eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
23هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
19.1هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ تو محل بهش می گفتیم چوپان دروغگو... چوپان نبود ولی تا دلتون بخواد دروغگو بود. می رفت امام زاده صالح و می گفت رفتیم شمال... بعد از دریا می گفت. از آب تنی کردن... از پیچ های جاده و داد و زدن تو تونل ... وقتی همه تو محل دوچرخه بازی می کردیم به دیوار تکیه می داد و می گفت منم دوچرخه دارم ولی فقط تو حیاط بازی می کنم. وقتی می گفتیم بیار بیرون می گفت نه نمیشه. حتی وقتی یه بار دوچرخه م رو بهش دادم تا سوارشه همون لحظه افتاد. اینجوری معلوم شد که بازم‌ دروغ گفته. تو امتحان های مدرسه ده می گرفت می گفت هیجده شدم. نتایج کنکور که اومد گفت پزشکی سراسری قبول شدم ولی چون از خون می ترسم نرفتم ! برای همین رفت سربازی... خیلی سال بود که ما به دروغ گفتناش عادت کرده بودیم برای همین حرفاش رو جدی نمی گرفتیم. یه مدت ازش بی خبر بودم تا اینکه یه روز وقتی از در دانشگاه اومدم بیرون دیدمش... گفتم تو کجا اینجا کجا ... گفت یکی که خیلی دوسش دارم اینجا درس می خونه. گفتم اون چی؟ اونم می خوادت؟ گفت آره بابا خیلی... ولی اینم یه دروغ دیگه بود. چون اون دختر از کنارش رد شد و حتی بهش نگاه هم نکرد.‌ از اون روز زمان زیادی گذشته و حالا حس می کنم بعضی از حرفا واقعا دروغ نیستن. چون هر آدمی یه دنیا تو ذهنش داره که اتفاقاتش دقیقا همونی هست که دلش می خواد. یه دنیا فقط مخصوص خودش... اونم حتما یه دنیا برای خودش داشته. یه دنیای قشنگ که تو کودکی شمال رفته و دوچرخه سواری کرده... پزشک بوده و با کسی که خیلی دوست داشته زندگی می کرده... شاید اون هیچ وقت دروغگو نبوده... فقط تو دنیای اشتباهی زندگی می کرده. درست مثل خیلی از ما که داریم تو دنیای اشتباهی زندگی می کنیم !!! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
تو پدر خوبی میشی ...‌ اینو همیشه زری بهم میگفت، زری دختر همسایمون بود. تو همهٔ خاله بازی ها من شوهر زری بودم ،رضا و سارا هم بچه هامون همیشه کلی خوراکی از خونه کش میرفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ،زشت بود دست خالی بیام یادمه یه‌ بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمهٔ نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها میگفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد وقتی زری میگفت باباتون، جوگیر میشدم واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ،آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ،گوشمم یه نیمچه پیچی خورد بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ،منم ذوق مرگ شدم ... اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ،اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ،سوا کردنی نبود ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته... یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا میریم وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد درد گریه ش بیشتر از همهٔ کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر‌، زدم زیر گریه مرد که گریه نمیکنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه میکرد روز آخر هر‌ چی پول از بقیهٔ خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی خودش بود ،‌همون چهره فقط قد کشیده بود رفیقم رو کشیدم کنار و‌ گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده آخه شوهرش از داربست افتاده و نمیتونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه... دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ... زری زری زری ...نمیدونم من پدر‌خوبی‌ میشم‌ یا نه ولی‌ میدونم تو مادر خوبی شدی ... این روزها هوای مادران خوبی که برای تمییز کاری وارد خونه های دیگران میشن را بیشتر داشته باشیم 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
خیلی سال پیش از یکی پرسیدم بزرگ ترین اشتباهی که تو زندگی انجام دادی چیه؟ فکر کرد. خیلی فکر کرد و گفت مفت از دست دادم. گفتم چی رو از دست دادی؟ گفت چیزی که فکر می کردم همیشه دارم. می دونی آدم وقتی چیزی رو داره حواسش پرت نداشته هاش میشه. میگه اینکه هست. بذار برم سراغ باقی چیزا ... حواسش نیست چیزی که داره شاید با ارزش تر از تمام چیزایی باشه که دنبالشونه. یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟ یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد. شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه. اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست. بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه! پس بذار خیلی راحت بهت بگم... بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
کنارم نشسته بود و با ذوق می گفت «حسابی غافلگیرش کردم. یه جشن تولد واسش گرفتم که تو خواب هم نمی دید. وقتی چراغا روشن شد جیغش رفت هوا... بغلم کرد. واسش یه گردنبند گرفتم که همه ی مهمونا انگشت به دهن مونده بودن.‌ دی جی آورده بودم. همه ی دوستاش رو دعوت کرده بودم بدون اینکه خودش بفهمه. خیلی خوشحالم تونستم کسی رو که دوست دارم انقدر خوشحال کنم.» راست می گفت خیلی خوشحال بود. به هر کسی می رسید با همین ذوق از اول همه ی برنامه های تولد رو واسش تعریف می کرد. آخر شب وقتی داشتم باهاش خداحافظی می کردم بهم گفت کسی رو که دوست داری غافلگیر کن. با هیچی مثل غافلگیری نمیشه دل آدما رو به دست آورد. گفت و رفت ولی من نرفتم. من برگشتم. برگشتم به گذشته... پرت شدم تو بیست سالگی... تو میرداماد فرود اومدم. جعبه ی کیک تولد دستم بود با یه شمع علامت سوال! داشتم حساب کتاب می کردم که چقدر پول واسم مونده. باهاش نمی شد گردنبند خرید ولی مهم نبود چون من می خواستم روسری بخرم. رفتم تو تنها روسری فروشی که می شناختم. جعبه ی کیک تولد و شمع رو گذاشتم رو صندلی ... چند دقیقه ای گذشت. فروشنده یه دختر حدودا بیست ساله بود. بهم گفت آقا می تونم کمک تون کنم؟ گفتم روسری می خوام برای هدیه ی تولد... گفت چند سالشونه... گفتم هم سن شما... گفت چه طرحی می خواید؟ گل درشت ؟ گل ریز؟ ساده؟ گفتم نمی دونم. گفت چه رنگی می خواید؟ گفتم نمی دونم. گفت رنگ پوست شون چه رنگیه؟ گفتم رنگ پوست شما... گفت صورتشون گرده یا کشیده؟ گفتم مثل صورت شما... گفت می تونم بپرسم برای کی می خواید؟ گفتم برای یکی که دوسش دارم. گفت کمک تون می کنم که هدیه خوبی واسش بگیرید. بعد شروع کرد یکی یکی روسری ها رو سر کردن تا من ببینم و نظر بدم. ده ، پونزده تا روسری که سر کرد بهم گفت خب کدوم رو پسندیدید؟ گفتم به نظر شما کدوما بهتر بود. گفت من اگه می خواستم بردارم اینکه رنگ بنفش داره رو بر می داشتم. اون که زرشکی داره هم قشنگه. گفتم پس جفتش رو می برم . گفت مبارک تون باشه‌.‌ کادو کنم؟ گفتم بله بی زحمت کادو کنید. پول روسری ها رو حساب کردم...خداحافظی کردم و از مغازه اومدم بیرون... بدون جعبه ی کیک تولد... بدون شمع علامت سوال... بدون روسری های کادو شده...چند قدمی که از مغازه دور شدم فروشنده صدام زد. چند قدمی که رفته بودم رو برگشتم. داشت می خندید. بهم گفت شنیده بودم عشق و عاشقی فراموشی میاره ولی ندیده بودم. همه چی رو که جا گذاشتید. گفتم تولدت مبارک .. نا قابله... جیغ نزد ، بغلم نکرد ولی گیج شد. گفت شما از کجا می دونید؟ گفتم خدا پدر و مادر مارک زاکربرگ رو بیامرزه... از فیس بوک فهمیدم. فقط زل زد تو چشمام با یه لبخند که قبل از اون رو لبای هیچ آدمی ندیده بودم. گفتم بازم تولدت مبارک و رفتم... اون شب وقتی قبل از خواب داشتم فیس بوک رو چِک می کردم دیدم پست جدید گذاشته... همون روسری بنفش رو سرش کرده بود و داشت شمع علامت سوال رو فوت می کرد.کیک شکلاتی که خریده بودم تو عکس خیلی خوب افتاده بود. زیر عکس نوشته بود « هیچ وقت تو زندگیم اندازه ی امروز غافلگیر نشده بودم... بهترین تولد زندگیم با مشارکت یک دیوانه ... » ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
اعتیاد داشت. تا حالا لب به سیگار و قلیون نزده بود ولی هیچ کس به اندازه ی اون معتاد نبود. معتاد به دروغ گفتن... انقدر سابقه داشت که یادش نمی اومد اولین بار کِی و کجا و به چه کسی دروغ گفته. اعتراف می کنم تو این کار بی نظیر بود. دروغ می گفت از راست قشنگ تر. جوری با اعتماد به نفس جمله ها رو کنار هم می ذاشت که کلمه ها زنده می شدن و جلوی چشمت راه می رفتن. اگه واقعیت رو می دونستی به اطلاعات خودت شک می کردی ولی به حرف اون نه... آدم های خیلی کمی از زندگی واقعیش خبر داشتن. یه بار ازش پرسیدم خسته نشدی از دروغ گفتن؟ از اینکه همیشه یکی دیگه هستی نه خود واقعیت. یه لبخند زد و گفت هیچ کس نمی دونه به من چی می گذره. تو چی می دونی از دنیای دروغ؟ من اگه بهت بگم نمی تونم دروغ نگم باورت میشه؟ معلومه که باورت نمیشه. دروغ گفتن اعتیادآورترین چیزیه که تو زندگیم دیدم. اولش برای شوخی ، ترس یا حتی به دست آوردن چیزی دروغ میگی. فقط کافیه طرف متوجه نشه. مزه ش می ره زیر زبونت و دیگه تمومه. با دلیل و بی دلیل برای چیزای مهم و الکی پشت سر هم دروغ میگی ولی بدترین قسمت دروغ گفتن ، اعتیادآور بودنش نیست. اونجاست که خودتم کم‌کم دروغ هات رو باور می کنی. خود واقعیت رو یادت می ره و میشی اون کسی که برای دیگران تعریف کردی. من نمی تونم از این دنیایی که برای خودم ساختم بیام بیرون. شایدم نمی خوام. فقط می دونم تو دنیای دروغگویی ، همیشه ترس بغل ت کرده. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد». یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود. معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت... «خدا رو چه دیدی شاید شد». وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره. امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه‌م گرفت. فکر می‌کنی رسیدن به آرزوت محاله؟! «خدا رو چه دیدی شاید شد». ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 داستان کوتاه « چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن » 🔸این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی می خواست بیاد خونمون برای همه هدیه می آورد ...وقتی می رسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام می کرد و می‌گفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ... 🔸چشمام رو می بستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر می کردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ... 🔸 ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره ..‌ می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و‌ خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ... 🔸 اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو می‌کرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد... 🔸از اون روزها سالها می گذره... حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچ وقت موفق نشه. 👤 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎همیشه به احساساتش حسودیم می شد، احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت. اگه می خندید از ته دل بود،اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد.نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد‌،جایی نمی رفت و هیچکسی رو تو خلوتش راه نمی داد... یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش.دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود،یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم.نذاشت بپرسم درگیر چی، گفت عوض شدم نه؟نگاش کردم و گفتم :خیلی بی روح شدی... چی شد اون همه احساسات؟ پوزخند زد و گفت :خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت ،دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه.نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم. می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی! وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یک سال و این همه بی حسی؟نگام کرد و گفت:یک سال نه، یک اتفاق و این همه بی حسی... فقط یک شب تا صبح طول کشید... + و چقد بعضیامون این شب رو سپری کردیم ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
تو پدر خوبی میشی ...‌ اینو همیشه زری بهم میگفت، زری دختر همسایمون بود. تو همهٔ خاله بازی ها من شوهر زری بودم ،رضا و سارا هم بچه هامون همیشه کلی خوراکی از خونه کش میرفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ،زشت بود دست خالی بیام یادمه یه‌ بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمهٔ نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها میگفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد وقتی زری میگفت باباتون، جوگیر میشدم واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ،آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ،گوشمم یه نیمچه پیچی خورد بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ،منم ذوق مرگ شدم ... اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ،اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ،سوا کردنی نبود ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته... یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا میریم وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد درد گریه ش بیشتر از همهٔ کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر‌، زدم زیر گریه مرد که گریه نمیکنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه میکرد روز آخر هر‌ چی پول از بقیهٔ خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی خودش بود ،‌همون چهره فقط قد کشیده بود رفیقم رو کشیدم کنار و‌ گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده آخه شوهرش از داربست افتاده و نمیتونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه... دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ... زری زری زری ...