eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
20.5هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
23.9هزار ویدیو
42 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
بیاد آدما رو مزه مزه کنه برامون! سر سفره مادر بزرگ، همه چیز پیدا می شد. سبزی، سالاد، ماست، ترشی، پیاز و فلفل. ولی دل ما بچه ها تاپ تاپ می کرد برای خوردن فلفل های نازک و بلندی که آقاجون از سبزی فروشی پایین دکان ابوالفضل خان، به اسم فلفل شیرین خریده بود. بالاخره، همه ما برای خودمان مردی شده بودیم و به قول عمه پری، شاش مان کف کرده بود. باید ثابت می کردیم که دیگر از هیچ فلفلی نمی ترسیم. این وسط فلفل های تندی هم بودند که خودشان را لای فلفل های شیرین جا ساز می کردند و بدبخت کسی بود که گاز گنده ای به این فلفل می زد. ما هم که بچه ننه. اشکمان در مشکمان بود. کافی بود یکبار دهانمان بسوزد که آن وقت، باید از ترس پس گردنی های بابا، با چشمان خیس از اشک، قاشق قاشق برنج می ریختیم در حلقمان و دم نمی زدیم تا بلکه سوزشش کمتر بشود. بعدها، مادر بزرگ می نشست سر سفره، فلفل ها را دانه دانه بر می داشت و نوکش را گاز می زد. اگر تند نبود و ما بچه ها می توانستیم بخوریمش، می گذاشت کنار کاسه مان و آن وقت بود که با خیال راحت، تا ته فلفل را گاز می زدیم. قبل جمع شدن سفره هم، تعداد دم فلفل های خورده مان را می شمردیم و کیف می کردیم. مادر بزرگ عزیزم آدم ها تند شده اند. آدم ها به جای دهان، دل می سوزانند. پوست گردن مان هم که از پس گردنی های روزگار، به سرخی می زند. این روزها حتی قاشق قاشق بی خیالی هم افاقه نمی کند. یکبار دیگر بیا و به جای مان، این بار آدم ها را مزه کن. لطفا یک دانه خوب اش را در کاسه مان بگذار! لطفا ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
بیاد آدما رو مزه مزه کنه برامون! سر سفره مادر بزرگ، همه چیز پیدا می شد. سبزی، سالاد، ماست، ترشی، پیاز و فلفل. ولی دل ما بچه ها تاپ تاپ می کرد برای خوردن فلفل های نازک و بلندی که آقاجون از سبزی فروشی پایین دکان ابوالفضل خان، به اسم فلفل شیرین خریده بود. بالاخره، همه ما برای خودمان مردی شده بودیم و به قول عمه پری، شاش مان کف کرده بود. باید ثابت می کردیم که دیگر از هیچ فلفلی نمی ترسیم. این وسط فلفل های تندی هم بودند که خودشان را لای فلفل های شیرین جا ساز می کردند و بدبخت کسی بود که گاز گنده ای به این فلفل می زد. ما هم که بچه ننه. اشکمان در مشکمان بود. کافی بود یکبار دهانمان بسوزد که آن وقت، باید از ترس پس گردنی های بابا، با چشمان خیس از اشک، قاشق قاشق برنج می ریختیم در حلقمان و دم نمی زدیم تا بلکه سوزشش کمتر بشود. بعدها، مادر بزرگ می نشست سر سفره، فلفل ها را دانه دانه بر می داشت و نوکش را گاز می زد. اگر تند نبود و ما بچه ها می توانستیم بخوریمش، می گذاشت کنار کاسه مان و آن وقت بود که با خیال راحت، تا ته فلفل را گاز می زدیم. قبل جمع شدن سفره هم، تعداد دم فلفل های خورده مان را می شمردیم و کیف می کردیم. مادر بزرگ عزیزم آدم ها تند شده اند. آدم ها به جای دهان، دل می سوزانند. پوست گردن مان هم که از پس گردنی های روزگار، به سرخی می زند. این روزها حتی قاشق قاشق بی خیالی هم افاقه نمی کند. یکبار دیگر بیا و به جای مان، این بار آدم ها را مزه کن. لطفا یک دانه خوب اش را در کاسه مان بگذار! لطفا ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
بیاد آدما رو مزه مزه کنه برامون! سر سفره مادر بزرگ، همه چیز پیدا می شد. سبزی، سالاد، ماست، ترشی، پیاز و فلفل. ولی دل ما بچه ها تاپ تاپ می کرد برای خوردن فلفل های نازک و بلندی که آقاجون از سبزی فروشی پایین دکان ابوالفضل خان، به اسم فلفل شیرین خریده بود. بالاخره، همه ما برای خودمان مردی شده بودیم و به قول عمه پری، شاش مان کف کرده بود. باید ثابت می کردیم که دیگر از هیچ فلفلی نمی ترسیم. این وسط فلفل های تندی هم بودند که خودشان را لای فلفل های شیرین جا ساز می کردند و بدبخت کسی بود که گاز گنده ای به این فلفل می زد. ما هم که بچه ننه. اشکمان در مشکمان بود. کافی بود یکبار دهانمان بسوزد که آن وقت، باید از ترس پس گردنی های بابا، با چشمان خیس از اشک، قاشق قاشق برنج می ریختیم در حلقمان و دم نمی زدیم تا بلکه سوزشش کمتر بشود. بعدها، مادر بزرگ می نشست سر سفره، فلفل ها را دانه دانه بر می داشت و نوکش را گاز می زد. اگر تند نبود و ما بچه ها می توانستیم بخوریمش، می گذاشت کنار کاسه مان و آن وقت بود که با خیال راحت، تا ته فلفل را گاز می زدیم. قبل جمع شدن سفره هم، تعداد دم فلفل های خورده مان را می شمردیم و کیف می کردیم. مادر بزرگ عزیزم آدم ها تند شده اند. آدم ها به جای دهان، دل می سوزانند. پوست گردن مان هم که از پس گردنی های روزگار، به سرخی می زند. این روزها حتی قاشق قاشق بی خیالی هم افاقه نمی کند. یکبار دیگر بیا و به جای مان، این بار آدم ها را مزه کن. لطفا یک دانه خوب اش را در کاسه مان بگذار! لطفا ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk