#بهوقتخاطره📚...
#شهیدسیدمهدیزینالدین
قبل انقلاب، دم مغازهی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتابهای ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفتهای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده، داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کلهاش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم، اگر تو ولیعهد بودی، به من چه دستوری میدادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » باز هم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور میدادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر میدانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری میدادم. »