📝
#روز_دانشجو🎓
نسل ما نسلی ست که درس خواند تا دانشجو شود... شنیده بودیم دانشجو شدن یعنی خوشبختی... ما درس خواندیم...کم یا زیاد ،گاهی با علاقه و گاهی به اجبار... خواندیم تا برای آن چهار ساعت پر استرس آماده شویم...چهار ساعتی که می توانست سرنوشت ما را تغییر دهد... غول بزرگ... کنکور...
وارد یک دنیای جدید شدیم...آدم های جدید...تفکرات جدید...فکر و خیال های جدید.
گاهی کنار درس خواندن عاشق شدیم و گاهی دلتنگ عزیزانمان...شب بیداری کشیدیم برای امتحان...
دانشگاه مثل زندگی بالا و پائین زیاد داشت، گاهی کنار درس ها، آدم های زندگیمان را هم حذف و اضافه کردیم،گاهی به اجبار سر کلاسی نشستیم و گاهی مثل روزهای خوب زندگی، انقدر همه چیز عالی بود که دوست نداشتیم زمان بگذرد.گاهی درسی را فقط پاس می کردیم که تمام شود...مثل روزهایی که تحمل می کنیم تا فقط بگذرد.
گاهی هم امتحان انقدر سخت می شد که به جواب نمی رسیدیم...مثل روزهای سخت زندگی که برای حل مشکلاتمان به جواب نمی رسیم...
کم و زیاد...خوب و بد...بالا و پائین می گذرد... یک روز چشم هایمان را باز می کنیم و می بینیم همه چیز تمام شده... ما می مانیم و به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگیمان
👤 #حسین_حائریان
روز دانشجو
بـر تمامی اهل ادب
و علم و فرهنگ و هنـر
بخصوص
دانشجویان عزیـز مـبارک🌹
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
گوسفندی که به حمایت شدن از طرف چوپان دلخوشه، سرنوشتی جز چاقوی قصاب در انتظارش نیست.
متهم کیه؟ گوسفندی که اعتماد کرده؟ چوپانی که وظیفهشو انجام داده؟ یا قصابی که منافع خودش رو ترجیح داده؟
دنیا پر شده از گوسفندایی که عاشق قصاب میشن و قصابایی که شعار حمایت از حقوق گوسفندا سر میدن.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎ما دخترهای غمگین شانزده ساله ای بودیم که فکر میکردیم اگر میشد رنگ موهایمان را روشن کنیم ، تکلیفمان هم روشن می شد. ما ، با ماتیک های قایمکی و کابوس های یواشکی و آرزوهای دزدکی . ما و کارت پستال هایِ « سوختم خاکسترم را باد برد ، بهترین دوستم مرا از یاد برد» ...
ما و شعرهای دوران مدرسه ، اولین دست نوشته هایی که توی دفتر ِ کوچک یادداشت می نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می دزدید .
ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه هایمان چانه دار نباشد و چشم سفید باشیم . ما که توی کتاب هایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یادگرفتیم مثل کبری تصمیم های خوب بگیریم ، و آن مرد ؛ هر که می خواهد باشد . مهم این است که داس دارد .
✍ #الهه_سادات_موسوی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
به خیال خودش، خودش را میکُشد و از دنیا رهایی مییابد، یا به اصطلاح آسوده میخوابد، اما کسی که نمیتواند در این دنیا زندگی کند، اگر به جای دیگر و بیانتهایی برود چگونه میتواند زندگی کند؟ اصلاً بخوابد؛ وقتی گل یا گل خشکیدهای در آب چشمهای شسته میشود، بیشک در آب دریا غرق و در اقیانوس ناپدید میشود.
پسرکی یا مردکی وسوسه و بعد رهایت کرد!؟ دخترکی یا زنی همین بلا را بر سرت آورد!؟ دوستت نداشت و یک عمر فریبت داد!؟ حقت را خوردند؟ زیر پا لهت کردند؟ تو را دریدند؟ از نظر خودت شکست خوردهای!؟ و...نه! تو گلی، پختهتر شدی و از خاکی!؟ آتش نیستی که با خاک خاموش شوی، هرچقدر تو را در آتش بگذارند، پختهتر میشوی، شسته نمیشوی و اگر بشکنی، حداقل لایههای شکستهات تن درندهای را میبرد. آدمی اندیشه دارد، تا بتواند درست تصمیم بگیرد و تن به ذلت ندهد. خودکشی هم ذلت بزرگیست.–تو آمدهای چون زندگی داری و زندگی داری چون توانایی داری که مشکلات را شکست دهی، نه خودت را بازندهی مشکلات کنی–.
#برشی_از_کتابِ: #اکنون
#نشرِ: #ایجاز
#نویسنده: #مصطفی_باقرزاده
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حالِ دلم شبیه بچهاییه که سر جلسهی امتحان نوکِ مدادش شکسته و کسی تراشش رو بهش قرض نمیده.
حالِ دلم شبیه کارگریه که واسهی یه قرون دو هزار مجبوره همهی بددهنیهای کارفرماش رو تحمل کنه.
حالِ دلم شبیه مادر شهیدیه که حتی به دیدن یه پلاک و چهارتا استخونِ پسرش دلخوشه!
حالِ دلم شبیه پیرمردیِ که بعدِ یه عمر کار کردن واسه بچههاش و با خون و دل بزرگ کردنشون، گذاشتنش سالمندان و سال تا سال بهش سر نمینزنن.
حالِ دلم شبیه آدمیه که کل زندگیش مسیر اشتباهی رو رفته و وقتی به خودش اومده که دیر شده.
حالِ دلم شبیه اعدامیاییه که خودش میدونه شب آخرشه و اما نمیخواد باور کنه.
حالِ دلم خوب نیست، کاش با یه لبخند که فقط و فقط سهم من باشه، دلخوشم کنی به این زندگیِ کوفتی!
#پریسانخاتون
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎برای تو مینویسم دخترم،
برای دختری که هنوز ندارم،
برای دختری که در بیست و چند سال پیش گمش کردم،
و برای تمام دخترانی که دوست دارم این نامه به دستشان برسد.
مینویسم از زندگی، از عشق، از امید، از شادی و آزادی
که زندگی همان موهای رها در دست باد است و پاهایی که در آب میزنی وقتی کنار رودی نشستهای و دستهایی که در کودکی سمت آسمان میگرفتی تا ابرها را لمس کنی.
که حواست باشد زندگی را و خیالات و رویاها و آرزوهایت را به حساب و کتاب زندگی نبازی و خودت را با متر و معیارهای مزخرف آدمها اندازه نگیری.
که هیچوقت دست دخترکوچولوی قلبت را رها نکنی و نروی گم بشوی لای جمعیت آدم بزرگها، همان آدم بزرگها که عصبی و بیرحم و افسردهاند، که لبخند یادشان رفته، که زندگی را بلد نیستند.
دختر برای خودت زندگی کن. برقص و آواز بخوان. هرجور دوست داشتی لباس بپوش و هرکجا دلت خواست برو.
فکر نکن که فقط با موی بلند و پیراهن چین دار صورتی زیبایی! تو هرجور خودت دوست داشته باشی و دلت بخواهد باشی، زیبا و جذاب و دلپذیری.
نگذار بگویند چون دختری باید فلان جور باشی و فلان جور نباشی. همان جور باش که دلت میخواهد.
منتظر عشق نمان. دنبال نیمهی گمشدهات نگرد. خودت را دوست بدار و بگذار عشق به موقع به قلبت سر بزند و هروقت سر راهت سبز شد برو دستش را بگیر و بگو دوستش داری.
اگر هم روزی از کنارت رفت، فکر نکن دنیا به آخر رسیده. به آینه نگاه کن و بدان تو هنوز خودت را داری.
تو به دنیا نیامدهای که دختر کسی و خواهر کسی و همسر کسی و مادر کسی باشی.
تو به دنیا آمدهای که خودت باشی و زندگی را زیر لب مزه مزه کنی و خودت انتخاب کنی که پرندهی دلت در آسمان چه کسی پرواز کند.
دخترم تو مال کسی نیستی جز خودت. اختیار تو دست هیچکسی نیست جز خودت.
و اگر روزی به دنیای اطرافت نگاه کردی و دیدی زنها عادت کردهاند جور دیگری زندگی کنند، بدان که مجبور نیستی تو هم مثل همه تسلیم شوی و همرنگ جماعت بشوی.
تو میتوانی ماهی سیاه کوچولویی باشی که یاغی است و راه دل خودش را میرود.
دخترم تو یک بار فرصت زندگی داری پس نگذار آن را از دست تو بگیرند و حرامش کنند.
زندگی کن. خودت باش. و خودت را دوست بدار.
و بدان که من هرجور که باشی تو را دوست دارم❤
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎شیطون بازار
به محمود گفتم این یکی خوبه ها .محمود به پراید رنگ و رو رفته که از در ورودی شیطون بازار آمده بود تو، نگاهی کرد و گفت بریم ببینیم. طرف ی کارمند با کفش هایی کهنه بود که سالم نگهشون داشته بود ، کت و شلوارش هم خیلی تمیز بود ولی معلوم بود خیلی کار کرده . یه جورایی به تنش بزرگ شده بود . ماشین از اول زیر پای خودش بوده . آفتاب رنگ ماشین رو عوض کرده بود. می گفت که اداره شون و خونشون پارکینگ نداشتن محله شون هم هیچوقت سایه نداشته. محمود دقیق داشت ماشین رو چک می کرد. به ترک های پیشانی و موهای ریخته طرف نگاه کردم آدم دقیقی بود . تلفنش زنگ زد، یه ارباب رجوع بود . شمارش رو داده بود که اگر مرخصی باشه کار مردم رو زمین نمونه. خوب با وجدان بود . جواب طرف رو داد و عینکش رو زد به چشمش . میخواست شماره رو ذخیره کنه. گفت خوندن پروندهها چشم ضعیف کرده. محمود حسابی داشت زیر و روی ماشین رو معاینه می کرد. دو سه تا دلال اومدن سراغ ماشین. صاحب ماشین به دلالا گفت اگه این آقا نخواست با شما صحبت می کنم. تو صدای دلالا که هر کدوم یه عیب روی ماشین میذاشتن و محمود رو میخواستن منصرف کنن گفتم چرا میخوای بفروشی؟ گفت ماشین سالم خوبیه ولی دارم بازنشست میشم ، بعد یه بغض کوچیک کرد و ساکت شد . من دلیلشو نفهمیدم. به محمود گفتم همینو میخوام . با تعجب گفت پسر جان، ندیده و چک نکرده؟؟؟ گفتم فکر کنم موتور سالمه، توی ماشین هم سالمه ، سرویس هاش هم حتما انجام شده . به نظرم ایرادی نداره. یکم رنگ و روش رفته که یه دست میکشم روش درست میشه. گفت ؛ همه چی درسته ولی چه جوری فهمیدی ؟ گفتم خیلی از دارایی آدما وقتی خیلی زمان با یه آدم باشند اون ها هم شبیه صاحبش میشن. گفتم مثل سگ همسایه مون که دیگه کلاسش به خوردن آشغال غذا نمیخوره ، مثل میز مدیرمون که هی داره خوشگل تر و بزرگتر میشه و فضای اتاق و فقط الکی محدود میکنه . مثل خودکار قرمز معلم کلاس چهارم که همیشه بد خط بود. مثل خودکار قرمز معلم کلاس پنجم که همیشه خوش خط بود...
مثل خودم که همیشه دور و برم پر از لباس های رنگ به رنگه . پر از گل های سروحال ، مثل ماشینم که حالا رنگ و روش هم مثل موتورش سالم سالمه و پشت آیینه ش یه قلب قرمز و روی داشبوردش یه ساعت دقیق همیشه حضور داره ......
✏ #بابک_توجه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎هرروز و هرساعت ما توی صفحات مجازی با متنها و ویدیوهایی روبرو میشیم که به طور شدیدا کلیشهای تمام زنها رو در یک قالب شبیه به هم جا میدن و افاضات میکنن که زنها این طور هستن و آن طور نیستن و منظور یک زن از فلان حرف بیساره و با یک زن باید چطور رفتار کرد و چطور رفتار نکرد و از طرفی شبیه همین حرفها درمورد مردها هم گفته میشه که اونم همینقدر غیرواقعیه!
که البته این برنامهی امروز و دیروز نیست و از گذشته این کلیشهها توی فرهنگ ما بوده و تو جمعهای مختلف مشابه همین حرفا همیشه به گوش میخورده و میخوره.
یه روزی یه جایی هرکدوم ما باید جلوی بازنشر این کلیشهها رو بگیریم و باورشون نکنیم و بگیم نه! اینطور نیست.
همونطور که زنهای سراسر دنیا از هر رنگ و نژاد و فرهنگی و با بدنها و چهرهها و پوششهای متفاوت هستن و این تفاوتها چیزی از زنانگی اونها کم نمیکنه، از جهت شخصیت و خلق و خو هم هر زنی، درواقع هر انسانی شبیه خودشه و اشتباهترین کار اینه که آدما رو از روی جنسیت روانشناسی کنیم و برچسب بزنیم و حتی بگیم اگر کسی اینطور نیست حتما زنانگی نداره!!!
باید بدونیم و بپذیریم و به همه بگیم که هر زنی موی بلند دوست نداره و اگر موهاشو کوتاه کرد الزاما شکست عشقی نخورده!!
که هر زنی طلا و جواهر دوست نداره!
که همه زنها با خرید کردن حالشون خوب نمیشه!
که تمام زنها موجودات فوق احساسی نیستن و این توقع خیلی بیجاییه که ما از همه زنها داریم که خیلی گوگولی و رمانتیک باشن.
چرا پذیرش این تفاوتها مهمه؟
برای اینکه تو روابطمون آدما رو مجبور نکنیم که تو قالب خاصی بگنجن و اگر نگجیدن بهشون نگیم که تو زن نیستی تو مرد نیستی یا بقیه زنها فلان جورن تو یکی این مدلیای و باید فرق کنی!!!
هرچقدر بیشتر از تفاوتها حرف بزنیم و نشونشون بدیم به پذیرش بیشترش کمک میکنیم و این فشار و اجبارِ شبیه همهی زنهای دیگه بودن رو از روی زنها برمیداریم.
پس چرا این کارو نکنیم؟
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎دیشب قبل از اینکه بخوابم داشتم به تک تک رویاهایی که یه شبایی با فکرشون میخوابیدم و بعدا که بهشون رسیدم، برام عادی شدن، فکر میکردم.
مثلا یادم افتاد وقتی دوازده سالم بود شبا به رویای داشتن گوشی موبایل فکر میکردم و کلی نقشه تو سرم میکشیدم که اگه گوشی بخرم چقدر خوب میشه!
یا قبل اینکه پول جمع کنم و دوربینمو بخرم چقدر رویای عکاسی و عکسای قشنگو تو سرم ساخته بودم.
یاد اون زمانایی که رویای تموم شدن درس و کار کردن میبافتم از فکر اینکه دستم تو جیب خودم بره و مستقل بشم، قلبم پر از شوق میشد.
قبل خریدن سازام که اصلا خیالاتمو میگرفتم و میرفتم جلو و یه چیزی فراتر از رویا توی قلبم میجوشید.
دیشب هزارتا از این رویاهایی که خاطره شدن اومد تو سرم و غصهم گرفت از اینکه چرا بعد رسیدن به چیزایی که بیاندازه میخواستمشون، حس اینکه الان رویامه که تو دستمه و میشه باهاش به همه خیالای قشنگم برسم نداشتم؟
به این فکر کردم که وقتی یه چیزی برات رویا میشه، رسیدن بهش اینقدراام نباید عادی و تکراری بشه.
و حتی نگران شدم نکنه رسیدن به کسی که دوسش داری هم همینجوریه و رویاها یهو آب میشن و از لای انگشتات میریزن زمین و گم میشن لا به لای خاک؟
واسهم سوال شد که چرا نرسیدن اینقدر قشنگتره از رسیدن؟
دلیلش ماییم که وقتی میرسیم یادمون میره چقدر تشنهی رسیدن بودیم یا دلیلش اون رویاهان که اونقدرا که ما خیال میکردیم بزرگ نیستن؟
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎نقل است ساربانی در آخر عمر، شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از وی حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غذا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟ شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم. ساربان پرسید آن چه کاری بود؟ شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دُم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه چنين افرادی بدون دارابودن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط تصدی پست و مقامی، صرفاً بر مبنای روابط زمام امور را بدست گیرند و بدبخت جماعتی که دچار چنین افرادی شوند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎یکی از آشناهای قدیمیمون یه روز اومد یه مغازه سر کوچهشون زد و یه مشت خرت و پرتم ریخت توش! دکوری و زلم زیمبوی خونه و اینا! منتها نرفت دنبالِ سلیقه مردم و اینکه تو بازار چی هست و الان چی مده ! هرچی خودش سلیقش بود یا تهیه کردنش براش راحت بود، میخرید میریخت تو مغازهش! هیچوقتم فروشِ خوبی نداشت! ولی خب اهلِ ریسکم نبود که ایده های جدیدی بخواد پیاده کنه که کارش بگیره! جرأتم نمیکرد چک بکشه یا بره زیر بار قرض که جنسای بهتری بیاره؛ مبادا یه وقت فروش نره و بمونه رو دستش!
خلاصه نه دلش گنده بود نه فکرش! برا همین نمیتونست کارای گندهای کنه!
همینجوری داشت ادامه میداد و روزبهروز مغازش رنگ و رو رفته تر و شلختهتر میشد و کسیام نگاهی به مغازش نمینداخت!
این آشنای ما ازون کله شقای روزگار بود که حاضر نبود از کسیم کمک و مشورت بگیره!
خلاصه که برعکسِ بقیه همصنفاش که هرروز تصمیمای جدید میگرفتن برا پیشرفتشون این بندهخدا روزی ده بار تصمیم میگرفت کرکره مغازشو برا همیشه بکشه پایین!
تهشم به جایی نرسید و یه روز مغازه رو با جنساش فروخت به یه کسی که حالا سالهاست هربار از جلوی همون مغازهی دکوریجات رد میشه حسرت میخوره که چرا خودش نیومد چارتا جنسِ خوبِ مشتریپسند بیاره تو مغازش؟ چرا خودش برا کاسبیِ خودش کاری نکرد؟ چرا تمامِ شانسشو یکجا فروخت به یکی دیگه و خودش شونه خالی کرد از بارِ مسئولیتِ کسب و کاری که میتونست خوب پیش بره؟
حکایت خیلیامون تو زندگی همینهها!
اونقد یه جا وامیستیم و دل به دریا نمیزنیم و یه قدمِ رو به جلو برنمیداریم؛ که کَمکَمک موجای دریای زندگی پَسمون میزنه و برمون میگردونه به ساحل!
ماام همینجوری وامیستیم تماشا میکنیم تا زندگی عقب بزنتمون و یهروز مجبورمون کنه کرکره زندگیو بکشیم پایین و دیگه تا آخر عمر فقط زندهمانی کنیم! بشینیم زندگیِ بقیه رو تماشا کنیم و حسرت بخوریم که مگه من چیم کم بود از بقیه که حقِ زندگی کردنو از خودم گرفتم؟ مگه من چم بود که نتونستم آرزوهامو برای خودم برآورده کنم؟ چرا حالا باید بشینم حسرتِ سادهترین چیزا رو بخورم؟
ما روزی صدبار داریم موقعیتایی که داریمو، آدمایی که کنارمونن رو از دست میدیم! بعد که موفقیت آدما رو تو همون موقعیت یا خوشبختیِ همون کسایی که از دستشون دادیمو کنار آدمای دیگه میبینیم، تازه میفهمیم چیو از دست دادیم!
درسته! خیلیامون آدمای بدشانسی هستیم؛ چون تمامِ شانسهای زندگیمونو داریم به ترسمون میبازیم!
کاش حالا که هستیم جسارتِ زندگی کردنم داشته باشیم! جرأت کنیم که آرزوهامونو قبل از اینکه دیر بشه، برآورده کنیم!
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎شاید هیجانیترین و مخاطرهانگیزترین سفری که هرکس توی عمرش تجربه میکنه، سفر به درون خودش باشه. اینکه مثل یه ذرهی نامرئی کوچیو بتونی بری توی مغز و قلب خودت، تو کوچه پس کوچهها و کورهراههای روح و روانت بگردی و گاهی بترسی و گاهی حظ کنی و گاهی از غصه اشک بریزی و گاهی عمیقا خوشحال شی و بخندی.
اینکه حواستو از دنیای بزرگی که توشی بگیری و بری تو دنیای خودت و دنبال خودت بگردی، خیلی هم کار آسونی نیست.
ما تو دنیایی زندگی میکنیم که خوب و بد و درست و غلط و حتی رویا و آرزوهامونو آدمای دیگه دارن میسازن.
سخته اما باید از همه فاصله بگیریم و با خودمون خلوت کنیم و بپرسیم که راستشو بگو! تو واقعا دلت فلان چیزو میخواد یا فقط میخوای از بقیه کم نیاری؟ یا فقط میخوای دیگران تحسینت کنن؟ یا فقط داری به خاطر دل بچهت یا پدرمادرت فلان کارو میکنی؟
هی هرروز با خودمون حرف بزنیم و این پرس و جوها رو بکنیم تا بفهمیم خود واقعیمون از این زندگی چی میخواد؟
روان ما، دل نازک و شیشهای ما گم شده لابهلای هیاهوی این زمونهای که انگار همه چیز رو دور تنده و آدما انگار تو مسابقهان واسه جلو زدن از هم و کم نیاوردن جلوی همدیگه!
گاهی تا از عالم و آدم نبری و نری تو غار تنهایی خودت، نمیفهمی لذت واقعیت چیه؟ چی واقعا حالتو خوب میکنه؟
من میگم نمیشه نقش پول و جایگاه اجتماعی و روابط رو نادیده گرفت و زد به دل بیابون و درویش مسلک زندگی کرد.
اما میشه که برای سفر به درون و خودشناسی وقت بذاریم و اولویت و ارجحیتمونو بذاریم رو اونچه دلخواه خودمونه و اینجوری میبینیم که زندگی کم کم قشنگیاشو بهمون نشون میده و از اون حالت خشن و تاریکش فاصله میگیره.
مگه ما چندبار به دنیا میایم و زندگی میکنیم که نگردیم دنبال رویاهای حقیقیمون و برای رسیدن بهشون تلاش نکنیم؟
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk