eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
20.7هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
23هزار ویدیو
41 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستان واقعی و آموزنده ارسالی اعضاء ڪانال داستان وپند ♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ قسمت اول سلام خدمت داداش امین روزی روزگاری یک همسایه داشتیم که تازه بادختری که زندگی خوب وروشنی داشت ازدواج کرد وارد خانه خودشون شدند پسره تحصیلات کرده و بیکار بود واز کار بعد تحصیل خبری نبود بعد ماه عسل و ازسفر آمدند به خانه خودشون وچون ازسختی سفرحسابی خسته بودند،استراحت کردن و در روزهای اول خونه پدرومادرشوهر و مهمانی فامیلی ورفتن به خونه پدرومادرودیدن آنها و رفتن پارک و بازار و خوشگزارنی وقدم زدن بود اماپسر بیکاربود و بعدها پسریعنی آقاداماد به دختره قول داد که برایش زندگی فراهم کند که نمونه باشد گذشت و گذشت تا بازار مشغول میوه فروشی شد تا هم خرج خونه دربیاد وهم خرج زندگیشو مشغول کار شد بعدمدتی خبرخوشی شنیدن عروس خانم حامله شد و دختر دار شد وپسریعنی شوهراو کلی شاد وشیرینی که دختردارشدن بعد پنج سال از زندگیشون گذشت ودخترشون بزرگ شد زندگیشون بدنبود 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚 🎯 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastana
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستان واقعی و آموزنده ارسالی اعضاء ڪانال داستان وپند قسمت آخر تا که پسره از کارش گله دارشد که حسابی ضرر دارد وسود....ندارد چون فقط سرمایش یه دوچرخه بود که باهاش میرفت کاروبرمی گشت صبح میرفت شب برمیگشت هر چی در میاورد هم خرج خونه وکرایه خونه و زن وبچه اش میشد حسابی درآن روزهای که پشت سرهم گله دارمی گذشت گفت کارم را تغیردهم ومشغول هرکاری که نون آورخوبی باشد حسابی تو فکر کار بود و سرمیزد بازار مغازه ها شرکتها بنگاه ها وهرکارهای دیگر تا به نتیجه ایی رسید که بره دورتر وبالاتر بلکه شغل خوب وپردآمدی دربیاره تو یه فروشگاه بزرگ سوپری مشغول کار شد اما آنجا که مشغول شد احساس رفاه را درآنجا حس کرد و گفت من همین جا کار کنم تاجبران خسارت هر لحظه زندگیمو بکنم مثلا تلویزیون و اجاق گاز کولر و غیره تجهیزات را از همین کارشروع کرد و کار پرد درآمد را همونجااحساس کردومزه خوب زندگی رو یواش یواش چشید کار کرد وکار کرد وطمع را آن وقت هاوارد زندگی او شد واحساس خوش وخوشی زندگی را با طمع جایگزین شد تا از کار وبرای ساخت بهترین روال زندگی خود وقت طمع رامی شناسد و از بس کور طمع بود به زن وبچه خود کم میرسیدوکم نگاه می کرد مثل ربات برقی شده بود ازصبح میرفت وشب میومد ودوباره فردا هابهمین روال تا که گذشت وگذشت تا بخود آمد دید در لحظه های تاریکی زندگی که رسیدگی نمی کرد بازن وبچه اش زنش در لحظات رفتن اوبه کار گناه هم کشیده شده جای خالی شوهرش رابا دوستای بد میگذروند این داستان واقعی است ونتیجه طمع که انسان را کورمی سازد 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚 🎯 پایان 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 📚 گويند كه در شهر نيشابور موشي به نام «زيرك» در خانه‌ي مردي زندگي مي‌كرد. زيرك درباره‌ي زندگي خود چنين مي‌گويد: «هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراكي براي روز ديگر نگه مي‌داشت، من آن را ربوده و مي‌خوردم و مرد هرچه تلاش مي‌كرد تا مرا بگيرد، كاري از پيش نمي‌برد. تا اينكه شبي مهماني براي مرد آمد. او انساني جهان‌ديده و سرد و گرم روزگارچشيده بود. هنگامي كه مهمان براي مرد سخن مي‌گفت، صاحب خانه براي آن‌كه ما را از ميان اتاق رفت وآمد مي‌كرديم براند(فراري دهد)، دست‌هايش را به‌هم ميزد. مهمان از اين كار مرد خشمگين شد و گفت؛ من سخن مي‌گويم آنگاه تو كف مي‌زني؟ مرا مسخره مي‌كني؟ مرد گفت؛ براي آن دست مي‌زنم كه موش‌ها بر سر سفره نريزند و آن‌چه آورده‌ايم را ببرند. مهمان پرسيد؛ آيا هرچه موش در اين خانه‌اند همگي جرات و توان چنين كاري را دارند؟ مرد گفت نه! يكي از ايشان از همه دليرتر است. مهمان گفت، بي‌گمان اين جرات او شوندي(:دليلي) دارد و من گمان مي‌كنم كه اين كار را به پشتيباني چيزي انجام مي‌دهد. پس تيشه‌اي برداشت و لانه‌ي مرا كند. من در لانه‌ي ديگري بودم و گفته‌هاي او را مي‌شنيدم. در لانه‌ي من ١٠٠٠ دينار بود كه نمي‌دانم چه‌كسي آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را مي‌ديدم و يا به‌ آن‌ها مي‌انديشيدم، شادي و نشاط و جرات من چندبرابر مي‌شد. مهمان زمين را كند تا به زر رسيد و آن را برداشت و به مرد گفت كه، شوند دليري موش اين زر بود. زيرا كه مال پشتوانه‌اي بس نيرومند است. خواهي ديد كه از اين پس موش ديگر زياني به تو نخواهد رسانيد. من اين سخن‌ها را مي‌شنيدم و در خود احساس ناتواني و شكست مي‌كردم. دانستم كه ديگر بايد از آن سوراخ، به جايي ديگر رفت. چندي نگذشت كه در بين موش‌هاي ديگر كوچك شمرده شدم و جايگاه خود را از دست دادم و ديگر مانند گذشته بزرگ نبودم. كار به جايي رسيد كه دوستان مرا رها كردند و به دشمنانم پيوستند. پس من با خود گفتم كه، هركس مال ندارد، دوست، برادر و يار ندارد. مهمان و صاحب‌خانه، زر را بين خود بخش كردند. صاحب‌خانه زر را در كيسه‌اي كرد و بالاي سر خود گذاشت و خوابيد، من خواستم از آن چيزي باز آرم تا شايد از اين بدبختي رهايي يابم، هنگامي كه به بالاي سر او رفتم، مهمان بيدار بود و يك چوب بر من زد كه از درد آن بر خود پيچيدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختي خود را به لانه رساندم و پس از آن‌كه دردم اندكي كاسته شد، دوباره آز مرا برانگيخت و بيرون آمدم. مهمان چشم به راه من بود، چوبي ديگر بر سر من كوفت، آن‌چنان كه از پاي درآمدم و افتادم. با هزار نيرنگ خود را به سوراخ رساندم. درد آن زخم‌ها، همه‌ي جهان را بر من تاريك ساخت و دل از مال و دارايي كندم. آن‌جا بود كه دريافتم، پيش‌آهنگ همه‌ي بلاها " طمع " است. ✍پس از آن، به ناچار كار من به جايي رسيد كه به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراين از خانه‌ي آن مرد رفتم و در بياباني لانه ساختم. 📚کلیله و دمنه ╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستان واقعی و آموزنده ارسالی اعضاء ڪانال داستان وپند ♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ قسمت اول سلام خدمت داداش امین روزی روزگاری یک همسایه داشتیم که تازه بادختری که زندگی خوب وروشنی داشت ازدواج کرد وارد خانه خودشون شدند پسره تحصیلات کرده و بیکار بود واز کار بعد تحصیل خبری نبود بعد ماه عسل و ازسفر آمدند به خانه خودشون وچون ازسختی سفرحسابی خسته بودند،استراحت کردن و در روزهای اول خونه پدرومادرشوهر و مهمانی فامیلی ورفتن به خونه پدرومادرودیدن آنها و رفتن پارک و بازار و خوشگزارنی وقدم زدن بود اماپسر بیکاربود و بعدها پسریعنی آقاداماد به دختره قول داد که برایش زندگی فراهم کند که نمونه باشد گذشت و گذشت تا بازار مشغول میوه فروشی شد تا هم خرج خونه دربیاد وهم خرج زندگیشو مشغول کار شد بعدمدتی خبرخوشی شنیدن عروس خانم حامله شد و دختر دار شد وپسریعنی شوهراو کلی شاد وشیرینی که دختردارشدن بعد پنج سال از زندگیشون گذشت ودخترشون بزرگ شد زندگیشون بدنبود 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚 🎯 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستان واقعی و آموزنده ارسالی اعضاء ڪانال داستان وپند ♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ قسمت اول سلام خدمت داداش امین روزی روزگاری یک همسایه داشتیم که تازه بادختری که زندگی خوب وروشنی داشت ازدواج کرد وارد خانه خودشون شدند پسره تحصیلات کرده و بیکار بود واز کار بعد تحصیل خبری نبود بعد ماه عسل و ازسفر آمدند به خانه خودشون وچون ازسختی سفرحسابی خسته بودند،استراحت کردن و در روزهای اول خونه پدرومادرشوهر و مهمانی فامیلی ورفتن به خونه پدرومادرودیدن آنها و رفتن پارک و بازار و خوشگزارنی وقدم زدن بود اماپسر بیکاربود و بعدها پسریعنی آقاداماد به دختره قول داد که برایش زندگی فراهم کند که نمونه باشد گذشت و گذشت تا بازار مشغول میوه فروشی شد تا هم خرج خونه دربیاد وهم خرج زندگیشو مشغول کار شد بعدمدتی خبرخوشی شنیدن عروس خانم حامله شد و دختر دار شد وپسریعنی شوهراو کلی شاد وشیرینی که دختردارشدن بعد پنج سال از زندگیشون گذشت ودخترشون بزرگ شد زندگیشون بدنبود 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚 🎯 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastana
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستان واقعی و آموزنده ارسالی اعضاء ڪانال داستان وپند قسمت آخر تا که پسره از کارش گله دارشد که حسابی ضرر دارد وسود....ندارد چون فقط سرمایش یه دوچرخه بود که باهاش میرفت کاروبرمی گشت صبح میرفت شب برمیگشت هر چی در میاورد هم خرج خونه وکرایه خونه و زن وبچه اش میشد حسابی درآن روزهای که پشت سرهم گله دارمی گذشت گفت کارم را تغیردهم ومشغول هرکاری که نون آورخوبی باشد حسابی تو فکر کار بود و سرمیزد بازار مغازه ها شرکتها بنگاه ها وهرکارهای دیگر تا به نتیجه ایی رسید که بره دورتر وبالاتر بلکه شغل خوب وپردآمدی دربیاره تو یه فروشگاه بزرگ سوپری مشغول کار شد اما آنجا که مشغول شد احساس رفاه را درآنجا حس کرد و گفت من همین جا کار کنم تاجبران خسارت هر لحظه زندگیمو بکنم مثلا تلویزیون و اجاق گاز کولر و غیره تجهیزات را از همین کارشروع کرد و کار پرد درآمد را همونجااحساس کردومزه خوب زندگی رو یواش یواش چشید کار کرد وکار کرد وطمع را آن وقت هاوارد زندگی او شد واحساس خوش وخوشی زندگی را با طمع جایگزین شد تا از کار وبرای ساخت بهترین روال زندگی خود وقت طمع رامی شناسد و از بس کور طمع بود به زن وبچه خود کم میرسیدوکم نگاه می کرد مثل ربات برقی شده بود ازصبح میرفت وشب میومد ودوباره فردا هابهمین روال تا که گذشت وگذشت تا بخود آمد دید در لحظه های تاریکی زندگی که رسیدگی نمی کرد بازن وبچه اش زنش در لحظات رفتن اوبه کار گناه هم کشیده شده جای خالی شوهرش رابا دوستای بد میگذروند این داستان واقعی است ونتیجه طمع که انسان را کورمی سازد 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚 🎯 پایان 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟ وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید. سلام کرد و جواب گرفت. به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم. این بود که راه خارج از شهر را گرفتم. اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم. بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژده اي برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست. بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت به زیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت. وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده. چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه بار زبانت را به مدفوع سگ من بزنی. وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج. چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست.... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻫﻨﺪ؛ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺮ ﻣﯿﻤﻮﻥ 10 ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ . ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺍﻃﺮﺍﻑﺷﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﻤﻮﻥ؛ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦﺷﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ 10 ﺩﻻﺭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﺮﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﮐﻢ ﺷﺪﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦﺑﺎﺭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ 20 ﺩﻻﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ. ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﻫﺎﯼﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺑﻪ 25 ﺩﻻﺭ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺁﻥﻗﺪﺭ ﮐﻢ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﺷﺪ ﻣﯿﻤﻮﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ . ﺍﯾﻦﺑﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺟﺮ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺮ ﻣﯿﻤﻮﻥ 50 ﺩﻻﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﻣﺤﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﺮﺩ. ﺩﺭ ﻏﯿﺎﺏ ﺗﺎﺟﺮ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﮔﻔﺖ : » ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ! ﻣﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ 35 ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺮﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ 50 ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﻔﺮﻭﺷﯿﺪ .« ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﮐﻪ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﻮﻝﻫﺎﯼﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺟﺮ ﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯿﻤﻮﻥ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
همچون آب شوری است که هر چه بیشتر خورده شود،تشنگی را افزونتر می کند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟ وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید. سلام کرد و جواب گرفت. به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم. این بود که راه خارج از شهر را گرفتم. اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم. بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژده اي برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست. بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت به زیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت. وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده. چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه بار زبانت را به مدفوع سگ من بزنی. وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج. چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست.... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻫﻨﺪ؛ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺮ ﻣﯿﻤﻮﻥ 10 ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ . ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺍﻃﺮﺍﻑﺷﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﻤﻮﻥ؛ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦﺷﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ 10 ﺩﻻﺭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﺮﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﮐﻢ ﺷﺪﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦﺑﺎﺭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ 20 ﺩﻻﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ. ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﻫﺎﯼﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺑﻪ 25 ﺩﻻﺭ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺁﻥﻗﺪﺭ ﮐﻢ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﺷﺪ ﻣﯿﻤﻮﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ . ﺍﯾﻦﺑﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺟﺮ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺮ ﻣﯿﻤﻮﻥ 50 ﺩﻻﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﻣﺤﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﺮﺩ. ﺩﺭ ﻏﯿﺎﺏ ﺗﺎﺟﺮ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﮔﻔﺖ : » ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ! ﻣﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ 35 ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺮﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ 50 ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﻔﺮﻭﺷﯿﺪ .« ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﮐﻪ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﻮﻝﻫﺎﯼﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺟﺮ ﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯿﻤﻮﻥ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌱🕊 ⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 در زمان های دور شهرى بود که هر حاکمى آنجا می رفت و ظلم مى‌کرد، وقتى مردم شهر به تنگ مى‌آمدند و دعا مى‌کردند، آن حاکم ظالم و از بين مى‌رفت! خليفه از بس حاکم ذِلّه شد. گفت: اصلاً بگذار آن شهر باشد. اما شخصی نزد خليفه رفت و گفت: حکومت اين شهر حاکم کُش را به من بدهید! خليفه گفت: مى‌ميرى‌ها! مرد گفت: عيبى ندارد. خليفه او را به حکومت شهر حاکم‌کُش فرستاد . حاکم جديد آمد و فهميد بله، علّت درگير بودن ( اجابت شدن ) دعاى مردم اين شهر اين است که فقط مال مى‌خورند. پس نزد خود گفت اگر کارى کنم که اين مردم هم مثل جاهاى ديگر بشوند آن‌وقت خدا را بر آنها مى‌کند و ديگر به دادشان نمى‌رسد و دعايشان گيرا نمى‌شود. با اين فکر آمد و شروع کرد به حکومت. ماليات‌ها را کم کرد و هر چه پول ماليات جمع کرد همه را وسط ميدان شهر ریخت و سپس دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسيد بيايد از اين پول‌ها ببرد! مردم هم برشان داشت و به سمت پول‌ها هجوم آوردند ؛ اما چون آن پول‌ها بود آنها حرام‌خوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت، ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خيال راحت به ظلم کردن پرداخت . پس از مدّتی خليفه ديد که اين حاکم جديد نه تنها نمُرد بلکه هر سال نسبت به پارسال بيشتر ماليات مى‌فرستد. خلیفه علت را جويا شد، حاکم قضيه را اینگونه پاسخ داد : اين است که گفته‌اند سببش خود مردم است. افسانه‌هاى لرى ص 113 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk