#سبکزندگیشهدا🦋
#نانحلال🌿
بحث تقسیم اراضی که پیش آمد، عبدالحسین گفت: «دیگه
این روستا جای زندگی نیست، آب و زمین رو به زور
گرفتن و میخوان بین مردم تقسیم کنند، بدتر اینکه سهم
چندتا بچه یتیم هم قاطی اینهاست». رفتیم مشهد؛ خانه
یکی از اهالی که خالی بود. موقتاً همانجا ساکن شدیم.
مانده بود کار. دو ماه شاگرد سبزی فروشی شد و پانزده روز
شاگرد لبنیاتی؛ اما سر هیچ کدام دوام نیاورد. میگفت:
«سبزی فروشه که سبزیها رو خیس میکنه تا سنگین تر بشه،
لبنیاتیه هم جنس خوب و بد رو قاطی میکنه و غش و
کم فروشی داره. از همه بدتر اینه که می خوان منم مثل
خودشون بشم». بعد از آن یک بیل و کلنگ برداشت و رفت
سرگذر. بعد از سه چهار روز یک بنا پیدا شده بود که
عبدالحسین را با خودش ببرد. جان کندن داشت، مزدش هم
روزی ده تومن بود ولی به قول عبدالحسین «هیچ طوری
نیست، نون زحمت کشی نون پاک و حلالیه، خیلی بهت ان
اون دوتاست».
کتابخاکهاینرمکوشک،ص۲۶-۲۴📚
#شهیدعبدالحسینبرونسی🕊
#سبکزندگیشهدا🦋
#خوشتیپ🌿
باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچهها به ابراهیم گفت:
«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که میاومدی
دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف میزدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خندهام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی میخورد غیر از کشتیگیر. بچهها میگفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره».
کتاب سلام بر ابراهیم،ص 41-40📚
#شهیدابراهیمهادی🕊