eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
23.2هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
18.8هزار ویدیو
38 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk خيلي قشنگه 👌 حرف حساب روز: ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشه ﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ، مثلِ.. "دل آدما" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ، ﻣﺜﻞِ... "آبرو" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ، مثلِ...."پدر و مادر" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ، ﻣﺜﻞِ..."ﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕو" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ، ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ، ﻣﺜﻞِ...."تاوان" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه" یه کسی هَمیشه هَوامون رو داره، مثلِ...."خداااا"
هر آدمی یک ظرفیتی دارد. بعضی ها زیاد ، بعضی ها کم! بسته به تحملشان . . . می جنگند ، می سوزند ، می سازند ، می بخشند ... اما اگر پیمانه شان پر بشود ؛ اگر کارد به استخوانشان برسد ؛ حالا هر چقدر هم از خود گذشتگی داشته باشند ، صبور باشند ، وفادار باشند عاشق باشند ، متعهد باشند دیگر باعث نمیشود پایتان بمانند!! هیچ چیزی جلودارشان نیست. قید دلبستگی هایشان را میزند و میروند. بیایید قدری خوددار باشیم! و آدم ها را به لبریز شدن ظرفیتشان وادار نکنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚توبه گرگ مرگ است ... كسی كه دست از عادتش بر ندارد آورده اند كه ... گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد . در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد . پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟! اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟ . گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی . اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم . اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،‌بعد مرا قربانی كنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد . از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی . گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
حکایت بسیار زیبا و خواندنی📚 ای که دستت میرسد کاری بکن! در زمانهای قدیم که در معابر عمومی چراغ نبود، افراد، خودشان و یا فرزندانشان چراغ نفتی و مانند آن را پیشاپیش حرکت میدادند تا برای راه رفتن خودشان یا پشت سری ها مشکلی پیش نیاید. آن شب نیز عباسقلی خان، والی و حاکم مشهد مقدس میرفت نزد عالمی تا وصیت نامه اش را تنظیم کند. در مسیر رفتن فرزند کوچکش حسین آقا وی را با چراغ همراهی میکرد. پس از مدتی خدمت عالم مورد نظر رسیدند و ایشان همه وصیت هایش را انجام داد تا بعد از مرگش انها را انجام دهند. این پول را پس از مرگم چنین کنید. آن مقدار را فلان جا خرج کنید. از یک سوم سهم خودم این را بپردازید و مانند آنها. آن عالم نیز پس از تمام شدن وصیت های عباسقلی خان، گفت که انشاالله این اعمال خیر چراغ قبر و راه قیامت شما باشد. در راه برگشت، حسین آقا که فرزند باهوشی بود، گاهی عقب میماند و پدر از او میخواست که جلوتر برود تا وی در نور چراغ پیش پای خود را ببیند. به ناگاه عباسقلیخان به نصیحت به پسرش گفت: عزیزم! چراغ را جلوتر میبرند تا اگر چاهی، چاله ای و یا خطری بود دیده شود و انسان دچار مشکل نشود. پسرک باهوش بلافاصله گفت: پدر عزیزم اگر اینچنین است پس چرا شما چراغ خانه قبر، عالم برزخ و راه قیامت خود را واگذاشته ای تا بعدا برایت بفرستند؟ آیا مطمئنی که بعدا برایت میفرستند؟ چرا تا خودت هستی چراغت را با دست خودت حمل نمیکنی و از پیش نمی فرستی؟ عباسقلی خان متاثر از این حرف پسرش گریست وبعد از ان تصمیمش را عوض کردو شروع کرد کارهای خیر زیادی را با دست خود و در زمان حیاتش انجام داد. به گونه ای که از وی به عنوان " واقف بزرگ دوران صفویه" یاد می شود. الان یادگارهای بسیاری از ایشان بصورت صدقه جاریه( وقف) به جای مانده است ، مثل مدرسه عباسقلیخان و ..... حدود 400 سال از حضورش در خراسان می‌گذرد و هنوز نامش برای بسیاری از مردم مشهد و ایران آشناست. ای که دستت میرسد کاری بکن پیش از آنکه از تو ناید هیچ کار 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از تبلیغات 🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خبر فوری: سازمان بهداشت جهانی: 🚫به هیچ عنوان جراحی نکنید🚫 امواج فراصوت راه درمان خارق العاده برای مفاصل که خوشبختانه این شرکت آلمانی برای درد زانو،کمر، گردن تولید کرده 📲 برای دریافت مشاوره کاملا رایگان از متخصصین روی لینک مخصوص کلیک کنید و شماره خود را وارد کنید 👇 درمان قطعی زانو درد👇🏿 https://zaya.io/o7t7p درمان قطعی کمر درد👇🏿 https://zaya.io/q215a درمان قطعی گردن درد👇🏿 https://zaya.io/zg43n
📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk اگه ازم بپرسن مهم ترین چیزی که زندگی بهت یاد داده چیه میگم هرجای زندگی حالت با کسی و چیزی خوب نبود ترکش کن. مهم نیس تا کجا پیش رفتی. مهم نیس چقد زمان گذشته. میگم هیچ وقت برای ترک مسیر و آدم اشتباه دیر نیست. میگم هیچی توی زندگی مهم تر از این نیست که حالت خوب باشه. هیچ چیزی و هیچ کسی ارزش آزار دیدن رو نداره... میگم اولویت زندگیت حال خوبت باشه. چون یه جایی وقتی به گذشته نگاه می کنی میبینی سر آدما و اتفاقاتی اذیت شدی که حالا هیچ جایی تو زندگیت ندارن..
معدنِ نوســـــــــتالژی های حال خوبکن😍❤️ اون موقع ها که یه حموم نداشتیم! حسرت یه خوراکی خریدن بودیم ! مامانامون درگیر پیتِ نفت پر کردن بودن! اما بازم همیشه خوش میگذشت☺️بازم ازمون بپرسن الان یا قدیم هممون میگیم قدیم☺️ فقط دهه پنجاه،شصت و هفتادیا میدونن چی میگم بیاید☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f هر روز و قدیمی☺️
هدایت شده از تبلیغات 🔺
اونایی که عاشق هستن و از قدیما خاطره ی خوب دارن شکلای زیر و لمس کنن😍👇 🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭 🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭 اونایی هم که میگن قدیما چیزی جز سختی کشیدن نبود و خیلی اذیت شدیم شکلای زیر و لمس کنن😢👇 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
📚توحید ندای فطرت در کشور روم شهری بنام (اقسوس) وجود داشت که پادشاهی صالح بر آن حکومت می کرد. اما بعد از مرگ پادشاه، میان مردم اختلافی شدید به وجود آمد تا آنکه پادشاهی بنام (دقیوس) از سرزمین فارس به آن شهر حمله کرد و آنجا را به اشغال خود در آورد. دقیوس برای خود کاخ بزرگی ساخت و تاج پادشاهی بر سر گذاشت. کارگران بی شماری را به کار گمارد، کاخش از جواهرات زیاد برق می زد و برای ساخت تخت خود از طلا و نقره و آبگینه ها استفاده کرد و دانشمندان زیادی را در طراف خود جمع کرد. مردم شهر اقسوس در روز عید گرد خدایان خویش، جشن گرفته و به بت های خود تقرب می جستند ولی یکی از جوانان اشراف زاده که از خاندان اصیل شهر بود، به آنچه می دید اعتقادی نداشت و پرستش و عبادت اینگونه خدایان مورد توجه او نبود و موجب آسایش خاطر او نمی شد و به همین جهت در عقیده آنان تردید داشت و فکرش مضطرب و متحیر بود. لذا از جمع مردم جدا شد و مخفیانه از صفوفشان بیرون رفت تا به درختی رسید و در زیر سایه آن درخت با غم و اندوه، در تفکر فرو رفت، چیزی نگذشت که جوان دیگری نیز به او پیوست، او هم در عقیده مردم شک و تردید پیدا کرده و در آن متحیر و متفکر بود. جوان دوم هم از شرافت نژاد و اصالت خانواده برخوردار بود. سپس افراد دیگری نیز به آنها پیوستند تا تعداد آنان به هفت نفر بالغ شد و جملگی به عقیده مردم معترض و به خدایان آنها اعتقادی نداشتند. به زودی مهر و محبت بین آنها برقرار شد و در عقیده خود با یکدیگر مشترک شدند. آنها گرچه خویشاوندی نزدیک با هم نداشتند ولی با یکدیگر مأنوس شدند، سپس با فکر نافذ و فطرت سلیم خویش به تحقیق نظام خلقت و آفرینش پرداختند تا افکارشان به نور توحید منور گشت و به وجود خالق یکتا هدایت شدند و روحشان آسوده و قلبشان مطمئن شد. آنها تصمیم گرفتند که عقیده خود را محفوظ دارند تا کسی به رمز و راز آنها پی نبرد. دقیوس سه مشاور بنام های «ملیخا، مکسلمینا، میشیلنا» در سمت راست خود و سه مشاور بنام های «مرنوس، دیرنهوس، ساذریوس» در سمت چپ خود گماشته بود. جوانانی که با بت پرستی مخالفت کرده بودند و با یکدیگر متحد گشته بودند همین شش نفر مشاور دقیوس بودند. 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
من رضا جوان، طلبه سطح 4 حوزه هستم. 20 سالی میشه که به صورت جدی و حرفه‌ای وارد نویسندگی شدم و از سال 86 تدریس نویسندگی رو شروع کردم و در سال 99 بزرگترین مدرسه نویسندگی کشور رو با نام «مبنا» و با بیش از 50 نیروی دغدغه‌مند و فعال تاسیس کردم. همیشه سعیمون این بوده تا نویسندگی رو برای همه جذاب و دلنشین کنیم. حتی کسانی که فکر میکنن هیچ استعدادی در نویسندگی ندارن بعد از شرکت در دوره های آموزشیمون به شدت به نویسندگی علاقه مند میشن. پیشنهاد میکنم اگر دوست دارید خیلی راحت یه نویسنده حرفه‌ای بشید حتما کانالمون رو دنبال کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
هدایت شده از تبلیغات 🔺
یکی از بی‌نظیرترین مدل‌های چادر بنی‌فاطمی چادر لیال نام داره که خیلی خیلی زیباست واقعا باید به طراحش دستمریزاد گفت من که دیدم کیف کردم. برای دیدن روی مدل لیال لمس کنید😍😍😍👇👇👇 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌼🌼 با افتخار در کنارتونیم برای بهترین انتخاب👌
شیخ و عاشقی🌹✨ ♥✨فقط یک نظر ببینم! - فقط یک نظر ببینم! شیخ که ناگهان مجذوب دخترک شد، نتوانست نگاهش را از وی بردارد و لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت. ♥✨پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. شیخ خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت و سپس از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافقم ازدواج شما هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که ما کافرهستیم. ♥✨شیخ که فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست. بنده هم کافر می شوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و کافرشد. ♥✨سپس پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. شیخ موافقت کرد و پیش دخترک رفت. دخترک کافراز شیخ خواست که برای اثبات عشقش به او، جرعه ای شراب بنوشد. شیخ که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را خورد. ♥✨دخترک به خوردن شراب بسنده نکرد و گفت: آخرین شرط من این است که قرآن را جلوی من پاره کنی. شیخ که خود را در یک قدمی ازدواج با دخترک می دید، شرط آخر او را هم پذیرفت و بعد از اینکه یک جلد قرآن کریم برایش آوردند، قرآن را مقابل دخترک و پدرش پاره پاره کرد. ♥✨ناگهان دخترک، عصبانی شد و با فریاد خطاب به شیخ گفت: از خانه ما برو بیرون. تو که بخاطر یک دختر به 30 سال نمازت پشت پا زدی، چه تضمینی وجود دارد که مدتی بعد بخاطر یک دختر دیگری به من که تازه وارد زندگی تو شده ام، پشت پا نزنی؟! ♥✨شیخ که ناکام مانده بود، با ناراحتی از خانه دخترک کافرخارج شده و سپس برای همیشه شهر را ترک کرد. این بود سرنوشت شیخ بخاطر یک نگاه به نامحرم. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
موقع آب از کنار طرفشویی میزد به چوب کابینت 😭 نماشو خیلی افتضاح کرده بود 😔 دیگ داشت کَنده میشد از جاش چوباش☹️ دوستم دیدش گفت برو این کانال پر از ترفنده👇🏽 http://eitaa.com/joinchat/2915893264Cfc16e4b7dd الان جوری درست کردمش که هر کی میبینه خیال میکنه عوضش کردم😍🙃
هدایت شده از تبلیغات 🔺
**سوتین کهنه داری؟ نندازی دور😱 بیا ببین چه ایده‌ها و داره این کانال💃 هر چیزه داری نگهدار و وارد این کانال شو😍👇 http://eitaa.com/joinchat/2915893264Cfc16e4b7dd کلی باحال داره که دیگه هیچی رو دور نمیندازی💃 همه با فیلم و عکسه😍**
📚داستان زیبا دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟ صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟ مادر گفت: دارد نردبان می سازد! ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد! سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟ حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد. نردبان این جهان ما و منیست عاقبت این نردبان افتادنیست لاجرم آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست 📚‌داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیر بغلــــت سیــــاهه ؟🤢 موهات کوتاهه و دماغت پف داره؟💆🏻‍♀♥️ موهای پا و دستاتو با میزنی بیشتر میشه؟😑😰 لبات رنگ بادمجونه و دوست داری و خوش‌فرم باشه؟👄👄 دیگه حسرت و سفید بودن رو نخور😍😍🚫 فقط کافیه عضو این کانال بشی😻👇🏿💦 https://eitaa.com/joinchat/3647799465C899ca665b2 https://eitaa.com/joinchat/3647799465C899ca665b2 دو روزه پرنسس میشی 😋 💃
هدایت شده از تبلیغات 🔺
گروه دخترونه 😝👇 https://eitaa.com/joinchat/3647799465C899ca665b2 https://eitaa.com/joinchat/3647799465C899ca665b2 ورود پسرا ممنوع 👊👊 😡😡
📚داستان فوق العاده زیبا ابودجانه - رض - یکی از شاگردان برجسته ی رسول خدا بود. ایشان تمام نمازهای صبح را پشت سر رسول خدا به جماعت می خواند. ابو‌دجانه بعد از سلام نماز بلافاصله بلند میشد و مسجد را ترک میکرد ؛ بدون خواندن اوراد و اذکار و دعا! این موضوع توجه رسول خدا ص را به خود جلب نمود. یک روز پیامبر گرامی از وی سوال میکند و‌ عرض میکند: ای ابو دجانه شما هیچ درخواستی از الله متعال نداری؟! ابودجانه پاسخ داد: بلی ای رسول خدا من پیوسته محتاج پروردگارم هستم. پیامبر فرمود: پس چرا اندکی صبر نمیکنی تا همراه ما اذکار بعد از نماز بخوانی و از خدای بزرگ درخواست و طلبی داشته باشی؟ ابودجانه گوید: ای پیامبر خدا ! باغ یک یهودی درست کنار منزل ماست. شاخه های درخت خرمای او به سمت حیاط خانه ی ما آویزان شده است. شب ها که باد می وزد خرماهای رسیده آن به حصار خانه ی ما می افتند ... من هم بعد از سلام دادن نماز ، بلافاصله می روم تا خرماهای افتاده را جمع کنم و به صاحب باغ بدهم و این کار را قبل از اینکه بچه های من بیدار شوند و از خرماها بخورند انجام می دهم! ای رسول خدا! روزی یکی از بچه هایم را دیدم که دانه ای خرما برداشت و در دهانش گذشت و نزدیک بود آن را قورت دهد ، قسم بخدا انگشتم را در دهانش فرو کردم و آنرا بیرون آوردم و نگذاشتم از حلقش پایین برود. پسرم گریست و گفت: پدر! چرا اجازه ندادی بخورم؟ گفتم پسرم از اینکه روز قیامت در برابر پروردگار بخاطر یک دانه خرما مثل یک دزد به پدرت گیر بدهند شرم و‌حیا نمیکنی؟ ابوبکر صدیق - رض - سخنان ابودجانه را شنید؛ فوری پیش فرد یهودی رفت و آن درخت خرما را از وی خرید و به ابودجانه و بچه هایش بخشید! وقتی یهودی از این موضوع آگاه میشود فوری تمام افراد خانواده ی خویش را جمع کرده و به خدمت رسول خدا می رسند و مسلمان میشوند ... ! سبحان الله ♥ اکثر مردم این دور و زمانه ی ما به حلال و حرام فکر نمیکنند و اصلا برایشان مهم نیست آنچه به دست میارند حلال است یا حرام؟! برای به دست آوردن پول و مال انواع مکر و حیله و دروغ و‌ غش و دزدی و غصب و رشوه و ... به کار می گیرند. برای به دست آوردن ثروت بیشتر ، در مسابقه و رقابت شدید هستند. بدانید که ابودجانه چگونه خود و بچه هایش را از یک دانه خرمای مرد یهودی محفوظ میداشت! تا نکند در روز قیامت بسان دزدی مورد محاسبه قرار گیرد. و از طرف دیگر اقدام حضرت ابوبکر (رض) ، که ابودجانه و خانواده اش را از این مصیبت نجات داد جای بسی تقدیر است. 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
این کانال ازوناس که نداشته باشیش خانومی 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1474429181C05fb82eda0 حوصله ت سر میره؟ بیا اینجا سرگرم شو 💃 بافی، کفی بافی، ، شمع سازی ، بافتنی ، خیاطی، و...... فت و فراوونه 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1474429181C05fb82eda0 اینجا فوق‌العادست و 😜 👆👆
هدایت شده از تبلیغات 🔺
کمد و کشو و کابینتهات بهم ریخته ست ،  بیا یاد بگیر با کارتن و دور ریزها ، نظم دهنده بساز؛  سرو سامون بده همشو👇👇 بزن رو لینک و عضو شو 👇 https://eitaa.com/joinchat/1474429181C05fb82eda0 ایده های اینجارو ببین🤷‍♀ به شدت ارزون و کاربردیه
📚 چرا سَگِ_اصحابُ_الکهف تَکانی نخُورد ؟! احتمالاً سوره کَهف را بیشتر از 500 دَفعه خوانده ایم ، اما اینکه یاران أصحاب الکَهف دَر مدت 309 سال که خَوابیده بودند ، برای اینکه جِسم و بدن آنها از بین نرود هر از چند گاه اینوَرُو اُونوَر میشد ، تَکانی میخُورد تا اینکه نَپوُسند وبدن آنها سالم بماند ، فقط و فقط به این نکته بیشتر توجُّه کردیم. دانشمندی آلمانی میگوید: قصد سَفر داشتم ، دَر فرودگاه جوانی رَعنا جلو آمد و یک نُسخه ترجمه شده از قرآن کریم را تقدیم مَن کَرد و از من خداحافاظی کرد. قرآن را دَر جیبم گذاشتم به این نیَّت که آن را مطالعه میکنم ، دَر واقع میخواستم تا جَوان از جلوی چشمانَم ناپدید شود قرآن را دَر سطل آشغال بیندازَم!! یادَم رفت قرآن را دَر صندوق آشغال بیندازم ، سوار هواپیما شدم ، مسافت راه زیاد بود حُوصله ام سَر رفت ، یادَم آمد قرآنی دَر جیب دارم ، آن را دَر آوردم و مشغول خواندن ترجمه سوره کهف شدم ، ناگهان ترجمه این دو آیه : سورة الكهف, الآية 17 : 👈 و تَرى الشَمسَ إذا طَلعت تَزاوَرُ عَن كَهفهم ذَاتَ اليَمين وإذا غَرَبت تَقرضهم ذَات الشمال وَهُم في فَجوَة منه ذلك مِن آياتِ الله مَن يَهدِ اللهُ فَهُو المُهتد ومَن يُضلل فَلن تَجِدَ لَه وليَّاً مُرشدا . ترجمه : و ( اگر در آنجا بودی ) خورشید را می‌دیدی که به هنگام طلوع ، به سمت راست غارشان متمایل می‌گردد ؛ و به هنگام غروب ، به سمت چپ ؛ و آنها در محل وسیعی از آن ( غار ) قرار داشتند؛ این از آیات خداست! هر کس را خدا هدایت کند ، هدایت یافته واقعی اوست؛ و هر کس را گمراه نماید ، هرگز ولیّ و راهنمایی برای او نخواهی یافت! الآية 18 : 👈 و تَحسبهُم أيقاظا وهُم رُقود ونُقلبهم ذَاتَ اليَمين وذَات الشِمال و كَلبهم بَاسط ذِراعَيه بِالوَصيد لَو اطَّلعت عَليهم لولّيت مِنهم فِراراً ولَمُلئت منهم رُعباً و ( اگر به آنها نگاه میکردی ) می‌پنداشتی بیدارند ؛ در حالیکه در خواب فرو رفته بودند! و ما آنها را به سمت راست و چپ میگرداندیم ( تا بدنشان سالم بماند). و سگ آنها دستهای خود را بر دهانه غار گشوده بود (و نگهبانی می‌کرد). اگر نگاهشان می‌کردی ، از آنان می‌گریختی؛ و سر تا پای تو از ترس و وحشت پر می‌ شد! دانشمند آلمانی میگوید : جُنبیدَن و تَکان خوردن اصحاب کهف بخاطر این است که اگر هر انسانی مدت زیاد دَر یک حالت بخوابَد بدن او دچار پوسیگی میشود ، و أشعه آفتاب هم غیر مستقیم وارد غَار کهف شده ، این معلوم است. اما آنچه مَرا را مُتحیِّر کرده بود این بود که چرا سَگِ اصحاب کَهف هیچ تَکانی نخورده و دستهایَش را جلوی غَار پَهن کرده و دَر همین حَالَت بمدت 309 مانده!! و جِسم سَگ مُتعفِن و بَد بُو نشده!!؟. همین أمر من را وَاداشت تا تحقیقاتی پیرامون حیوانات انجام دَهم ، آنچه جای تعجُّب بود این بود که سَگها تنها حیواناتی هستند که ماده ای را از خود تَرشُح میکنند ، کە اگر مدت خیلی طولانی هم تَکان نخورند بَدن آنها سالِم میماند !!! داشمند آلمانی به همین سبب مُسلمان شد. دانشمند آلمانی آنچنانی که ما قرآن را میخوانیم ، نخواند بلکه با تعجُب و دقَّت و تیز بِینی مشغول خواندن قرآن شد . خداوند متعال به ما دستور میفرمایند : ( کِتاب أنزلناهُ إلیکَ لِیدبَّروا آیَاتِه وَلِیتذکَّر اولواالٔالبَاب) کتابی را بسوی تو فرستادیم تا در آیات قرآن تفکُّر کنید و صاحبان خِرد پَند بگیرند. 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
♨️ ♨️ 😳 کانال کیف👛 کفش👠ست کیف روسری 🔴کوله های شیک و زیبا رسید😍 😱 ✅ کیفیت عالی همراه با به تمام نقاط کشور ✅دارای و معتبر ❌خانم های خاص پسند این کانال رو از دست ندید دارند😳 https://eitaa.com/joinchat/3084976291C0fa405abb5
هدایت شده از تبلیغات 🔺
📣لوکس ترین فروشگاه برای هرسلیقه ای 🔴انواع کیف های اداری، پاسپورتی، کوله کفش های مجلسی، اسپرت،کارمندی 🔴بوت های زمستانه رسید😍 شیک ترین کیف و کفش ها اینجاست🤩 زود بروتاپاک نکردم👇👇🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ https://eitaa.com/joinchat/3084976291C0fa405abb5
📚 حکایت جوان باتقوا حضرت عبدالله ابن مبارک رحمه الله ♥مردی بود در «مرو» که او را نوح بن مریم می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد. می گفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرمانده بود. ♥✨قاضی، خدمتکاری جوان داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبارک» بود و قاضی باغی داشت بسیار آباد و پرمیوه. روزی به او گفت: امسال به باغ انگور برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ در کار پرداخت. ♥✨روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور. جوان انگوری آورد که ترش بود. قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود. قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟ مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش؟ قاضی گفت: سبحان الله، تو دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی کدام شیرین است؟ ♥✨مبارک گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین. قاضی پرسید: چرا نخوردی؟ مبارک گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه نمی توانستم خیانت کنم. ♥✨قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم باید انجام دهی. ♥✨مبارک گفت: اطاعت می کنم. قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟ مبارک گفت: کافران در جاهلیت، در پی نسبت بودند و یهودیان و مسیحیان روی زیبا و در زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی، اختیار کن. قاضی گفت: من دین را انتخاب می کنم و دخترم را به تو خواهم داد که دیندار و با امانتی. ♥✨مبارک گفت: ای قاضی، آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی آیا او مرا می خواهد؟ قاضی گفت: برخیز با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند، قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته و باتقواست، مرا رغبت افتاده که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟ ♥✨زن گفت: هر چه تو بگویی، اما بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر آمد و پیغام پدر را به او رسانید. دختر گفت: چون این جوان باتقوا و دیندار و امین است. می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم. ♥✨قاضی دخترش را به «مبارک» داد با ثروتی بسیار. پس از چندی خداوند به آنان پسری داد که نامش را عبدالله بن مبارک گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی. تقوا محبت خداوند را نسبت به انسان بر می انگیزد. ♥✨(انّ الله یحبّ المتّقین) «همانا خداوند باتقوایان را دوست می دارد.» تقوا باعث پذیرش اعمال انسان می شود. (انّما یتقبّل الله من المتّقین) «همانا خداوند فقط اعمال باتقوایان را می پذیرد. 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده سکه
سلام نیوشاصیغمی هستم بازیگر معروف به همراه دختر عروسکم لنا وجمعی از دوستانم تصمیم گرفتیم عکسای شخصی خودمون و خونوادمون رو براتون بذاریم😍👇 ممنون میشم به کانالمون یه سر بزنید و ماروهمراهی کنید😍👇 https://eitaa.com/joinchat/796721329C9cb21cd685 https://eitaa.com/joinchat/796721329C9cb21cd685 ❌❌لینک موقته سریع جوین بشین تاحذف نشده🙈❌❌
هدایت شده از تبلیغات 🔺
🌝خانما و دخترایی که بی زبونن و بلدنیستن خیلی شیک ومحترمانه و بدون دعوا جواب حرفی رو بدن بیان🧡❤️💛😉👇 🌤 فن جواب دادن درجا و بدون فكر 😌 🌤 شناخت وقت سكوت و جواب ندادن🤭 فن تمام كردن بحث بدون جارو و جنجال👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/390856761Cc31d6a6103
📚 عشق... ♥️ زوجی تنها دو سال از زندگی‌شان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونه‌ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم. اما شوهر پرسید چرا؟ زن جواب داد من از این زندگی سیر شده‌ام دلیل دیگری وجود ندارد. تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمی‌زد. زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمی‌سازد. تا اینکه شوهر از او پرسید: چطور می‌توانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟ زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجه‌ی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟ شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا می‌دهم. صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشته‌ایی زیر فنجان شیر گرم دیده می‌شود. زن شروع به خواندن نوشته‌ی شوهرش کرد که می‌گفت: عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم. اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ می‌کنی مرتکب اشتباهات مکرر می‌شوی و بجز گریه چاره‌ی دیگری نداری به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم. دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می‌کنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم. سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه می‌کنی و این نشان می‌دهد تو نزدیک بین هستی من باید باشم تا روزی که پیر می‌شوی ناخن‌های تورا کوتاه کنم. به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید. اشک‌های زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد: عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم. زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است. زن اکنون می‌دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد. عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها می‌گذریم. 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده سکه
جووووون بابا😍😍 نایس ترین کانال موکبانگو نداری؟😱⛔️ از اسمرفوداش نگم برااات..🥞🍳🍕 با هنرمندی😁 خل و چلاااااا😍😍😂😂🤦‍♀🤦‍♀ خانم خنده😂😂🤩🤩💃💃 اینستا رو آوردیم ایتا رایگان دانلود کن👇 https://eitaa.com/joinchat/567345243Cbb0fcc3cb5 https://eitaa.com/joinchat/567345243Cbb0fcc3cb5 بدو که عضویت محدوده🏃‍♀🏃‍♂🤪
هدایت شده از تبلیغات 🔺
هرکی وارد این خونه شده کل غمهاشو یادش رفته 😂 رو بارون بزن ببین چی میشه 🌧🌧🌧🌧 👇 اینجا کس、ヽ``、ヽ、ヽ、ヽ.`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ`、 ی افسرده نمیشه ❤️👇 ヽ、ヽ``、ヽ、ヽ、ヽ.`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ`、 ヽ 、ヽ`、ヽ ╱◥████◣ │田│▓ ∩ │◥███◣ ╱◥◣ ◥████◣田∩田│ │╱◥█◣║∩∩∩ ║◥███◣ ││∩│ ▓ ║∩田│║▓田▓∩║ `、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ`、、``、ヽヽ` انقد میخندی😍 تا به آرامش برسی 👆 آرامشبخش ترین کانال ایتا💚❤️👆🌟☄
📚داستان آرایشگر کاخ فرعون مصر ؛ زنی که بوی خوش آن در آسمانها به مشام می رسد! آیا میدانی چرا تاریخ نام آرایشگر دختر فرعون را حفظ کرده و از آن یاد میکند؟ زیرا او کاری کرد که نامش جاویدان بماند … او که دارای همسر و سه فرزند بود در کاخ فرعون زندگی میکرد و مخفیانه و بدون اطلاع اطرافیان ایمان آورده بود… روزی از روزها در حالیکه موهای سر دختر فرعون را شانه میکرد و آرایش میکرد که ناگهان قیچی از دستش افتاد ، وقتیکه خواست آن را بردارد گفت : بسم الله دختر فرعون گفت: منظورت از گفتن این کلمه پدرم بود ؟ زن آرایشگر گفت : نه بلکه خدای من و شما و پدرت منظورم بود ... دختر فرعون با شنیدن بسم الله شتابان نزد پدرش رفت و او را از قضیه آگاه کرد، فرعون زن آرایشگر را صدا زد و خطاب به او گفت : خدای شما کیست ؟ زن آرایشگر گفت : پروردگار من و شما تنها الله است ! فرعون که خود را خدا و ارباب همه مردم میدانست از پاسخ آرایشگر دخترش بر آشفت و دستور داد تا دیک بزرگی را آماده و داخل آن را روغن مذاب بریزند! دستور داد سه تا فرزند او که یکی از آنان شیر خوار بود را احضار کردند ؛ ابتدا یکی از آنان را داخل دیگ انداختند ؛ در این حال فرعون خطاب به زن آرایشگر گفت : الآن خدای شما کیست؟ زن آرایشگر پاسخ داد: خدای من و خدای شما تنها الله است … فرزند دوم او را هم آوردند و داخل دیگ روغن جوشان انداختند! دو باره فرعون که از این کار لذت می برد و امیدوار بود که دیگر آرایشگر دخترش از عملکردش پشیمان شده و او را خدای خود بداند از او پرسید: خدای شما کیست؟ زن آرایشگر بدون مکث و تردید گفت : خدای من و خدای شما تنها الله است… فرعون که بابت ایمان آوردن یکی از کاخ نشینانش به موسی به شدت احساس شکست و سردرگمی میکرد و از طرفی هم نمی توانست این زن را از باورهای راسخش بازدارد دستور داد که فرزند شیرخوار آن زن را بیاورند ، هنگامیکه خواستند او را داخل دیگ روغن جوشان بیندازند از زن آرایشگر پرسید : خدای شما کیست ؟ زن آرایشگر مکثی کرد و اندکی ساکت ماند و قلب مهربانش برای فرزند شیر خوارش شروع به تپیدن کرد … خداوند متعال به آن فرزند شیرخوار دستور داد که حرف بزند ، پس زبانش باز شد و شروع کرد به سخن گفتن ؛ البته طوری که تنها مادرش صدای او را می شنید ؛ فرزند شیر خوار خطاب به مادرش گفت: مادرم نترس و بگو خدای من و خدای تو تنها الله است و بدان که تو بر حق هستی … پس از گوش دادن به سخنان دلگرم کننده فرزند شیر خوار زن آرایشگر در کمال صلابت در پاسخ فرعون گفت : خدای من و خدای شما تنها الله است و بس … پس فرزند شیرخوار را داخل دیگ روغن جوشان انداختند و بعد نگهبانان زن آرایشگر را هم با خود آوردند و او را هم داخل دیگ روغن جوشان انداختند ... او و سه فرزندش همگی درراه خداوند متعال جان دادند و شهید شدند … فرعون ستمگر که تا حدودی احساس راحتی میکرد دستور داد استخوانهای آن سه فرزند و مادر را در گودالی از آب بیندازند . پیامبر اکرم ـ صل الله علیه وسلم ـ میفرماید: «بینما أنا أعرج فی السماء شممت رائحه طیبه ما سمعت مثلها من قبل، فقلت: یا جبرئیل! ما هذه الرائحه؟ قال: هذه رائحه ماشطه بنت فرعون و أولادها الأربعه » « وقتی به آسمان بالا می رفتنم بوی خوشی به مشامم رسید که تا به حال چنین بویی به مشامم نخورده بود. گفتم: ای جبرئیل! این بو چیست؟ گفت: این بوی آرایشگر دختر فرعون و چهار فرزندش است » درود بر روان پاک تمام شهیدان راه حقیقت و توحید سعی کن خودت را جای آن زن آرایشگر قرار بدهی و همچنین تصور کنی که چه اتفاقی خواهد افتاد؟! 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk