#خاطراتدانشجوییشهدا📚
پس گردنی!!!
هنوز انقلاب اوج نگرفته بود. مردم و دانشجوها شعار میدادن: «قانون اساسی، اجرا باید گردد». من و رحمت الله هم بعدش داد میزدیم: «این شاه آمریکایی، اخراج باید گردد». همینطور که داشتیم میرفتیم یهو یه نفر محکم زد پس کله مون!😄 اول فکر کردیم مأمورا هستن، ولی وقتی برگشتیم، دیدیم ابراهیم همته! آخه تنظیم شعارا با اون بود. گفتیم: «برای چی میزنی؟!» گفت: «برای اینکه اخلال میکنین، با این شعارا ممکنه مردم بترسن ودیگه جمع نشن. اینا مال مراحل بعدیه». روزای دانشگاه و مبارزه گذشت و انقلاب پیروز شد و بعد جنگ و... حاج همت شد فرماندهي لشکر. یه روز بهم گفت: «یادته یه پس گردنی بهت زدم؟😄
یا حلالم کن یا قصاص!» باورم نمیشد هنوز یادش باشه! دلم نمیخواست ناراحت بشه. بهش گفتم: «قصاص میکنم!» بعد رفتم طرفش و بغلش کردم؛🥺 بوسیدمش وگفتم: «قصاص شدی!» بعد طرف دیگه صورتش رو بوسیدم و گفتم: «اینم از طرف رحمت الله که الآن مفقوده، مطمئن باش که قصاص شدی». چیزی نگفت، ولی لبخند رضایتی رو صورتش بود.
#شهیدمحمدابراهیم_همت🌱