eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
24.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
18هزار ویدیو
36 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_2 قسمت دوم آقای
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت سوم بلافاصله با لبخندی جوابمو داد براش یک آهنگ آرامبشبخش فرستادم و گفت بخواب عزیز دلم صبح میام دنبالت موش موشکم تشکر کرد و با هزاران آروزی شیرین بخواب رفتم. روزهای شادمون شادتر شده بود هر روز در کنار هم مشغول خرید و تدارک عروسی بودیم از خرید حلقه گرفته تا رزرو سالن و سفارش کیک و میوه . دیگه تقریبا همه کارها اوکی شده بودن وهر روز نزدیکتر میشدیم به روز یکی شدنمون . یکروز بهم گفت علی جونم به چشماش با عشق نگاه کردم گفتم جانم گفت خریدن کردنم خستگی دارها☺️ دست مهربونشو تو دستم گرفتم گفتم دو روز تا عروسیمون مونده فردا را میخام سوپرایزت کنم با خوشحالی دستشو بهم کوبید بالا پرید و گفت آخ جون سوپرایز .بهم بگو چیه شیطون تو چشماش نگا کردم گفتم نوچ . پریسا گفت برام چیز جدید میخای بخری .ابروهامو بالا بردم گفتم نوچ 😂 بطرف خودم کشیدمش و در آغوشم جای گرفت. نوازشش کردم و زمزمه کردم میخام فردا بهترین روز زندگیت باشه .منو بوسید خودشو لوس کرد و گفت نمیشه بگی میخوای چکار کنی؟ شیطون خندیدم به لبهاش زل زدم و گفتم نوچ😂 باهم به آپارتمان خودمون رفتیم شام رو که خوردیم پریسا گفت من امروز خسته شدم میشه برم بخوابم خندیدم گفتم بدون من نه ...روی تخت تو آغوشش گرفتم و بخواب رفت...صبح که از خواب بیدار شدیم بعد از صبحانه قرار شد بریم پیاده رویی تو پارک محلمون پریسا گفت علی دلم میخاد برم تاب بازی بیا منو تاب بده لبخند زدم گفتم امروز روزه توعه هر چی تو بگی سوار تاب شد وکلی تاب و سرسره بازی کرد و خسته از بازیهای کودکانه گفت من بستنی میخام وبعدشم بریم سینما خلاصه تا شب هر چی خواست همون شد وشام را هم به سلیقه پریسا سفارش دادیم و بعد از بیرون اومدن از رستوران سوار ماشین شدیم سوار که شد دستمو گرفت امروز روز خیلی خوبی بود ممنونم 😍 بوسه ای به سرش زدم و گفتم امروز روز توبود عزیزم .حرکت کردم سمت خونه که گفت میشه امشب برم پیش مامانم باشم با اینکه دلم نمیخاست ازش جدا بشم قبول کردم و بطرف خونشون حر کت کردم. وقتی رسیدیم بطرف برگشت گفت دلم برات تنگ میشه تا صبح. لبخند زدم گفتم منم همینطور . بوسه ایی بر لبش نشاندم و گفتم مواظب خودت باش صبح میام دنبالت بریم آریشگاه. پر از شادی گفت چشششم تا صبح. بوسی برایش فرستادم گفتم تا صبح. صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم نمیدونم چرا احساس کردم زنگ تلفن نسبت به قبل فرق کرده وانگار غمی توی صداش داره. گوشی را برداشتم گفتم جانم پریجان اما صدای پریناز بود با صدای ترسیده و غمگینی گفت سلام علی آقا و زد زیر گریه با فریاد گفتم چیشده گفت بابا پریسا را برد بیمارستان حالش بد شده بود . گفت به شما بگم بیای. ادرس بیمارستان داد و من نفهمیدم چطور آماده شدم و با تمام سرعت خودمو به بیمارستان رسوندم وقتی وارد بخش اورژانس شدم آقای محمدی را دیدم که داشت با دکتر صحبت میکرد. من از پشت به دکتر نزدیک شدم که دکتر با ناراحتی گفت متاسفم دخترتون ایست قلبی کرده بهتون تسلیت میگم. با تمام توانم خودمو به تخت پریسا رسوندم و دیدم آرام چشمهایش را بسته با تمام توان فریاد زدم پریسا جانم بیدار شو😔.... وقتی چشماهایم را باز کردم بوی الکل توی فضا پر بود کمی فکر کردم تا یادم افتاد که بیمارستانم . پدرم بالای سرم بود گفتم چیشده با صدای غمگینش گفت پسر ترسوندی مارو. گفتم چیشده از اثرات زیاد آرامشبخشها انگا چیزی یادم نمی اومد. ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_2 قسمت دوم آقای
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت سوم بلافاصله با لبخندی جوابمو داد براش یک آهنگ آرامبشبخش فرستادم و گفت بخواب عزیز دلم صبح میام دنبالت موش موشکم تشکر کرد و با هزاران آروزی شیرین بخواب رفتم. روزهای شادمون شادتر شده بود هر روز در کنار هم مشغول خرید و تدارک عروسی بودیم از خرید حلقه گرفته تا رزرو سالن و سفارش کیک و میوه . دیگه تقریبا همه کارها اوکی شده بودن وهر روز نزدیکتر میشدیم به روز یکی شدنمون . یکروز بهم گفت علی جونم به چشماش با عشق نگاه کردم گفتم جانم گفت خریدن کردنم خستگی دارها☺️ دست مهربونشو تو دستم گرفتم گفتم دو روز تا عروسیمون مونده فردا را میخام سوپرایزت کنم با خوشحالی دستشو بهم کوبید بالا پرید و گفت آخ جون سوپرایز .بهم بگو چیه شیطون تو چشماش نگا کردم گفتم نوچ . پریسا گفت برام چیز جدید میخای بخری .ابروهامو بالا بردم گفتم نوچ 😂 بطرف خودم کشیدمش و در آغوشم جای گرفت. نوازشش کردم و زمزمه کردم میخام فردا بهترین روز زندگیت باشه .منو بوسید خودشو لوس کرد و گفت نمیشه بگی میخوای چکار کنی؟ شیطون خندیدم به لبهاش زل زدم و گفتم نوچ😂 باهم به آپارتمان خودمون رفتیم شام رو که خوردیم پریسا گفت من امروز خسته شدم میشه برم بخوابم خندیدم گفتم بدون من نه ...روی تخت تو آغوشش گرفتم و بخواب رفت...صبح که از خواب بیدار شدیم بعد از صبحانه قرار شد بریم پیاده رویی تو پارک محلمون پریسا گفت علی دلم میخاد برم تاب بازی بیا منو تاب بده لبخند زدم گفتم امروز روزه توعه هر چی تو بگی سوار تاب شد وکلی تاب و سرسره بازی کرد و خسته از بازیهای کودکانه گفت من بستنی میخام وبعدشم بریم سینما خلاصه تا شب هر چی خواست همون شد وشام را هم به سلیقه پریسا سفارش دادیم و بعد از بیرون اومدن از رستوران سوار ماشین شدیم سوار که شد دستمو گرفت امروز روز خیلی خوبی بود ممنونم 😍 بوسه ای به سرش زدم و گفتم امروز روز توبود عزیزم .حرکت کردم سمت خونه که گفت میشه امشب برم پیش مامانم باشم با اینکه دلم نمیخاست ازش جدا بشم قبول کردم و بطرف خونشون حر کت کردم. وقتی رسیدیم بطرف برگشت گفت دلم برات تنگ میشه تا صبح. لبخند زدم گفتم منم همینطور . بوسه ایی بر لبش نشاندم و گفتم مواظب خودت باش صبح میام دنبالت بریم آریشگاه. پر از شادی گفت چشششم تا صبح. بوسی برایش فرستادم گفتم تا صبح. صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم نمیدونم چرا احساس کردم زنگ تلفن نسبت به قبل فرق کرده وانگار غمی توی صداش داره. گوشی را برداشتم گفتم جانم پریجان اما صدای پریناز بود با صدای ترسیده و غمگینی گفت سلام علی آقا و زد زیر گریه با فریاد گفتم چیشده گفت بابا پریسا را برد بیمارستان حالش بد شده بود . گفت به شما بگم بیای. ادرس بیمارستان داد و من نفهمیدم چطور آماده شدم و با تمام سرعت خودمو به بیمارستان رسوندم وقتی وارد بخش اورژانس شدم آقای محمدی را دیدم که داشت با دکتر صحبت میکرد. من از پشت به دکتر نزدیک شدم که دکتر با ناراحتی گفت متاسفم دخترتون ایست قلبی کرده بهتون تسلیت میگم. با تمام توانم خودمو به تخت پریسا رسوندم و دیدم آرام چشمهایش را بسته با تمام توان فریاد زدم پریسا جانم بیدار شو😔.... وقتی چشماهایم را باز کردم بوی الکل توی فضا پر بود کمی فکر کردم تا یادم افتاد که بیمارستانم . پدرم بالای سرم بود گفتم چیشده با صدای غمگینش گفت پسر ترسوندی مارو. گفتم چیشده از اثرات زیاد آرامشبخشها انگا چیزی یادم نمی اومد. ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