eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
20.5هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
23.9هزار ویدیو
42 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 عبرت آموز📚 ⚪️ یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن🖖 یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟🤔 گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه ...😐 وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟🤔 گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه ...😑 بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد ؛ یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟⁉️ گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه ...👌 یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد ..👎 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 کوتاه📚 در همدان کسى مى‌خواست زیر زمین خانه‌اش را تعمیر کند. در حین تعمیر به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید فهمید که صاحب‌خانه بلایى سر آنها آورده است. به همین دلیل کینه او را برداشت. مار براى انتقام تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ریخت. از آن طرف مرد از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند. وقتى مار مادر بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید به دور کوزه ماست پیچید و آنقدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد. این کینه مار است امّا همین مار وقتى محبّت دید کار بد خود را جبران کرد. امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود! 📚📚📚📚 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 کوتاه📚 روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند. گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت:کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بياييد.. عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن... چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت... همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ... بیایید ديگران را قضاوت نكنيم.. 📚📚📚📚 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 پند آموز📚 ✍🏻 مسجد حقیقت ما را بر ملا می کند" ▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭ 🌼🍃در یکی از مساجد نماز می خواندم که ناگهان پیرمردی در گوشم گفت: به صفوف اول مسجد بنگر و به چهره های نماز گزاران دقت کن. به وی گفتم: منظورت چیست؟ گفت: آیا از ثروتمندان و مقامات و صاحب منصبان کسی را می بینی؟ گفتم: خیلی کم. گفت: همه یا بیشتر آنها از قشر کارگر و ضعیف هستند، راننده، کارگر، کارمند رده پایین و... گفتم: درست می گویی. گفت: جایگاه ما نزد خدا نیز اینگونه است. وی افزود: به خودمان بنگر که در صف چهارم و پنجم ایستاده ایم روز قیامت نیز اینگونه خواهیم بود. سپس گفت: چه خوب مساجد حقیقت ما را کشف نموده و جایگاه ما را نزد خداوند متعال عیان می کنند. سخن ودیدگاهش مرا به تعجب واداشت، حیرت نمودم .. ضربه ای محکم بر پیشانی من بود.. به یاد این فرموده خدای تعالی افتادم: *(السابقون السابقون اولئك المقربون)*. و به یاد این فرموده رسول خدا صلی الله علیه وسلم افتادم: *"اگر می دانستید چه پاداشی در اذان گفتن و ایستادن در صف اول نماز وجود دارد و جز با قرعه کشی کردن نمی‌توانستید به آنها دست یابید، حتما برایشان قرعه کشی می کردید" کلام این پیرمرد عزیز در مورد کسانی بود که در صفهای آخر نماز جای می گیرند. کسانی که اصلا نماز نمی‌خوانند یا فقط نماز جمعه را می‌خوانند در قیامت چه حالی خواهند داشت؟!. این پیام را برای پدران و پسرانی که می شناسید، خویشاوند و بیگانه، ارسال کنید، باشد که پند گیرند و حواسشان به نمازهایشان باشد. زنان نیز باید مراقب باشند و نمازها را در وقتش ادا کنند.* پروردگارا از ضعف و تقصیر ما در انجام عبادات درگذر، خداوندا مرا و پدر و مادرم و تمام مؤمنین را مورد بخشش خویش قرار بده. هرکه مشتاق دیدار الله باشد، الله نیز مشتاق دیدار اوست و هر کس دیدار الله را نپسندد، الله نیز دیدار با او را نمی پسندد. برای دیدار با الله، مردن شرط نیست، بلکه نماز، مناجات، ذکر، تفکر، صدقه، قرائت قرآن، نیکی به مردم، علم، رعایت ادب نسبت به علما، خواندن نماز شب همه و همه دیدار با الله است، آیا این فرصت‌ها را غنیمت شمرده ایم؟! *(فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحا ولايشرك بعبادة ربه احدا)* "هر کس به دیدار پروردگارش امید دارد، پس باید کار نیک انجام دهد و در عبادت پروردگار کسی را با او شریک نگیرد" 📚📚📚📚 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
♦️ پندآموز♦️ 🌼🍃ابن سینا همراه با ابوریحان بیرونی عازم سفر شدند. بوعلی برای کشف گیاهان دارویی و ابوریحان برای ستاره شناسی. پس از تاریکی هوا به خانه پیرمردی در بیابان رفتند تا شب را در آن اندکی استراحت کنند. پس از آن‌که پیرمرد طعامی به آن‌ها داد از آن‌ها خواست در اتاق بخوابند. اما ابوریحان گفت: جای خواب ما را پشت‌بام پهن کن تا من صبح اندکی مطالعه ستارگان کنم. 🌼🍃پیر مرد گفت: امشب می‌بارد بهتر است از خوابیدن در پشت بام منصرف شوید. ابوریحان گفت: من ستاره‌شناسم و می‌دانم که امشب هوا صاف خواهد بود. پیرمرد اتمام حجت کرد و بستر این دو مهمان را در پشت بام گستراند. پاسی از شب نگذشته بود که با چکه‌های باران هر دو دانشمند از خواب برخواستند و از نردبان پایین آمده و کنار دیوار ایستادند در حالی‌که خیس شده بودند. 🌼🍃ابو علی سینا به ابوریحان گفت: کاش اندکی غرور خود را کنار می‌گذاشتی و حرف این پیرمرد را گوش می‌دادی تا ما اکنون خیس نبودیم. ابوریحان که از این دانش پیرمرد در حیرت بود تا صبح منتظر شدند تا پیرمرد برای نماز برخواست. 🌼🍃پیرمرد گفت: من برای گوسفندانم سگی دارم که هر شب بیرون اصطبل می‌خوابد و نگهبانی می‌دهد. شبی که، این سگ به داخل اصطبل برای خواب رود من یقین می‌کنم آن شب باران خواهد آمد و دیشب، سگ داخل اصطبل رفت. ابوریحان در حیرت ماند و گفت: حال باورم شد، که علم را باید خدا به مخلوقاتش عطا کند علمی که خدا به سگش داده، ابوریحان سال‌ها اگر با اصطرلاب، پی آن رود به اندازه سگ هم نمی‌فهمد. ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 پند آمورز📚 🌸🍃شخصی خانم خود را و خانم در حالیکه می کرد گفت من می روم و از تو می کنم شوهر به خانم اش گفت کی گفت که من به تو اجازه می دهم که از خانه خارج شوی؟ خانم گفت تو فکر می کنی به بستن دروازه و پنجره ها مانع شکایت من می شوی؟ شوهر با تعجب و تمسخر گفت پس تو چی خواهی کرد؟ خانم گفت: خواهم گرفت. شوهر گفت: تلفنت دست من است حالا هرچی می خواهی انجام بده. بعدا خانم به حمام داخل شد و در حمام را بست. شوهر فکر کرد که خانم اش از پنجره ی حمام خودش را می اندازد و فرار می کند بناء از خانه خارج شده مقابل پنجره ی حمام در حال انتظار ایستاد بعد از انتظار زیاد هیچ نوع خروج و فرار را از خانم ندید پس دوباره داخل خانه شده پشت در حمام ایستاد... اما خانم بعد از نمودن در حالیکه دست و سر و رویش تر بود از حمام خارج شد و با گفت حالا از تو به نزد کسی شکایت می کنم که به نامش یاد کردم که نه دروازه ها، و نه پنجره ها نه تو و نه تلفن هایم مانع من میشوند و او حتما به من می دهد و مرا می شنود و تو هرگز دروازه های او را نمیتونی ببندی. خانم این سخنان را گفت و از نزد شوهرش رفت و شوهر بالای تخت خود نشست و با خود فکر می کرد. اما خانم را هموار کرده شروع به نماز خواندن نمود و سجده ی خود را بسیار ادا کرد و شوهر او را نگاه می کرد و خانم زمانی که نماز را تمام نمود دست های خود را به طرف آسمان بلند کرد و می خواست دعا کند ولی شوهر آمد و دست های اورا گرفته و گفت: آیا کافی نیست که در سجده دور درازت به من دعا کردی؟ خانم به طرف شوهر نظر انداخت گفت آیا فکر می کنی بعد از اینکه در حق من چنان کار کرد من از دعا کردن منصرف می شوم؟ شوهر گفت به خدا قسم در وقت قهر و غضب بود و من تورا نزدم. 🌸🍃خانم گفت به همین اساس از دعای خیر نمودن برای تو اکتفا نکردم بلکه به ضد دعا کردم که میان زن و شوهر می اندازد زیرا من نیستم که در حق شوهرم، عزیزم و دعای بد کنم. شوهر از شنیدن سخنان خانم خود هایش ریخت و دست های خانم اش را گفت به تو وعده می دهم و می کنم که بعد از این از طرف من هیچ بدی و ضرر به تو نخواهد رسید. ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 آموزنده📚 ✨روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!‌ پیرمرد گفت: از کجا معلوم! ✨فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی پیرمرد گفت: از کجا معلوم! ✨پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی پیرمرد گفت: از کجا معلوم! ✨فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمردکه پایش شکسته بود.مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!پیرمرد گفت: از کجا معلوم! 🌱زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! 📚📚📚 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
پندآموز {📚} ✍🏻 درهر نفسی دونعمت موجود است" 🌼🍃بعد از اینکه یک مرد 93 ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (دستگاه تنفّس مصنوعی) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دادند تا بخاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را گریه انداخت... پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت." گریه من بخاطر آن است که 93 سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در حالیکه برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور در بیمارستان به مدت یک روز باید اینهمه بپردازم. آیا می دانید چقدر به خدا مدیون هستم؟ من قبلاً خدا را شکر نمی کردم" سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد. وقتی هوا را بدون درد و بیماری آزادانه تنفس می کنیم، هیچ کس هوا را جدی نمی گیرد. این داستان ما را به یاد درسی از گلستان سعدی انداخت: «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب...» ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
کوتاه زیبا❣ ✍فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت. دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود. فقیر گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد, کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده. رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت: این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد. مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. کباب فروش گفت: این چه پول دادن است؟ گفت: آدم حریصی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد. ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
✨﷽✨ کوتاه📚 شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه(وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و آن انگور را میخورد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطف سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟ ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚📚 پند آموز📚📚 💢معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است.. 💢یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت: آقا اجازه یک با یک برابر نیست... معلم که بهش بر خورده بود گفت: بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست... دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت: آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه.... شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه.... چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم.... محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم.... شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش و میپوشم... حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و... 💢معلم اشکهاش و پاک کرد😭😭😭و رفت پای تخته و تخته رو پاک کردو نوشت... يك با یک برابر نیست👌🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .