#سبکزندگیشهدا🦋
#نانحلال🌿
بحث تقسیم اراضی که پیش آمد، عبدالحسین گفت: «دیگه
این روستا جای زندگی نیست، آب و زمین رو به زور
گرفتن و میخوان بین مردم تقسیم کنند، بدتر اینکه سهم
چندتا بچه یتیم هم قاطی اینهاست». رفتیم مشهد؛ خانه
یکی از اهالی که خالی بود. موقتاً همانجا ساکن شدیم.
مانده بود کار. دو ماه شاگرد سبزی فروشی شد و پانزده روز
شاگرد لبنیاتی؛ اما سر هیچ کدام دوام نیاورد. میگفت:
«سبزی فروشه که سبزیها رو خیس میکنه تا سنگین تر بشه،
لبنیاتیه هم جنس خوب و بد رو قاطی میکنه و غش و
کم فروشی داره. از همه بدتر اینه که می خوان منم مثل
خودشون بشم». بعد از آن یک بیل و کلنگ برداشت و رفت
سرگذر. بعد از سه چهار روز یک بنا پیدا شده بود که
عبدالحسین را با خودش ببرد. جان کندن داشت، مزدش هم
روزی ده تومن بود ولی به قول عبدالحسین «هیچ طوری
نیست، نون زحمت کشی نون پاک و حلالیه، خیلی بهت ان
اون دوتاست».
کتابخاکهاینرمکوشک،ص۲۶-۲۴📚
#شهیدعبدالحسینبرونسی🕊
•/🌼🍂•/
#خاطرات_شهدا
مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.
به یک ساعت نکشید، دیدیم در میزنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابلهها، و نه حتی مثل زنهایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آنقدر وضع حملم راحت بود که آن طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.
آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.🥺
سالها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. میگفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش میکردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم😢 با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.
گریه اش افتاد😭 ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.🥺😔
یا حضرت زهرا(س)🥺🌻
شادی دل حضرت زهرا(س)و تعجیل درفرج آقا امام الزمان(عج) وشادی روح همه شهدا صلوات:
سهم شما سه صلوات🍂🌻
#شهیدعبدالحسینبرونسی🌱