) مسخره مى‌كنيم.🌸 🌺سوره بقره آیه ۱۴🌺 🌺 👇🏻
AUD-20200323-WA0026.
1.05M
✔️منافقین چون با اهل ایمان ملاقات میکنن میگویند ما هم مثل شما ایمان اوردیم ✔️ وقتی با همفکران شیطان صفتشون ملاقات میکنن بهشون میگن که ما با شماییم ✔️تماسشون با مونین علنی هست ولی با کفار سری هست اظهار ایمانشون علنی و موقتی است ولی با کفار ثابت و همیشگی ✔️منافقین با کافران کمک کار هم هستن 🌸🍃 @shayestegan98
قرآن نماز وروزه صورت برزخی دارند .همه اعمال ما صورت دارند و مجسم میشوند .حتی قرآن صورت برزخی دارد. در روایت بسیار مفصلی آمده است که روز قیامت نورانی وارد محشر میشود وفضای محشر را میکند .همه گمان میکنند که او ملک مقرب است .،تا اینکه خودش را اینچنین معرفی میکند ، 🌹 من قرآن هستم وشفاعت میکنم کسی را که به آیات من عمل کرده باشد . 🌸🍃 @shayestegan98
👇🏻👇🏻👇🏻
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄   چند روزی خود را کنج اتاق محل زندگی ام حبس کرده ام. باید فکر کنم باید خوب فکر کنم. ببینم من، دردانه پدر واقعا می توانم از پس عشق فرزام بربیام یا نه! همین که فرزام بگوید می روم باروبندیل سفرش را ببندم و راهی اش کنم! یعنی می توانم دوری فرزام را تحمل کنم. اصلا من طاقت زندگی اینچنینی را دارم؟! بغض راه گلویم را مسدود کرده، از خواب و خوراک افتاده ام. نه تکه نانی از گلویم پایین می رود و نه حتی چکه آبی... دلم مثل سیر و سرکه می جوشد، ضربان قلبم مرا تا مرز سکته پیش می برد. مروارید چشمانم دانه دانه مثل قطرات زلال باران به روی گونه هایم می بارد و می بارد. هواشناسی دلم بدجور هشدار باران سیل آسا و طوفان را می دهد. آه! امان از دست این دل... هیچوقت فکرشم نمی کردم روزی دلم مرا تا این حد اسیر خود کند. پدر با یک جلد کتاب و یک شاخه گل رز صورتی وارد اتاقم می شود. صورتم را از همه مرواریدها پاک می کنم، چشمان سرخم را به هم می مالم بلکه سرخی اش کم رنگ شود. کتاب و گل در دستانم قرار می گیرد، لبخند روی لب هایم حک می شود. پدر هیچ وقت این عادت زیبا را ترک نمی کند. گل را می بویم، کمی حالم روبراه می شود. پدر برعکس همیشه بی خیال سرخی چشم و رنگ و روی پریده ام می شود. جواب بی حالی ام برایش از روز هم روشن تر است که به رویم نمی آورد. چشمانم روی اسم کتاب قفل می شوند "آفتاب در حجاب" اسمش عجیب به دلم می نشیند. اسم نویسنده را که می بینم گل از گلم می شکفت، قلم استاد فوق العاده ست. برعکس کتاب های دیگر که با تاخیر می خوانم، یک لحظه را هم از دست نمی دهم و شروع می کنم به خواندن اثر ناب دیگری از استاد "سید مهدی شجاعی"... از همان ابتدای کتاب آدمی جذب خواندنش می شود و اشک ها سرازیر... |_وای بر من! حسین، دو دستش را بر گونه های تو می گذارد، سرت را به سینه اش می فشارد و در گوشت زمزمه می کند: _وای بر تو نیست خواهرم! وای بر دشمنان توست. تو غریق دریای رحمتی. صبور باش عزیز دلم!| صبر! مادر که فاطمه باشد دختر هم صبر را به ارث می برد! عجب مادر و دختری... عجب صبر و استقامتی... |حسین به صورتت آب می پاشد و پیشانی ات را بوسه گاه لب های خویش می کند. زنده می شوی و نوای آرام بخش حسین را با گوش جانت می شنوی که: آرام باش خواهرم! صبوری کن تمام دلم! مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است. حتی آسمانیان هم می میرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسی زنده بماند. اوست که می آفریند، می میراند و دوباره زنده می کند، حیات می بخشد و بر می انگیزد.| جمله "جز خدا کسی قرار نیست زنده بماند!" مرا یاد دست نوشته فرزام از شهیدآوینی می اندازد "اگر شهید نشویم باید بمیریم!!!" چشمانم قفل پاراگراف آخر "پرتو دوم" می شود. | حسین اگر بگذارد، حرفهای تو با او تمامی ندارد. سرت را به سینه می فشارد و داروی تلخ صبر را جرعه جرعه در کامت می ریزد: خواهرم! روشنی چشمم! گرمی دلم! مبادا بی تابی کنی! مبادا روی بخراشی! مبادا گریبان چاک دهی! استواری صبر از استقامت توست. حلم در کلاس تو درس می خواند، بردباری در محضر تو تلمذ می کند، شکیبایی در دستهای تو پرورش می یابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده می شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد می دهند. راضی باش به رضای خدا که بی رضای تو این کار، ممکن نمی شود.| باز حرف صبر به میان آمد! باز حرف کلاس و سرمشق! حسین و آل حسین چه خوب صبر را از بر بودند. بمیرم برایت زینب... چگونه اینهمه درد را تاب آوردی..! خدای من چطور ممکن است این دو کتاب سربزنگاه به دست من برسند! کشتی پهلو گرفته و آفتاب در حجاب هر دو واژه سه حرفی صبر را یادآوری کردند. عجب قسمتی... احسنت به پدر که می دانست چه چیزی را به من هدیه دهد تا راحت تر تصمیم بگیرم. انتخاب من فرزام بود، پس صبر و بردباری را جزو سرمشق همیشگی ام قرار می دهم و راضی می شوم به رضای خدا... ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸میلاد حضرت علی اکبر (ع) و روز جوان مبارک🌸🌸
‌ 🎊 مبارک ‌ 🌸 رهبرانقلاب: ! آگاهی‌هایتان را بیشترکنید. مطالعه، تحقیق، ورود به مسائل روز و اهتمام به کارهای دینی، جزو وظایف مسلمی است که زنان بایدخود را موظف به انجام آنها بدانند. ‌ 🌸🍃 @shayestegan98