نمیدونم من پدر‌خوبی‌ میشم‌ یا نه ولی‌ میدونم تو مادر خوبی شدی ... این روزها هوای مادران خوبی که برای تمییز کاری وارد خونه های دیگران میشن را بیشتر داشته باشیم 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💎همیشه به احساساتش حسودیم می شد، احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت. اگه می خندید از ته دل بود،اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد.نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد‌،جایی نمی رفت و هیچکسی رو تو خلوتش راه نمی داد... یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش.دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود،یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم.نذاشت بپرسم درگیر چی، گفت عوض شدم نه؟نگاش کردم و گفتم :خیلی بی روح شدی... چی شد اون همه احساسات؟ پوزخند زد و گفت :خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت ،دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه.نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم. می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی! وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یک سال و این همه بی حسی؟نگام کرد و گفت:یک سال نه، یک اتفاق و این همه بی حسی... فقط یک شب تا صبح طول کشید... + و چقد بعضیامون این شب رو سپری کردیم ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📝 🎓 نسل ما نسلی ست که درس خواند تا دانشجو شود... شنیده بودیم دانشجو شدن یعنی خوشبختی... ما درس خواندیم...کم یا زیاد ،گاهی با علاقه و گاهی به اجبار... خواندیم تا برای آن چهار ساعت پر استرس آماده شویم...چهار ساعتی که می توانست سرنوشت ما را تغییر دهد... غول بزرگ... کنکور... وارد یک دنیای جدید شدیم...آدم های جدید...تفکرات جدید...فکر و خیال های جدید. گاهی کنار درس خواندن عاشق شدیم و گاهی دلتنگ عزیزانمان...شب بیداری کشیدیم برای امتحان... دانشگاه مثل زندگی بالا و پائین زیاد داشت، گاهی کنار درس ها، آدم های زندگیمان را هم حذف و اضافه کردیم،گاهی به اجبار سر کلاسی نشستیم و گاهی مثل روزهای خوب زندگی، انقدر همه چیز عالی بود که دوست نداشتیم زمان بگذرد.گاهی درسی را فقط پاس می کردیم که تمام شود...مثل روزهایی که تحمل می کنیم تا فقط بگذرد. گاهی هم امتحان انقدر سخت می شد که به جواب نمی رسیدیم...مثل روزهای سخت زندگی که برای حل مشکلاتمان به جواب نمی رسیم... کم و زیاد...خوب و بد...بالا و پائین می گذرد... یک روز چشم هایمان را باز می کنیم و می بینیم همه چیز تمام شده... ما می مانیم و به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگیمان 👤 روز دانشجو بـر تمامی اهل ادب و علم و فرهنگ و هنـر بخصوص دانشجویان عزیـز مـبارک🌹 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
‌ ✍🏻کار هر روزم شده بود... تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بارها زیر و رو کرده بودم تا آن ساعتی را که ماه ها قبل دست یکی از دوستانم دیده بودم پیدا کنم... هرچه بیشتر گشتم؛ بیشتر از پیدا کردنش نا امید شدم... یک ساعت ساده ولی به چشم من عجیب زیبا... چند ماه گذشت... با خودم گفتم فعلا یک ساعت دیگر می خرم تا روزی که ساعت مورد علاقه ام را پیدا کنم... یک ساعت خریدم... تا چند روز اول پرتش می کردم یک گوشه و حتی آن را به دستم نمی بستم اما بهتر از هیچی بود... هر بار نگاهش می کردم حس بدی بهم دست می داد چون آن چیزی که می خواستم نبود... آن روزها گذشت... به جایش روزهایی آمد که اولین کارم بعد از بیدار شدن بستن آن ساعت بود... من به آن ساعت عادت کرده بودم... آنقدر عادت کرده بودم که حتی وقتی ساعت مورد علاقه ام را پشت ویترین مغازه ها دیدم بی توجه از کنارش رد شدم... دستم به ساعت و چشمم به عقربه هایش عادت کرده بود... سال ها گذشت... حالا هر وقت آن ساعت را گوشه ی کمد می بینم تمام ذهنم درگیر می شود... درگیر آدم هایی که به چیزی یا کسی که دوست دارند نمی رسند و به اجبار برایش جایگزین پیدا می کنند... درگیر آدم هایی که بدون دوست داشتن به چیزی یا کسی عادت می کنند... آنقدر که علاقه شان را فراموش می کنند... درگیر آدم هایی که پای عادتشان می مانند نه پای دوست داشتنشان... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk