هدایت شده از علی پورمحمد
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۹
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷
من و علی کنار هم بودیم.
علی می گفت: «گرجی، بدو که اگر یواش بیایی، در چنگ عراقی هایی.» من با آن وزن زیاد نمی توانستم مثل على سريع بدوم. ولی چاره ای نداشتم. هر چه قدرت داشتم در پاهایم جمع کرده بودم و می دویدم. نیزارهای پشت قرارگاه سوخته و زمین کاملا مسطح و عریان بود و امکان پنهان شدن به ما نمی داد. تنها کاری که باید می کردیم دویدن بود و دویدن. در حقیقت عقب نشینی ما از همان لحظه شروع شد. على لباس خاکی به تن داشت ولی من شلوار سپاهی پوشیده بودم؛ شلواری که می توانست برایم خطرناک باشد. وقتی از قرارگاه زدیم بیرون، من بند پوتین هایم را نبسته بودم و همین سبب می شد پوتین هایم از پایم بیرون بیاید و حرکتم را کندتر کند. از طرفی زمین هم ماسه و رملی بود و پوتین هایم در زمین فرو می رفت و با کلی گل بیرون می آمد. دیدم با این وضع نمی توانم بدوم. پوتین هایم را در آوردم و پابرهنه شروع به دویدن کردم. نیزارها در اثر گلوله های توپ آتش گرفته و به صورت تیغ در آمده بود. هر بار که پایم روی یکی از آنها میرفت ضعف می کردم. من و على پانصد متری میان نیزارها همراه هم بودیم.
وقتی عراقی ها به سوی ما شلیک می کردند يقين داشتند افراد آن در ماشین از عناصر اصلی قرارگاه اند. آنها به خوبی می دانستند قرارگاه خاتم ۴ محل فرماندهی سپاه ششم است. اطلاعاتشان کامل بود. پس در کنار قرارگاه فرود آمدند و وارد درگیری شدند.
از شانس بد ما، چون نیزارها سوخته بود، امکان توقف و استراحت نداشتیم و باید تا نفس داشتیم می دویدیم. هر کس وارد نیزارها میشد به راحتی قابل شناسایی بود؛ به خصوص وقتی با هلیکوپتر از بالا تعقیب می کردند. صدای هلیکوپترها لحظه ای قطع نمیشد. آنها از بالا و عده ای از پایین دنبال ما بودند. عرق از سر و رویمان میبارید. به هیچ چیز غیر از فرار فکر نمی کردیم. من، على هاشمی و بهنام شهبازی، به همراه هم می دویدیم و هلیکوپترها از بالا با موشک و گلوله به جانمان افتاده بودند. آنطور که عراقی ها از بالا شلیک می کردند نشان می داد هدفشان کشتن ما بود و حتی دنبال اسارت ما هم نبودند.
یقین کردم این طور که گلوله می آید جان سالم به در نخواهیم برد.
چند دقیقه ای از دویدن ما می گذشت که یکی از هلیکوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد. با انفجار موشک من و على، هر یک، به سمتی از نیزار پرتاب شدیم. احساس کردم لحظه شهادت رسیده است و دیگر از جا بلند نخواهم شد. هیکل سنگین من با شلیک موشک مثل یک برگ درخت به هوا بلند شد و محکم در میان نیزارهای سوخته فرود آمد. با شلیک موشک، نیزارهای نیم سوخته آتش گرفت. بوی سوختن نیزارها، گرمای بالای پنجاه درجه جزیره، و هوای آلوده شیمیایی به جانمان چنگ زده بود و رهایمان نمی کرد.
شدت تخریب و آتش موشک به قدری زیاد بود که با سوختن نیزارهای اطرافم شلوارم سوخت. اول از شدت ضربه متوجه نبودم؛ ولی کمی بعد از بوی سوختن شلوار و گوشت ران و کف پایم فهمیدم هر دو پاهایم به شدت درد می کند. سوزش سوختگی پای راستم مزید بر علت شد. تشنگی و اضطراب اسارت از یک طرف و سوختن پایم و شدت درد از سوی دیگر گریبانگیرم بود. آبی برای رفع تشنگی و چیزی که درد پایم را کم کند نبود. قدرت فریاد زدن هم نداشتم. یک آن درد پا را فراموش کردم و با خودم گفتم: «پس حاج علی چه شد؟» با این پرسش هر طوری بود خودم را جمع و جور کردم.
همراه باشید..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۱۰
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷
همه وجودم چشم شد و اطراف را به دنبال على و بچه های دیگر گشتم.
نای فریاد زدن نداشتم. تشنگی اذیتم می کرد. از یک طرف می ترسیدم با فریاد زدنم عراقیها جایم را پیدا کنند و از طرفی دیگر گلویم خشک شده بود و رمقی برای فریاد زدن نداشتم. چند مشت خاک روی شلوار آتش گرفته ام ریختم تا خاموشش کنم. از بوی سوختن موهای پایم حالت تهوع پیدا کردم. هر طور بود آتش شلوار را خاموش کردم.
خورشید وسط آسمان قرار داشت و با همه وجود می تابید. وقتی خبری از علی نشد با خودم گفتم: «هر چه می خواهد بشود. به درک!» و شروع کردم به فریاد زدن: «علی هاشمی ... حاج علی .. علی آقا ...» هر چه قدرت داشتم جمع کردم و فریاد زدم؛ ولی دریغ از شنیدن صدای علی هاشمی .
از جایم بلند شدم و گفتم: «احتمالا موج انفجار على را چند متری جلو یا عقب پرت کرده. شاید بدجوری زخمی شده و قدرت جواب دادن ندارد.» پنجاه متر جلو رفتم. خبری نبود. پنجاه متر عقب برگشتم. خبری نبود. انگار على آب شده بود و در آن خاک سوخته فرورفته بود. نمیخواستم قبول کنم جواب مرا نمی دهد. به اطراف نگاه کردم و گفتم: «خدایا، پس چه بلایی سر على آمده؟ اگر زخمی شده که باید همین اطراف باشد. یعنی علی مرا رها کرده و خودش فرار کرده است؟ یعنی علی را اسیر کردند و بردند؟» هزار سؤال در ذهنم آمد؛ ولی پاسخ همه آنها منفی بود. علی آدمی نبود که مرا در آن گیرودار ترک کند و جانش را بردارد و برود. این کارها در ذات على نبود. برای یک لحظه گفتم: «یعنی ممکن است علی شهید شده باشد؟» بلافاصله به خودم گفتم: «نه بابا! اگر قرار بود شهید شود، هر دوی ما شهید میشدیم. ما کنار هم بودیم. مگر می شود یکی شهید بشود یکی نه؟ امکان ندارد. تازه، اگر هم شهید شده باشد، باید جسد او را ببینم. نه، او شهید نشده است.»
تصور شهادت علی برایم کشنده بود. آن قدر میان نیزار على را صدا زدم که دیگر صدایم درنمی آمد. خوب که خسته شدم، برای آرامش خودم گفتم: «حاج علی، هر جا هستی به خدا می سپارمت.»
خودم را دلداری می دادم و با خود میگفتم: «او کسی نیست که به سادگی تسلیم شود. او دارد ادامه مسیر می دهد ...» ولی باز هم نگرانی جانم را مثل خوره در بر گرفته بود.
قدری استراحت کردم. متوجه شدم هلیکوپترهای عراقی دیگر ما را تعقیب نمیکنند و همگی به طرف ورودی جزیره می روند. اطراف قرارگاه هم پرنده پر نمیزد. تا چشم کار می کرد و دید داشتم هلی کوپترها را نگاه کردم. با خودم گفتم: «یعنی آنها از ما ناامید شده اند که دارند می روند؟ شاید مطمئن شده اند با این همه موشک و گلوله ما کشته شده ایم. نکند آنها على را اسیر کرده اند و همراهشان برده اند!» افکار مأیوس کننده ای به ذهنم می آمد. دوباره با خود گفتم: «به احتمال زیاد یقین کرده اند با آن همه موشک و به آتش کشیدن نیزارها کسی نمی تواند جان سالم به در ببرد؛ وگرنه به این راحتی ما را رها نمی کردند.» .
آرام آرام صدای هلی کوپترها کم و کمتر شد، تا جایی که دیگر صدایی از آنها نشنیدم. عراقیها با رفتن به سمت دژبانی شهید همت، یعنی قسمت ورودی جزیره، قصد داشتند نیروهای ایرانی در حال عقب نشینی را از بین ببرند. ظاهرا آنها هنوز مأموریتشان را به آخر نرسانده بودند.
کف پاهایم به سبب راه رفتن روی ماسه های داغ نیزار تاول زده بود. دردش زجرم میداد. نبود على نفسم را گرفته بود. انگیزه ای برای فرار از آن وضعیت نداشتم. برای لحظه ای گفتم: «شاید علی، مثل من، خودش را جایی پنهان کرده و حالا که هلیکوپترها رفته اند او هم دارد به سمت قرارگاه می رود تا همراه باقی نیروها سوار ماشین ها بشود و به عقب برود.» این تصور آنقدر به من روحیه داد و وجودم را مملو از امید کرد که با وجود سوختگی پاهایم به طرف قرارگاه راه افتادم. یک درصد هم احتمال نمیدادم عراقیها در اطرافم باشند. با اطمینان از پشت قرارگاه به طرف آنجا حرکت کردم.
بعد از حدود ده دقیقه به قرارگاه رسیدم.
همراه باشید..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۸
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷
..یکی از اخبار بد را حاج عباس داد. گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما میآیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.»
حاج على با شنیدن این خبر گفت: «گوشی را بده.» گوشی بیسیم را گرفت و گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور، شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئیترین نیروها به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه میتوانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد.
از اذان ظهر چند دقیقه ای گذشته بود. علی اصرار داشت امام جماعت شوم. به شوخی گفتم: «دوست دارم آخرین نمازم را به امامت تو بخوانم.» تبسمی کرد و گفت: «ها ... مگر خبری است گرجی؟»
به امامت على نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. گویی از اینکه در اوج خطر بودیم واهمه ای نداشت.
نماز آنروز، نماز نبود؛ خلوتی عاشقانه بود که لذت خاصی داشت. به عمرم این طور نماز نخوانده بودم. در حین نماز هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد.
نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. من هم نتوانستم اشک نریزم. صدای زنگ تلفن ما را از آن حال بیرون آورد. گوشی را برداشتم. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمیشنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست میکنید؟ لامذهب ها، بس کنید!
بیایید عقب.
شما اعصاب مراخرد کردید.»
جرئت گفتن هیچ حرفی را نداشتم. گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم ... آمدیم ..» تلفن را قطع کرد و گفت: «گرجی، احمد خیلی شاکی شده، سریع جمع کن برویم عقب.»
از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدودا هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری شدند. دو تا از هلیکوپترها می خواستند فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت.
با دیدن هلیکوپترها مبهوت شدم. برگشتم و پله های ورودی را یکی چهار تا پشت سر گذاشتم و فریاد زدم: «حاج علی، بدو که هلیکوپترها بالای سرمان دور قرارگاه اند.» او سریع از جا کنده شد و گفت: «چه شده؟» گفتم: «هلی کوپترهای عراقی در چندصد متری قرارگاه اند. قصد فرود آمدن دارند. باید سریع فرار کنیم تا محاصره نشویم.» على صدا زد: «همه به طرف ماشین بروید. بر می گردیم عقب!»
هر دو راننده به سرعت پشت فرمان ماشین ها نشستند و با روشن کردن آنها و سوار شدند و آماده حرکت شدیم. آن دو راننده یکی راننده من، مرتضی نعمتی، بود و دیگری راننده علی هاشمی. من و علی در یک ماشین نشسته بودیم. او به کتف راننده زد و گفت: «گاز بده. به سرعت به طرف دژبانی شهید همت برو!» به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلیکوپترهای عراقی به زمین نزدیک شدند و سه موشک به طرف ماشین های ما شلیک کردند.
آمدن موشک را با چشم می دیدم و باورم نمیشد. کماندوهای عراقی به راحتی در هلیکوپتر دیده می شدند که با تیربار به سمت ما شلیک می کردند. یکی از موشکها به ساختمان قرارگاه اصابت کرد و صدای مهیبی بلند شد. موشک دوم در نزدیکی ماشین همراه ما به زمین خورد و آن را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اما هیچ کس آسیب ندید.
راه بسته شده بود و تصمیم گیری در آن لحظه مشکل بود. جاده ای غیر از جاده روبه رویمان نداشتیم. پشت سرمان نیزار بود و راهی برای فرار از دست عراقی ها نبود؛ جز اینکه پیاده به طرف نیزار فرار کنیم. باران گلوله بود که از هلیکوپترهای عراقی به سمت ما می آمد. علی فریاد زد: «همه از ماشین ها پیاده شوید و بروید میان نیزارها.» با این حرف چهار در ماشین ها به سرعت باز شد و همه به طرف نیزارهای عقب جزیره، که در اثر بارش گلوله های توپخانه سوخته بود، دویدیم.
همراه باشید..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
هدایت شده از گروه دوستان بصیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کند ،که روایت کوچه دگر راست نباشد !
هدایت شده از گروه دوستان بصیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیانت دولت حسن
۲ یا ۳ سال زندگی بیشتر بیماران SMA ارزش این هزینه را ندارد که دارو وارد کنیم !!!
هدایت شده از قرارگاه منتظران ظهور امام مهدی (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴
🎥 ترور حضرت مهدی (عج)
تک تیرانداز آماده ی شلیک هنگام ظهور حضرت مهدی (عج)
⏰ زمان : ۱ دقیقه
🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴
✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️
🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
هدایت شده از قرارگاه منتظران ظهور امام مهدی (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان
🎥 روایت
از امام باقر علیهالسلام در مورد انقلاب اسلامی ایران و اتصالش به ظهور امام زمان (عج)
🎙سخنران : حجت الاسلام مسعود عالی
⏰ زمان ۱ دقیقه و ۷ ثانیه
اللهم عجل لولیک الفرج
✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️
🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
هدایت شده از قرارگاه منتظران ظهور امام مهدی (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴
🎥 مراحلی که باید تا ظهور طی کنیم تمدن مهدوی
🎙سخنران : استاد رائفی پور
⏰ زمان : ۱دقیقه
🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴
✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️
🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
هدایت شده از قرارگاه منتظران ظهور امام مهدی (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴
🎥 شباهت مسیح و امام مهدی (عج)
🎙سخنران : استاد رائفی پور
⏰ زمان : ۵۹ ثانیه
🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴
✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️
🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
هدایت شده از قرارگاه منتظران ظهور امام مهدی (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴
🎥 مهدویت فقط یک آرمان نیست !
انقلاب کردیم که چی بشه ؟
🎙 سخنران : استاد رائفی پور
⏰ زمان ۱ دقیقه
🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴
✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️
🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
هدایت شده از قرارگاه منتظران ظهور امام مهدی (عج)
🔴 آثار و برکات دعا برای فرج
🔵 دعای فراوان برای فرج، باعث آشفتگی و ناراحتی شیطان لَعین و دوری او از دعا کننده میشود.
📚 مکیال المکارم جلد ١ بخش ۵ فایده ۶
اگر در این جامعه پر گناه نگران فرزندانتان هستید دعا برای فرج را به آنان تعلیم دهید
برکات دعا برای فرج☘🌸☘🌸
لینک کانال منتظران ظهور مهدی ( عج)👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
هدایت شده از قرارگاه منتظران ظهور امام مهدی (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴
🎥 با این روایت خودت رو محک بزن ...!
اگه از یاری امام زمان چیزی تو پروندت نیست احساس خطر کن
🎙 سخنران : حجت الاسلام حیدر مصلحی
⏰ زمان : ۱ دقیقه و ۵۶ ثانیه
🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴
✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️
🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
هدایت شده از درک مهندسی خلقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناسبتی
🎥 ماجرای غصب فدک چه بود؟
🔸خیلی از ما کم و زیاد درباره فدک در روضههای فاطمیه شنیدیم، در این بخش قرار است ماجرای تاریخی غصب فدک را بررسی نماییم
فرزند شهید ملکپور که بعد از تولد پدر به دنیا آمد میگفت: سالها بعد و در اواخر دهه هفتاد آرزو داشتم به شلمچه بروم و محل شهادت پدر را ببینم.
✳️یک شب پدر به خوابم آمد و گفت: بیا شلمچه. گفتم من هیچ پولی ندارم. حداقل شصت هزار تومان هزینه دارد.
گفت برو از بانک که حساب باز کردی بگیر و بیا.
🔆از خواب بیدار شدم. تعجب کردم. من در بانک ده هزار تومان بیشتر نداشتم‼️
رفتم بانک. شناسنامه و دفترچه را دادم و گفتم: این حساب را میخواهم ببندم.
متصدی بانک چند لحظه بعد شصت هزار تومان به من داد.
✅وقتی تعجب من را دید گفت: شما در قرعه کشی پنجاه هزار تومان برنده شدید...
💢آن سفر یکی از عجیبترین سفرهای زندگی من بود. هرجا رفتم عنایت پدر را دیدم...
📗برگرفته از کتاب میعاد در شلمچه. اثر گروه شهید هادی.
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد
[🇮🇷] @shdaemdafhharm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادرت را بتکان روزی ما را بفرس...
#فاطمیه
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد
[🇮🇷] @shdaemdafhharm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرق شهید با یک آدم معمولی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد
[🇮🇷] @shdaemdafhharm
🌷 شهیدی که غبطه میخورد به حال آن هایی که با قرآن مأنوسند..
#کلام_شهید🎤
◇ بسم الله الرحمن الرحیم
زمانیکه برخی از دوستانم را میبینم که با قرآن مأنوسند، به حالشان غبطه میخورم.
◇ نه آنکه قرآن بخوانند، بلکه با قرآن مأنوسند و دوست و رفیقشان قرآن است.
◇ اگر انسان بخواهد باری ببندد، باید در کودکی و نوجوانی انجام دهد و الا سپس توأم با مشکلات میشود. ممکن است دیدار ما به قیامت بیفتد. هرچه خدا بخواهد.
#شهید_محمدعلی_مطیع🌷
تاریخ تولد : ۱۳ آذر ۱۳۴۳
تاریخ شهادت : ۴ اسفند ۱۳۶۵
مزارمطهر شهید : اصفهان
محل شهادت :شلمچه
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد
[🇮🇷]@shdaemdafhharm
✍ #وصیت_نامه_شهید
«خداوند را شاکرم و خوشحالم که مرگم را اینگونه رقم زد و تنها خواسته من این بود و از خانواده ام میخواهم که نگران و ناراحت نباشند، زیرا میدانم که اینگونه برایم بهتر است و خوشحالترم.... در طی سالها زندگی، بهترین دوران را در سپاه داشتم و بهترین دوستان را در سپاه انتخاب کردم و بهترین آدمها در روی زمین پاسداران میباشند و امیدوارم در جمع شهدای پاسداران قرار بگیرم.
افتخار میکنم که سربازی کوچک برای حرمین خانم حضرت زینب(س) و خانم حضرت رقیه(س) اگر قبول کنند باشم و از هیچ کسی دلخوری ندارم. اما آنچه همیشه باعث رنج من میشد اینکه، ای مسئولین! قدر مردم ایران زمین را بدانید، قدر جوانان را بدانید که هر چه دارید و هستید از همین مردم است.
و توصیه دوم اینکه رهبر فرزانه را تنها نگذارید که این روزها میدانم که چه به او میگذرد و از خانواده ام میخواهم که هیچ وقت در هیچ زمانی خدایی ناکرده حرفی بر زبان نیاورند تا من یا کسی دلخور و رنجیده شود. قدر و منزلت خود را مثل همیشه بدانید که خداوند رحیم و بخشنده است.»
#شهید_مصطفی_تاش_موسی
پی نوشت:
اکثرا در هر وصیت نامهی شهیدی که میبینید و میخوانید ، از تنها نگذاشتن رهبر و عمل کردن به حرفشان گفتن!!
پس در هیچ جا و مکان حتی در شرایط سخت، رهبر عزیزمان را تنها نگذاریم
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد
[🇮🇷] @shdaemdafhharm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔دلتنگت هستیم سردار....
#جان_فدا
تمام آرزویم این شده است که
کاش میشد..
دنیا را از قاب چشم های تو دید..
همان چشم هایی که
غیر از خدا را ندید ...
#شهید_سرادار_سلیمانی❤️
#راهیان_نور
#زیارت_با_معرفت
#لبیک_یا_خامنه_ای
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد
[🇮🇷] @shdaemdafhharm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم وقتی دختر داره بیشتر دلتنگ میشه
اما تا یاد دختر امام حسین می یوفتہ
روش نمیشہ دلتنگی کنه ..💔!
شهید مصطفی صدر زاده
#شهیدانه
#کلام_شهید
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد
[🇮🇷] [ @shdaemdafhharm
#یادمان_فتح_المبین
فتح الفتوح رزمندگان در دفاع مقدس....
چه خاطراتی در این سرزمین نهفته است....
#راهیان_نور
#زیارت_با_معرفت
#لبیک_یا_خامنه_ای
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد
[🇮🇷]@shdaemdafhharm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #جان_فدا
🔻بی تو پر از داغِ پریشانی ام ، مُهرِ جنون خورده به پیشانی ام ...
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد
[🇮🇷] @shdaemdafhharm
♦️بعضی ها دنبال سهمشون از سفره انقلاب هستن
و بعضی ها تلاش کردن دِینشون رو به انقلاب با فدا کردن جونشون بپردازن
#جان_فدا
#حاج_قاسم
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد
[🇮🇷] @shdaemdafhharm