🥀نگاهی به زندگی شهید «رضا چراغی»🥀
. پس از اسارت حاج احمد متوسلیان در تیرماه سال ۱۳۶۱ در لبنان و قبول فرماندهی تیپ ۲۷ توسط حاج همت، شهید چراغی در عملیات رمضان و عملیات مسلم بن عقیل در سومار، بهعنوان قائممقام لشکر خدمت کرد و از مهرماه سال ۱۳۶۱ برای مدت کوتاهی، معاونت سپاه ۱۱ قدر را که فرمانده آن حاج همت بود، پذیرفت.
به گزارش ایسنا، رزاق «رضا» چراغی در سال ۱۳۳۶ در شهرستان ساوه متولد شد. در ۶ سالگی قدم به مدرسه گذاشت و با استعداد خوبی که داشت، همواره در درسهایش موفق بود. او علاوه بر تحصیل، به مطالعات و فعالیتهای مذهبی علاقهمند بود و در مجالس مذهبی، با شور و اشتیاق حضور مییافت. پس از گذراندن دوره ابتدایی، وارد دبیرستان شد و در آن مقطع با برخی مسائل سیاسی آشنا شد.
رضا در شروع انقلاب اسلامی، در سال آخر دبیرستان بود و در راهپیماییها علیه رزیم منحوس پهلوی و در توزیع اعلامیههای امام خمینی (ره) فعال بود. همچنین در روزهای پیروزی انقلاب، در تسخیر مراکز نظامی و دولتی رژیم، حضوری پررنگ داشت. او پس از شروع غائله کردستان توسط ضدانقلاب، فوری به همراه جمعی از دوستان، خود را به مریوان رساند و در مبارزه با گروههای محارب، از هیچ کوششی دریغ نکرد.
چراغی در مدت حضورش در کردستان، مدتی مسئول جانشینی سپاه دزلی بود و زمانی نیز بهعنوان مسئول محور مریوان انجاموظیفه کرد و خدمات درخشانی را از خود به یادگار گذاشت. رضا چراغی که ارادت خاصی به حاج احمد متوسلیان داشت و خصوصیات اخلاقی و نظامی او را الگوی خود قرار داده بود، بعد از شکلگیری تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص)، به همراه تیپ در عملیاتهای مختلف شرکت کرد.
وی از اواسط سال ۱۳۶۰ تا اواخر تیرماه سال ۱۳۶۱، فرماندهی گردان حمزه را در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس بر عهده داشت. پس از اسارت حاج احمد متوسلیان در تیرماه سال ۱۳۶۱ در لبنان و قبول فرماندهی تیپ ۲۷ توسط حاج همت، شهید چراغی در عملیات رمضان و عملیات مسلم بن عقیل در سومار، بهعنوان قائممقام لشکر خدمت کرد و از مهرماه سال ۱۳۶۱ برای مدت کوتاهی، معاونت سپاه ۱۱ قدر را که فرمانده آن حاج همت بود، پذیرفت.
از آبان ماه سال ۱۳۶۱ تا فروردینماه سال ۱۳۶۲ در عملیاتهای «والفجر مقدماتی» و والفجر یک، بهعنوان فرمانده لشکر انجاموظیفه کرد.
🕊 شهادت🕊
در عملیات والفجر یک در منطقه عمومی فکه که حاج همت فرماندهی قرارگاه ظفر را بر عهده گرفت، رضا همچنان فرمانده لشکر بود. لشکر ۲۷ وظیفه داشت که با نیروهای ارتش ادغام کند و ارتفاعات «پیچ انگیزه» و «جبل فوقی» را فتح کند و به سمت عمق خاک دشمن برای تصرف تأسیسات نفتی پیش برود.
گردان میثم و دیگر گردانها نیز به سمت ارتفاعات ۱۴۳ و پاسگاه بجیله و در امتداد آن به تأسیسات نفتی قزلبان حمله کردند که محور عملیات لشکر را تشکیل میداد.
یکی از همرزمان شهید چراغی میگوید: «دشمن در ارتفاع ۱۴۳ فکه پاتک سنگین زده بود. به هر ترتیبی بود خود را به آنجا رساندم. رضا چراغی، عباس کریمی، اکبر زجاجی و سه نفر بسیجی، مجموعاً ۶ نفر، روی ارتفاع سالم مانده بودند که سخت مقاومت میکردند. هرچه اصرار کردم به عقب برگردند، قبول نکردند.
دشمن تصور میکرد که نیروهای زیادی روی ارتفاع است. عصر که دوباره به ارتفاع رفتم، دیدم عباس کریمی و دو نفر از بسیجیان، پیکر غرق به خون چراغی را با برانکارد حمل میکنند. شهید چراغی ۱۱ بار در طول سالهای دفاع مقدس مجروح شده بود و خودش گفته بود که اگر خدا بخواهد بار دوازدهم شهید میشوم و چنین شد.»
شهادت شهید چراغی به روایت همت
شهید محمدابراهیم همت، فرمانده سپاه ۱۱ قدر، شرح آخرین دیدارش با رضا چراغی را اینگونه بیان کرده است: «آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۵ فروردینماه که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساکش داشت، از آن درآورد و پوشید. با تعجب پرسیدم «آقا رضا هیچوقت شلوار نو نمیپوشیدی، چی شده؟» با لبهای خندان به من گفت «با اجازه شما میخواهم بروم خط مقدم. الآن اونجا بچههای لشکر خیلی تحتفشار هستند.»
در همین اثنا از طریق بیسیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر ۱ مکانیزه سپاه چهارم بعثیها، پاتک سختی را روی خط دفاعی ما انجام داده. رضا رفت جلو. چند ساعت بعد خبر دادند فرمانده لشکر ۲۷ در خط مقدم دارد با خمپاره شصت کماندوهای بعثی را میزند. گوشی بیسیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی. مدام میگفتم «رضا، رضا، همت، رضا، رضا، همت» ناگهان یک نفر از آنطرف خط گفت «حاجی جان دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا! و من فهمیدم رضا شهید شده.»»
رضا چراغی، نخستین فرمانده لشکر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که خرقه شهادت پوشید و راه دیگر سرلشکران سپاه را به سوی آسمان گشود.
نذری که پدر شهید برای سلامتی رضا کرده بود
احمد چراغی میگوید: پدرم اعتقاد داشت که هر وقت رضا به مرخصی میآمد، فردای آن روز را به نشانه شکر به درگاه خدا روزه میگرفت؛ یک روز که رضا آمده بود، گفت: «بابا باز که روزه گرفته ای؟» پدر گفت: «بله، برای اینکه تو سالم آمده ای؛ برای سلامتی تو نذر کرده ام». رضا گفت: «بابا، آن قدر روزه میگیری که نمیگذاری به کارمان برسیم؛ نذر کن روزی که جنازه من میآید، روزه بگیری». بر حسب اتفاق روزی که پیکر رضا را در بهشت زهرا (س) دفن میکردیم، روز اول رجب بود؛ پدر و مادرم روزه بودند.
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌹🕊 خاطرات روحانی شهید محسن درودی🕊🌹
نام ونام خانوادگی: محسن درودی
نام پدر: الله قلی
تحصیلات: طلبه سطح سه
مسئولیت: عقیدتی سیاسی لشکر10 سیدالشهداء علیه السلام
تاریخ تولد: 1346/5/30
تاریخ شهادت: 1366/10/25
محل تولد: تهران
محل شهادت: ماووت عراق
محل دفن: بهشت زهرا سلام الله علیها تهران - قطعه 29 ردیف 4 شماره 7
طلبة مدرسه شهید حقانی بود. آنقدر کمحرف و محجوب بود که کسی رویش نمیشد با او حرف بزند. کم حرف میزد، ولی درست و به جا. یک دنیا صداقت و عفت روی هر کلمة حرفی بود که از دهانش خارج میشد. مثل ما نبود، از هر ده کلمهای که حرف میزد، نُه تای آن به درد آدم میخورد. اهل روزه مستحبی بود؛ توی تابستانهای طولانی و گرم خوزستان. کمتر پیش میآمد برود مرخصی. به قول معروف، جبهه که میرفت لنگر میانداخت. بعد از شهادتش یک شب آمد توی خواب یکی از دوستانش، نورانی بود و لطیف. درست مثل همان روزها، لبخند روی لبش بود. گفت: جای من خیلی خوب است، با بچهها بگوبخند داریم. جای شما خالی…***
عصبانیتش را ندیدم
به قول بچههای مسجد، کلاسش خیلی بالا بود. کافی بود نامی از امام زمان(عج) ببری، زار زار گریه میکرد. رفتار و منش محسن با همه بچههای مسجد حضرت علیاکبر(ع) فرق داشت، کارها و رفتارش پخته و حساب شده بود. واقعاً بعضی وقتها به سن و سالش شک میکردیم. آدم عجیبی بود، بحث امام و انقلاب که میشد، کوتاه نمیآمد. علمش را هم داشت. میایستاد با طرف به صحبت. آنقدر میگفت و میگفت تا مجابش میکرد. توی هر بحث و صحبت یک آیهای، حدیثی، روایتی توی آستینش داشت.یادم نمیآید عصبانیت او را دیده باشم. دعاهایی که توی قنوت میخواند هنوز گاهی توی سرم زمزمه میشود. انگار صدایش توی گوشم است: اللهم ارزقنی توفیق الشهاده… این بزرگترین آرزویش بود. آرزویی که مطمئن بودیم دیر یا زود به آن میرسد.خاطره از داود کاکاوند**
از شهادت بچه ها خوشحالی می کرد
سال ۱۳۶۳ توی مسجد حضرت علیاکبر(ع) دیدمش. آنقدر رفتار و برخوردش گیرا و جذاب بود که به دلم نشست. چیزی که توی اولین برخورد مجذوبت میکرد علم و معنویتش بود.دیپلم گرفته بود و توی مدرسه حقانی درس خارجفقه و اصول میخواند. در حالت عادی باید ده سال وقت بگذاری تا به این سطح برسی ولی محسن آنقدر مستعد بود که چهار ساله این مسیر را طی کرد. مداح اهلبیت بود و به ائمهاطهار عشق میورزید ولی حسش به سیدالشهد(ع) عجیب و غریب بود. جور دیگری آقا را دوست داشت.مسجد حضرت علیاکبر(ع) محل برخورد آرا بود. همه جورهاش را داشتیم، از هر فرقه و گروه فکری که حسابش را بکنید ولی جالب این بود که محسن، محبوب تمام گروهها بود. خیلی قبولش داشتند. هیچ علاقهای به دنیا نداشت، آرزوهایش هم آخرتی بود. هر وقت یکی از بچهها شهید میشد، خوشحالی میکرد. به قول خودش به فیضاکبر رسیده بود ولی بابت ماندن خودش نگران بود.خاطره از محمد رضا شفیعی**
اهل مرخصی رفتن نبود
بچهمحل بودیم، با هم رفتیم جبهه. من از مسجد اعزام گرفتم، محسن از ستاد اعزام مُبلغ. جفتمان افتادیم توی یک گردان. اوایل، روحانی گردان بود ولی خیلی طول نکشید که شد مسئول عقیدتی سیاسی لشکر. مطیع محض امام بود. وقتی امام فرمودند: «رفتن به جبهه واجب کفایی است» خیلیها بهانهجویی کردند، دلیل و آیه آوردند که نروند ولی محسن گفت: وقتی امام اینطور فرمودهاند باید برویم، تحت هر شرایطی. میگفت: هرچه امام بگوید همان است. شب عملیات کربلای۵ پشت سر من میآمد. مدام توی گوشم میگفت: محمد اگه ترسیدی ذکر بگو، ذکر بگو.اهل مرخصی رفتن نبود. یکبار گفتم: محسن نمیخوای یه سر تهران بزنی؟ بابا! چند روز برو مرخصی، جنگ که تموم نمیشه، هست تا تو برگردی! گفت: سیدجون! کجا بهتر از اینجا؟!خاطره از سید محمد اعرابی**
دکتر چشم و گریه بر حسین
از بیمارستان شهید نمازی اهواز منتقلش کردند به یکی از بیمارستانهای تهران. آن روز من همراهش بودم. دکتر لشگری آمد چشمش را معاینه کرد. محسن ساکت بود، اصلاً نپرسید خوب میشوم یا نه؟ نپرسید میتوانم دوباره ببینم یا نه؟ کار دکتر که تمام شد به دکتر گفت: ببخشید آقای دکتر، میتونم یه سؤالی از شما بپرسم؟ دکتر با مهربانی گفت: بله پسرم، بپرس. گفت آقای دکتر، مجاری اشک چشم من از بین نرفته؟ من میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر با تعجب پرسید: پسرجان تو هنوز خیلی جوونی، برای چی این سؤال رو میپرسی؟ اصلاً برای چی میخوای گریه کنی؟ گفت: آقای دکتر، چشمی که نتونه برای امام حسین گریه نکنه به درد من نمیخوره.خاطره از محمود درودی**
مجروح اما روزه(1)
ماه رمضان سال ۶۵ توی فکه مجروح شد، ترکش خورده بود به چشمش. آنقدر خون ازش رفته بود که رنگ و رویش به زردی میزد. مادر بودم، دلم میسوخت. هربار میرفتم ملاقات کمی جگر، کباب میکردم برایش میبردم. هربار میگفت «نمیخورم، میل ندارم». بعد از چند روز فهمیدم که با آن حال و روزش روزه است. گفتم: محسنجان! تو اینجا، با این وضعیت، طهارت آنچنانی هم که نداری، آخه این چه روزهایه که میگیری، برات ضرر داره. گفت: اشکال نداره مادر، ما کار خودمون رو میکنیم.خاطره از مادر**
مجروح اما روزه(2)
یکبار با حاجآقا رضوی امام جماعت مسجد علیاکبر(ع) رفتیم عیادتش. مادرش برایش جگر فرستاده بود. هر کاری کردم نخورد. حاجآقا گفت: محسنجان! چرا نمیخوری؟ آرام گفت: روزهام. حاجآقا زد زیر خنده و گفت: چی؟ روزهای؟! با این حال و روز! بحثشان بالا گرفت. محسن میگفت من مجروحم، نه بیمار. بر طبق فلان خط، فلان صفحه، فلان کتاب من میتوانم روزه بگیرم. حاجی آن روز کوتاه آمد ولی بعدها به من گفت: آقای درودی، این همه توی فیضیه درس خوندم، اما اسم کتابهایی رو که خوندم فراموش کردهام. اون وقت محسن حتی خط و صفحه کتابها رو یادشه!
خاطره از پدر*
رفت و دیگه نیومد
محسن و محمود با هم مجروح شده بودند. محمود درب و داغونتر بود تا محسن، دو تا اتاق کوچک داشتیم، دو دست رختخواب انداخته بودم برایشان. صبح تا شب دوستان و بچههای جبهه میآمدند عیادت. وقتی میآمدند، خانه را میگذاشتند روی سرشان، میگفتند و میخندیدند و از سر و کول هم بالا میرفتند. یکبار یکی از همرزمانشان که همسایهمان هم بود، آمد عیادت. دست او هم پانسمان بود، معلوم بود که مجروح است. کمی نشست و بلند شد و گفت: فردا اعزام است.گفتم: پسرم، با این حال و روزت کجا میری؟ بمون یه کم بهتر شی. گفت: نمیتونم حاجخانوم، باید برم. رفت و دیگر نیامد؛ شهید شد.
خاطره از مادر**
چشمم، هدیه به خدا
هنوز سرپا نشده بودند که اسممان برای حج درآمد. مانده بودم با این حال و روزشان چه کنم. دوست محمود آمد و محمود را با خودش برد، گفت «خودم مراقبش هستم». محسن هم گفت: یک پتو و بالش و ملافه به من بدید، میرم دانشگاه امام جعفرصادق(ع) پیش دوستام.رفتم، ولی با کلی دلشوره. دلم پیش بچهها بود. وقتی برگشتم، هر دو آمدند فرودگاه استقبالمان. محمود سرپا شده بود ولی محسن نه. گفتم: محسنجان چشمت چطوره؟ کلی نذر و نیاز کردم تا چشمت رو تخلیه نکنن. گفت: مادر، دیگه از من درباره چشمم نپرس. آدم وقتی چیزی رو در راه خدا داد، دیگه حرفش رو نمیزنه.
خاطره از مادر**
دم مکه رفتن گفتم: محسنجان چی میخوای از اونجا برات بیارم؟ فکر کرد و گفت: یه ساعت برام بیار. منتهی آخوندی باشه. نری از این امروزیها بخری! برایش خریدم. هنوز هم هست منتها روی مچ برادرش عباس. هر وقت میبینمش یاد محسن میافتم.خاطره از مادر**
خارج نمیرم
چشمش را چندبار عمل کردند؛ خوب نشد. حاجآقا رضوی برایش نامه اعزام به خارج گرفت که برود آنجا درمان کند. هرکاری کردم زیر بار نرفت. گفت: اگه خوب شدنی باشه، همینجا خوب میشه. همه چی دست خداست. گفت: اونقدر مجروح بدحالتر از من هست که نیاز به درمان دارن، اون وقت من بیام با هزینه بیتالمال برم خارج!خاطره از مادر**یکبار به محمود گفتم: محمودجان، تو رو خدا نذار محسن بیاد جبهه. حال و روزش رو که میبینی. انداخت به شوخی و گفت: قربونت برم، برای چی دلت میسوزه؟ من، تو خاک و خولم، جلوی توپ و تانکم، محسن که کاری نمیکنه. میاد چهار تا کلمه حرف میزنه و میره. غذاشم میارن میذارن جلوش! خندیدم. میدانستم اینطوری میگوید که من نگران نشوم. محسن بچة یکجا نشستن و حرفزدن نبود.**
بذار یادشون بمونم
یک روز گفت: مامان، خیلی از درسهام عقب افتادم. میخوام یه مدت بمونم و سر و سامونی به درسهام بدم. رفت مسجد. محسن که رفت، عباس آمد پی محسن. گفتم: رفته مسجد. چی کارش داری؟ گفت: از منطقه زنگ زدن که حاجمحسن رو به ما برسونید. گفتم: بعید میدونم، بیاد. داره میره قم.سر ظهر بود که آمد. سر سفره ناهار بودیم. گفت: میرم سرم رو اصلاح کنم. آن روز خواهرش خانه ما بود. از سلمانی که آمد دوش گرفت و مشغول بازی با خواهرزادهاش شد. خانه را گذاشته بودند روی سرشان. صدا به صدا نمیرسید. عصبانی شدم و گفتم: محسن، بچه شدی؟ این چه کاریه میکنی؟ گفت: مامان با بچه باید بچه باشی، بذار اینا از من خاطره داشته باشن، بذار یادشون بمونم.خاطره از مادر**
چادری که برای تشییعش برام خرید
بار آخری که آمد مرخصی، برای من و خواهرهایش یکی یک قواره چادر مشکی آورد. گفت: مامان اون قواره شش و نیم متری مال شماست، گرفتم که باهاش چادر و مقنعه بدوزید. قربان صدقهاش رفتم. سرش را انداخت پایین و گفت: این چادرها را بدوزید و همهتون توی تشییع من سر کنید. دلم گرفت. خندة روی لبم خشکید.با ناراحتی گفتم: اصلاً نمیخوام.حالا یک بار برامون چادر خریدی اینطوری میگی! فهمید ناراحت شدهام. دست خودم نبود. بچههایم را خیلی دوست داشتم. گفت: مامان، شوخی کردم. ولی توی آن دو روزی که تهران بود پایش را کرد توی یک کفش که یالا! چادرهایتان را بدوزید. کوتاه آمدیم و هر سه قواره را دوختیم. همان شد که گفته بود. سر کردیم برای مراسم تشییع.
خاطره از مادر**
بچه محلمون بود.خیلی قشنگ مداحی می کرد.با یه عده طلبه اومدن قــم ، همه شهید شدن إلا محســن .این أواخر حال دیگه ای داشت .روزها خندان بود ، شبها تاصبح گریه می کرد.می گفت: «همه کارها رو کردم. دیگه نگرانی ندارم مگریه چیز، اون هم اینکه ارباب راضی بشه.»خواب امام حسین(ع) رودیده بود.آقا بهش گفته بود: «کارهات روبکن، این باردیگه بار آخره.»یه سربند داده بود به یکی از رفقاش ، گفته بود شهید که شدم ببندینش به سینه ام، آخه از آقا خواستم بی سر شهید شم.با چندتا از فرماندهان توی دیدگاه. گلوله 120 خورده بود وسطشون. جنازه اش که اومد سربند رو بچه ها به سرش بستند.
روی سربند نوشته بود: «أنا زائر الحسین»
🏴
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_مدافع_حرم_حجت_الاسلام_محمد_امین_کریمیان
🌷 «من از این دنیا با همه زیباییاش میروم و همه آرزوهایم را رها میکنم اما به #ولایت و حقانیت علی ابن ابیطالب و خداوندی خدا یقهتان را میگیرم اگر امام خامنهای را تنها بگذارید. »🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید.
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_مدافع_حرم_اسماعیل_خانزاده
🌷 « #خدایا تو را شاکرم و بینهایت شاکرم به خاطر برخورداری از نعمت بزرگ #ولایت_امیرالمؤمنین_علی_علیهالسلام و #فرزندان_علی.»🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
📌 دانشمند خادم؛ دانشمند خائن
دانشمندانی که به مردم ایران سود میرسوندن رو آمریکا و اسرائیل ترورشون کردن
کسایی هم که در اغتشاشات عملگی براندازها رو کردن از دشمنان ایران پاداش گرفتند.
ننگ بر استاد دانشگاهی که با خون مردمش کاسبی می کند
🌀این روزها #جهاد_تبیین همان همراهی مسلم در زمان امام حسین(ع) است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینترنشنال در گذر زمان؛ از ساخت مستند جالب درباره اربعین تا تخریب این مراسم در شبکه اینترنشنال!
❌در اوائل تاسیس اینترنشنال این شبکه برای اعتماد سازی و جذب مخاطبین شیوه های مختلفی را در پیش گرفت که احترام به عقاید مخاطبین یکی از این شگردها بود؛ اما همین شبکه بعد از اینکه به زعمش توانسته اعتماد مخاطب را از قشر های مختلف جلب کند در رویکردی کاملا متضاد شروع به ایجاد شبهه، توهین، و زیر سوال بردن باورها و عقائد و رسومات ایرانیان کرده است.
🌀این روزها #جهاد_تبیین همان همراهی مسلم در زمان امام حسین(ع) است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 تقریباً از پارسال تاکنون منتظر بودم که یک روز مانده به اربعین فرا برسد و این کلیپ را برای شما ارسال کنم.
🔸نماهنگ فوق العاده زیبای جنگ با داعش و مرور خاطرات پیادهروی اربعین تا لحظه شهادت از منظر یک شهید مدافع حرم با صدای حاج مهدی سلحشور
♦️همه ببینند تا روحشان به کربلا برود. لبیک یا زینب، به نیت برآورده شدن حاجات برای یکی از عزیزان خود که به کربلا نرفته است ارسال کنید.
✏️ما بی خیال سیلی حضرت مادرُ سر بریده ی حسین او نمیشویم
دشمن بداند
ما ز کنار فرزند حسینی اش سید علی، تکان نمیخوریم
🔴 پروفسور روحالله رحمانی هستن یکی از مدیران پروژه موتور جستجوی بینگ مایکروسافت و از مدیران پیادهساز معماری هوش مصنوعی در زمینه طبقهبندی اتوماتیک کالاهای آمازون!
🔹 اینجور نخبهها که قله علمی و فناوری هستن و بر میگردند ایران تا به کشور خدمت کنند، باید برجسته بشوند تا طرف فکر نکنه نخبه فقط #فیروز_نادری است که از نظر علمی و دانشگاهی هم اعجوبه خاصی نبود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤"شاملو"
داستان حماقت و بیسوادی سلبریتی ها قدمت طولانی داره، یه نمونه اش جناب شاملو که دیگه شاخ سلبریتی ها و روشنفکران معاصر بوده و از باسوادترین های اونا به حساب میاد و چند زبان زنده دنیا رو میدونسته و خارج رفته بوده!
شاملو داخل فیلمی که بالا میبینید در یک سخنرانی با لحنی بی ادبانه میگه: عاشورا دروغه و اونو شیخ عباس قمی از شاهنامه جعل کرده!
حالا داخل اون جمعیت مثلا فرهیخته یه نفر نبوده بلند بشه بگه آخه مرد ناحسابی! شیخ عباس قمی همین ۸۰ سال پیش از دنیا رفته!چجوری تونسته عاشورا رو جعل کنه!؟همین محتشم کاشانی که ۶۰۰ سال پیش زندگی میکرده شعر معروف «باز این چه شورش است که در خلق عالم است» رو در مورد عاشورا گفته! مولوی نزدیک به ۹۰۰ سال پیش شعر « کجایید ای شهیدان خدایی/ بلاجویان دشت کربلایی»رو سروده!
دیگه هزاران هزار حدیث و روایت ۱۵۰۰ ساله در مورد عاشورا بماند،اگه یه کم با این جماعت خود شاخ پندار بحث کنی بعید نیست بگن شیخ عباس قمی با ماشین زمان سفر کرده و باعث جعل عاشورا شده.
این شاملوشون بوده که سواد تاریخیش در حد کلاس سوم دبستان هست دیگه علی کریمی و یراحی و کتایون ریاحی و فرخ نژاد و... جوکی بیش نیستن.
🌀 دشمن بداند #جهاد_تبیین نیز همانند #جهاد_میدانی ارتش بیست میلیونی دارد
شاملوی ملعون علاوه بر اراجیفی که در کلیپ بالا میگه اولا حتی نمیدونه حادثه کربلا در سال ۶۱ قمری رخ داده و به غلط میگه سال ۶۴ !!
ثانیا عاشورا در اون سال مصادف با ۲۱ مهرماه بوده که با توجه به آب و هوای عراق گرم محسوب میشه .
الهی با یزید محشور بشه که اینطور لجن پراکنی میکرد.
🌀این روزها #جهاد_تبیین همان همراهی مسلم در زمان امام حسین(ع) است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥💥قابل توجه براندازان :این کلیپ رو اصلا نبینید.
💥تعداد زیادی از این سیل عظیم جمعیت ایرانی ها هستند و تقریبا همگی عاشق رهبر و جان فدای ایران و ناموس و وطنشون،بنابراین خواب براندازی رو هم نخواهید دید.
✍ ما همه مدافع حرم هستیم ،همان حرمی که حاج قاسم گفت ،حرم ایران❤️