🌹🕊 خاطرات روحانی شهید محسن درودی🕊🌹
نام ونام خانوادگی: محسن درودی
نام پدر: الله قلی
تحصیلات: طلبه سطح سه
مسئولیت: عقیدتی سیاسی لشکر10 سیدالشهداء علیه السلام
تاریخ تولد: 1346/5/30
تاریخ شهادت: 1366/10/25
محل تولد: تهران
محل شهادت: ماووت عراق
محل دفن: بهشت زهرا سلام الله علیها تهران - قطعه 29 ردیف 4 شماره 7
طلبة مدرسه شهید حقانی بود. آنقدر کمحرف و محجوب بود که کسی رویش نمیشد با او حرف بزند. کم حرف میزد، ولی درست و به جا. یک دنیا صداقت و عفت روی هر کلمة حرفی بود که از دهانش خارج میشد. مثل ما نبود، از هر ده کلمهای که حرف میزد، نُه تای آن به درد آدم میخورد. اهل روزه مستحبی بود؛ توی تابستانهای طولانی و گرم خوزستان. کمتر پیش میآمد برود مرخصی. به قول معروف، جبهه که میرفت لنگر میانداخت. بعد از شهادتش یک شب آمد توی خواب یکی از دوستانش، نورانی بود و لطیف. درست مثل همان روزها، لبخند روی لبش بود. گفت: جای من خیلی خوب است، با بچهها بگوبخند داریم. جای شما خالی…***
عصبانیتش را ندیدم
به قول بچههای مسجد، کلاسش خیلی بالا بود. کافی بود نامی از امام زمان(عج) ببری، زار زار گریه میکرد. رفتار و منش محسن با همه بچههای مسجد حضرت علیاکبر(ع) فرق داشت، کارها و رفتارش پخته و حساب شده بود. واقعاً بعضی وقتها به سن و سالش شک میکردیم. آدم عجیبی بود، بحث امام و انقلاب که میشد، کوتاه نمیآمد. علمش را هم داشت. میایستاد با طرف به صحبت. آنقدر میگفت و میگفت تا مجابش میکرد. توی هر بحث و صحبت یک آیهای، حدیثی، روایتی توی آستینش داشت.یادم نمیآید عصبانیت او را دیده باشم. دعاهایی که توی قنوت میخواند هنوز گاهی توی سرم زمزمه میشود. انگار صدایش توی گوشم است: اللهم ارزقنی توفیق الشهاده… این بزرگترین آرزویش بود. آرزویی که مطمئن بودیم دیر یا زود به آن میرسد.خاطره از داود کاکاوند**
از شهادت بچه ها خوشحالی می کرد
سال ۱۳۶۳ توی مسجد حضرت علیاکبر(ع) دیدمش. آنقدر رفتار و برخوردش گیرا و جذاب بود که به دلم نشست. چیزی که توی اولین برخورد مجذوبت میکرد علم و معنویتش بود.دیپلم گرفته بود و توی مدرسه حقانی درس خارجفقه و اصول میخواند. در حالت عادی باید ده سال وقت بگذاری تا به این سطح برسی ولی محسن آنقدر مستعد بود که چهار ساله این مسیر را طی کرد. مداح اهلبیت بود و به ائمهاطهار عشق میورزید ولی حسش به سیدالشهد(ع) عجیب و غریب بود. جور دیگری آقا را دوست داشت.مسجد حضرت علیاکبر(ع) محل برخورد آرا بود. همه جورهاش را داشتیم، از هر فرقه و گروه فکری که حسابش را بکنید ولی جالب این بود که محسن، محبوب تمام گروهها بود. خیلی قبولش داشتند. هیچ علاقهای به دنیا نداشت، آرزوهایش هم آخرتی بود. هر وقت یکی از بچهها شهید میشد، خوشحالی میکرد. به قول خودش به فیضاکبر رسیده بود ولی بابت ماندن خودش نگران بود.خاطره از محمد رضا شفیعی**
اهل مرخصی رفتن نبود
بچهمحل بودیم، با هم رفتیم جبهه. من از مسجد اعزام گرفتم، محسن از ستاد اعزام مُبلغ. جفتمان افتادیم توی یک گردان. اوایل، روحانی گردان بود ولی خیلی طول نکشید که شد مسئول عقیدتی سیاسی لشکر. مطیع محض امام بود. وقتی امام فرمودند: «رفتن به جبهه واجب کفایی است» خیلیها بهانهجویی کردند، دلیل و آیه آوردند که نروند ولی محسن گفت: وقتی امام اینطور فرمودهاند باید برویم، تحت هر شرایطی. میگفت: هرچه امام بگوید همان است. شب عملیات کربلای۵ پشت سر من میآمد. مدام توی گوشم میگفت: محمد اگه ترسیدی ذکر بگو، ذکر بگو.اهل مرخصی رفتن نبود. یکبار گفتم: محسن نمیخوای یه سر تهران بزنی؟ بابا! چند روز برو مرخصی، جنگ که تموم نمیشه، هست تا تو برگردی! گفت: سیدجون! کجا بهتر از اینجا؟!خاطره از سید محمد اعرابی**
دکتر چشم و گریه بر حسین
از بیمارستان شهید نمازی اهواز منتقلش کردند به یکی از بیمارستانهای تهران. آن روز من همراهش بودم. دکتر لشگری آمد چشمش را معاینه کرد. محسن ساکت بود، اصلاً نپرسید خوب میشوم یا نه؟ نپرسید میتوانم دوباره ببینم یا نه؟ کار دکتر که تمام شد به دکتر گفت: ببخشید آقای دکتر، میتونم یه سؤالی از شما بپرسم؟ دکتر با مهربانی گفت: بله پسرم، بپرس. گفت آقای دکتر، مجاری اشک چشم من از بین نرفته؟ من میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر با تعجب پرسید: پسرجان تو هنوز خیلی جوونی، برای چی این سؤال رو میپرسی؟ اصلاً برای چی میخوای گریه کنی؟ گفت: آقای دکتر، چشمی که نتونه برای امام حسین گریه نکنه به درد من نمیخوره.خاطره از محمود درودی**
مجروح اما روزه(1)
ماه رمضان سال ۶۵ توی فکه مجروح شد، ترکش خورده بود به چشمش. آنقدر خون ازش رفته بود که رنگ و رویش به زردی میزد. مادر بودم، دلم میسوخت. هربار میرفتم ملاقات کمی جگر، کباب میکردم برایش میبردم. هربار میگفت «نمیخورم، میل ندارم». بعد از چند روز فهمیدم که با آن حال و روزش روزه است. گفتم: محسنجان! تو اینجا، با این وضعیت، طهارت آنچنانی هم که نداری، آخه این چه روزهایه که میگیری، برات ضرر داره. گفت: اشکال نداره مادر، ما کار خودمون رو میکنیم.خاطره از مادر**
مجروح اما روزه(2)
یکبار با حاجآقا رضوی امام جماعت مسجد علیاکبر(ع) رفتیم عیادتش. مادرش برایش جگر فرستاده بود. هر کاری کردم نخورد. حاجآقا گفت: محسنجان! چرا نمیخوری؟ آرام گفت: روزهام. حاجآقا زد زیر خنده و گفت: چی؟ روزهای؟! با این حال و روز! بحثشان بالا گرفت. محسن میگفت من مجروحم، نه بیمار. بر طبق فلان خط، فلان صفحه، فلان کتاب من میتوانم روزه بگیرم. حاجی آن روز کوتاه آمد ولی بعدها به من گفت: آقای درودی، این همه توی فیضیه درس خوندم، اما اسم کتابهایی رو که خوندم فراموش کردهام. اون وقت محسن حتی خط و صفحه کتابها رو یادشه!
خاطره از پدر*
رفت و دیگه نیومد
محسن و محمود با هم مجروح شده بودند. محمود درب و داغونتر بود تا محسن، دو تا اتاق کوچک داشتیم، دو دست رختخواب انداخته بودم برایشان. صبح تا شب دوستان و بچههای جبهه میآمدند عیادت. وقتی میآمدند، خانه را میگذاشتند روی سرشان، میگفتند و میخندیدند و از سر و کول هم بالا میرفتند. یکبار یکی از همرزمانشان که همسایهمان هم بود، آمد عیادت. دست او هم پانسمان بود، معلوم بود که مجروح است. کمی نشست و بلند شد و گفت: فردا اعزام است.گفتم: پسرم، با این حال و روزت کجا میری؟ بمون یه کم بهتر شی. گفت: نمیتونم حاجخانوم، باید برم. رفت و دیگر نیامد؛ شهید شد.
خاطره از مادر**
چشمم، هدیه به خدا
هنوز سرپا نشده بودند که اسممان برای حج درآمد. مانده بودم با این حال و روزشان چه کنم. دوست محمود آمد و محمود را با خودش برد، گفت «خودم مراقبش هستم». محسن هم گفت: یک پتو و بالش و ملافه به من بدید، میرم دانشگاه امام جعفرصادق(ع) پیش دوستام.رفتم، ولی با کلی دلشوره. دلم پیش بچهها بود. وقتی برگشتم، هر دو آمدند فرودگاه استقبالمان. محمود سرپا شده بود ولی محسن نه. گفتم: محسنجان چشمت چطوره؟ کلی نذر و نیاز کردم تا چشمت رو تخلیه نکنن. گفت: مادر، دیگه از من درباره چشمم نپرس. آدم وقتی چیزی رو در راه خدا داد، دیگه حرفش رو نمیزنه.
خاطره از مادر**
دم مکه رفتن گفتم: محسنجان چی میخوای از اونجا برات بیارم؟ فکر کرد و گفت: یه ساعت برام بیار. منتهی آخوندی باشه. نری از این امروزیها بخری! برایش خریدم. هنوز هم هست منتها روی مچ برادرش عباس. هر وقت میبینمش یاد محسن میافتم.خاطره از مادر**
خارج نمیرم
چشمش را چندبار عمل کردند؛ خوب نشد. حاجآقا رضوی برایش نامه اعزام به خارج گرفت که برود آنجا درمان کند. هرکاری کردم زیر بار نرفت. گفت: اگه خوب شدنی باشه، همینجا خوب میشه. همه چی دست خداست. گفت: اونقدر مجروح بدحالتر از من هست که نیاز به درمان دارن، اون وقت من بیام با هزینه بیتالمال برم خارج!خاطره از مادر**یکبار به محمود گفتم: محمودجان، تو رو خدا نذار محسن بیاد جبهه. حال و روزش رو که میبینی. انداخت به شوخی و گفت: قربونت برم، برای چی دلت میسوزه؟ من، تو خاک و خولم، جلوی توپ و تانکم، محسن که کاری نمیکنه. میاد چهار تا کلمه حرف میزنه و میره. غذاشم میارن میذارن جلوش! خندیدم. میدانستم اینطوری میگوید که من نگران نشوم. محسن بچة یکجا نشستن و حرفزدن نبود.**
بذار یادشون بمونم
یک روز گفت: مامان، خیلی از درسهام عقب افتادم. میخوام یه مدت بمونم و سر و سامونی به درسهام بدم. رفت مسجد. محسن که رفت، عباس آمد پی محسن. گفتم: رفته مسجد. چی کارش داری؟ گفت: از منطقه زنگ زدن که حاجمحسن رو به ما برسونید. گفتم: بعید میدونم، بیاد. داره میره قم.سر ظهر بود که آمد. سر سفره ناهار بودیم. گفت: میرم سرم رو اصلاح کنم. آن روز خواهرش خانه ما بود. از سلمانی که آمد دوش گرفت و مشغول بازی با خواهرزادهاش شد. خانه را گذاشته بودند روی سرشان. صدا به صدا نمیرسید. عصبانی شدم و گفتم: محسن، بچه شدی؟ این چه کاریه میکنی؟ گفت: مامان با بچه باید بچه باشی، بذار اینا از من خاطره داشته باشن، بذار یادشون بمونم.خاطره از مادر**
چادری که برای تشییعش برام خرید
بار آخری که آمد مرخصی، برای من و خواهرهایش یکی یک قواره چادر مشکی آورد. گفت: مامان اون قواره شش و نیم متری مال شماست، گرفتم که باهاش چادر و مقنعه بدوزید. قربان صدقهاش رفتم. سرش را انداخت پایین و گفت: این چادرها را بدوزید و همهتون توی تشییع من سر کنید. دلم گرفت. خندة روی لبم خشکید.با ناراحتی گفتم: اصلاً نمیخوام.حالا یک بار برامون چادر خریدی اینطوری میگی! فهمید ناراحت شدهام. دست خودم نبود. بچههایم را خیلی دوست داشتم. گفت: مامان، شوخی کردم. ولی توی آن دو روزی که تهران بود پایش را کرد توی یک کفش که یالا! چادرهایتان را بدوزید. کوتاه آمدیم و هر سه قواره را دوختیم. همان شد که گفته بود. سر کردیم برای مراسم تشییع.
خاطره از مادر**
بچه محلمون بود.خیلی قشنگ مداحی می کرد.با یه عده طلبه اومدن قــم ، همه شهید شدن إلا محســن .این أواخر حال دیگه ای داشت .روزها خندان بود ، شبها تاصبح گریه می کرد.می گفت: «همه کارها رو کردم. دیگه نگرانی ندارم مگریه چیز، اون هم اینکه ارباب راضی بشه.»خواب امام حسین(ع) رودیده بود.آقا بهش گفته بود: «کارهات روبکن، این باردیگه بار آخره.»یه سربند داده بود به یکی از رفقاش ، گفته بود شهید که شدم ببندینش به سینه ام، آخه از آقا خواستم بی سر شهید شم.با چندتا از فرماندهان توی دیدگاه. گلوله 120 خورده بود وسطشون. جنازه اش که اومد سربند رو بچه ها به سرش بستند.
روی سربند نوشته بود: «أنا زائر الحسین»
🏴
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_مدافع_حرم_حجت_الاسلام_محمد_امین_کریمیان
🌷 «من از این دنیا با همه زیباییاش میروم و همه آرزوهایم را رها میکنم اما به #ولایت و حقانیت علی ابن ابیطالب و خداوندی خدا یقهتان را میگیرم اگر امام خامنهای را تنها بگذارید. »🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید.
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_مدافع_حرم_اسماعیل_خانزاده
🌷 « #خدایا تو را شاکرم و بینهایت شاکرم به خاطر برخورداری از نعمت بزرگ #ولایت_امیرالمؤمنین_علی_علیهالسلام و #فرزندان_علی.»🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
👤"سعید حدادیان"
چند روزیه که در فضای مجازی جار و جنجال به پا شده که اساتید دانشگاه تهران رو اخراج کردن تا سعید حدادیان امسال بیاد در دانشگاه تهران تدریس کنه!
🔹اول اینکه سعید حدادیان دکترا داره و نزدیک به ده ساله که استاد دانشگاه های مختلف هست،پس امسال شروع به تدریس نکرده!حتی در مصاحبه ای که در سال ۹۵ با تبیان داشتن گفتن در دانشگاه تهران و دانشگاه های دیگه تدریس میکنن.
لینک مصاحبه حدادیان در سال ۹۵👇
https://www.google.com/amp/s/article.tebyan.net/Article/AmpShow/319058
🔸دوم اینکه ایشون فیزیک هسته ای یا پزشکی تدریس نمیکنه انقلاب اسلامی تدریس میکنن که هم مرتبط با دکتراش هست هم خودشون دلسوز انقلاب هستن،اگر امثال حدادیان و ثابتی ها انقلاب اسلامی رو تدریس نکنن پس کی بیاد تدریس کنه؟ نکنه انتظار دارن زیبا کلام و تاجزاده و فردوسی پور بیان این درسو تدریس کنن!؟اکثر ما بارها دیدیدم دروسی مثل انقلاب اسلامی و اندیشه اسلامی رو افرادی در دانشگاه تدریس کردن که بویی از اسلام و انقلاب نبردن.
🔻حالا یه سئوال داریم از این عزیزانی که برای تدریس انقلاب اسلامی سعید حدادیان یقه پاره میکنن؛ چرا به امثال فردوسی پور که داره در دانشگاه شریف زبان تخصصی تدریس میکنه و حتی مدرک زبانم نداره گیر نمیدید!؟
آها! الان یادم اومد ،فردوسی پور از خودتونه مشکل نداره.اوکی👍
🌀این روزها #جهاد_تبیین همان همراهی مسلم در زمان امام حسین(ع) است