┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهل_و_نهم
چند روزی خود را کنج اتاق محل زندگی ام حبس کرده ام. باید فکر کنم باید خوب فکر کنم. ببینم من، دردانه پدر واقعا می توانم از پس عشق فرزام بربیام یا نه! همین که فرزام بگوید می روم باروبندیل سفرش را ببندم و راهی اش کنم! یعنی می توانم دوری فرزام را تحمل کنم. اصلا من طاقت زندگی اینچنینی را دارم؟! بغض راه گلویم را مسدود کرده، از خواب و خوراک افتاده ام. نه تکه نانی از گلویم پایین می رود و نه حتی چکه آبی... دلم مثل سیر و سرکه می جوشد، ضربان قلبم مرا تا مرز سکته پیش می برد. مروارید چشمانم دانه دانه مثل قطرات زلال باران به روی گونه هایم می بارد و می بارد. هواشناسی دلم بدجور هشدار باران سیل آسا و طوفان را می دهد. آه! امان از دست این دل... هیچوقت فکرشم نمی کردم روزی دلم مرا تا این حد اسیر خود کند.
پدر با یک جلد کتاب و یک شاخه گل رز صورتی وارد اتاقم می شود. صورتم را از همه مرواریدها پاک می کنم، چشمان سرخم را به هم می مالم بلکه سرخی اش کم رنگ شود. کتاب و گل در دستانم قرار می گیرد، لبخند روی لب هایم حک می شود. پدر هیچ وقت این عادت زیبا را ترک نمی کند. گل را می بویم، کمی حالم روبراه می شود. پدر برعکس همیشه بی خیال سرخی چشم و رنگ و روی پریده ام می شود. جواب بی حالی ام برایش از روز هم روشن تر است که به رویم نمی آورد.
چشمانم روی اسم کتاب قفل می شوند "آفتاب در حجاب" اسمش عجیب به دلم می نشیند. اسم نویسنده را که می بینم گل از گلم می شکفت، قلم استاد فوق العاده ست. برعکس کتاب های دیگر که با تاخیر می خوانم، یک لحظه را هم از دست نمی دهم و شروع می کنم به خواندن اثر ناب دیگری از استاد "سید مهدی شجاعی"... از همان ابتدای کتاب آدمی جذب خواندنش می شود و اشک ها سرازیر...
|_وای بر من!
حسین، دو دستش را بر گونه های تو می گذارد، سرت را به سینه اش می فشارد و در گوشت زمزمه می کند:
_وای بر تو نیست خواهرم! وای بر دشمنان توست. تو غریق دریای رحمتی. صبور باش عزیز دلم!|
صبر! مادر که فاطمه باشد دختر هم صبر را به ارث می برد! عجب مادر و دختری... عجب صبر و استقامتی...
|حسین به صورتت آب می پاشد و پیشانی ات را بوسه گاه لب های خویش می کند. زنده می شوی و نوای آرام بخش حسین را با گوش جانت می شنوی که: آرام باش خواهرم! صبوری کن تمام دلم! مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است. حتی آسمانیان هم می میرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسی زنده بماند. اوست که می آفریند، می میراند و دوباره زنده می کند، حیات می بخشد و بر می انگیزد.|
جمله "جز خدا کسی قرار نیست زنده بماند!" مرا یاد دست نوشته فرزام از شهیدآوینی می اندازد "اگر شهید نشویم باید بمیریم!!!"
چشمانم قفل پاراگراف آخر "پرتو دوم" می شود.
| حسین اگر بگذارد، حرفهای تو با او تمامی ندارد. سرت را به سینه می فشارد و داروی تلخ صبر را جرعه جرعه در کامت می ریزد: خواهرم! روشنی چشمم! گرمی دلم! مبادا بی تابی کنی! مبادا روی بخراشی! مبادا گریبان چاک دهی! استواری صبر از استقامت توست. حلم در کلاس تو درس می خواند، بردباری در محضر تو تلمذ می کند، شکیبایی در دستهای تو پرورش می یابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده می شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد می دهند. راضی باش به رضای خدا که بی رضای تو این کار، ممکن نمی شود.|
باز حرف صبر به میان آمد! باز حرف کلاس و سرمشق! حسین و آل حسین چه خوب صبر را از بر بودند. بمیرم برایت زینب... چگونه اینهمه درد را تاب آوردی..!
خدای من چطور ممکن است این دو کتاب سربزنگاه به دست من برسند! کشتی پهلو گرفته و آفتاب در حجاب هر دو واژه سه حرفی صبر را یادآوری کردند. عجب قسمتی... احسنت به پدر که می دانست چه چیزی را به من هدیه دهد تا راحت تر تصمیم بگیرم. انتخاب من فرزام بود، پس صبر و بردباری را جزو سرمشق همیشگی ام قرار می دهم و راضی می شوم به رضای خدا... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
🎊 #روز_جوان مبارک
🌸 رهبرانقلاب: #دختران_عزیزم!
آگاهیهایتان را بیشترکنید. مطالعه، تحقیق، ورود به مسائل روز و اهتمام به کارهای دینی، جزو وظایف مسلمی است که زنان بایدخود را موظف به انجام آنها بدانند.
🌸🍃 @shayestegan98
👌#تلنگر
✍️تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم . تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد . تا وقتی تنمان سلامت است نمی فهمیم یک دندان خراب ، یک سردرد تخیلی ، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند . تا وقتی شب کارنباشید نمی فهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است . تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنیست .
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد . فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیون ها موجود ریز کله گنده ی دم دار شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد . فکرکردن به اینکه زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند .
بعد شاید بشود از چیزهای کوچک زندگی ، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر ، یک دوش آب گرم ، یک تن سالم ، یک خواب راحت و یکخانواده بیشتر لذت برد . بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدم های همیشه ناراضی ، ما خدایگان نک و ناله ، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود ، وقتی قدر ( زندگی) را بفهمیم که دیگر زنده بودنی درکار نیست .
🌸🍃 @shayestegan98
💔 #حسرت جدایی از قرآن!
😔کاش بجای تدریس بعضی کتابها در جوانی، قرآن می خواندم..
✍"آیت الله کشمیری"
🚨عبرت بگیریم، اینها جاده را رفته اند تا انتها! فهمیدند قرآن همه چیز است!
🌸🍃 @shayestegan98
🌸خداوند آنان را به استهزا مىگيرد و آنان را در طغيانشان مهلت مىدهد تا سرگردان شوند.🌸
🌺آیه ۱۵ سوره بقره🌺
🌸#تفسیر 👇🏻
02.Baqara.015.mp3
1.45M
✔️یکی از سنت های خدا سنت امهاله ... یعنی مهلت میده
منافقین مومنین رو مسخره کردن ولی اینجا با خدا طرفن
اما خدا مهلت میده...و گذاشته پیمانه اش پر بشه
برخورد خدا با انسان ها اینجوره که گاهی رو فوری عذاب میده
وبرخی رو میزاره تا پیمانه اش پر بشه
👌🔥اما هرچی عقوبت به عقب بیوفته کیفرش سخت تره!!!!
🌸🍃 @shayestegan98
14-aali-179.mp3
4.67M
🔺دعا حتما اثر داره
🎤#حجت_الاسلام_عالی
🌸🍃 @shayestegan98
🔴بدترین اثرگناه
✍️شاید بدترین اثر گناه، کمشدن امید انسان به رحمت خدا باشه. یادمون نره ناامیدی از رحمت خدا گناه کبیره است
💥چون وقتی انسان نا امید بشه دیگه زمینه برای انجام گناهای بیشتر و بزرگ تر براش فراهم میشه و به این ترتیب شیطان به هدف خود میرسه و انسان دیگه خودش رو غرق شده میدونه. در این حالت فقط باید به این فکر کرد که خدا مثل ما نیست که بخشش و رحمت محدود باشه صد بار اگر توبه شکستی باز آی!
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه
مادر از وقتی جواب بله را به مادر فرزام داده بی خبر از همه جا، سر از پا نمی شناسد اگر موضوع بین من و فرزام و پدر را می فهمید دمار از روزگارم در می آورد. از صبح علی الطلوع گوشی به دست روی کاناپه نشسته و یک ریز با خواهر جان و مهدخت یک ریز حرف می زند، در واقع خبری که تا الان بزور بخاطر پدر در سینه نگه داشته بود را پخش می کند. چنان با آب و تاب ماجرا را تعریف می کند که آدم دوست دارد روبرویش بنشیند، تخمه بشکند و سیر تا پیاز ماجرا را از زبان او بشنود.
جلسات خواستگاری و رسم و رسومات قبل خطبه عقد به پایان رسید. قرار من و فرزام بر این شد که در کهف شهدا به وصال هم برسیم. مادر طبق معمول با کمی دلخوری قبول کرد چون از مراسم توی سالن خبری نبود، می گفت: «پول پدر فرزام از پارو بالا میره، آنوقت دختر خل و چل من حاضر نیست یه عقد مجلل بگیره و دهن فک و فامیل رو ببنده!» پدر از ترفندهایش استفاده کرد و بالاخره مادر را راضی کرد تا به همان مراسم عروسی توی تالار بسنده کند. از آن طرف هم فرزام از جانب فرناز و فرحناز دوقلوهای خانواده اش تحت فشار بود. آنها هم پا در یک کفش کرده بودند و کوتاه نمی آمدند. فرناز می گفت: «مراسم باید تو تالار مجلل باشه، همه چیز در حد اعلا باشه» فرحناز هم در تایید حرف های قل خواهر می گفت: «همش یه دونه داداش داریم اونم از نوع ته تغاریش، اونوقت با یه نون سنگگ سر و ته مراسم رو هم بیاریم. عروسی ما دوقلوها که حداقل ۱۰سال پیش بود، دهن فک و فامیل باز مونده بود، اما حالا مردم چی میگن!» مادر دوست داشتنی و مهربان فرزام فقط یک جمله را دم گوش فرزام تکرار می کرد: «هر جور که تو بخوای، هر چی که تو بگی. تو هر طور خوش باشی منم خوشم» دوقلوها حرف از آرزوها می زدند و نق نقشان تمامی نداشت برعکس خواهر بزرگ فرزام فریبا که مثل مادرش مهربان بود و از نق زدن و سنگ انداختن خبری نبود. به لطف حاج حیدر قائله بی سروصدا ختم به خیر شد. بماند که کمی دلخوری ها از جانب دوقلوها نصیب من شد. نقشه هایشان نقش برآب شده بود و این وسط فقط من را مقصر می دانستند و فرزام را تبرئه کرده بودند. من به عشق فرزام چشم بر تلخی ها بستم و نگذاشتم کام شیرینم تلخ شود.
دلشوره خوراک روز و شبم شده، آخرین روز هم از همه بدتر! معده ام هوس دلشوره کرده و دل هم راه به راه سفارش معده را فراهم می کند و با پست پیشتاز برایش ارسال می کند! روز عجیبی ست، روز وصال در کهف شهدا و خاکی شدن لباس هر دو در بهترین روز زندگیمان. خاکی، خاکی، خاکی... چه نهفته بود در این واژه که اینگونه اسیرم کرده بود؟! این واژه شده بود جزو واژگانی که مدام ازش استفاده می کردم و در فکر فرو می رفتم. حال امروز وقت وصال خاکی ها بود.
سرتاپایم سپیدپوش شده، کفش های اسپرت سپید را هم به پا کردم؛ قدم با کفش های پاشنه دار هم به فرزام نمی رسید چه برسد به اینها... اما اولین هدیه ی زیبای فرزام بود برای امشب در مکان مقدس کهف الشهدا... دو کتاب ارزشمند عمرمان را به همراه بردیم، می خواستیم شاهد رسیدنمان باشند و سفره عقد ساده مان بی نصیب نماد از برکت نان و نمک سفره این کتاب ها... بوی خوشی به استشمام می رسید، آیه قرآن را باید طلا گرفت، شهدا زنده اند، اینجا عجیب بوی زندگی با چاشنی خاک می آید. عاقد بلند بلند خطبه عقد را می خواند، دوشیزه خانم فاطمه الماسی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی فرزام مولایی دربیاورم، عروس خانم وکیلم؟| قرائت قلب قرآن به پایان رسید، بوسه ام روی جلد قرآن نشست. نگاهم را یکی یکی روی افراد حاضر زوم کردم. چشمان خیس پدر، اشک را در چشمانم جای کرد. شادی وصف نشدنی مادر، لبخند روی لب هایم نشاند. تسبیح دستان بی بی گل نساء ذکر صلوات را بدرقه زندگیمان کردند و حال دلم را آرام... برق چشمان پدر و مادر فرزام، گل روی گونه هایم کاشتند. چهره بشاش علی، شادی ام را دو چندان کرد. آخرین نگاهم روی کلام الله مجید قفل ماند. نفس در سینه حبس شده ام را رها کردم: با نام و یاری خدا، اجازه از محضر آقا امام زمان، با توسل به مادر پهلو شکسته و شهدا، با اجازه پدر و مادرم بله!
صدای صلوات طنین انداز شد. اشک من از همان لحظه که مادر پهلو شکسته بر زبانم جاری شد روی گونه هایم روان شد. نگاه فرزام را روی خودم حس کردم، سرم را سمت نیمه جانم چرخاندم، یک نگاه محرمانه لذت بخش به فرزام انداختم، لبخند روی لب هایش نقش بست، با خندیدنش خدا دنیا را به من هبه کرد. خود را خوشبخت ترین دختر روی زمین می دیدم. پچ پچ فرناز و فرحناز همچنان ادامه داشت و چشم غره هایشان من بخت برگشته را هدف می گرفت اما برایم مهم نبود، مهم فرزام بود که حالا پهلوی من نشسته و بالاخره دستانم در بین پنج انگشت مردانه اش جا می شود و قلبم عاشقانه به تالاپ تولوپ می افتد. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف @ghaf_313
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
🌸🍃 @shayestegan98