📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
پادشاهی دو غلام خرید یکی زیبا ودیگری زشت. برای امتحان غلامان، ابتدا غلام زیبا را به گرمابه می فرستد و با غلام دیگر صحبت میکند. و به او می گوید این غلام زیبا رو از تو بدی ها میگوید تو را نامرد و دروغگو می نامد، نظر تو چیست؟ غلام زشت میگوید رفیق من آدم راستگو و درستکار است تا بحال از او چیزی ندیده و نشنیده ام و از خوبی های او تعریف میکند که خودبین نیست، مهربان است و... شاه میگوید بس کن آنقدر با زیرکی او را ستایش نکن. غلام بر حرفهای خودش پافشاری کرد.
غلام زیبا رو از گرمابه بازگشت وشاه با او مشغول صحبت شد وگفت :ای کاش آن صفات ومعایب که رفیقت گفت در تو وجود نداشت. حال غلام متغیر شد وپرسید او چه می گوید؟شاه گفت ترا آدمی دو رو و ریاکار میداند.
غلام خشمگین شد و دشنام وناسزا به غلام زشت گفت، تا آنجا که شاه تحمل نکرد و دست بر دهان او گذاشت و گفت بس است.من با این امتحان هردو شما را شناختم درست است که تو زیبا رو هستی ولی روح تو پلید و متعفن است از این به بعد او سرپرست تو خواهد بود .
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#حکایتیبسیارزیباوخواندنی📚
🍃در تاریخ آورده اند که در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
🍃برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در ینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
🍃مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
🍃ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
🍃برادر جان ماهم در این مغازه و بازاربی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم.
🍃مرد چوپان مدتی ؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
🍃زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه. چوپان گفت: کدام دستبند؟
🍃زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
🍃و آتش روی پنبه هست؟
برادرچوپان بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است.
🍃زرگر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نا محرم نمی کنم
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
🍂
#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🍃در تاریخ آورده اند که در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
🍃برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در ینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
🍃مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
🍃ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
🍃برادر جان ماهم در این مغازه و بازاربی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم.
🍃مرد چوپان مدتی ؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
🍃زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه. چوپان گفت: کدام دستبند؟
🍃زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
🍃و آتش روی پنبه هست؟
برادرچوپان بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است.
🍃زرگر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نا محرم نمی کنم
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد :
مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش
بریز…. وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی …حالا برش
گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره
بیشتر بیاریم ؟؟ دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب
باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش
نمیکنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش !
دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته
بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی
برات افتاده ؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده
درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط میخواستم بدونی وقتی دارم
رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانهی مردی زندگی میکرد.
زیرک دربارهی زندگی خود چنین میگوید:
«هرگاه مرد صاحبخانه خوراکی برای روز دیگر نگه میداشت، من آن را ربوده و میخوردم و مرد هرچه تلاش میکرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمیبرد.
تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد.
او انسانی جهاندیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود.
هنگامی که مهمان برای مرد سخن میگفت، صاحب خانه برای آنکه ما را از میان اتاق رفت وآمد میکردیم براند(فراری دهد)، دستهایش را بههم میزد.
مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت:
من سخن میگویم آنگاه تو کف میزنی؟ مرا مسخره میکنی؟
مرد گفت:
برای آن دست میزنم که موشها بر سر سفره نریزند و آنچه آوردهایم را ببرند.
مهمان پرسید:
آیا هرچه موش در این خانهاند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟
مرد گفت:
نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است.
مهمان گفت:
بیگمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان میکنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام میدهد. پس تیشهای برداشت و لانهی مرا کند. من در لانهی دیگری بودم و گفتههای او را میشنیدم.
در لانهی من 1000 دینار بود که نمیدانم چهکسی آنجا گذاشته بود اما هرگاه آنها را میدیدم و یا به آنها میاندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر میشد.
مهمان زمین را کند تا به زر رسید
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانهای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید.
من این سخنها را میشنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست میکردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت.
چندی نگذشت که در بین موشهای دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند.
پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد.
مهمان و صاحبخانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحبخانه زر را در کیسهای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم،
هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آنکه دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم.
مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آنچنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم.
درد آن زخمها، همهی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آنجا بود که دریافتم، پیشآهنگ همهی بلاها طمع است.
پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آنچه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانهی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.
📚#کلیله_و_دمنه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانهی مردی زندگی میکرد.
زیرک دربارهی زندگی خود چنین میگوید:
«هرگاه مرد صاحبخانه خوراکی برای روز دیگر نگه میداشت، من آن را ربوده و میخوردم و مرد هرچه تلاش میکرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمیبرد.
تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد.
او انسانی جهاندیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود.
هنگامی که مهمان برای مرد سخن میگفت، صاحب خانه برای آنکه ما را از میان اتاق رفت وآمد میکردیم براند(فراری دهد)، دستهایش را بههم میزد.
مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت:
من سخن میگویم آنگاه تو کف میزنی؟ مرا مسخره میکنی؟
مرد گفت:
برای آن دست میزنم که موشها بر سر سفره نریزند و آنچه آوردهایم را ببرند.
مهمان پرسید:
آیا هرچه موش در این خانهاند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟
مرد گفت:
نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است.
مهمان گفت:
بیگمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان میکنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام میدهد. پس تیشهای برداشت و لانهی مرا کند. من در لانهی دیگری بودم و گفتههای او را میشنیدم.
در لانهی من 1000 دینار بود که نمیدانم چهکسی آنجا گذاشته بود اما هرگاه آنها را میدیدم و یا به آنها میاندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر میشد.
مهمان زمین را کند تا به زر رسید
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانهای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید.
من این سخنها را میشنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست میکردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت.
چندی نگذشت که در بین موشهای دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند.
پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد.
مهمان و صاحبخانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحبخانه زر را در کیسهای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم،
هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آنکه دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم.
مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آنچنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم.
درد آن زخمها، همهی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آنجا بود که دریافتم، پیشآهنگ همهی بلاها طمع است.
پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آنچه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانهی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.
📚#کلیله_و_دمنه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانهی مردی زندگی میکرد.
زیرک دربارهی زندگی خود چنین میگوید:
«هرگاه مرد صاحبخانه خوراکی برای روز دیگر نگه میداشت، من آن را ربوده و میخوردم و مرد هرچه تلاش میکرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمیبرد.
تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد.
او انسانی جهاندیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود.
هنگامی که مهمان برای مرد سخن میگفت، صاحب خانه برای آنکه ما را از میان اتاق رفت وآمد میکردیم براند(فراری دهد)، دستهایش را بههم میزد.
مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت:
من سخن میگویم آنگاه تو کف میزنی؟ مرا مسخره میکنی؟
مرد گفت:
برای آن دست میزنم که موشها بر سر سفره نریزند و آنچه آوردهایم را ببرند.
مهمان پرسید:
آیا هرچه موش در این خانهاند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟
مرد گفت:
نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است.
مهمان گفت:
بیگمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان میکنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام میدهد. پس تیشهای برداشت و لانهی مرا کند. من در لانهی دیگری بودم و گفتههای او را میشنیدم.
در لانهی من 1000 دینار بود که نمیدانم چهکسی آنجا گذاشته بود اما هرگاه آنها را میدیدم و یا به آنها میاندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر میشد.
مهمان زمین را کند تا به زر رسید
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانهای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید.
من این سخنها را میشنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست میکردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت.
چندی نگذشت که در بین موشهای دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند.
پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد.
مهمان و صاحبخانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحبخانه زر را در کیسهای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم،
هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آنکه دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم.
مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آنچنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم.
درد آن زخمها، همهی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آنجا بود که دریافتم، پیشآهنگ همهی بلاها طمع است.
پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آنچه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانهی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.
📚#کلیله_و_دمنه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟
مستوفی الممالک پاسخ داد "قربان خیلی خوب است".
اقبال الدوله گفت "قربان حقیقتا عالی است" و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد "قربان نظیر ندارد" و بعد یکی دیگرگفت "این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است"
نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت "حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم ازعطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است". همه حضار خندیدند.
بعد از انکه خلوت شد ،شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟من باید با این ها مملکت را اداره کنم.
📚 "چکیده های تاریخ"
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟
مستوفی الممالک پاسخ داد "قربان خیلی خوب است".
اقبال الدوله گفت "قربان حقیقتا عالی است" و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد "قربان نظیر ندارد" و بعد یکی دیگرگفت "این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است"
نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت "حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم ازعطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است". همه حضار خندیدند.
بعد از انکه خلوت شد ،شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟من باید با این ها مملکت را اداره کنم.
📚 "چکیده های تاریخ"
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#حکایتیبسیارزیباوخواندنی📚
🍃در تاریخ آورده اند که در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
🍃برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در ینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
🍃مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
🍃ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
🍃برادر جان ماهم در این مغازه و بازاربی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم.
🍃مرد چوپان مدتی ؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
🍃زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه. چوپان گفت: کدام دستبند؟
🍃زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
🍃و آتش روی پنبه هست؟
برادرچوپان بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است.
🍃زرگر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نا محرم نمی کنم
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#حکایتیبسیارزیباوخواندنی📚
🍃در تاریخ آورده اند که در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
🍃برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در ینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
🍃مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
🍃ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
🍃برادر جان ماهم در این مغازه و بازاربی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم.
🍃مرد چوپان مدتی ؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
🍃زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه. چوپان گفت: کدام دستبند؟
🍃زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
🍃و آتش روی پنبه هست؟
برادرچوپان بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است.
🍃زرگر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نا محرم نمی کنم
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
🍂
#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🍃در تاریخ آورده اند که در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
🍃برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در ینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
🍃مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
🍃ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
🍃برادر جان ماهم در این مغازه و بازاربی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم.
🍃مرد چوپان مدتی ؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
🍃زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه. چوپان گفت: کدام دستبند؟
🍃زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
🍃و آتش روی پنبه هست؟
برادرچوپان بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است.
🍃زرگر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نا محرم نمی کنم
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.