🍃#شجاعت
🌷#شهامت
🍃#شهادت
🌷#شهید_والامقام
🌷#بهنام_محمدی
🍃او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریاییاش به قلب دشمن میزد و با وجود مخالفت فرماندهان ، خود را به صف اول نبرد میرساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند .
بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد ، اما هر بار با توسل به شیوهای از دست آنان می گریختر.
برای فریب عراقی ها می زد زیر گریه و می گفت : “ من دنبال مامانم می گردم گمش کردم ” او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد .
عراقی ها که فکر نمی کردند این نوجوان 13 ساله قصد شناسایی مواضع ، تجهیزات و نفرات آنها را دارد ، رهایش می کردند .
یک بار که رفته بود شناسایی , عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود ، وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود ، هیچ چیز نمی گفت ، فقط به بچه ها اشاره کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه افتادند .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
? 🌴🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شجاعت
#شهامت
#شهادت
#شهید_والامقام
#بهنام_محمدی
او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریاییاش به قلب دشمن میزد و با وجود مخالفت فرماندهان ، خود را به صف اول نبرد میرساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند .
بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد ، اما هر بار با توسل به شیوهای از دست آنان می گریختر.
برای فریب عراقی ها می زد زیر گریه و می گفت : “ من دنبال مامانم می گردم گمش کردم ” او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد .
عراقی ها که فکر نمی کردند این نوجوان 13 ساله قصد شناسایی مواضع ، تجهیزات و نفرات آنها را دارد ، رهایش می کردند .
یک بار که رفته بود شناسایی , عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود ، وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود ، هیچ چیز نمی گفت ، فقط به بچه ها اشاره کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه افتادند .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊🌴🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#مثل_شهدا
#شجاعت
#شهامت
#شهادت
#شهید_مدافع_حرم
#جبار_عراقی
#شهیدی که یه تنه 6 ساعت جلوی داعش ایستاد
#شهید_عراقی یکی از فرماندهان تیپ استان حماء بود. که در تاریخ سوم آبان سال 1394 در استان حماء به #شهادت رسید.
نزدیک ساعت 12/30 شب به آنها حمله میشود و پدرم به همراه دو نیروی ایرانی و حدود 400 نیروی سوری بودند که بعد از آن حمله تمام نیروهای سوری فرار میکنند.
همرزم پدرم همان ساعت اول زخمی میشود و تا ساعت 6 صبح بیهوش بود . وقتی به هوش میآید متوجه میشود که پدرم در تمام این مدت به تنهایی جنگیده است.
همرزم پدرم تعریف میکند که پدر، او را کول میکند تا از معرکه نجات دهد، در همین حین پدر را هم میزنند و به #شهادت می رسانند .
راوی :
#فرزند_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#مثل_شهدا
#شجاعت
#شهامت
#شهادت
#شهید_مدافع_حرم
#جبار_عراقی
#شهیدی که یه تنه 6 ساعت جلوی داعش ایستاد
#شهید_عراقی یکی از فرماندهان تیپ استان حماء بود. که در تاریخ سوم آبان سال 1394 در استان حماء به #شهادت رسید.
نزدیک ساعت 12/30 شب به آنها حمله میشود و پدرم به همراه دو نیروی ایرانی و حدود 400 نیروی سوری بودند که بعد از آن حمله تمام نیروهای سوری فرار میکنند.
همرزم پدرم همان ساعت اول زخمی میشود و تا ساعت 6 صبح بیهوش بود . وقتی به هوش میآید متوجه میشود که پدرم در تمام این مدت به تنهایی جنگیده است.
همرزم پدرم تعریف میکند که پدر، او را کول میکند تا از معرکه نجات دهد، در همین حین پدر را هم میزنند و به #شهادت می رسانند .
راوی :
#فرزند_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 🕊🌹
#کلامشهید
✍به فرزندانتان درس شهادت و #شهامت بدهید...
🌱شهید علیرضا نامداری
🌷یادش با ذکر #صلوات
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شجاعت
#شهامت
#شهادت
#شهید_والامقام
#بهنام_محمدی
او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریاییاش به قلب دشمن میزد و با وجود مخالفت فرماندهان ، خود را به صف اول نبرد میرساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند .
بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد ، اما هر بار با توسل به شیوهای از دست آنان می گریختر.
برای فریب عراقی ها می زد زیر گریه و می گفت : “ من دنبال مامانم می گردم گمش کردم ” او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد .
عراقی ها که فکر نمی کردند این نوجوان 13 ساله قصد شناسایی مواضع ، تجهیزات و نفرات آنها را دارد ، رهایش می کردند .
یک بار که رفته بود شناسایی , عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود ، وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود ، هیچ چیز نمی گفت ، فقط به بچه ها اشاره کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه افتادند .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊🌴🌹
✨﷽✨
#خاطرات_شهدا
#میدان_مین
#بسیجیان_داوطلب
#عملیات_بستان
در شب عملیات بستان کار پیشروی بچهها به میدان وسیعی از مین خورد که بازکردن معبری از داخل آن میدان گسترده به زمان زیادی نیاز داشت و اگر بچههای تخریب می خواستند معبر مورد نظر را باز کنند حتما سپیده سر میزد و معلوم بود عراقیهای سنگر گرفته و پشت تیربارهای آماده در روز چه به حال و روز بچه ها میآورند.
فکری به ذهن فرمانده رسید. از رزمندگان گردانش خواست برای اینکه کار به صبح نکشد و با دمیدن آفتاب جان بسیاری از فرزندان امام بخطر نیفتد گروههای پنج نفره ای برای پریدن بر روی میدان مین داوطلب بشوند.
فوری و بدون کمترین تردیدی گروههای متعدد پنج نفرهای آماده شدند و با ذکر یا حسین و یا زهرا خود را بر روی میدان مین میانداختند.
بعضی از آنها در همان خیز اول در اثر انفجار مین یا مینهایی به شهادت میرسیدند و بعضی در خیزهای بعدی توفیق وصل نصیبشان میشد.
تو گویی کربلا تکرار شده بود. هفده گروه پنج نفره با پیکرهایی تکه تکه شده در مقابل چشم گریان دوستانشان در میدان مین افتاده بودند که نوبت به آخرین گروه رسید.
این گروه هرچه خود را به میدان مین پرت کردند و دوباره و سه باره برخاستند و ذکر گویان خود را به میدان مین زدند هیچ خبری از شهادت نبود.
هرچند ملائک الهی درِ جنت را موقتا به روی آنها بسته بودند اما بعضی از همین گروه در همان عملیات به دوستان شهیدشان ملحق شدند و به جنت لقای حق بار یافتند .
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهـشان_پر_رهرو
#بسیج
#بسیجی
#رشادت
#شهامت
#شهادت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
💠 نوجوانی که #شجاعت و #شهامت را به ما آموخت !!
▫️سال ۶۱، من در جهاد سازندگی فارس اسم نوشتم تا به عنوان تعمیرکار به جبهه اعزام شوم. وقتی برادرم محمود متوجه شد، اصرارهایش شروع شد که من را با خود به جبهه ببر!
محمود تازه ۱۴ سالش بود و قد و قواره خیلی کوچکی داشت.
گفتم: فسقلی تا با این قد و قواره آخه تو جبهه چی کار می تونی بکنی؟
گفت: به رزمنده ها که آب می تونم بدم، تازه رانندگی هم بلدم!
روز بعد به تپه تلوزیون که محل اعزام بچه های جهاد بود رفتم. اتوبوس، ساعتی بعد به سمت جبهه جنوب حرکت کرد. از دشت ارژن رد شده بودیم که صدایی از انتهای اتوبوس بلند شد!
- بیا بیرون... بچه تو اینجا چی کار می کنی... کی تو را راه داده!
دیدم از پشت صندلی آخر، یک بچه را بیرون کشیدند، سرش که بالا آمد، دیدم محمود است. از جا پریدم و گفتم: فسقلی تو اینجا چی کار می کنی؟
- می خواهم بیام جبهه.
- آخه مگه تو به درد جبهه می خوری، اندازه جبهه هستی؟
- مگه جبهه هم اندازه می خواهد که کوچیک بزرگ می کنی...
هرچه مسئولین جهاد خواستند او را برگردانند راضی نشد. من در بخش دینام پیچی تعمیرگاه جهاد مشغول شدم، محمود هم در بخش مکانیکی. با زرنگی که داشت، کم کم خودش را از تعمیرگاه بیرون کشید و رفت سراغ رانندگی ماشین های سنگین.
بعد از سه ماه، پیدایش کردم، گفتم محمود بیا بریم مرخصی!
گفت: من بر نمی گردم، خودت برو!
و ماند و شد یکی از دلیرترین و شجاعترین رانندگان لودر جنگ!
(راوی: برادر شهید)
🌴 هدیه به روح پاک شهید محمود فولادی، صلوات🌱
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm