فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️سلام بر او که میگفت:
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم.
#شهیدمحمودرضابیضائی
#یادشهداباصلوات
#حزب_الله_زنده_است
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#لبنان
#سید_حسن_نصرالله
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا به شهدا توسل میکنیم❓
👆کلیپ ۶ دقیقه هست ولی راه ۶۰ ساله رو بهت نشون میده...
به راحتی ازش نگذر
🔻دکتر سعید عزیزی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
"🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خلاصى_از_تير_خلاص
🌷امروز بعد از ظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هر چه مهمات داشتیم خرج بعثی ها کرده بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود. در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد، حفره ی بزرگی ایجاد کرد. به قصد رفتن به حفره (که حالا بعد از اصابت راکت محل امنی به نظر می رسید) خیز برداشتم، برای لحظه ای صدای انفجار و سپس دود مانع از این شد که بفهمم چه شده است ....
🌷 .... چند لحظه بعد به خودم آمدم، گوشهایم سوت می کشید، خواستم تکان بخورم، دیدم بدنم با من همراهی نمی کند، به سختی سرم را بالا آوردم، تقریبا ترکش ها به تمام بدنم خورده بود. پای راستم هم از زانو دیده نمی شد، دردی جانگاه از ناحیه ی گردن احساس می کردم، تعجب می کردم که چرا دردی از ناحیه پا احساس نمی کنم، اطرافم را به زحمت نگاه کردم، تمام بچه ها مورد آماج و اصابت ترکش های راکت های دشمن قرار گرفته بودند.
🌷عده ای شهید شده بودند، عده ای ناله می کردند، صدای برادر غلامی را شناختم، مداح گردان بود، داشت روضه ی حضرت ابوالفضل را زمزمه می کرد. زبانم از تشنگی خشک شده بود، شهادتین را در دل خواندم، لحظاتی نگذشته بود که نیروهای عراقی به بالای سرمان رسیدند ....
🌷هر که زخمی بود یا ناله می کرد با تیر خلاص می زدند، در دل دوباره اشهدم را خواندم، منتظر بودم به بالای سرم بیایند و تیر خلاصی هم به من بزنند، بی رمق با چشمانی نیمه باز به آسمان آبی می نگریستم. یعنی می شد تا لحظه ای دیگر در کهکشان ستاره های این آسمان جای بگیرم؟!
🌷فرمانده ی بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد، می توانستم چهره برافروخته اش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم، هفت تیرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم، ظاهراً تا شهادت چیزی باقی نمانده بود، اما ....
🌷 ..... صدای داد و بیداد و بحث تندی به زبان عربی باعث شد تا چشمانم را دوباره باز کنم، یک سرباز عراقی مانع تیراندازی شده بود، شاید به خاطر وضعیت بسیار بدِ بدن خون آلودم و پای از دست رفته ام یا کلاً تیرهای ناجوانمردانه خلاص، این درگیری لفظی ایجاد شده بود.
🌷فرمانده عراقی اسلحه را بالا آورد و به سر سرباز شلیک کرد، بعد به طرف سر من هم شلیک کرد، اما خواست خدا بود که این کار را با بی دقتی انجام دهد، تنها زخمی نه چندان عمیق بر بالای سرم ایجاد کرد، حالا سرم یکپارچه درد شده بود، دیگر دردها را از یاد برده بودم، لحظه ای بعد از هوش رفتم.
🌷رزمندگان ایرانی ساعاتی بعد در یک پاتک دشمن را به عقب راندند، و من را به پشت جبهه منتقل کردند، حالا یک پای مصنوعی جایگزین پای راستم شده است، لیاقت شهادت نداشتم، اما امیدوارم به خاطر پای از دست داده ام، پایم به بهشت باز شود.
راوى: رزمنده جانباز رضا افشار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
📌درست وسط اتاقش یک نخ بسته بود؛ طوریکه وقتی میخواستی از این طرف اتاق بری اون طرف، باید حتماً خم میشدی! ازش پرسیدم: "چرا بند رختت رو اینجا بستی؟!" بهجای جواب بهم میوه تعارف کرد!
🔸 بعدها فهمیدم که چون هماتاقیش اهل مشروب خوردنه، با هم توافق کردن که هر طرف اتاق مخصوص یک نفر باشه! تازه طرف، عکس هنرپیشههای زن و مرد خارجی رو هم زده بود به دیوار!
🔹از اون به بعد هر بار که برای تمرین درسها میرفتم اتاقش، میدیدم ارتفاع نخ بیشتر میشه! تا اینکه یک روز دیگه اثری از نخ نبود.
وقتی از عباس دلیلش رو پرسیدم با خوشحالی به اون طرف اتاق اشاره کرد، سرم رو چرخوندم و دیدم نه عکسی روی دیواره و نه بطری مشروبی روی میز! گفت: "دوستمون هم با ما یکی شده"!
#شهید_عباس_بابایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🔸پدر شهید زینالدین که از فعّالان سیاسی و مذهبی بود، توسط ایادی رژیم دستگیر و به شهر سقّز در استان کردستان تبعید شد.آقا مهدی، در همین ایام که پدرش در تبعید بود، در کنکور سراسری شرکت کرد و رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را به دست آورد.
🔹 شهید زینالدین از وارد شدن به دانشگاه انصراف داده و در مغازه پدرش مشغول به کار شد. او درباره علت انصراف از دانشگاه گفته بود: «مغازه پدرم سنگر است و رژیم پهلوی با تبعید پدرم میخواهد سنگر محکم او خالی بماند، ولی من نمیگذارم این سنگر مبارزه خالی بماند».
▪️گفتنی است که در آن روزها، آن مغازه، کانون مبارزه و محلی برای پخش اعلامیههای علماء و فعالیتهای ضد رژیم بود.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#امداد_غیبی_يعنى_چه؟!
🌷هِى می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم. خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم. تا اینکه ﭘام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم.
🌷بچه ها از دستم ذلّه شده بودند. بس که هِى از معجرات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم. یکی از بچه ها عقبِ ماشین که سوار بودیم گفت: "می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ " با خوشحالی گفتم: "خوب معلومه" ناغافل نمی دانم از کجا قابلمه ای در آورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم، ناگهان ....
🌷ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو، سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. لحظه ای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم.
🌷یکی از آنها گفت: "ﭘسر عجب شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم خورده! " آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
📌 پدر شهید محمد اسدی: پسرم پایم را بوسید و طلب شهادت کرد
🔹️ « محمد ، چهار بار به عراق
و بعـد از آن به سـوریـه رفت
من عمل قلب باز انجام داده بودم
و حالم مسـاعد نبود ، گفتم :
شمـا به اندازه خودت رفتی نرو ...
◇ می گفت :
« پنج پسر دارید پـدر !
نمی خواهید خمسشان را
در راه حضرت زینب (س) بدهید؟
◇ تا شمـا راضـی نباشیـد ،
بیبی زینب(س) من را طلب نمیکند
عراق شیعه زیاد دارد و دفاع میکنند.
میخواهم برای دفاع از ناموس ائمه (ع)
به ســـــوریه بروم .»
◇ پای من را بوسید و گفت راضی باشید
و از من دل بکنید. من هم قول میدهم
شفایتان را از ائمه (ع) بگیرم ...
رفت و شفــای من را هم گرفت. »
ولادت : ۱۳۶۴/۰۶/۳۰
شهادت: ١٣٩۵/۰۳/۱۷
[مصادف با اول رمضانالمبارک]
محل شهادت : جنوب حلب ، سوریه
#شهـید_مدافع_حرم_محمد_اسدی
#فرمانده_ایرانی_گردان_غلامانعباس
#لشڪر_سرفراز_فاطمیون
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از لحظه ی جان دادن یک رزمنده از زبان شهید سید مجتبی علمدار
که بارها ارزش دیدن و شنیدن دارد...
#سید_مجتبی_علمدار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
📌 تفاوت ترس ما و ترس امام
🔹اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان برای دیدار با امام به جماران رفتیم.
◇ دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحتهایش گوش میدادیم که یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، جز حضرت امام.
◇ امام در همان حال که صحبت میکرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد.
◇ همانجا بود که فهمیدم آدمها همهشان میترسند، چرا که آن روز در حقیقت، همه ما ترسیده بودیم؛
◇ هم امام و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه.
◇ او از خدا میترسید و ما از غیرخدا. آنجا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد، دیگر از غیر نمیترسد.
✍ راوی: شهید ابراهیم همت
#امام_خمینی_ره
#شهید_محمدابراهیم_همت
#نماز
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🔻کتاب بی آرام
به روایت خانم زهرا امینی
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت سوم:
چهار روز از زندگی مان گذشته بود که اسماعیل گفت: "دختردایی یه چیزی بگم، ناراحت نمیشی؟"
- نه
- دوستام زنگ زدهاند، باید برم منطقه
- من هم با خودت ببر.
خندید
- دارم میرم منطقه جنگی، چطور تو رو با خودم ببرم.
- حداقل من رو ببر اهواز که بهت نزدیک باشم.
- اگه اونجا امن بود که مامانم نمی اومد اینجا خونه بگیره.
زدم زیر گریه. حالا گریه نکن کی گریه کن! اصلا دوست نداشتم لحظه ای از من جدا شود.
فکر میکردم اگر برود، دیگر نمی بینمش؛ انگاری دیگر برای من نیست و از دستش میدهم.
دید اشکهای من تمامی ندارد. گفت:
- پاشو لباسات رو عوض کن؛ بریم بیرون دوری بزنیم.
از خدا خواسته بلند شدم و لباس پوشیدم. هوای اصفهان بهاری و مطبوع بود. قدم زدن با او که دنیایم شده بود، ذوق و شوقم را بیشتر میکرد. من که دختر شادی بودم و در لحظه زندگی میکردم موضوع رفتنش یادم رفت. سر صحبت را باز کرد:
- می دونی حضرت زهرا چند سالگی شهید شد؟
من هم که طوطی وار این ها را می دانستم گفتم: "هجده سالگی" گفت:
- نام حضرت زهرا رو داری؛ میخوام که صبر خانوم رو هم داشته باشی! اینا الگوی دین و دنیای ما هستن. زد به صحرای کربلا و صبر زینب (سلام الله). آن روز فهمیدم توکلش به خداست و توسلش به حضرت زهرا. نام بانو از زبانش نمی افتاد. نمی دانم در حرف های اسماعیل چه بود که آتشم را نشاند و آرامم کرد. قول دادم صبوری کنم تا برگردد. دیگر گریه نکردم. دلم نمی آمد دلش را بشکنم و ناراحتش کنم. خاطرم را جمع کرد که برایم پیغام میفرستد و هر یک از دوستانش که آمدند نامه ای برای من همراهشان میکند.
اسماعیل که رفت انگار رنگ و لعاب خانه را با خود برد. دیدم چه اتاق کوچکی داریم؛ اصلاً چه خانه نقلی و جمع وجوری ! تا قبل از آن انگار در قصری بی در و پیکر زندگی میکردم و خدم و حشم به من کُرنش میکردند. از وقتی اسماعیل رفت، کارم شده بود دعا کردن برای رزمنده ها. خواب و خوراک نداشتم. روزها به سختی میگذشت.
حاج خانم سرگرم کارهای خیاطی اش بود. نسرین خانم، بعد از دوره درمان شش ماهه در تهران به اصفهان آمده و در بیمارستان بستری بود. امیر در جبهه و ندا و نادیا هم مشغول درس و مدرسه بودند.
از اسماعیل خبری نبود. نه خودش آمد نه پیامی فرستاد؛ در حالی که همه وجودم اسماعیل را صدا میزد. یک روز طاقتم تمام شد. رو کردم به حاج خانم و گفتم: به خدا دیگه نمیتونم تحمل کنم. می خوام برم اهواز پسر عمه رو ببینم. حاج خانم سر چرخاند به حاجی آقا و گفت:
- ببین عروست چی میگه حاجی آقا، با دلم راه آمد، بلیت اتوبوس گرفت و راهی شدیم. در خانه حاج خانم را که باز کردند نزدیک بود از ترس پس بیفتم. سوسکهای بزرگی توی خانه پرواز میکردند! من که تا آن روز سوسک پرنده ندیده بودم داشتم زهره ترک میشدم. گفتم:"حاج خانم اینا دیگه چیان؟" گفت: "به اینا میگن بتُل. ما که نبودیم بیشتر شده ان" آن قدر که از سوسکها وحشت داشتم از حمله عراقیها نمی ترسیدم. حاج خانم گفت: «زهرا، اسماعیل می آد به خونه سرمیزنه. من کفشات رو قایم میکنم که ندونه اومدی، اصلاً بذار بگم زنت رو نیاورده یم.» گفتم باشه. فردای آن روز دم دمای ظهر، اسماعیل کلید انداخت به در خانه و آمد. چشمش که به حاج خانم افتاد رویش به لبخند بازشد.
- ا... مامان شما کی اومده اید؟
حاج خانم گفت:
- تو که بدقولی کردی و نیومدی! ما که هیچی؛ دلتنگ تازه عروست نشدی؟ گفته بودی زود میآی.
اسماعیل گفت:
- دشمن فشارش رو بیشتر کرده، نمیتونستم ول کنم بیام، زهرا چطوره؟
حاج خانم خودش را به آن راه زد:
- چه می دونم، زهرا رو میخواستی باید خودت می اومدی بهش سر میزدی. من که زنت رو نیاوردم. به من چه! زنت رو میخوای برو اصفهان، خودت برش دار بیارش.
اسماعیل خنده اش گرفت. انگار دست ما را خوانده بود. حاج خانم گفت: "ای نامرد! سر تو نمی شه کلاه گذاشت."
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
⚠️شاید کمی بخندید اما زیاد گریه خواهید کرد
#سید_حسن_نصرالله
ـــ ـ ـ ـــ ـ
۞ لشکر انقلابی
✖️@LASHKARENGELABI