💎نقل است ساربانی در آخر عمر، شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از وی حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غذا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟ شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم. ساربان پرسید آن چه کاری بود؟ شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دُم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه چنين افرادی بدون دارابودن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط تصدی پست و مقامی، صرفاً بر مبنای روابط زمام امور را بدست گیرند و بدبخت جماعتی که دچار چنین افرادی شوند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎هرروز و هرساعت ما توی صفحات مجازی با متنها و ویدیوهایی روبرو میشیم که به طور شدیدا کلیشهای تمام زنها رو در یک قالب شبیه به هم جا میدن و افاضات میکنن که زنها این طور هستن و آن طور نیستن و منظور یک زن از فلان حرف بیساره و با یک زن باید چطور رفتار کرد و چطور رفتار نکرد و از طرفی شبیه همین حرفها درمورد مردها هم گفته میشه که اونم همینقدر غیرواقعیه!
که البته این برنامهی امروز و دیروز نیست و از گذشته این کلیشهها توی فرهنگ ما بوده و تو جمعهای مختلف مشابه همین حرفا همیشه به گوش میخورده و میخوره.
یه روزی یه جایی هرکدوم ما باید جلوی بازنشر این کلیشهها رو بگیریم و باورشون نکنیم و بگیم نه! اینطور نیست.
همونطور که زنهای سراسر دنیا از هر رنگ و نژاد و فرهنگی و با بدنها و چهرهها و پوششهای متفاوت هستن و این تفاوتها چیزی از زنانگی اونها کم نمیکنه، از جهت شخصیت و خلق و خو هم هر زنی، درواقع هر انسانی شبیه خودشه و اشتباهترین کار اینه که آدما رو از روی جنسیت روانشناسی کنیم و برچسب بزنیم و حتی بگیم اگر کسی اینطور نیست حتما زنانگی نداره!!!
باید بدونیم و بپذیریم و به همه بگیم که هر زنی موی بلند دوست نداره و اگر موهاشو کوتاه کرد الزاما شکست عشقی نخورده!!
که هر زنی طلا و جواهر دوست نداره!
که همه زنها با خرید کردن حالشون خوب نمیشه!
که تمام زنها موجودات فوق احساسی نیستن و این توقع خیلی بیجاییه که ما از همه زنها داریم که خیلی گوگولی و رمانتیک باشن.
چرا پذیرش این تفاوتها مهمه؟
برای اینکه تو روابطمون آدما رو مجبور نکنیم که تو قالب خاصی بگنجن و اگر نگجیدن بهشون نگیم که تو زن نیستی تو مرد نیستی یا بقیه زنها فلان جورن تو یکی این مدلیای و باید فرق کنی!!!
هرچقدر بیشتر از تفاوتها حرف بزنیم و نشونشون بدیم به پذیرش بیشترش کمک میکنیم و این فشار و اجبارِ شبیه همهی زنهای دیگه بودن رو از روی زنها برمیداریم.
پس چرا این کارو نکنیم؟
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎احساس نباید از رابطه پیشی بگیرد و جلوتر برود
"شما" به "تو" نرسیده، احساس نباید هواییِ رویاهای عاشقانه بشود
قبل از صمیمی شدنِ رابطه، احساس اگر زیادی جلو برود و صمیمی بشود،
دیگر نمیشود ابرازش کرد
نمیشود میان رابطهای که هنوز حرفی از علاقه درش زده نشده، حرف از رویاهای عاشقانه زد
نمیشود به کسی که تمام مکالمهات با او به چند کلمهی رسمی در روز ختم میشود، بروی بگویی دیشب توی خواب بوسیدمت، دیروز سرِ تو با فلانی دعوایم شد و امروز تو خیابان همهاش خیال میکردم تو کنارمی و دستم را گرفتهای و با من قدم میزنی و درمورد آینده و ازدواج و بچههایمان حرف میزنیم
نمیشود. نمیشود از احساساتِ فراتر از صمیمیتِ رابطه حرف زد و به جبر غرق میشوی در سوءتفاهمها اگر حرف نزنی.
نه خودت میتوانی بگویی در دلِ لاکردارت چه میگذرد و نه میتوانی بفهمی آن لعنتی چه حسی به تو دارد
یک روز خیال میکنی عاشقِ توست و رویایی میشوی و یک روز شک برت میدارد که نه فلانی را میخواهد و جهنم میشوی و خب هنوز رابطهتان به جایی نرسیده که بروی سروقتش که هی... بالاخره چه احساسی به من داری؟ یا فلانی کجای زندگیِ توست؟ یا یک فلانی دیگر بدجور دارد سرِ تو مرا میجزاند ... قیچیاش کن لطفا!
شاید اگر احساس، حواسش بود که هوایی نشود و پر نزند و مثل رابطه روی همین زمین راه برود تا به مقصدش برسد،
این همه غرق نبودیم در سوتفاهم... معلق نبودیم بین زمین و آسمان و عشق سر به سلامت میبرد بین دلهای عاشقمان
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎شاید هیجانیترین و مخاطرهانگیزترین سفری که هرکس توی عمرش تجربه میکنه، سفر به درون خودش باشه. اینکه مثل یه ذرهی نامرئی کوچیو بتونی بری توی مغز و قلب خودت، تو کوچه پس کوچهها و کورهراههای روح و روانت بگردی و گاهی بترسی و گاهی حظ کنی و گاهی از غصه اشک بریزی و گاهی عمیقا خوشحال شی و بخندی.
اینکه حواستو از دنیای بزرگی که توشی بگیری و بری تو دنیای خودت و دنبال خودت بگردی، خیلی هم کار آسونی نیست.
ما تو دنیایی زندگی میکنیم که خوب و بد و درست و غلط و حتی رویا و آرزوهامونو آدمای دیگه دارن میسازن.
سخته اما باید از همه فاصله بگیریم و با خودمون خلوت کنیم و بپرسیم که راستشو بگو! تو واقعا دلت فلان چیزو میخواد یا فقط میخوای از بقیه کم نیاری؟ یا فقط میخوای دیگران تحسینت کنن؟ یا فقط داری به خاطر دل بچهت یا پدرمادرت فلان کارو میکنی؟
هی هرروز با خودمون حرف بزنیم و این پرس و جوها رو بکنیم تا بفهمیم خود واقعیمون از این زندگی چی میخواد؟
روان ما، دل نازک و شیشهای ما گم شده لابهلای هیاهوی این زمونهای که انگار همه چیز رو دور تنده و آدما انگار تو مسابقهان واسه جلو زدن از هم و کم نیاوردن جلوی همدیگه!
گاهی تا از عالم و آدم نبری و نری تو غار تنهایی خودت، نمیفهمی لذت واقعیت چیه؟ چی واقعا حالتو خوب میکنه؟
من میگم نمیشه نقش پول و جایگاه اجتماعی و روابط رو نادیده گرفت و زد به دل بیابون و درویش مسلک زندگی کرد.
اما میشه که برای سفر به درون و خودشناسی وقت بذاریم و اولویت و ارجحیتمونو بذاریم رو اونچه دلخواه خودمونه و اینجوری میبینیم که زندگی کم کم قشنگیاشو بهمون نشون میده و از اون حالت خشن و تاریکش فاصله میگیره.
مگه ما چندبار به دنیا میایم و زندگی میکنیم که نگردیم دنبال رویاهای حقیقیمون و برای رسیدن بهشون تلاش نکنیم؟
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
يه كمي شل كن خودتو
💎صداي موسيقي تكنو تاكسي را پر كرده بود. پسر جواني كه جلو نشسته بود موبايلش را روي پايش گذاشته بود و سرش را با صداي موسيقي اي كه از موبايلش پخش مي شد تكان مي داد. زن مسني كه عقب نشسته بود، گفت: «صداي اينو كم كن.» پسر جوان جوابي نداد. زن دوباره و اين بار بلندتر از قبل گفت: «ميگم صداشو كم كن» پسر گفت: «چرا؟» زن گفت: «براي اينكه اعصاب خرد كنه... براي اينكه اينجا محيط عموميه.» پسر گفت: «باحاله كه... فازشو بگيري حال مي كني.» زن گفت: «من اعصاب ندارم، ميگم كمش كن.» پسر جوان گفت: «شماها چرا حال كردن بلد نيستين؟ يه كمي شل كن خودتو.» خانم مسن گفت: «خيلي بي شعوري...» بعد به راننده گفت: «اينا چي ان؟ چرا جوون ها اين طوري شدن؟» همان موقع موتورسواري كه از كنار ما رد مي شد موبايل يك زن عابر را كه داشت از عرض خيابان مي گذشت از دستش كشيد و رفت. زن عابر وحشت زده شروع به فرياد كشيدن كرد ولي كسي توجهي نداشت و موتورسوار با خيال راحت داشت دور و دورتر مي شد. زن مسن ناباورانه پرسيد: «چي شد؟» پسر جوان مثل قرقي از تاكسي پايين پريد و با چنان سرعتي به دنبال موتورسوار مي دويد كه انگار قهرمان دوي سرعت است. موتورسوار لابه لاي ترافيك ماشين ها نمي توانست خيلي تند براند و فاصله پسر با موتورسوار كم و كمتر مي شد. حدود 700، 800 متر جلوتر پسر جوان به موتورسوار رسيد و آنچنان ضربه محكمي به سر موتورسوار زد كه موتورسوار همان جا نقش زمين شد. پسر دو تا لگد هم توي سر و شكم موتورسوار زد و بعد موبايل را برداشت و دوان دوان برگشت و موبايل را به زن عابر كه هنوز گيج و منگ بود داد و دوباره سوار تاكسي شد. زن مسن گفت: «پير شي.» راننده با تحسين به پسر جوان نگاه كرد. پسر جوان چيزي نگفت. زن مسن گفت: «مادرجون ميخواي آهنگ گوش كني روشن كن گوش كن.» پسر جوان گفت: «شما هم گير داديا. ما هر كار مي كنيم ميگي يه كار ديگه بكن.» زن مسن لبخند زد و گفت: «الهي قربونت برم.»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
دربي
#سروش_صحت
💎امروز روز دربي است. پسر جواني كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «اين دربي از اونهاس كه من عاشقشم.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، پرسيد: «چرا؟» پسر جوان گفت: «چون مطمئنم پرسپوليس ميزنه.» خانمي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «اتفاقا من مطمئنم كه استقلال ميزنه، اون هم دو سه تا.» پسر جوان خنديد و گفت: «شما كه فقط بلديد شش تا شش تا بخوريد، از كي تا حالا گلزن شديد؟» زن گفت: «پنجاه سال پيش يه بار معجزه شد، شش تا به ما زديد ولي پنجاه سال نتونستيد يه مقام تو آسيا بياريد، به جاش تيم ما افتخار آسياس.» پسر گفت: «فردا دوباره شش تا به افتخار آسيا ميزنيم.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «شما هم چه حال و حوصلهاي داريد، ده نفر ديگه دارند دنبال توپ ميدوند، شما حرص و جوشش را ميخوريد؟ اين يه بازيه، يه بازي كه هيچ ربطي هم به ما نداره، من كه اصلا نگاه نميكنم.» راننده گفت: «شما دوست داري نگاه كن، دوست داري نگاه نكن ولي كل زندگي مگه يه بازي نيست؟» مرد به راننده نگاه كرد و چيزي نگفت. راننده زير لب گفت: «باز، اقلا فوتبال يه برنده و بازندهاي داره...»
●تاکسینوشت
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎«دست نوازش»
روزى در يك دهكده كوچك، معلم مدرسه از دانشآموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچههاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى «داگلاس» نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد!
او تصوير يك «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟
بچههاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند! يكى از بچهها گفت: من فكر مىكنم اين دست خداست كه به ما غذا مىرساند و يكى ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مىكارد و بوقلمونها را پرورش مىدهد. هركس نظرى مىداد تا اينكه معلم، بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسى است، داگلاس؟
داگلاس در حالى كه خجالت مىكشيد، آهسته جواب داد: «خانم معلم، اين دست شماست.»
معلم به ياد آورد از وقتى كه داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانههاى مختلف نزد او مىآمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد...
نکته: شما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيدهايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟
" اى پروردگارى كه حيات بخشيدهاى مرا، قلبى به من ببخش مالامال از قدرشناسى و عشق." ويليام شكسپير
📚 برگرفته از كتاب «تو، تویی؟!»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حال كردن
💎راننده 50 سالگي را رد كرده بود اما قبراق و سرحال به نظر مي رسيد. صداي راديوي تاكسي را زياد كرده بود و سرش را با نواي تاري كه از راديو پخش مي شد، تكان مي داد. به راننده نگاه كردم. معلوم بود دارد كيف مي كند، مدت ها بود كسي را نديده بودم كه اينقدر از چيزي لذت ببرد. به راننده گفتم: «حالتون خوبه ها.» راننده گفت: «عالي»، بعد گفت: «عليزاده ست. عجب تاري مي زنه لاكردار.» بعد دوباره سرش را تكان داد و گفت: «جان... به به... جان... جان...» گفتم: «موسيقي دوست دارين؟» راننده گفت: «جات خالي چند شب پيش رفته بودم كنسرت عليرضا قرباني، زنده شدم به جون تو.» اين را گفت و شروع كرد به خواندن. «حريق خزان بود... حريق خزان بود... حريق خزان بود... حريق خزان بود... حيف كه بقيه شو بلد نيستم، ديگه چي خوند؟... ارغوانم آنجاست... ارغوانم تنهاست... ارغوانم آنجاست... ارغوان... ارغوان... اينا منو ديوونه مي كنن شجريان، پسرش آقا همايون، قرباني...» گفتم: «پس موسيقي سنتي دوست دارين.» گفت: «خيلي، آقا رفتم كنسرت علي قمصري خدا مي دونه داشت تار مي زد نزديك بود ديوونه بشم اين نابغه ست؟ روانيه؟ مجنونه؟ چيه؟... يا سهراب پورناظري باز همين طور، به جون خودت با كمونچه يه كاري كرد كه گفتم اين يا خودشو مي كشه يا منو.» پرسيدم: «فقط سنتي گوش مي كني؟» راننده گفت: «ما آسيابمون همه چي خرد مي كنه... پالتم گوش مي كنيم، دنگ شو هم گوش مي كنيم، بومراني هم گوش مي كنيم، نايما هم گوش مي كنيم، محسن چاووشي هم گوش مي كنيم، اوهام هم گوش مي كنيم.» به راننده نگاه كردم به شكم چاقش، به سر تاسش، به چروك هاي دور چشمش. گفتم: «شوخي مي كني؟» راننده گفت: «چشمات مثل مثلث، دستات مثل گندمزار، توي قلبت يك من خون، حالالاي لاي لاي لاي لاي.» به راننده گفتم: «شما واقعا اين گروه ها را مي شناسيد؟» راننده گفت: «مگه واقعي و غيرواقعي داره همه كنسراتاشونو مي رم.» پسر جواني كه عقب تاكسي نشسته بود به من گفت: «اين هفته حرف هاي اين آقاي راننده رو تو روزنامه بنويس. جالبه.» گفتم: «نه، دردسر مي شه. دوباره بايد به هزار نفر جواب بدم كه اين داستان واقعي بوده يا از خودم درآوردم.» راننده گفت: «قربونت برم بنويس.... بنويس واقعي بوده، بنويس حال كردن سخت نيست بايد پيدا كني با كي حال مي كني بعد حالشو ببري... زندگي يعني همين. بايد حال كني.» بعد صداي راديو رو بيشتر كرد و با شدت بيشتري سرش را تكان داد.
+این روزا زیاد سوار تاکسی میشیم😄
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎پدر بزرگم مردی
آزادی خواه بود
پیش از آنکه تیر بارانش کنند
تمام شعرهایش را
پای درخت انار باغچه چال کرد
من هیچوقت شعرهایش را نخواندم
اما از انارهای باغچه می شود
فهمید
"آزادی"
باید
سرخ و شیرین باشد…!
#فئودور_داستایوفسکی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎 مادربزرگم میگوید :
«وقتی از دوستی عصبانی هستی، آنقدر عصبانی که فکرهای زشت به کلهات میزند، آنقدر عصبانی که میخواهی سر به تنش نباشد، به چیزهای مثبتش فکر کن، به حرفهای قشنگش فکر کن و ببین اصلا چرا دوستش داشتهای!»
#شارون_کریچ
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎گفت: میدونم خواستن یک چیز و نرسیدن بهش چه حسی داره؛
گفتم؛ د نه د، نمیدونی! تا وقتی حداقل سی سالت نشه دقیقا نمیدونی خواستن یک چیز و نرسیدن بهش چه حسی داره! چونکه بعد با گذشت هر سال کار وخیمتر از اون چیزی که تصور میکنی میشه و سال به سال نیازها بیشتر میشه و امکان رسیدن بهشون کمتر..
گفت: پس چکار کنم؟
گفتم: علی الحساب امروزترو زندگی کن..
#محمدهادیفرجالهی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎ما پادشاه را کشتیم، سعی کردیم دنیا را تغییر بدهیم. حالا تنها چیزی که گیرمان آمده، یک پادشاه جدید است که از قبلی بهتر نیست. اینجا سرزمینیست که برای آزادی جنگیدیم ولی حالا برای نان میجنگیم.
نکتهی عدالت این است که همه وقتی برابر میشوند که مُردهاند.
#ویکتورهوگو
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk