خردمندي نزديك راه خروجي روستاي خود نشسته بود كه مسافري به سويش آمد و پرسيد: «من از روستاي قبلي ام نقل مكان كرده ام و اكنون به اينجا رسيده ام. اهالي اينجا چگونه مردمي هستند؟» خردمند از او پرسيد: «مردم روستاي تو چگونه بودند؟» مسافر گفت: «آنان تنگ نظر، گستاخ و بي رحم بودند». خردمند گفت: «مردم اين روستا هم از همان قماش هستند.»
پس از مدتي مسافر ديگري آمد و همان سوال را مطرح كرد و خردمند نيز از او پرسيد: «اهالي روستاي تو چگونه مردمي بودند؟» مسافر در پاسخ گفت: «بسيار مهربان، مودب و خوب بودند.» و خردمند به وي گفت: «مردم اين روستا هم همان گونه هستند.»
ما به جهان، آن گونه كه دوست داريم مي نگريم، نه آن گونه كه به راستي هست. اغلب رفتار ديگران نسبت به ما، انعكاس رفتار خودمان با آنان است. اگر انگيزه هايمان در رفتار با آنان مثبت و خوب باشد، مي توانيم فرض كنيم كه انگيزه هاي آنان نيز نسبت به ما خوب و مثبت است و اگر قصد و نيت ما نسبت به آنان بد باشد، همواره فكر مي كنيم كه قصد و نيت آنان نيز نسبت به ما بد است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂
حکایات کوتاه و خواندنی!
1- از کاسبی پرسیدند : چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت : آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند !
2-پسری با اخلاق اما فقیر به خواستگاری دختری میرود ، پدر دختر گفت : تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد ، به تو دختر نمیدهم !
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود ، پدر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید : ان شاءالله خدا او را هدایت میکند ! دخترگفت : پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد !؟
3- از حاتم طایی پرسیدند : بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت : آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود ، یکی را شب برایم ذبح کرد ! از طعم جگرش تعریف کردم ، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند : تو چه کردی؟ گفت : پانصد گوسفند به او هدیه دادم ! گفتند : پس تو بخشنده تری؟ گفت: نه ! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
4-عارفی را گفتند : خداوند را چگونه میبینی؟ گفت : آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد👌
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#داستان پندآموز📚
💠 *خواستڪَارم مرا رد ڪرداما ناامید نشدم چون توڪلم فقط بر الله بود وبس ...*
💠من یڪ دختر دینی و پایبند به اخلاق اسلامی بودم.
سالها ڪَذشت و ڪسی از من خواستڪَاری نڪرد
دخترهای جوانتر از من ازدوج ڪردند و مادر وصاحب فرزندانی شدند.
💠عمرم به 34 رسید. یڪ روز یڪی برای ازدواج با من حاضر شد،..خیلی خوشحال بودم که سر وسامان میڪیَرم..
ما باهم عقد ڪردیم دو روز بعد مادر شوهرم آمد و با دیدن من ڪَفت
عمرت بنظرم به 40 سال میرسد..!🤔
💠 من ڪَفتم 34 ساله هستم...
او ڪَفت این سن برای بدنیا
آوردن بچه مناسب نیست و من تشنهٔ دیدن نوه های خود هستم.!
💠مادرش نڪاح من را با پسرش فسخ ڪردورفتند ...
😔شش ماه را با غم و اندوه سپری ڪردم و پدرم برای اینڪه غم خود را فراموش ڪنم منو به حج عمره فرستاد،رفتم به سفر عمره و در حرم مکی کنار بیت الله وکعبه مشرفه نشسته و در حال دعاورازونیاز با الله بودم ڪه صدای زیباودلنشین
یڪ زن توجه مرابخودش جلب کرد..آن زن یڪ آیه قرآن را تلاوت میڪرد و بارها آنرا تڪرار میڪرد
*🌟 [وکان َفضلُ اللهِ علیكَ عظیما]🌟*
وفضل و مهربانی بزرڪَ الله شامل حال تو شده.
..غم واندوه خود را با او شریڪ ڪردم مرا در آغوش ڪَرفت و این آیه را تڪرار میکرد
*🌟 [ولَسَوفَ یُعطیكَ ربُكَ فَتَرضی]*
و بزودی الله بتو عطایی خواهد بخشیدکه ترا خشنود خواهدکرد...💐
☺بعد از انجام مناسک عمره وعبادت
خیلی راحت شدم و به خانه برڪَشتم ڪه ناڪَهان رحم وفضل الهی شامل حالم شد و یڪ خانوادهٔ دیندار به خواستڪَاری ام آمدند، باکمال میل و خوشحالی پذیرفتم و ازدواج ڪردیم و شوهرم مرد دینداری بود.
💠به من و خانواده ام احترام زیادی میڪَذاشت و من نیز احترام شان را میڪردم، عمرم به 36 رسید..
ماهها زندڪَیمون فارغ هرگونه از رنج ومشقت،شاد وبا ایمان ڪَذشت و محبت اولاد در دلم جا ڪَرفت وآرزوی مادرشدن داشتم ..
برای آزمایش نزد دڪتر مراجعه ڪردم بعد از معاینات دڪتر ڪَفت مبارڪ باشد!🌹
نیازی به معالجه نیست تو حامله هستی، ..
تا هنڪَام زایمانم هیچڪَونه معاینهٔ برای تعیین جنسیت بچه انجام ندادم و هر آنچه بود را فضل الله میدانستم، بعد از زایمان ،شوهرم و خانواده اش در اطرافم نشسته و میخندیدن، 😌..
وقتی پرسیدم چرا میخندین؟
آنها چی جوابی دادند؟
یکصدا همهٔ شان گفتند یک پسر و یک دختر است..توصاحب فرزندان دوقلو شده ای.
با شنیدن این حرف اشڪ خوشحالی از چشمانم جاری شد و دوباره یاد آن خانم در حرم شریف مکی و آیه ای را ڪه بارها تڪرار میڪرد افتادم
*[ولسوفَ یُعطیكَ رَبُّكَ فَتَرضی]*
یعنی ڪه کلام الله متعال حق است👌☝
*[وَاصبِر لِحکمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعیُنِنَا]*
💠منتظر فرمان پروردگار خودت باش وصبرپیشه کن، ما تو را میبینيم واز تومراقبت میکنیم.
*این بود ڪه هرڪَز ضعیف وناتوان وناامید نشدم وتنها به الله خودم ایمان داشتم☝ و این بزرگترین دلخوشی من بود وهست*
☝پس توهم امیدوارباش.. خواهرم برادرم تنها به الله متعال توڪل ڪنید قطعا ناامید نخواهید شد!
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
داستان عبرت آموز🍃🍃
🥺
پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت.
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم.
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت:
من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر،
اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است،
دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود.
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی راشنید:
بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند.
پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود.
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد.
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت:
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است.
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
دکتر ایشان گفت: چه دعایی؟
پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر،
به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند.
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست،
ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم.
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند.
دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت:
به والله که دعای شما، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت.
تا اینکه دکتر را بسوی شما بکشاند
و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
✅وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان بسیار زیبا🌿📗
🍃چوپان جوانی با مادرش در کوهستان زندگی
میکرد. مزرعه سرسبز و دامداری بزرگی داشت.
روزی گرگی در آنجا پیدا شده و چند تا از
گوسفندانش را کشت.
🍃چوپان شب و روز در فکر و کینه انتقام از گرگ
بود. طوری که مزرعه و تمام کار خود را رها
کرده و به دنبال ساخت تلهای برای صید گرگ
بود.
تلهای در بیرون طویله گذاشت و شبی دم گرگ
در تله گرفتار شد.
🍃صبح که چوپان گرگ را در حال زوزه کشیدن در
تله دید، بسیار خوشحال شد. روغنی آورد، بدن
گرگ را به روغن آغشته کرد. مادر پیر و کار
کشتهاش پرسید: چه میکنی پسرم؟
🍃گفت: میخواهم گرگ را آتش بزنم، سپس تله
را باز میکنم تا فرار کند. باد که به آتش بخورد
یقین دارم خواهد سوخت و دوست دارم با بدنی
سوخته مدتی زجر بکشد و بمیرد.
مادرش گفت: فرزندم اگر بسیار از او دل ناخوشی
داری او را بکش ولی چنین انتقام نگیر که کار
انسانی نیست.
🍃گرگ بر اساس فطرتش که شکار است
گوسفند تو را چنین کرده است ولی تو حتی
اگر او را بکشی باز کار درستی نکردهای،
بهتر است به جای کشتن او فکر محکم کردن
طویلهات باشی؛ چون این گرگ برود گرگ دیگری
میآید.
🍃جوان که چشمش را آتش انتقام پر کرده بود،
کبریت بر بدن گرگ کشید و تله را گشود، گرگ
با بدنی آتش گرفته فرار کرد. چوپان فکر انتقام
را کرده بود ولی فکر این را نکرده بود که
گندمهایش رسیده و مزرعهاش پر از خوشههای
گندم خشک است.
🍃گرگ سمت گندمزار خشک دوید و آتش جانش
به مزرعه افتاد و تمام محصولاش در آتش
سوخت. زانوی غم بغل کرد و آنگاه به ذهنش
رسیده که مادرش چه پند حکیمانهای به او
داده بود.
🍃 گاهی مادری فرزند خود را نفرین میکند
و به دنبال خنک کردن آتش دل خود است.
ولی نمیداند همین فرزند بر اثر نفرین این مادر
بیمار میشود و این مادر خودش میسوزد
و داستان انتقام از گرگ دوباره تکرار میشود.
📒😍داستان های جالب وجذاب😍📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان واقعی مکافات عمل📚
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را بعلت عفونت میبریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!!!» تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته!
لحن و عبارت «برو بالاتر خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی میکشیدند که داستانش را همه میدانند.
عدهای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاقشان را تهیه میکردند و عدهای از خدا بیخبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی میکردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایهمان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم! پدرم هر قیمتی که میگفت همسایه دلال ما با لحن خاصی میگفت: «برو بالاتر...» «برو بالاتر...!!!»
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم. گندم و جو میفروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...»
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
📔داستان های جالب وجذاب📔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان آموزنده عمر کوتاه
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ،ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ،ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ؛ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ،ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ،ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ،ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ، ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ،ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
♥️ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید!
📚♥داستان های جالب وجذاب♥📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
.#داستان_جالبوجذاب
یه زن و شوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن.
ولی خانومه مشغله کاری داشت و بهمین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه...
مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که به اینترنت هم وصله
پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه
بعد از نوشتن متن، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش نا غافل یه اشتباه جزیی کرد و همین اشتباه باعث شد که نامه ش به آدرس شخص دیگه ای بره که از بد حادثه بیوه ای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود...
خلاصه بیوه هه کامپیوترو که روشن میکنه و میره سراغ ایمیلش تا پیامهای تسلیت رو چک کنه
بحالت غش روی زمین میوفته😨
همزمان پسرش از راه میرسه و سعی میکنه مادرشو به هوش بیاره یه هو چشمش به کامپیوتر میوفته و پیامو میبینه که اینطوری نوشته:
#همسر_عزیزم...
بسلامت رسیدم و شاید از اینکه از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفت زده بشی چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هر کسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه
من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم...
خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده.
راستی!نیازی به آوردن لباسهای ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه😐🤣
📕♥داستان های جالب وجذاب♥📕
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان آموزنده
🌸🥺دختر یتیم
دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر كاكايش (عمو) از وى #خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دخترك هر بارى كه خانه نزد مادر مى آمد #شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همرايش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكند. مدت طولانی گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دخترك بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى برايش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند
مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى مادر شوهر او متوجه شد، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفت؛ زن تو كدام دوست #پنهانى دارد در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در گوشه ای منزل پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ #الهى! من ناتوانى خود را در مقابل پدر و مادر و خواهر شوهرم بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من خوش هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراضى باشى، چه كسى از من راضى باشد.
شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر قرار دارد...
شوهر داشت در پشت پنجره که ناظر بود مى گريست، درب اتاق را تك تك زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و همسرش را برد خانه همه را خواست و مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دخترك در خواب ديد، كسى برايش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، چند روز به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى تمام مشكلاتت حل شد، هميشه #شكاياتت را به الله متعال بكن✨👌💝
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌼داستان سِحر و صدقه🌼
داستان زنی که سحر شده بود و در مدت ده سال همسرش با او نزدیکی نکرده بود.
یکی از خواهران دعوتگر میگوید: در یکی از مجالس نیازی برای امت پیش آمد و من هم زنان را برای جمع آوری صدقات خواندم. هر یک از زنان هر چه که از مال و غیره داشتند آوردند تا اینکه یکی از زنان آمد در حالیکه گریه میکرد. گردنبند گرانبهایی از گردن درآورد و به زن دعوتگر داد و گفت بجز این مالی ندارم و آن را در راه الله صدقه میکنم.
زن دعوتگر میگوید گردنبند را به مغازه جواهر فروشی بردم تا پولش را بین نیازمندان پخش کنم. مغازهدار گردنبند را دانه دانه کرد تا وزن کند و پولش را حساب کند ناگهان از یکی از دانهها ورقه کاغذی بیرون آمد، کاغذ را باز کردیم دیدیم طلسم و سحر هست متأسفانه آن زن نمیدانست در گردنش سحر هست.
زن دعوتگر میگوید از نوع سحر فهمیدم که زن را سحر کردهاند تا میان او و همسرش جدایی بیندازند. میگوید ورقه را بردم و آیاتی از قرآن را بر آن خواندم و به اذن الله سحر را باطل کردم و از بین بردم. بعد از چند روز همان زن را در مجلسی دیدم و داستان گردنبند را برایش تعریف کردم ناگهان زن به گریه افتاد!
گفتم چه شده؟ گفت مدت ده سال است که همسرم حتی یکبار هم نزدیکم نشده، هربار خواسته نزدیکم بشه به گونهای عجیب از من دور میشد، نه او دلیلش را میدانست نه من، اما چند روز پیش بعد از ده سال پیشم آمد. نمیدانستم چه خبر شده و از این سحر خبر نداشتم تا الان که به من خبر دادی الله متعال نجاتش داد به سبب صدقهای که در راه الله داده بود.
صدقات اینگونهاند و کارهای نیک که آدمی را از حوادث ناگوار بازمیدارد و چه بسیارند افراد متقی که به سبب صدقهای غمش از بین رفته و چه بسیار مریضانی که الله متعال آنان را به سبب صدقهشان شفا داده🍃.
♥️مریضانتان را با #صدقه درمان کنید.
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌼داستان آموزنده🌼
🚩مردی که هر شب در بهشت میخوابید
🗯در روستایی پنج کارگر برای امرار معاش خود به روستای مجاور می رفتند و روزهای جمعه به منزل خود در روستایشان بر می گشتند تا در کنار خانواده خود خوش بگذرانند ، الّا یکی از آنان که هر روز بعد از مغرب از روستایی که در آن کار می کرد، خسته راه روستای محل زندگی خویش را در پیش می گرفت ، وهر روز صبح بر می گشت🥀
🗯مدتی بود که دوستانش او را مسخره کردند و می گفتند تو که همسر و فرزند نداری چرا هر روز این راه را میروی و برمی گردی ؟!جوان گفت : هر شب می روم و در بهشت می خوابم 🥀!
🗯دوستانش بسیار او را مسخره کردند و به او خندیدند و می گفتند تاکنون خیلی عاقل به نظر می رسیدی ، اما انگار دیوانه ای بیش نیستی خودت را به دکتری نشان بده!🥀
🗯جوان گفت : حالا که اینطور است بعد از اتمام کار نزد شیخی می رویم تا بین ما قضاوت کند؛.آنان پذیرفتند و بعد از اتمام کار و خواندن نماز مغرب با توکل به خدا جوان همراه آنان رفت🥀 ..
🗯آنان ماجرا را برای شیخ تعریف کردند و شیخ از جوان خواست که ماجرای خود را بگوید🥀،
🗯جوان گفت :
🗯ای شیخ من مردی هستم که پدر و مادرم فقط مرا دارند و تنها فرزندشان هستم ، کسی نیست نزدشان باشد ، بخاطر همین هر روز که کارم تمام می شود غروب نمازم را می خوانم و به روستای خودمان برمی گردم تا آنها تنها نباشند و اگر آنها در خواب بودند برویشان پتو می کشم و اگر نیازی داشتند برایشان برآورده می کنم و زیر پایشان می خوابم تا صبح که برای نماز بیدارشان می کنم و صبحانه شان را آماده می کنم و خدا شکر می کنم و به محل کارم برمی گردم به گونه ای که احساس می کنم قلباً و روحاً که هرشب در بهشت می خوابم🥀 .
💗شیخ گفت : به الله قسم که راست می گویی👌🥀 !
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان آموزنده مهر مادر📚
🗯دختری با #مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد،اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت.
🗯صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد
🗯مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد . پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست .
🗯من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما #مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .
🗯پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ فکر بکنی ، من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . #مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟ دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که #مادر در مقابل در انتظار می کشد.
🗯مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم .
دوستان عزیز ،آیا شما در #زندگی تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید بله، #عشق به اعضای خانواده سزاوار قدر دانی است♥️.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk