eitaa logo
شهدای مدافع حرم
367 دنبال‌کننده
36.3هزار عکس
29.6هزار ویدیو
64 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم سلام وصلوات بر محمد وال محمد صل الله علیه واله السلام علیک یا ابا عبدالله سلام دوستان شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ مشاور رضا پهلوی: هدف ما تضعیف بنیه اقتصادی نظام است 🔻 سعید قاسمی نژاد یکی از مشاورین رضا پهلوی با منتشر کردن توئیتی علنا اعلام کرد هدف او و رضا پهلوی تحریم اقتصادی ایران توسط کشورهای غربی و تضعیف بنیه اقتصادی نظام است 🔻 به نظر شما تحریم ایران و تضعیف بنیه اقتصادی کشور به چه کسانی فشار وارد می کند جز مردم ایران؟؟ 💠
انهدام شبکه سازمان‌یافته مرتبط با انگلیس در کرمان 🔹 سپاه ثارالله استان کرمان: با اقدامات دقیق اطلاعاتی سربازان گمنام امام زمان(عج) شبکه‌ای سازمان یافته با نام زاگرس که با هدایت مستقیم عناصری از کشور انگلیس و تشکیل شده بود منهدم و ۷ نفر از  عناصر اصلی آن دستگیر شد. 🔹این تیم به هدایت و راهبری توطئه‌های براندازی به‌ویژه در جریان آشوب‌های اخیر می‌پرداختند. بین افراد دستگیر شده، افراد دوتابعیتی نیز حضور داشته‌اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اوج چند دستگی و اختلاف میان مدعیان براندازی حتی صدای مکرون را هم درآورد؛ ائتلافی تشکیل دهید تا بدانیم با چه کسانی طرف هستیم!! 💢 «فرح دوستدار» پژوهشگر علوم سیاسی در استودیوی سعودی اینترنشنال: 🔺 "اگر واقع‌گرا باشیم مشکل ما چند دستگی است که حتی مکرون در دیدار خانم علینژاد به آن اذعان کرد؛ سیاستمداران غربی می‌گویند که ما از کجا بدانیم و مطمئن باشیم که این جنبش موفق خواهد شد؟! طرف مقابل ما چه کسی است؟!" 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اگر دولت اعلام کند هر کس خودرو خرید و یکساله آن را فروخت، ۹۰ درصد مابه‌التفاوت آن را بعنوان مالیات بر عایدی سرمایه می‌گیرم، دیگر دلالی در بازار خودرو می‌ماند؟ چرا مالیات بر عایدی سرمایه را در خودرو اجرا نمی‌‎کنید؟ 👤 ، اقتصاددان و تحلیلگر مسائل اقتصادی: 🔹 تمام تقاضاها در بازار خودرو غیرواقعی و دلالی است، تقاضای مصرف کننده واقعی خودرو در بازار تقریبا صفر است. ✅ متاسفانه عقلمان هنوز نرسیده که وقتی در بازاری با محدودیت عرضه مواجه هستی، فقط باید تقاضا را مدیریت کنی و تقاضای بازار خودرو فقط با ابزار مالیات به راحتی امکان‌پذیر است. 💠
📸 دم خروس از ناهار در قطر بیرون زد! 🔸چندی پیش علی کریمی اعلام کرد که مهدی مهدوی کیا دعوت فیفا به مراسم افتتاحیه ی جام جهانی و حضور در قطر را رد کرده است. کریمی به نوعی خواسته است همراهی مهدوی کیا با جریان ضد انقلاب را نشان دهد و مهدوی کیا نیز در خلال جام جهانی با استوری هایی همراهی خود با اغتشاش گران را نشان داد. 🔸اما روی دیگر سکه را توئیت کاپیتان اسبق تیم ملی عراق فاش می کند. یونس محمود عراقی تصویری از سفیران فوتبال در جام جهانی قطر را منتشر کرد و نوشت: «یک روز جدید ، ناهار با سفیران جام جهانی.» در این تصویر مهدی مهدوی کیا هم حضور دارد و تاریخ انتشار این توئیت یک روز قبل از فینال جام جهانی یعنی ۲۶ آذر ماه می‌باشد. 🔸حالا باید دید مهدوی کیا ضد یونس محمود عراقی موضع می‌گیرد یا خیر؟! 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨تصاویری از لحظه به رگبار بسته شدن ایست بازرسی سپاه در بانه کردستان حدود سە هفتە قبل در روستای سبدلو در ۵ کیلومتری شهر بانه ایست بازرسی سپاه توسط تروریست‌ها به رگبار بسته شد بعد سلبریتی‌های بی‌شرف هشتگ میزنن سلاحت را زمین بگذار ... 💠
♨️زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام : اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة با ارسال این زیارتنامه دیگران را هم شریک نمایید در شب شهادت بانوی دو عالم ام ابیها حضرت صدیقه فاطمه زهرا علیه السلام 😭🏴🥀😭
هدایت شده از تخریب‌ چی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وظایف رهبری از زبان ایشان ⭕️ رهبری نمی‌تواند در تصمیم‌گیری‌های موردی دستگاه‌های گوناگون دولتی، هی وارد بشود؛ این هم خلاف قانون است، هم ناممکن و هم نامعقول؛ وظیفه‌ی رهبری آنجاست که... 🌏 👇 🆔 @takhribchi110
33.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ اهمیت دیدار علی کریمی با رئیس جمهور آلمان و بحران در افغانستان و سکوت مولوی عبدالحمید😜😉 ♨️عجب تحلیل قشنگی 😍😁 عاااااالی بود دوستان. 👌 حتما حتما با حوصله و دقت تا انتها ببینید. و برای دیگران هم ارسال کنید. مخصوصا قسمتی که درمورد افغانستان و ملا عبدالشیطان منافق فتنه گر هست. که انصافا خوب از خجالتش، دراومد 😅 حداکثری حداکثری 👏👏👏
.🌻بسم الله الرحمن الرحیم🌻 🌷میعادصبحگاهی عاشقان🌷 🌹⚪🌹⚪🌹⚪🌹⚪ 📌اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان (عج) 🔅السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اَباصالحَ المَهدی یا خَلیفةَالرَّحمنُ و یا شَریکَ الْقُرآن اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🔅 ⚪🌹⚪🌹⚪🌹⚪🌹 📌صلوات خاصه ی حضرت زهرا (سلام الله علیهما) 🌼اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🌼 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺 💐اللهم الرزقنا زیارة کربلا🤲 ☘اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْل وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🍀 🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 📌 اللهم الرزقنازیارة علی ابن موسی🤲 💠السلام علیک یاامام الرئوف💠 💐ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ💐 🔷دعای سلامتی اقا امام زمان🔷 📌اللهم الرزقنا زیارة سامرا🤲 🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِابنِ الحَسن، صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًو عینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌺 💎🍃💎🍃💎🍃💎🍃💎🍃💎🍃💎 📌اللهم الرزقنا زیارة نجف 🤲 🌷سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يارَبَّ العالَمين🌷 🔽💎دعای غریق💎🔽 🔅دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🔸یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ 🔷یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب🔷ِثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک🔸 🌴🌸🌴🌺🌴🌸🌴🌺🌴🌸🌴🌺🌴 💠دعایی که عصرعاشورا،امام حسین (علیه السلام) به فرزندشان امام سجاد (علیه السلام) تعلیم دادند: 🌺 بِحَقِ‏ یس‏ وَ الْقُرْآنِ‏ الْحَکِیمِ‏ وَ بِحَقِ‏ طه‏ وَ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ یَا مَنْ یَقْدِرُ عَلَى حَوَائِجِ السَّائِلِینَ یَا مَنْ یَعْلَمُ مَا فِی الضَّمِیرِ یَا مُنَفِّسُ عَنِ الْمَکْرُوبِینَ یَا مُفَرِّجُ عَنِ الْمَغْمُومِینَ یَا رَاحِمَ الشَّیْخِ الْکَبِیریَا رَازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیرِ یَا مَنْ لَا یَحْتَاجُ إِلَى التَّفْسِیرِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد. 💧💧💧💧💧💧💧💧 🌸دعای برکت روزامام صادق(علیه السلام):وقتى صبح دمید بگو: 💥(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ، سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ💥اللّهُمَّ صَبِّح آل مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ💥اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةالسَّماواتِ وَالأَرض ِرِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک) 💠َچهارده صلوات با وعجل فرجهم 💐 هدیه به روح ائمه معصومین 💐،امام وشهدا وصلحا 💐وشادی روح همه اموات 💐خصوصا اموات دوستان فرستاده شود 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌻بسم الله الرحمن الرحيم اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌺دعایی برای ثابت نگه داشتن ایمان بعد از هر نماز واجب 💥رَضیتُ بِاللّهِ رَبّا وَبِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وآلِهِ نَبِیّا وَبِالاِسْلامِ دینا وَبِالْقُرآنِ کِتابا وَبِالْکَعْبَةِ قِبْلَةً وَبِعَلِی وَلِیّا وَاِماما وَبِالْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ وَعَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَمُحَمَّدِ بْنِ عَلِی وَجَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَمُوسى بْنِ جَعْفَرٍ وَعَلِىِّ بْنِ مُوسى وَمُحَمَّدِ بْنِ عَلِی وَعَلِىِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِی وَالْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ اَئِمَّةً اَللّهُمَّ اِنّى رَضیتُ بِهِمْ اَئِمَّةً فَارْضَنى لَهُمْ اِنَّکَ عَلى کُلِّ شَىْءٍ قَدیرٌ             ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍✨🍂✨🍂✨🍂✨🍂✨🍂 📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ💍فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ ‍ 🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚 🌻دعای وسعت رزق امام جواد (ع): بعد از هر نماز واجب بخوانید: 💥اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ بِحَقِ وَلیِّکَ مُحَمَّدِ بنِ عَلیِّ التَّقی الجَواد علیه السلام اِلّا جُدتَ به عَلیَّ مِن فَضلِکَ و تَفَضَّلتَ بِهِ عَلیَّ مِن وُسعِکَ وَ وَسَّعتَ بِهِ عَلیَّ مِن رِزقِکَ و اَغنَیتَنی بِحَلالِک عَن حَرامِک و بِفَضلِکَ عَمَّن سِواکَ و جَعَلتَ حاجَتی اِلَیکَ و قَضاءَها عَلَیکَ اِنَّک لِما تَشاءُ قَدیر... 🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃 ✨دعای چهارحمد✨ 💥اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب💥اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه💥اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس💥اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.🌺 ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 ☘ 🔸الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَه🔹و اَسئَلُ لله مِن کُلِّ خَیر🔸و اَستَغفِرُ الله مِن کُل ذَنب🔹وَاَعوذُ بِاللهِ مِن کُلِّ شَرّ 🌹🌿🌹 🌴دعای سفارش شده در زمان غیبت 🍃اللَّهُمَّ اِنّا نَشکُو الیکَ فَقدَ نَبِیَّنا و غَیبَةَ وَلِیَّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَینا و وُقُوعَ الفِتَنِ بِنا و تَظاهُرَ الاَعداءِ عَلَینا و کَثرَةَ عَدُوِّنا و قِلَّةَ عَدَدِنا.اللَّهمَّ فَفَرِّج(فَافرُج)ذلِکَ بِفَتح مِنکَ تُعَجَّلُه وَ نَصرِِ مِنکَ تُعِزُّهُ و اِمامِ عَدلِِ تُظهِرُه،اِلهَ الحَقِّ رَبَّ العالَمین. 🌸💖🌸💖🌸💖🌸💖🌸 🍃🌻🍃این صلوات معادل ده هزار صلوات میباشد: 🌻اللهُمَ صَلِّ عَلَی سَیِّدنا و نبیِّنا مُحَمَدٍ و آلِه مَااختَلَفَ المَلَوان و تَعاقَبَ العَصرانِ وَکَرَّ الجَدیدانِ وَاستَقْبَلَ الفَرقَدانِ و بَلِّغ رُوحَهُ و اَرواحَ اَهلَ بَیته منِّی اَلتَّحیَّهَ وَ السَّلام 🍃°○●🌴°○●🌴°○●🍃" اللـهم صـل علی محمد و علی آل محـمد كما صـــليت علی إبراهيم و علـى آل إبراهيم انک حمیدٌ مجید.الهم بارك علـى محمـد و علـى آل محمد كما باركت علـى إبراهيم و علـى آل إبراهيم إنك حميدٌ مجيد " ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌺🍃🌺دعای وسعت رزق🌺🍃🌺 🍂 لاحولَ ولا قوةَ الاّ بالله العلی ِّالعظیم توکلتُ علَی الحیِّ الّذی لا یموت والحمدُللهِ الذی لم یَتخِذ صاحبةً ولا ولداوَلَمْ یَکُن له شریکٌ فی الْملک ولم یکن له وَلیّ من الذُل.وکَبِره تکبیراً حسبنا اللهُ ونعمَ الوکیل نعْمَ المَولی ونِعمَ النّصیر یا اللهُ یا ربّ یا حیّ یا قیّوم یا ذالجلالِ والاکرامِ اسئلک باسمِکَ العظیم الاعظم اَن تَرزُقَنی رزقاً حلالاً طَیّبا طاهراً واسعا برحمتکَ یا اَرحمَ الرّحمین اللهمَ اَغْنِنی بِحَلالِک عَن حرامک وبِفَضلِک عَمّن سِواکَ 🍃 💠 آیه قرآنی که گنج را به سویتان می بارد : 🌼وَ مَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَ مَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْراً🍃 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
هدایت شده از خلیل قایدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆👆👆👆 نمایش نامه ی حمله ی اهل سقیفه به خانه ی حضرت زهراء ، در این نمایشنامه جوانی غیور از تماشاچیان که تاب تماشای این صحنه را نداشته وارد صحنه می شود و...... 🕷🕷🕷■ ‌ ننگ و عار حضرت زهراء سلام الله علیها خطاب به اهل سقیفه (غاصبان امامت) فرمودند : .....ننگ و عار ، و آتش جهنم ، بر کسی باد که دختر پیامبر خود را تحقیر و ذلیل کند. من گفتم آنچه گفتم در حالیکه می دانم یاری نکردن وجودتان را فرا گرفته، و پیمان شکنی و بی وفایی مانند لباسی بر دلهای شما پوشیده شده است، ولی این سخنان به خاطرِ به لب رسیدن جانم بود....... -----------------------------------ه بر گزیده از خطبه ی حضرت زهراء الا لعنةالله على القوم الظالمين ❤🖤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۶ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ على، وقتی دید احمد دلگیر و نگران است، کوتاه آمد. - به چشم! شما نگران نباشید. کارها را سروسامان می دهم و در موقع لازم به عقب می آیم. ۔ حاج علی، یادت نرود. تو نباید به دست عراقی ها بیفتی، میفهمی چه می گویم؟ تو یعنی سپاه، یعنی فرماندهی، یعنی جزیره. عراقی‌ها تو را خوب می شناسند. - خدا بزرگ است. سعی می‌کنم کارها را ردیف کنم و به عقب بیایم. تازه، بهنام شهبازی و عباس هواشمی و عده ای دیگر از فرماندهان جلو هستند. تا آنها بیایند عقب من هم آمده ام. این نامردی است تا آنها نیامده اند، به عنوان فرمانده قرارگاه، عقب. بیایم. همه فرماندهان موقع رفتن به علی گفتند سریع جمع کند و به عقب برود. با هم روبوسی کردند. آن‌ها را تا در ورودی قرارگاه بدرقه کردم. چهار پنج ماشین پشت سر هم به سمت عقب حرکت بعد از رفتن فرماندهان کنار على نشستم و او با حاج عباس هواشمی تماس گرفت و از اوضاع خط مقدم پرسید. حاج عباس، که صدایش به خوبی به گوش نمی رسید، گفت: «در جاده خندق وضع خیلی خراب بود. مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. اینجا عراق بدجوری حمله کرده است. هیچ چیز جلودارش نیست. بیشتر نیروها از پا درآمده اند. باقی مانده نیروها هم در حال عقب نشینی اند. سعی می‌کنم نیروها را هر طور شده به عقب بیاورم تا کسی اسیر نشود. حال خود شما چطور است حاج علی؟» و علی غمگینانه پاسخ داد: «خوبم. شما سلامت باشید. هر طور شده بچه های زخمی و شیمیایی را به عقب بفرست.» با پایان گرفتن تماس، حاج علی پرسید: «گرجی، در قرارگاه چند ماشین داریم؟» - دو ماشین داریم که یکی اش هم آمبولانس است." - خوب است. دو ماشین برای ما کافی است. ماندن در صلاح نیست. آماده عقب رفتن باشید. دیگر نمی شود این‌جا ایستاد. عراق احتمالا به سمت قرارگاه می آید. هر چه زودتر باید قرارگاه را خالی کنیم. هر لحظه ممکن است عراقی ها با هلی برن روی سر مان فرود بیایند. در حین حرف زدن علی، صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم. صدای عصبانی غلام پور بود که به گوشم می رسید. - شما هنوز آنجا هستید؟ بابا، چرا حرف گوش نمی دهید؟ بیایید عقب دیگر! آخر چند بار باید بگویم؟ این بار آخر است که می گویم. شما شرعا باید برگردید به عقب. - بله، حاجی داریم آماده می شویم. برادرها سالم به عقب رسیدند؟ - بله، آنها را به مقر بیمارستان امام رضا بردم. از بابت آنها جای نگرانی نیست. همه نگرانی ام برای شماست که آنجا جا خوش کرده اید و حرف هیچ‌کس را هم گوش نمیدهید. علی، که به مکالمه من و احمد گوش می کرد، با اشاره گفت بگویم داریم می آییم عقب. صدای بی سیم دوباره به گوش رسید. صدای حاج عباس هواشمی بود. می‌گفت: «حاج علی، خوب گوش کن. من دارم سه هلیکوپتر می بینم که خط حرکت‌شان نشان می دهد به سمت قرارگاه می آیند. احتمالا قصد محاصره آنجا را دارند. قرارگاه لو رفته است. شما را به خدا سریع از آنجا بروید بیرون.» با شنیدن این حرف ها از قرارگاه زدم بیرون و آسمان را نگاه کردم. بوی شیمیایی سراسر منطقه را پر کرده بود. برای آرامش خودم گفتم: «نه، این ها در حال گشت زنی هستند و کاری به قرارگاه ندارند. حاج عباس حتما اشتباه می‌کند.» وقتی دوباره به اتاق على برگشتم گفت: «گرجی، هلیکوپترها را دیدی؟ چند تا هستند؟» . - والا من هلی کوپتری ندیدم! . - یعنی چه؟ پس حاج عباس چه می گوید؟ هلیکوپترها کجا رفتند؟ - شاید به محور دیگری رفته اند! همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۷ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ فضای قرارگاه به قدری سنگین بود که نفس کشیدن را هم مشکل کرده بود. عراقی ها در حال آتش ریختن روی جزیره بودند. اطراف ما هیچ مقری نبود و همین برای لو رفتن ما کافی بود. محل قرارگاه هم، چون سر جاده بود، به راحتی تشخیص داده می شد و آنها می توانستند در کمترین زمان ما را محاصره کنند. با خودم فکر کردم چرا عراقی ها قرارگاه را بمباران نمی کنند؟ اینکه برایشان کاری ندارد.» و نتیجه گرفتم آنها به دنبال اسیر کردن علی هاشمی اند و می خواهند با احتیاط وارد عمل شوند. اطراف قرارگاه هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم تا قدری آرام بگیرم؛ ولی اثری نداشت. در طول این مدت، علی، در حالی که دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود، در سنگرش قدم میزد. انگار به مسئله ای فکر می کرد. گفتم: «حاج علی، عجب بوی سیبی می آید! بوی گلابی هم می آید!» با خنده گفت: «البته بوی خورش سبزی را هم اضافه کن.» بعد پیراهنش را توی شلوارش کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت: گرجی، بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.» گفتم: «علی آقا، اگر آخر خط است، پس یا شهادت یا اسارت. البته هر دو پذیرفتنی هستند؛ هرچند اسارت سخت است، آن هم وقتی آدم را از توی قرارگاه فرماندهی سپاه ششم بیرون بیاورند.» خندید و گفت: «گرجی، اگر اسیر شدیم، من که لاغرمردنی ام می گویم راننده ام و این آقا فرمانده من است.» من، که نفسم به سختی بالا می آمد با خنده جواب دادم: «برادر من، آن طرف آب ماهر عبدالرشید و سلطان هاشم فرمانده سپاه ششم عراق است و این طرف تو فرمانده سپاه ششم ایرانی. من چه کاره ام؟» هر دو خندیدیم. ناگهان گلوله توپی به پشت جا کولری سنگر علی خورد و صدای مهیبی بلند شد. من و علی از شدت انفجار هر یک به طرفی پرت شدیم. خدا رحم کرد. چون کولر گازی به داخل پرتاب شد و اگر به هر یک از ما می خورد، له می‌شدیم. نوع شلیک گلوله این پیام را داشت که عراقی ها ما را دقیقا زیر نظر دارند. علی سریع بلند شد، لباسش را تکاند، و گفت: «گرجی، طوری نشدی؟ زخمی که نشدی؟» . - نه بابا! بادمجان بم که آفت ندارد. تو چطوری؟ من هم خوبم. انگار دیگر باید سریع برویم عقب. برای آخرین بار به دقت سنگر علی را از نظر گذراندم. دور تا دور سنگر پتوی سربازی پهن بود. عبارت «ما تا آخر ایستاده ایم» را زیر عکس امام نصب کرده بودند. با خودم گفتم: «آیا واقعا اتاق ماهر عبدالرشید و سلطان هاشم هم به همین سادگی است؟» على صدا زد: «گرجی، قبل از رفتن یک بار دیگر از وضعیت جلو سؤال کن تا ببینیم چه خبر است؛ چقدر از نیروها به عقب آمده اند و عراق تا کجا جلو آمده.» همه فکرش متوجه بچه های خط مقدم بود. همه توانش را گذاشته بود تا بچه های جلو سریع به عقب منتقل شوند. همیشه می گفت: «این بچه ها در دست ما امانت اند. هر یک از این ها یک قبیله چشم به راهشان است.» به ساعتم نگاه کردم. حوالی اذان ظهر بود. هر روز آن موقع آماده نماز جماعت می‌شدیم. علی زودتر از همه راهی نماز می شد و بقیه، به تبعیت از او، دست از کار می کشیدند و آماده نماز جماعت می شدند. وضو داشتم. علی هم طبق معمول وضو داشت. گفت: «نماز اول وقت را بخوانیم. چون فکر نمی‌کنم بعد از اینجا فرصت نماز خواندن پیدا کنیم.» صدای بوق ماشینی مرا به بیرون قرارگاه کشاند. پابرهنه دویدم بالا. دیدم راننده ای طبق معمول هر روز توقف کرد و با آوردن دو قابلمه برنج و خورش وارد قرارگاه شد. تا ظرف‌ها را زمین گذاشت، گفتم: «برادر، دستت درد نکند. بزن به چاک که وضع خیلی خراب است. تا اسیر نشدی سریع فرار کن.» او را هل دادم تا از قرارگاه بیرون برود. به راننده، در حالی که با عجله پشت فرمان می نشست، طوری گاز داد که از لاستیک های ماشین صدا و دود بلند شد. از اینکه او در آن گیرودار نماند خوشحال شدم. نگاهی به دیگ های خورش و برنج کردم و با خود گفتم: «حالا چه کسی این همه غذا را بخورد؟ » مجال خوردن غذا برای هیچ یک از بچه های داخل قرارگاه نبود. با بیسیم از جلوی خط خبر گرفتم. بچه ها خبرهای بدی دادند. عقب نشینی، اسارت، شهادت، زخمی شدن بچه ها، و شیمیایی واژه هایی بود که مدام از بی سیم ها به گوش می رسید. یکی از اخبار بد را حاج عباس داد. گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.» همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۸ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ ..یکی از اخبار بد را حاج عباس داد. گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می‌آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.» حاج على با شنیدن این خبر گفت: «گوشی را بده.» گوشی بیسیم را گرفت و گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور، شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئی‌ترین نیروها به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه می‌توانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد. از اذان ظهر چند دقیقه ای گذشته بود. علی اصرار داشت امام جماعت شوم. به شوخی گفتم: «دوست دارم آخرین نمازم را به امامت تو بخوانم.» تبسمی کرد و گفت: «ها ... مگر خبری است گرجی؟» به امامت على نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. گویی از این‌که در اوج خطر بودیم واهمه ای نداشت. نماز آن‌روز، نماز نبود؛ خلوتی عاشقانه بود که لذت خاصی داشت. به عمرم این طور نماز نخوانده بودم. در حین نماز هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد. نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. من هم نتوانستم اشک نریزم. صدای زنگ تلفن ما را از آن حال بیرون آورد. گوشی را برداشتم. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمی‌شنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست می‌کنید؟ لامذهب ها، بس کنید! بیایید عقب. شما اعصاب مراخرد کردید.» جرئت گفتن هیچ حرفی را نداشتم. گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم ... آمدیم ..» تلفن را قطع کرد و گفت: «گرجی، احمد خیلی شاکی شده، سریع جمع کن برویم عقب.» از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدودا هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری شدند. دو تا از هلیکوپترها می خواستند فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت. با دیدن هلیکوپترها مبهوت شدم. برگشتم و پله های ورودی را یکی چهار تا پشت سر گذاشتم و فریاد زدم: «حاج علی، بدو که هلیکوپترها بالای سرمان دور قرارگاه اند.» او سریع از جا کنده شد و گفت: «چه شده؟» گفتم: «هلی کوپترهای عراقی در چندصد متری قرارگاه اند. قصد فرود آمدن دارند. باید سریع فرار کنیم تا محاصره نشویم.» على صدا زد: «همه به طرف ماشین بروید. بر می گردیم عقب!» هر دو راننده به سرعت پشت فرمان ماشین ها نشستند و با روشن کردن آنها و سوار شدند و آماده حرکت شدیم. آن دو راننده یکی راننده من، مرتضی نعمتی، بود و دیگری راننده علی هاشمی. من و علی در یک ماشین نشسته بودیم. او به کتف راننده زد و گفت: «گاز بده. به سرعت به طرف دژبانی شهید همت برو!» به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلیکوپترهای عراقی به زمین نزدیک شدند و سه موشک به طرف ماشین های ما شلیک کردند. آمدن موشک را با چشم می دیدم و باورم نمی‌شد. کماندوهای عراقی به راحتی در هلیکوپتر دیده می شدند که با تیربار به سمت ما شلیک می کردند. یکی از موشک‌ها به ساختمان قرارگاه اصابت کرد و صدای مهیبی بلند شد. موشک دوم در نزدیکی ماشین همراه ما به زمین خورد و آن را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اما هیچ کس آسیب ندید. راه بسته شده بود و تصمیم گیری در آن لحظه مشکل بود. جاده ای غیر از جاده روبه رویمان نداشتیم. پشت سرمان نیزار بود و راهی برای فرار از دست عراقی ها نبود؛ جز اینکه پیاده به طرف نیزار فرار کنیم. باران گلوله بود که از هلیکوپترهای عراقی به سمت ما می آمد. علی فریاد زد: «همه از ماشین ها پیاده شوید و بروید میان نیزارها.» با این حرف چهار در ماشین ها به سرعت باز شد و همه به طرف نیزارهای عقب جزیره، که در اثر بارش گلوله های توپخانه سوخته بود، دویدیم. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۹ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ من و علی کنار هم بودیم. علی می گفت: «گرجی، بدو که اگر یواش بیایی، در چنگ عراقی هایی.» من با آن وزن زیاد نمی توانستم مثل على سريع بدوم. ولی چاره ای نداشتم. هر چه قدرت داشتم در پاهایم جمع کرده بودم و می دویدم. نیزارهای پشت قرارگاه سوخته و زمین کاملا مسطح و عریان بود و امکان پنهان شدن به ما نمی داد. تنها کاری که باید می کردیم دویدن بود و دویدن. در حقیقت عقب نشینی ما از همان لحظه شروع شد. على لباس خاکی به تن داشت ولی من شلوار سپاهی پوشیده بودم؛ شلواری که می توانست برایم خطرناک باشد. وقتی از قرارگاه زدیم بیرون، من بند پوتین هایم را نبسته بودم و همین سبب می شد پوتین هایم از پایم بیرون بیاید و حرکتم را کندتر کند. از طرفی زمین هم ماسه و رملی بود و پوتین هایم در زمین فرو می رفت و با کلی گل بیرون می آمد. دیدم با این وضع نمی توانم بدوم. پوتین هایم را در آوردم و پابرهنه شروع به دویدن کردم. نیزارها در اثر گلوله های توپ آتش گرفته و به صورت تیغ در آمده بود. هر بار که پایم روی یکی از آنها می‌رفت ضعف می کردم. من و على پانصد متری میان نیزارها همراه هم بودیم. وقتی عراقی ها به سوی ما شلیک می کردند يقين داشتند افراد آن در ماشین از عناصر اصلی قرارگاه اند. آنها به خوبی می دانستند قرارگاه خاتم ۴ محل فرماندهی سپاه ششم است. اطلاعاتشان کامل بود. پس در کنار قرارگاه فرود آمدند و وارد درگیری شدند. از شانس بد ما، چون نیزارها سوخته بود، امکان توقف و استراحت نداشتیم و باید تا نفس داشتیم می دویدیم. هر کس وارد نیزارها می‌شد به راحتی قابل شناسایی بود؛ به خصوص وقتی با هلیکوپتر از بالا تعقیب می کردند. صدای هلیکوپترها لحظه ای قطع نمی‌شد. آنها از بالا و عده ای از پایین دنبال ما بودند. عرق از سر و رویمان می‌بارید. به هیچ چیز غیر از فرار فکر نمی کردیم. من، على هاشمی و بهنام شهبازی، به همراه هم می دویدیم و هلیکوپترها از بالا با موشک و گلوله به جانمان افتاده بودند. آن‌طور که عراقی ها از بالا شلیک می کردند نشان می داد هدفشان کشتن ما بود و حتی دنبال اسارت ما هم نبودند. یقین کردم این طور که گلوله می آید جان سالم به در نخواهیم برد. چند دقیقه ای از دویدن ما می گذشت که یکی از هلیکوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد. با انفجار موشک من و على، هر یک، به سمتی از نیزار پرتاب شدیم. احساس کردم لحظه شهادت رسیده است و دیگر از جا بلند نخواهم شد. هیکل سنگین من با شلیک موشک مثل یک برگ درخت به هوا بلند شد و محکم در میان نیزارهای سوخته فرود آمد. با شلیک موشک، نیزارهای نیم سوخته آتش گرفت. بوی سوختن نیزارها، گرمای بالای پنجاه درجه جزیره، و هوای آلوده شیمیایی به جانمان چنگ زده بود و رهایمان نمی کرد. شدت تخریب و آتش موشک به قدری زیاد بود که با سوختن نیزارهای اطرافم شلوارم سوخت. اول از شدت ضربه متوجه نبودم؛ ولی کمی بعد از بوی سوختن شلوار و گوشت ران و کف پایم فهمیدم هر دو پاهایم به شدت درد می کند. سوزش سوختگی پای راستم مزید بر علت شد. تشنگی و اضطراب اسارت از یک طرف و سوختن پایم و شدت درد از سوی دیگر گریبانگیرم بود. آبی برای رفع تشنگی و چیزی که درد پایم را کم کند نبود. قدرت فریاد زدن هم نداشتم. یک آن درد پا را فراموش کردم و با خودم گفتم: «پس حاج علی چه شد؟» با این پرسش هر طوری بود خودم را جمع و جور کردم. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۱۰ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ همه وجودم چشم شد و اطراف را به دنبال على و بچه های دیگر گشتم. نای فریاد زدن نداشتم. تشنگی اذیتم می کرد. از یک طرف می ترسیدم با فریاد زدنم عراقی‌ها جایم را پیدا کنند و از طرفی دیگر گلویم خشک شده بود و رمقی برای فریاد زدن نداشتم. چند مشت خاک روی شلوار آتش گرفته ام ریختم تا خاموشش کنم. از بوی سوختن موهای پایم حالت تهوع پیدا کردم. هر طور بود آتش شلوار را خاموش کردم. خورشید وسط آسمان قرار داشت و با همه وجود می تابید. وقتی خبری از علی نشد با خودم گفتم: «هر چه می خواهد بشود. به درک!» و شروع کردم به فریاد زدن: «علی هاشمی ... حاج علی .. علی آقا ...» هر چه قدرت داشتم جمع کردم و فریاد زدم؛ ولی دریغ از شنیدن صدای علی هاشمی . از جایم بلند شدم و گفتم: «احتمالا موج انفجار على را چند متری جلو یا عقب پرت کرده. شاید بدجوری زخمی شده و قدرت جواب دادن ندارد.» پنجاه متر جلو رفتم. خبری نبود. پنجاه متر عقب برگشتم. خبری نبود. انگار على آب شده بود و در آن خاک سوخته فرورفته بود. نمی‌خواستم قبول کنم جواب مرا نمی دهد. به اطراف نگاه کردم و گفتم: «خدایا، پس چه بلایی سر على آمده؟ اگر زخمی شده که باید همین اطراف باشد. یعنی علی مرا رها کرده و خودش فرار کرده است؟ یعنی علی را اسیر کردند و بردند؟» هزار سؤال در ذهنم آمد؛ ولی پاسخ همه آنها منفی بود. علی آدمی نبود که مرا در آن گیرودار ترک کند و جانش را بردارد و برود. این کارها در ذات على نبود. برای یک لحظه گفتم: «یعنی ممکن است علی شهید شده باشد؟» بلافاصله به خودم گفتم: «نه بابا! اگر قرار بود شهید شود، هر دوی ما شهید می‌شدیم. ما کنار هم بودیم. مگر می شود یکی شهید بشود یکی نه؟ امکان ندارد. تازه، اگر هم شهید شده باشد، باید جسد او را ببینم. نه، او شهید نشده است.» تصور شهادت علی برایم کشنده بود. آن قدر میان نیزار على را صدا زدم که دیگر صدایم درنمی آمد. خوب که خسته شدم، برای آرامش خودم گفتم: «حاج علی، هر جا هستی به خدا می سپارمت.» خودم را دلداری می دادم و با خود می‌گفتم: «او کسی نیست که به سادگی تسلیم شود. او دارد ادامه مسیر می دهد ...» ولی باز هم نگرانی جانم را مثل خوره در بر گرفته بود. قدری استراحت کردم. متوجه شدم هلیکوپترهای عراقی دیگر ما را تعقیب نمی‌کنند و همگی به طرف ورودی جزیره می روند. اطراف قرارگاه هم پرنده پر نمیزد. تا چشم کار می کرد و دید داشتم هلی کوپترها را نگاه کردم. با خودم گفتم: «یعنی آنها از ما ناامید شده اند که دارند می روند؟ شاید مطمئن شده اند با این همه موشک و گلوله ما کشته شده ایم. نکند آنها على را اسیر کرده اند و همراهشان برده اند!» افکار مأیوس کننده ای به ذهنم می آمد. دوباره با خود گفتم: «به احتمال زیاد یقین کرده اند با آن همه موشک و به آتش کشیدن نیزارها کسی نمی تواند جان سالم به در ببرد؛ وگرنه به این راحتی ما را رها نمی کردند.» . آرام آرام صدای هلی کوپترها کم و کمتر شد، تا جایی که دیگر صدایی از آنها نشنیدم. عراقی‌ها با رفتن به سمت دژبانی شهید همت، یعنی قسمت ورودی جزیره، قصد داشتند نیروهای ایرانی در حال عقب نشینی را از بین ببرند. ظاهرا آنها هنوز مأموریت‌شان را به آخر نرسانده بودند. کف پاهایم به سبب راه رفتن روی ماسه های داغ نیزار تاول زده بود. دردش زجرم می‌داد. نبود على نفسم را گرفته بود. انگیزه ای برای فرار از آن وضعیت نداشتم. برای لحظه ای گفتم: «شاید علی، مثل من، خودش را جایی پنهان کرده و حالا که هلیکوپترها رفته اند او هم دارد به سمت قرارگاه می رود تا همراه باقی نیروها سوار ماشین ها بشود و به عقب برود.» این تصور آنقدر به من روحیه داد و وجودم را مملو از امید کرد که با وجود سوختگی پاهایم به طرف قرارگاه راه افتادم. یک درصد هم احتمال نمی‌دادم عراقی‌ها در اطرافم باشند. با اطمینان از پشت قرارگاه به طرف آنجا حرکت کردم. بعد از حدود ده دقیقه به قرارگاه رسیدم. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۸ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ ..یکی از اخبار بد را حاج عباس داد. گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می‌آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.» حاج على با شنیدن این خبر گفت: «گوشی را بده.» گوشی بیسیم را گرفت و گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور، شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئی‌ترین نیروها به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه می‌توانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد. از اذان ظهر چند دقیقه ای گذشته بود. علی اصرار داشت امام جماعت شوم. به شوخی گفتم: «دوست دارم آخرین نمازم را به امامت تو بخوانم.» تبسمی کرد و گفت: «ها ... مگر خبری است گرجی؟» به امامت على نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. گویی از این‌که در اوج خطر بودیم واهمه ای نداشت. نماز آن‌روز، نماز نبود؛ خلوتی عاشقانه بود که لذت خاصی داشت. به عمرم این طور نماز نخوانده بودم. در حین نماز هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد. نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. من هم نتوانستم اشک نریزم. صدای زنگ تلفن ما را از آن حال بیرون آورد. گوشی را برداشتم. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمی‌شنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست می‌کنید؟ لامذهب ها، بس کنید! بیایید عقب. شما اعصاب مراخرد کردید.» جرئت گفتن هیچ حرفی را نداشتم. گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم ... آمدیم ..» تلفن را قطع کرد و گفت: «گرجی، احمد خیلی شاکی شده، سریع جمع کن برویم عقب.» از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدودا هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری شدند. دو تا از هلیکوپترها می خواستند فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت. با دیدن هلیکوپترها مبهوت شدم. برگشتم و پله های ورودی را یکی چهار تا پشت سر گذاشتم و فریاد زدم: «حاج علی، بدو که هلیکوپترها بالای سرمان دور قرارگاه اند.» او سریع از جا کنده شد و گفت: «چه شده؟» گفتم: «هلی کوپترهای عراقی در چندصد متری قرارگاه اند. قصد فرود آمدن دارند. باید سریع فرار کنیم تا محاصره نشویم.» على صدا زد: «همه به طرف ماشین بروید. بر می گردیم عقب!» هر دو راننده به سرعت پشت فرمان ماشین ها نشستند و با روشن کردن آنها و سوار شدند و آماده حرکت شدیم. آن دو راننده یکی راننده من، مرتضی نعمتی، بود و دیگری راننده علی هاشمی. من و علی در یک ماشین نشسته بودیم. او به کتف راننده زد و گفت: «گاز بده. به سرعت به طرف دژبانی شهید همت برو!» به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلیکوپترهای عراقی به زمین نزدیک شدند و سه موشک به طرف ماشین های ما شلیک کردند. آمدن موشک را با چشم می دیدم و باورم نمی‌شد. کماندوهای عراقی به راحتی در هلیکوپتر دیده می شدند که با تیربار به سمت ما شلیک می کردند. یکی از موشک‌ها به ساختمان قرارگاه اصابت کرد و صدای مهیبی بلند شد. موشک دوم در نزدیکی ماشین همراه ما به زمین خورد و آن را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اما هیچ کس آسیب ندید. راه بسته شده بود و تصمیم گیری در آن لحظه مشکل بود. جاده ای غیر از جاده روبه رویمان نداشتیم. پشت سرمان نیزار بود و راهی برای فرار از دست عراقی ها نبود؛ جز اینکه پیاده به طرف نیزار فرار کنیم. باران گلوله بود که از هلیکوپترهای عراقی به سمت ما می آمد. علی فریاد زد: «همه از ماشین ها پیاده شوید و بروید میان نیزارها.» با این حرف چهار در ماشین ها به سرعت باز شد و همه به طرف نیزارهای عقب جزیره، که در اثر بارش گلوله های توپخانه سوخته بود، دویدیم. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از گروه دوستان بصیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیانت دولت حسن ۲ یا ۳ سال زندگی بیشتر بیماران SMA ارزش این هزینه را ندارد که دارو وارد کنیم !!!