#دامــــــاد_حضــــــــرتــــــ_مـــــــادر...
#زندگـی_به_سبڪــ_شهـــدا
👈 هر وقت ڪه مـادر واسه سـر و سامـون دادن پسـرش نقشه ای میڪشید ... ميگفت:"بچه های مردم تیڪه پاره شدن ... افتادن گوشه ڪنار بیابونا ... اون وقت شما می گید ڪاراتو ول ڪن بیا زن بگییییر ...؟!!!" 💔
👈 با همه این اوصاف ... وقتی پیام حضرتــ امام (ره ) رو شنید ... راضـی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری ... ولی بهشون نگفته بود ڪه این خانوم همسر شهیدن ..! تجربه زندگی مشــــتــرڪو داشتم ... بعد شهادتــ همسرم ...۶ مـــاه هــر چـــــی خـواســـتـگـار اومده بود ردشون
ڪــــردم ...نـمــی خـواســـتـم قـبــول ڪنــم ...اولش ...جوابم به مصطفی هم منفی بود ...! پـیــغـام فرستاد:"امـــــــام گـفـتـن: بــا هـمـســــــــرای شُـــــــــهــدا ازدواج کـنـیــد . قـبـــول نـڪــــردم ، گـفـتـــم:"تــا ســــالگرد همسرم بـایــــد صــبــر ڪـنـیــد💔 ..."گفتش:"شــــمــاســــــیـّـدیــن ... مـیخـوام دومــــــاد حـضـــــرت زهــــــــــــرا (سلام الله عليها) بـشــــــم ... دیـگــــه حـرفــــی نـــزدم و قبول ڪردم ...💍
👈 یه ڪارت دعـوت واسه امام رضـا (عليه السلام) نوشته بود که فرستادش مشهد 💌
یه ڪـارت هم واسه امام زمان (عج) ڪه انداخت تو مسجد جمڪـران ... 💌 یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه (سلام الله عليها) بُردش قم و انداخت تو ضريح ڪـريمه اهل بيت ... 💌
👈 درست قبل عروسی ...حضرت زهرا (سلام الله علیها ) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد : "خانوم جان ...! من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم ؛ حضـرت تو جوابش فرموده بود : چـرا بايد دعوت شما رو رد ڪنیم ...؟ چرا به عروسیتـون نیایم ؟ ڪی بهتر از شما ...؟ ببین ... همه مون اومـدیم ... شما عزیـز ما هستی مصطفـی جـان 💚💚💚
دو هفتــه بعد از عـروسیــمون هم دستـم را گذاشـت تـوی دست مـادرش و گفت : دوسـت دارم دختـر خوبـی برای مادرم باشـی و رفت جبهـه .💔
#گـر_نگاهـی_به_ما_ڪـند_زهــرا_س💚💚
👈ڪـــاری ڪــنیم ڪــه در مجالسمـــــون
ورود ممنــــوع بـــرای مادرمـــــون نداشتــــه باشیــــم .👉
✍همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور
#خاطرات_ناب
#زندگی_به_سبک_شهدا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
💍 #زندگی_بـه_سبڪ_شهـدا
🎙به نقل از همسر بزرگوار شهید:
▪️یہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون می رفتیم سر یہ چراغ قرمزپیرمـرد گل فروشـی با یہ ڪالسڪہ ایستاده بود منوچـہر داشت از برنامہ ها و ڪارایـی ڪـہ داشتیم می گفت ولـی مـن حواسـم بہ پیرمرده بود .منوچهر وقتی دیدحواسم بہ حرفاش نیست نگاهـمو دنبال ڪردو فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میڪنم .
▪️توی افڪار خـودم بودم ڪہ احسـاس ڪردم پاهام داره خیس می شہ.نـگاه ڪردم دیـدم منوچهر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام .همـہ گلای پیرمرد و یہ جا خریده بود.بغل ماشین ما، یہ خانوم و آقا تو ماشین بودن.خانوم خیلـی حجاب کاملی نداشت. بہ همسرش گفت :ایـن حزب اللهیا رو ببین همہ چیزشون درستہ.
▪️منوچهر یہ شاخہ برداشت و پرسیـد : "اجازه هست؟" گفتم : بله داد به اون آقاهہ و گفت:اینو بدید به اون خواهرمون! اولیـن ڪاری ڪہ اون خانوم ڪرد ایـن بود ڪہ حجابش کمی بهتر شد.
شهیددفاعمقدس #سید_منوچهر_مدق ♥️
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
💍 #زندگی_بـه_سبڪ_شهـدا
🎙به نقل از همسر بزرگوار شهید:
▪️یہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون می رفتیم سر یہ چراغ قرمزپیرمـرد گل فروشـی با یہ ڪالسڪہ ایستاده بود منوچـہر داشت از برنامہ ها و ڪارایـی ڪـہ داشتیم می گفت ولـی مـن حواسـم بہ پیرمرده بود .منوچهر وقتی دیدحواسم بہ حرفاش نیست نگاهـمو دنبال ڪردو فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میڪنم .
▪️توی افڪار خـودم بودم ڪہ احسـاس ڪردم پاهام داره خیس می شہ.نـگاه ڪردم دیـدم منوچهر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام .همـہ گلای پیرمرد و یہ جا خریده بود.بغل ماشین ما، یہ خانوم و آقا تو ماشین بودن.خانوم خیلـی حجاب کاملی نداشت. بہ همسرش گفت :ایـن حزب اللهیا رو ببین همہ چیزشون درستہ.
▪️منوچهر یہ شاخہ برداشت و پرسیـد : "اجازه هست؟" گفتم : بله داد به اون آقاهہ و گفت:اینو بدید به اون خواهرمون! اولیـن ڪاری ڪہ اون خانوم ڪرد ایـن بود ڪہ حجابش کمی بهتر شد.
شهیددفاعمقدس #سید_منوچهر_مدق ♥️
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed