eitaa logo
شهدای مدافع حرم
364 دنبال‌کننده
36.6هزار عکس
29.7هزار ویدیو
64 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم سلام وصلوات بر محمد وال محمد صل الله علیه واله السلام علیک یا ابا عبدالله سلام دوستان شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۶ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ على، وقتی دید احمد دلگیر و نگران است، کوتاه آمد. - به چشم! شما نگران نباشید. کارها را سروسامان می دهم و در موقع لازم به عقب می آیم. ۔ حاج علی، یادت نرود. تو نباید به دست عراقی ها بیفتی، میفهمی چه می گویم؟ تو یعنی سپاه، یعنی فرماندهی، یعنی جزیره. عراقی‌ها تو را خوب می شناسند. - خدا بزرگ است. سعی می‌کنم کارها را ردیف کنم و به عقب بیایم. تازه، بهنام شهبازی و عباس هواشمی و عده ای دیگر از فرماندهان جلو هستند. تا آنها بیایند عقب من هم آمده ام. این نامردی است تا آنها نیامده اند، به عنوان فرمانده قرارگاه، عقب. بیایم. همه فرماندهان موقع رفتن به علی گفتند سریع جمع کند و به عقب برود. با هم روبوسی کردند. آن‌ها را تا در ورودی قرارگاه بدرقه کردم. چهار پنج ماشین پشت سر هم به سمت عقب حرکت بعد از رفتن فرماندهان کنار على نشستم و او با حاج عباس هواشمی تماس گرفت و از اوضاع خط مقدم پرسید. حاج عباس، که صدایش به خوبی به گوش نمی رسید، گفت: «در جاده خندق وضع خیلی خراب بود. مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. اینجا عراق بدجوری حمله کرده است. هیچ چیز جلودارش نیست. بیشتر نیروها از پا درآمده اند. باقی مانده نیروها هم در حال عقب نشینی اند. سعی می‌کنم نیروها را هر طور شده به عقب بیاورم تا کسی اسیر نشود. حال خود شما چطور است حاج علی؟» و علی غمگینانه پاسخ داد: «خوبم. شما سلامت باشید. هر طور شده بچه های زخمی و شیمیایی را به عقب بفرست.» با پایان گرفتن تماس، حاج علی پرسید: «گرجی، در قرارگاه چند ماشین داریم؟» - دو ماشین داریم که یکی اش هم آمبولانس است." - خوب است. دو ماشین برای ما کافی است. ماندن در صلاح نیست. آماده عقب رفتن باشید. دیگر نمی شود این‌جا ایستاد. عراق احتمالا به سمت قرارگاه می آید. هر چه زودتر باید قرارگاه را خالی کنیم. هر لحظه ممکن است عراقی ها با هلی برن روی سر مان فرود بیایند. در حین حرف زدن علی، صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم. صدای عصبانی غلام پور بود که به گوشم می رسید. - شما هنوز آنجا هستید؟ بابا، چرا حرف گوش نمی دهید؟ بیایید عقب دیگر! آخر چند بار باید بگویم؟ این بار آخر است که می گویم. شما شرعا باید برگردید به عقب. - بله، حاجی داریم آماده می شویم. برادرها سالم به عقب رسیدند؟ - بله، آنها را به مقر بیمارستان امام رضا بردم. از بابت آنها جای نگرانی نیست. همه نگرانی ام برای شماست که آنجا جا خوش کرده اید و حرف هیچ‌کس را هم گوش نمیدهید. علی، که به مکالمه من و احمد گوش می کرد، با اشاره گفت بگویم داریم می آییم عقب. صدای بی سیم دوباره به گوش رسید. صدای حاج عباس هواشمی بود. می‌گفت: «حاج علی، خوب گوش کن. من دارم سه هلیکوپتر می بینم که خط حرکت‌شان نشان می دهد به سمت قرارگاه می آیند. احتمالا قصد محاصره آنجا را دارند. قرارگاه لو رفته است. شما را به خدا سریع از آنجا بروید بیرون.» با شنیدن این حرف ها از قرارگاه زدم بیرون و آسمان را نگاه کردم. بوی شیمیایی سراسر منطقه را پر کرده بود. برای آرامش خودم گفتم: «نه، این ها در حال گشت زنی هستند و کاری به قرارگاه ندارند. حاج عباس حتما اشتباه می‌کند.» وقتی دوباره به اتاق على برگشتم گفت: «گرجی، هلیکوپترها را دیدی؟ چند تا هستند؟» . - والا من هلی کوپتری ندیدم! . - یعنی چه؟ پس حاج عباس چه می گوید؟ هلیکوپترها کجا رفتند؟ - شاید به محور دیگری رفته اند! همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۷ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ فضای قرارگاه به قدری سنگین بود که نفس کشیدن را هم مشکل کرده بود. عراقی ها در حال آتش ریختن روی جزیره بودند. اطراف ما هیچ مقری نبود و همین برای لو رفتن ما کافی بود. محل قرارگاه هم، چون سر جاده بود، به راحتی تشخیص داده می شد و آنها می توانستند در کمترین زمان ما را محاصره کنند. با خودم فکر کردم چرا عراقی ها قرارگاه را بمباران نمی کنند؟ اینکه برایشان کاری ندارد.» و نتیجه گرفتم آنها به دنبال اسیر کردن علی هاشمی اند و می خواهند با احتیاط وارد عمل شوند. اطراف قرارگاه هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم تا قدری آرام بگیرم؛ ولی اثری نداشت. در طول این مدت، علی، در حالی که دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود، در سنگرش قدم میزد. انگار به مسئله ای فکر می کرد. گفتم: «حاج علی، عجب بوی سیبی می آید! بوی گلابی هم می آید!» با خنده گفت: «البته بوی خورش سبزی را هم اضافه کن.» بعد پیراهنش را توی شلوارش کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت: گرجی، بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.» گفتم: «علی آقا، اگر آخر خط است، پس یا شهادت یا اسارت. البته هر دو پذیرفتنی هستند؛ هرچند اسارت سخت است، آن هم وقتی آدم را از توی قرارگاه فرماندهی سپاه ششم بیرون بیاورند.» خندید و گفت: «گرجی، اگر اسیر شدیم، من که لاغرمردنی ام می گویم راننده ام و این آقا فرمانده من است.» من، که نفسم به سختی بالا می آمد با خنده جواب دادم: «برادر من، آن طرف آب ماهر عبدالرشید و سلطان هاشم فرمانده سپاه ششم عراق است و این طرف تو فرمانده سپاه ششم ایرانی. من چه کاره ام؟» هر دو خندیدیم. ناگهان گلوله توپی به پشت جا کولری سنگر علی خورد و صدای مهیبی بلند شد. من و علی از شدت انفجار هر یک به طرفی پرت شدیم. خدا رحم کرد. چون کولر گازی به داخل پرتاب شد و اگر به هر یک از ما می خورد، له می‌شدیم. نوع شلیک گلوله این پیام را داشت که عراقی ها ما را دقیقا زیر نظر دارند. علی سریع بلند شد، لباسش را تکاند، و گفت: «گرجی، طوری نشدی؟ زخمی که نشدی؟» . - نه بابا! بادمجان بم که آفت ندارد. تو چطوری؟ من هم خوبم. انگار دیگر باید سریع برویم عقب. برای آخرین بار به دقت سنگر علی را از نظر گذراندم. دور تا دور سنگر پتوی سربازی پهن بود. عبارت «ما تا آخر ایستاده ایم» را زیر عکس امام نصب کرده بودند. با خودم گفتم: «آیا واقعا اتاق ماهر عبدالرشید و سلطان هاشم هم به همین سادگی است؟» على صدا زد: «گرجی، قبل از رفتن یک بار دیگر از وضعیت جلو سؤال کن تا ببینیم چه خبر است؛ چقدر از نیروها به عقب آمده اند و عراق تا کجا جلو آمده.» همه فکرش متوجه بچه های خط مقدم بود. همه توانش را گذاشته بود تا بچه های جلو سریع به عقب منتقل شوند. همیشه می گفت: «این بچه ها در دست ما امانت اند. هر یک از این ها یک قبیله چشم به راهشان است.» به ساعتم نگاه کردم. حوالی اذان ظهر بود. هر روز آن موقع آماده نماز جماعت می‌شدیم. علی زودتر از همه راهی نماز می شد و بقیه، به تبعیت از او، دست از کار می کشیدند و آماده نماز جماعت می شدند. وضو داشتم. علی هم طبق معمول وضو داشت. گفت: «نماز اول وقت را بخوانیم. چون فکر نمی‌کنم بعد از اینجا فرصت نماز خواندن پیدا کنیم.» صدای بوق ماشینی مرا به بیرون قرارگاه کشاند. پابرهنه دویدم بالا. دیدم راننده ای طبق معمول هر روز توقف کرد و با آوردن دو قابلمه برنج و خورش وارد قرارگاه شد. تا ظرف‌ها را زمین گذاشت، گفتم: «برادر، دستت درد نکند. بزن به چاک که وضع خیلی خراب است. تا اسیر نشدی سریع فرار کن.» او را هل دادم تا از قرارگاه بیرون برود. به راننده، در حالی که با عجله پشت فرمان می نشست، طوری گاز داد که از لاستیک های ماشین صدا و دود بلند شد. از اینکه او در آن گیرودار نماند خوشحال شدم. نگاهی به دیگ های خورش و برنج کردم و با خود گفتم: «حالا چه کسی این همه غذا را بخورد؟ » مجال خوردن غذا برای هیچ یک از بچه های داخل قرارگاه نبود. با بیسیم از جلوی خط خبر گرفتم. بچه ها خبرهای بدی دادند. عقب نشینی، اسارت، شهادت، زخمی شدن بچه ها، و شیمیایی واژه هایی بود که مدام از بی سیم ها به گوش می رسید. یکی از اخبار بد را حاج عباس داد. گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.» همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۸ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ ..یکی از اخبار بد را حاج عباس داد. گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می‌آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.» حاج على با شنیدن این خبر گفت: «گوشی را بده.» گوشی بیسیم را گرفت و گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور، شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئی‌ترین نیروها به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه می‌توانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد. از اذان ظهر چند دقیقه ای گذشته بود. علی اصرار داشت امام جماعت شوم. به شوخی گفتم: «دوست دارم آخرین نمازم را به امامت تو بخوانم.» تبسمی کرد و گفت: «ها ... مگر خبری است گرجی؟» به امامت على نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. گویی از این‌که در اوج خطر بودیم واهمه ای نداشت. نماز آن‌روز، نماز نبود؛ خلوتی عاشقانه بود که لذت خاصی داشت. به عمرم این طور نماز نخوانده بودم. در حین نماز هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد. نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. من هم نتوانستم اشک نریزم. صدای زنگ تلفن ما را از آن حال بیرون آورد. گوشی را برداشتم. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمی‌شنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست می‌کنید؟ لامذهب ها، بس کنید! بیایید عقب. شما اعصاب مراخرد کردید.» جرئت گفتن هیچ حرفی را نداشتم. گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم ... آمدیم ..» تلفن را قطع کرد و گفت: «گرجی، احمد خیلی شاکی شده، سریع جمع کن برویم عقب.» از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدودا هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری شدند. دو تا از هلیکوپترها می خواستند فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت. با دیدن هلیکوپترها مبهوت شدم. برگشتم و پله های ورودی را یکی چهار تا پشت سر گذاشتم و فریاد زدم: «حاج علی، بدو که هلیکوپترها بالای سرمان دور قرارگاه اند.» او سریع از جا کنده شد و گفت: «چه شده؟» گفتم: «هلی کوپترهای عراقی در چندصد متری قرارگاه اند. قصد فرود آمدن دارند. باید سریع فرار کنیم تا محاصره نشویم.» على صدا زد: «همه به طرف ماشین بروید. بر می گردیم عقب!» هر دو راننده به سرعت پشت فرمان ماشین ها نشستند و با روشن کردن آنها و سوار شدند و آماده حرکت شدیم. آن دو راننده یکی راننده من، مرتضی نعمتی، بود و دیگری راننده علی هاشمی. من و علی در یک ماشین نشسته بودیم. او به کتف راننده زد و گفت: «گاز بده. به سرعت به طرف دژبانی شهید همت برو!» به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلیکوپترهای عراقی به زمین نزدیک شدند و سه موشک به طرف ماشین های ما شلیک کردند. آمدن موشک را با چشم می دیدم و باورم نمی‌شد. کماندوهای عراقی به راحتی در هلیکوپتر دیده می شدند که با تیربار به سمت ما شلیک می کردند. یکی از موشک‌ها به ساختمان قرارگاه اصابت کرد و صدای مهیبی بلند شد. موشک دوم در نزدیکی ماشین همراه ما به زمین خورد و آن را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اما هیچ کس آسیب ندید. راه بسته شده بود و تصمیم گیری در آن لحظه مشکل بود. جاده ای غیر از جاده روبه رویمان نداشتیم. پشت سرمان نیزار بود و راهی برای فرار از دست عراقی ها نبود؛ جز اینکه پیاده به طرف نیزار فرار کنیم. باران گلوله بود که از هلیکوپترهای عراقی به سمت ما می آمد. علی فریاد زد: «همه از ماشین ها پیاده شوید و بروید میان نیزارها.» با این حرف چهار در ماشین ها به سرعت باز شد و همه به طرف نیزارهای عقب جزیره، که در اثر بارش گلوله های توپخانه سوخته بود، دویدیم. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۹ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ من و علی کنار هم بودیم. علی می گفت: «گرجی، بدو که اگر یواش بیایی، در چنگ عراقی هایی.» من با آن وزن زیاد نمی توانستم مثل على سريع بدوم. ولی چاره ای نداشتم. هر چه قدرت داشتم در پاهایم جمع کرده بودم و می دویدم. نیزارهای پشت قرارگاه سوخته و زمین کاملا مسطح و عریان بود و امکان پنهان شدن به ما نمی داد. تنها کاری که باید می کردیم دویدن بود و دویدن. در حقیقت عقب نشینی ما از همان لحظه شروع شد. على لباس خاکی به تن داشت ولی من شلوار سپاهی پوشیده بودم؛ شلواری که می توانست برایم خطرناک باشد. وقتی از قرارگاه زدیم بیرون، من بند پوتین هایم را نبسته بودم و همین سبب می شد پوتین هایم از پایم بیرون بیاید و حرکتم را کندتر کند. از طرفی زمین هم ماسه و رملی بود و پوتین هایم در زمین فرو می رفت و با کلی گل بیرون می آمد. دیدم با این وضع نمی توانم بدوم. پوتین هایم را در آوردم و پابرهنه شروع به دویدن کردم. نیزارها در اثر گلوله های توپ آتش گرفته و به صورت تیغ در آمده بود. هر بار که پایم روی یکی از آنها می‌رفت ضعف می کردم. من و على پانصد متری میان نیزارها همراه هم بودیم. وقتی عراقی ها به سوی ما شلیک می کردند يقين داشتند افراد آن در ماشین از عناصر اصلی قرارگاه اند. آنها به خوبی می دانستند قرارگاه خاتم ۴ محل فرماندهی سپاه ششم است. اطلاعاتشان کامل بود. پس در کنار قرارگاه فرود آمدند و وارد درگیری شدند. از شانس بد ما، چون نیزارها سوخته بود، امکان توقف و استراحت نداشتیم و باید تا نفس داشتیم می دویدیم. هر کس وارد نیزارها می‌شد به راحتی قابل شناسایی بود؛ به خصوص وقتی با هلیکوپتر از بالا تعقیب می کردند. صدای هلیکوپترها لحظه ای قطع نمی‌شد. آنها از بالا و عده ای از پایین دنبال ما بودند. عرق از سر و رویمان می‌بارید. به هیچ چیز غیر از فرار فکر نمی کردیم. من، على هاشمی و بهنام شهبازی، به همراه هم می دویدیم و هلیکوپترها از بالا با موشک و گلوله به جانمان افتاده بودند. آن‌طور که عراقی ها از بالا شلیک می کردند نشان می داد هدفشان کشتن ما بود و حتی دنبال اسارت ما هم نبودند. یقین کردم این طور که گلوله می آید جان سالم به در نخواهیم برد. چند دقیقه ای از دویدن ما می گذشت که یکی از هلیکوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد. با انفجار موشک من و على، هر یک، به سمتی از نیزار پرتاب شدیم. احساس کردم لحظه شهادت رسیده است و دیگر از جا بلند نخواهم شد. هیکل سنگین من با شلیک موشک مثل یک برگ درخت به هوا بلند شد و محکم در میان نیزارهای سوخته فرود آمد. با شلیک موشک، نیزارهای نیم سوخته آتش گرفت. بوی سوختن نیزارها، گرمای بالای پنجاه درجه جزیره، و هوای آلوده شیمیایی به جانمان چنگ زده بود و رهایمان نمی کرد. شدت تخریب و آتش موشک به قدری زیاد بود که با سوختن نیزارهای اطرافم شلوارم سوخت. اول از شدت ضربه متوجه نبودم؛ ولی کمی بعد از بوی سوختن شلوار و گوشت ران و کف پایم فهمیدم هر دو پاهایم به شدت درد می کند. سوزش سوختگی پای راستم مزید بر علت شد. تشنگی و اضطراب اسارت از یک طرف و سوختن پایم و شدت درد از سوی دیگر گریبانگیرم بود. آبی برای رفع تشنگی و چیزی که درد پایم را کم کند نبود. قدرت فریاد زدن هم نداشتم. یک آن درد پا را فراموش کردم و با خودم گفتم: «پس حاج علی چه شد؟» با این پرسش هر طوری بود خودم را جمع و جور کردم. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۱۰ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ همه وجودم چشم شد و اطراف را به دنبال على و بچه های دیگر گشتم. نای فریاد زدن نداشتم. تشنگی اذیتم می کرد. از یک طرف می ترسیدم با فریاد زدنم عراقی‌ها جایم را پیدا کنند و از طرفی دیگر گلویم خشک شده بود و رمقی برای فریاد زدن نداشتم. چند مشت خاک روی شلوار آتش گرفته ام ریختم تا خاموشش کنم. از بوی سوختن موهای پایم حالت تهوع پیدا کردم. هر طور بود آتش شلوار را خاموش کردم. خورشید وسط آسمان قرار داشت و با همه وجود می تابید. وقتی خبری از علی نشد با خودم گفتم: «هر چه می خواهد بشود. به درک!» و شروع کردم به فریاد زدن: «علی هاشمی ... حاج علی .. علی آقا ...» هر چه قدرت داشتم جمع کردم و فریاد زدم؛ ولی دریغ از شنیدن صدای علی هاشمی . از جایم بلند شدم و گفتم: «احتمالا موج انفجار على را چند متری جلو یا عقب پرت کرده. شاید بدجوری زخمی شده و قدرت جواب دادن ندارد.» پنجاه متر جلو رفتم. خبری نبود. پنجاه متر عقب برگشتم. خبری نبود. انگار على آب شده بود و در آن خاک سوخته فرورفته بود. نمی‌خواستم قبول کنم جواب مرا نمی دهد. به اطراف نگاه کردم و گفتم: «خدایا، پس چه بلایی سر على آمده؟ اگر زخمی شده که باید همین اطراف باشد. یعنی علی مرا رها کرده و خودش فرار کرده است؟ یعنی علی را اسیر کردند و بردند؟» هزار سؤال در ذهنم آمد؛ ولی پاسخ همه آنها منفی بود. علی آدمی نبود که مرا در آن گیرودار ترک کند و جانش را بردارد و برود. این کارها در ذات على نبود. برای یک لحظه گفتم: «یعنی ممکن است علی شهید شده باشد؟» بلافاصله به خودم گفتم: «نه بابا! اگر قرار بود شهید شود، هر دوی ما شهید می‌شدیم. ما کنار هم بودیم. مگر می شود یکی شهید بشود یکی نه؟ امکان ندارد. تازه، اگر هم شهید شده باشد، باید جسد او را ببینم. نه، او شهید نشده است.» تصور شهادت علی برایم کشنده بود. آن قدر میان نیزار على را صدا زدم که دیگر صدایم درنمی آمد. خوب که خسته شدم، برای آرامش خودم گفتم: «حاج علی، هر جا هستی به خدا می سپارمت.» خودم را دلداری می دادم و با خود می‌گفتم: «او کسی نیست که به سادگی تسلیم شود. او دارد ادامه مسیر می دهد ...» ولی باز هم نگرانی جانم را مثل خوره در بر گرفته بود. قدری استراحت کردم. متوجه شدم هلیکوپترهای عراقی دیگر ما را تعقیب نمی‌کنند و همگی به طرف ورودی جزیره می روند. اطراف قرارگاه هم پرنده پر نمیزد. تا چشم کار می کرد و دید داشتم هلی کوپترها را نگاه کردم. با خودم گفتم: «یعنی آنها از ما ناامید شده اند که دارند می روند؟ شاید مطمئن شده اند با این همه موشک و گلوله ما کشته شده ایم. نکند آنها على را اسیر کرده اند و همراهشان برده اند!» افکار مأیوس کننده ای به ذهنم می آمد. دوباره با خود گفتم: «به احتمال زیاد یقین کرده اند با آن همه موشک و به آتش کشیدن نیزارها کسی نمی تواند جان سالم به در ببرد؛ وگرنه به این راحتی ما را رها نمی کردند.» . آرام آرام صدای هلی کوپترها کم و کمتر شد، تا جایی که دیگر صدایی از آنها نشنیدم. عراقی‌ها با رفتن به سمت دژبانی شهید همت، یعنی قسمت ورودی جزیره، قصد داشتند نیروهای ایرانی در حال عقب نشینی را از بین ببرند. ظاهرا آنها هنوز مأموریت‌شان را به آخر نرسانده بودند. کف پاهایم به سبب راه رفتن روی ماسه های داغ نیزار تاول زده بود. دردش زجرم می‌داد. نبود على نفسم را گرفته بود. انگیزه ای برای فرار از آن وضعیت نداشتم. برای لحظه ای گفتم: «شاید علی، مثل من، خودش را جایی پنهان کرده و حالا که هلیکوپترها رفته اند او هم دارد به سمت قرارگاه می رود تا همراه باقی نیروها سوار ماشین ها بشود و به عقب برود.» این تصور آنقدر به من روحیه داد و وجودم را مملو از امید کرد که با وجود سوختگی پاهایم به طرف قرارگاه راه افتادم. یک درصد هم احتمال نمی‌دادم عراقی‌ها در اطرافم باشند. با اطمینان از پشت قرارگاه به طرف آنجا حرکت کردم. بعد از حدود ده دقیقه به قرارگاه رسیدم. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از علی پورمحمد
🍂 🔻 (۸ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ ..یکی از اخبار بد را حاج عباس داد. گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می‌آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.» حاج على با شنیدن این خبر گفت: «گوشی را بده.» گوشی بیسیم را گرفت و گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور، شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئی‌ترین نیروها به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه می‌توانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد. از اذان ظهر چند دقیقه ای گذشته بود. علی اصرار داشت امام جماعت شوم. به شوخی گفتم: «دوست دارم آخرین نمازم را به امامت تو بخوانم.» تبسمی کرد و گفت: «ها ... مگر خبری است گرجی؟» به امامت على نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. گویی از این‌که در اوج خطر بودیم واهمه ای نداشت. نماز آن‌روز، نماز نبود؛ خلوتی عاشقانه بود که لذت خاصی داشت. به عمرم این طور نماز نخوانده بودم. در حین نماز هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد. نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. من هم نتوانستم اشک نریزم. صدای زنگ تلفن ما را از آن حال بیرون آورد. گوشی را برداشتم. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمی‌شنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست می‌کنید؟ لامذهب ها، بس کنید! بیایید عقب. شما اعصاب مراخرد کردید.» جرئت گفتن هیچ حرفی را نداشتم. گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم ... آمدیم ..» تلفن را قطع کرد و گفت: «گرجی، احمد خیلی شاکی شده، سریع جمع کن برویم عقب.» از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدودا هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری شدند. دو تا از هلیکوپترها می خواستند فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت. با دیدن هلیکوپترها مبهوت شدم. برگشتم و پله های ورودی را یکی چهار تا پشت سر گذاشتم و فریاد زدم: «حاج علی، بدو که هلیکوپترها بالای سرمان دور قرارگاه اند.» او سریع از جا کنده شد و گفت: «چه شده؟» گفتم: «هلی کوپترهای عراقی در چندصد متری قرارگاه اند. قصد فرود آمدن دارند. باید سریع فرار کنیم تا محاصره نشویم.» على صدا زد: «همه به طرف ماشین بروید. بر می گردیم عقب!» هر دو راننده به سرعت پشت فرمان ماشین ها نشستند و با روشن کردن آنها و سوار شدند و آماده حرکت شدیم. آن دو راننده یکی راننده من، مرتضی نعمتی، بود و دیگری راننده علی هاشمی. من و علی در یک ماشین نشسته بودیم. او به کتف راننده زد و گفت: «گاز بده. به سرعت به طرف دژبانی شهید همت برو!» به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلیکوپترهای عراقی به زمین نزدیک شدند و سه موشک به طرف ماشین های ما شلیک کردند. آمدن موشک را با چشم می دیدم و باورم نمی‌شد. کماندوهای عراقی به راحتی در هلیکوپتر دیده می شدند که با تیربار به سمت ما شلیک می کردند. یکی از موشک‌ها به ساختمان قرارگاه اصابت کرد و صدای مهیبی بلند شد. موشک دوم در نزدیکی ماشین همراه ما به زمین خورد و آن را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اما هیچ کس آسیب ندید. راه بسته شده بود و تصمیم گیری در آن لحظه مشکل بود. جاده ای غیر از جاده روبه رویمان نداشتیم. پشت سرمان نیزار بود و راهی برای فرار از دست عراقی ها نبود؛ جز اینکه پیاده به طرف نیزار فرار کنیم. باران گلوله بود که از هلیکوپترهای عراقی به سمت ما می آمد. علی فریاد زد: «همه از ماشین ها پیاده شوید و بروید میان نیزارها.» با این حرف چهار در ماشین ها به سرعت باز شد و همه به طرف نیزارهای عقب جزیره، که در اثر بارش گلوله های توپخانه سوخته بود، دویدیم. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از گروه دوستان بصیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیانت دولت حسن ۲ یا ۳ سال زندگی بیشتر بیماران SMA ارزش این هزینه را ندارد که دارو وارد کنیم !!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴 🎥 ترور حضرت مهدی (عج) تک تیرانداز آماده ی شلیک هنگام ظهور حضرت مهدی (عج) ⏰ زمان : ۱ دقیقه 🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴 ✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان 🎥 روایت از امام باقر علیه‌السلام در مورد انقلاب اسلامی ایران و اتصالش به ظهور امام زمان (عج) 🎙سخنران : حجت الاسلام مسعود عالی زمان ۱ دقیقه و ۷ ثانیه اللهم عجل لولیک الفرج لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴 🎥 مراحلی که باید تا ظهور طی کنیم تمدن مهدوی 🎙سخنران : استاد رائفی پور ⏰ زمان : ۱دقیقه 🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴 ✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴 🎥 شباهت مسیح و امام مهدی (عج) 🎙سخنران :‌ استاد رائفی پور ⏰ زمان : ۵۹ ثانیه 🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴 ✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴 🎥 مهدویت فقط یک آرمان نیست ! انقلاب کردیم که چی بشه ؟ 🎙 سخنران : استاد رائفی پور ⏰ زمان ۱ دقیقه 🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴 ✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
🔴 آثار و برکات دعا برای فرج 🔵 دعای فراوان برای فرج، باعث آشفتگی و ناراحتی شیطان لَعین و دوری او از دعا کننده میشود. 📚 مکیال المکارم جلد ١ بخش ۵ فایده ۶ اگر در این جامعه پر گناه نگران فرزندانتان هستید دعا برای فرج را به آنان تعلیم دهید برکات دعا برای فرج☘🌸☘🌸 لینک کانال منتظران ظهور مهدی ( عج)👇🌸 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴 🎥 با این روایت خودت رو محک بزن ...! اگه از یاری امام زمان چیزی تو پروندت نیست احساس خطر کن 🎙 سخنران : حجت الاسلام حیدر مصلحی ⏰ زمان : ۱ دقیقه و ۵۶ ثانیه 🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴 ✅ لینگ مجموعه منتظران ظهور مهدی (عج) ⬇️ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/388432080C8f3884a2fb
هدایت شده از درک مهندسی خلقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای غصب فدک چه بود؟ 🔸خیلی از ما کم و زیاد درباره فدک در روضه‌های فاطمیه شنیدیم، در این بخش قرار است ماجرای تاریخی غصب فدک را بررسی نماییم
فرزند شهید ملکپور که بعد از تولد پدر به دنیا آمد می‌گفت: سالها بعد و در اواخر دهه هفتاد آرزو داشتم به شلمچه بروم و محل شهادت پدر را ببینم. ✳️یک شب پدر به خوابم آمد و گفت: بیا شلمچه. گفتم من هیچ پولی ندارم. حداقل شصت هزار تومان هزینه دارد. گفت برو از بانک که حساب باز کردی بگیر و بیا. 🔆از خواب بیدار شدم. تعجب کردم. من در بانک ده هزار تومان بیشتر نداشتم‼️ رفتم بانک. شناسنامه و دفترچه را دادم و گفتم: این حساب را میخواهم ببندم. متصدی بانک چند لحظه بعد شصت هزار تومان به من داد. ✅وقتی تعجب من را دید گفت: شما در قرعه کشی پنجاه هزار تومان برنده شدید... 💢آن سفر یکی از عجیبترین سفرهای زندگی من بود. هرجا رفتم عنایت پدر را دیدم... 📗برگرفته از کتاب میعاد در شلمچه. اثر گروه شهید هادی. ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد [🇮🇷] @shdaemdafhharm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادرت را بتکان روزی ما را بفرس... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد [🇮🇷] @shdaemdafhharm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرق شهید با یک آدم معمولی ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد [🇮🇷] @shdaemdafhharm
🌷 شهیدی که غبطه میخورد به حال آن هایی که با قرآن مأنوسند.. 🎤 ◇ بسم الله الرحمن الرحیم زمانی‌که برخی از دوستانم را می‌بینم که با قرآن مأنوسند، به حال‌شان غبطه می‌خورم. ◇ نه آنکه قرآن بخوانند، بلکه با قرآن مأنوسند و دوست و رفیق‌شان قرآن است. ◇ اگر انسان بخواهد باری ببندد، باید در کودکی و نوجوانی انجام دهد و الا سپس توأم با مشکلات می‌شود. ممکن است دیدار ما به قیامت بیفتد. هرچه خدا بخواهد. 🌷 تاریخ تولد : ۱۳ آذر ۱۳۴۳ تاریخ شهادت : ۴ اسفند ۱۳۶۵ مزارمطهر شهید : اصفهان محل شهادت :شلمچه 👇 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد [🇮🇷]@shdaemdafhharm
«خداوند را شاکرم و خوشحالم که مرگم را این‌گونه رقم زد و تنها خواسته من این بود و از خانواده ام می‌خواهم که نگران و ناراحت نباشند، زیرا می‌دانم که این‌گونه برایم بهتر است و خوشحال‌ترم.... در طی سال‌ها زندگی، بهترین دوران را در سپاه داشتم و بهترین دوستان را در سپاه انتخاب کردم و بهترین آدم‌ها در روی زمین پاسداران می‌باشند و امیدوارم در جمع شهدای پاسداران قرار بگیرم. افتخار می‌کنم که سربازی کوچک برای حرمین خانم حضرت زینب(س) و خانم حضرت رقیه(س) اگر قبول کنند باشم و از هیچ کسی دلخوری ندارم. اما آنچه همیشه باعث رنج من می‌شد اینکه، ‌ای مسئولین! قدر مردم ایران زمین را بدانید، قدر جوانان را بدانید که هر چه دارید و هستید از همین مردم است. و توصیه دوم اینکه رهبر فرزانه را تنها نگذارید که این روزها می‌دانم که چه به او می‌گذرد و از خانواده ام می‌خواهم که هیچ وقت در هیچ زمانی خدایی ناکرده حرفی بر زبان نیاورند تا من یا کسی دلخور و رنجیده شود. قدر و منزلت خود را مثل همیشه بدانید که خداوند رحیم و بخشنده است.» پی نوشت: اکثرا در هر وصیت نامه‌ی شهیدی که میبینید و می‌خوانید ، از تنها نگذاشتن رهبر و عمل کردن به حرفشان گفتن!! پس در هیچ جا و مکان حتی در شرایط سخت، رهبر عزیزمان را تنها نگذاریم ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد [🇮🇷] @shdaemdafhharm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔دلتنگت هستیم سردار.... تمام آرزویم این شده است که کاش میشد.. دنیا را از قاب چشم های تو دید.. همان چشم هایی که غیر از خدا را ندید ... ❤️ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد [🇮🇷] @shdaemdafhharm