✍📘📘#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📘📘
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#حکايتي از کتاب "شيطان و دوشيزه پريم"
يه روز يه مسافر خسته با اسب و سگش از مسير دشتي بدون آب و علف مي گذشت. از آغاز سفر خيلي گذشته بود و مسافر و حيووناش بسيار گرسنه و تشنه بودن. در چشم انداز دشت، يه باغ محصور و سرسبز که درش نهر روون و درختاي پرميوه پيدا بود، به چشم مي خورد. مسافر که به در باغ رسيد، ديد يه نگهبان بر سر در باغ ايستاده و يه تابلو بالاي در نصب شده و روش نوشته: "بهشت"
مسافر پرسيد: اينجا کجاست و نگهبان پاسخ داد: اينجا بهشته. مسافر ازش خواست که براي نوشيدن آب و يه استراحت کوتاه اونو راه بده. نگهبان گفت: برو داخل.
وقتي مسافر خواست با حيووناش داخل بشه نگهبان مانع شد و گفت ورود حيوانات به داخل بهشت ممنوعه. مسافر گفت: اونا تمام چيزاي منن، تمام راهو با من بودن، اونا يه بخشي از زندگي منن. و نگهبان مانع شد. مسافر همچنان خسته و تشنه به راهش ادامه داد.
فرسخي جلوتر مسافر با صحنه مشابهي مواجه شد. باغي و نگهباني و تابلوي بالاي دري که روش نوشته بود بهشت. از نگهبان خواست براي رفع عطش و خستگي با حيووناش وارد بهشت شن و نگهبان اجازه داد.
بعد نيمروزي که مسافر براي ادامه راه از باغ خارج مي شد، به نگهبان گفت: پايين تپه باغي هست که اونجا هم بهشته، اگر اون بهشت جعليه چرا جلوشو نميگيريد؟ نگهبان پاسخ داد: اونجا جهنمه و اتفاقا کار ما روهم راحت مي کنه. هر ي حاضر باشه از چيزايي که دوست داره، از چيزايي که براش مهمن و براش آرمانن، بگذره وارد اونجا ميشه و مشترياي ما کمتر ميشن.
اما اگرکسي حاضر نباشه از مهمترين چيزاي زندگيش بگذره، به اينجا مياد.
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#حکايتي از کتاب "شيطان و دوشيزه پريم"
يه روز يه مسافر خسته با اسب و سگش از مسير دشتي بدون آب و علف مي گذشت. از آغاز سفر خيلي گذشته بود و مسافر و حيووناش بسيار گرسنه و تشنه بودن. در چشم انداز دشت، يه باغ محصور و سرسبز که درش نهر روون و درختاي پرميوه پيدا بود، به چشم مي خورد. مسافر که به در باغ رسيد، ديد يه نگهبان بر سر در باغ ايستاده و يه تابلو بالاي در نصب شده و روش نوشته: "بهشت"
مسافر پرسيد: اينجا کجاست و نگهبان پاسخ داد: اينجا بهشته. مسافر ازش خواست که براي نوشيدن آب و يه استراحت کوتاه اونو راه بده. نگهبان گفت: برو داخل.
وقتي مسافر خواست با حيووناش داخل بشه نگهبان مانع شد و گفت ورود حيوانات به داخل بهشت ممنوعه. مسافر گفت: اونا تمام چيزاي منن، تمام راهو با من بودن، اونا يه بخشي از زندگي منن. و نگهبان مانع شد. مسافر همچنان خسته و تشنه به راهش ادامه داد.
فرسخي جلوتر مسافر با صحنه مشابهي مواجه شد. باغي و نگهباني و تابلوي بالاي دري که روش نوشته بود بهشت. از نگهبان خواست براي رفع عطش و خستگي با حيووناش وارد بهشت شن و نگهبان اجازه داد.
بعد نيمروزي که مسافر براي ادامه راه از باغ خارج مي شد، به نگهبان گفت: پايين تپه باغي هست که اونجا هم بهشته، اگر اون بهشت جعليه چرا جلوشو نميگيريد؟ نگهبان پاسخ داد: اونجا جهنمه و اتفاقا کار ما روهم راحت مي کنه. هر ي حاضر باشه از چيزايي که دوست داره، از چيزايي که براش مهمن و براش آرمانن، بگذره وارد اونجا ميشه و مشترياي ما کمتر ميشن.
اما اگرکسي حاضر نباشه از مهمترين چيزاي زندگيش بگذره، به اينجا مياد.
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
✍📘📘#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📘📘
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
✍📘📘#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📘📘
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
✍📘📘#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📘📘
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
✍📘📘#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📘📘
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.