هدایت شده از روانشناسان بزرگ
#ویژه_استوری
#سلام_بانو
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز خود را آغاز میکنیم
هدایت شده از روانشناسان بزرگ
💫﷽💫﷽
✨ یا رب العالمین
🌱🌸 سلام صبح بخیر 🌱🌸
💫 شنبه💫
💫 ۲۸ آبان ۱۴۰۱
💫 ۲۴ ربیع الثانی ۱۴۴۴
💫 ۱۹ نوامبر ۲۰۲۲
💎اگر یه عده تو زندگی ما نبودن ما هم امروز کسی که هستیم، نبودیم
و تجربیات رابطه با اونها چراغ راه زندگی ماست
افرادی که انتخاب کردیم و فهمیدیم که انتخاب درستی نیستن
افرادی که کنارشون بودیم و فهمیدیم که کنار چه کسی نباید باشیم
افرادی که به ما رابطه ناخوشایند رو نشون دادن تا بعداً بتونیم وارد رابطه خوشایند بشیم با اینکه کنارشون خوشحال نبودیم
اما
باید ازشون ممنون باشیم چون به ما یاد دادن که چه جوری نباید زندگی کنیم
- از کتاب «نامه ای به خودم»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎در زندگی حتما یک "پناهگاه" داشته باشید جایی که دورتان کند از همه ی مشغله ها و روزمرگی ها و حتی سرو صدای ساختمان سازی های مکرر لعنتی کنار خانه تان.
فرقی نمیکند این سنگر تنهایی تان ،یک صندلی فلزی در پارک نزدیک خانه باشد یا کافه ای چوبی و یا حتی تخت یک نفره ی اتاقتان.
اما حتما جایی را داشته باشید برای خاطره ساختن های یک نفره ای که کسی جرات خراب کردنش را نداشته باشد که ترس از رفتن و از دست دادن هیچکس مانع ورودتان به آنجا نشود.
دست خودتان را بگیرید و به "پناهگاهتان" ببرید.
مرور کنید خاطراتتان را.
حذف کنید اضافه ها را و جا را برای اصلی ها باز کنید
آنوقت خود خالی از فکر و خیالتان را برگردانید به عزیزانتان "به خودتان".
-دلوان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎من میگم آدم نباید مجبور کنه خودشو به قوی بودن. قوی بودن همچین چیز خوبیام نیست. اصلا وقتی تو شرایطش قرار بگیری، مجبوری که قوی باشی و دووم بیاری. وقتیام که مجبور نباشی، آزادی که وا بدی و ضعفاتو نشون خودت و هرکس که محرمته بدی و به خودت حق ضعیف بودن بدی.
من میگم آدما به دو دستهی قوی و ضعیف تقسیم نمیشن، بلکه هرکس تو هر موقعیتی میتونه یه جایی از طیف قوی و ضعیف واسته!
حتی اونی که به جبر روزگار مجبور شده که قویترین باشه، فقط خدا میدونه روانش چقدر له شده و آسیب دیده و ضعیف شده.
برای قوی بودن تلاش نکنیم. ضعفهامونو بپذیریم. گاهی تنها راه خلاصی از رنجها پذیرششونه. اینکه بگیم اوکی! من این آسیب رو دیدم و دردشو کشیدم و حالا میپذیرم و ازش عبور میکنم.
به بهانه قوی بودن و مثبت اندیشی و فاز انگیزشی برداشتن، انکار نکنیم دردها و رنجها و آسیبهامونو که انکار درد رو قویتر میکنه.
فکر کن دندونت درد کنه و تو هی سعی کنی بهش فکر نکنی یا بگی من که دندونم درد نمیکنه! دردت میفته؟! نه! شدیدترم میشه!
پس وا بده رفیق
هیچکدوممون، تو خلوتمون که روحمون عریانه، در صادقانهترین حالت خودمون، قوی و خوبِ مطلق نیستیم. هیچکدوممون!
بیا معمولی بودنمونو بپذیریم و رها بشیم...
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎...وقتی سینوهه (از دانشمندان و طبیبان بزرگ مصر باستان) شبی را به مستی کنار نیل به خواب میرود و صبح روز بعد یکی از بردههای مصر که گوشها و بینیاش به نشانهی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش میبیند، در ابتدا میترسد، اما وقتی به بیآزار بودن آن برده پی میبرد با او هم کلام میشود.
برده از ستمهایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند میگوید؛ از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر.
برده، از سینوهه خواهش میکند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم رانوشتهاند برای او بخواند.
سینوهه از برده سئوال میکند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده میگوید: سالها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمینهای بیکران یکی از اشراف بود. روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون، زمینهای مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوشها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد، سالهای سال از دختر و همسرم بهرهبرداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم اکنون ازمعدن رها شدهام، شنیدهام آن شخص مرده است و برای همین آمدهام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشتهاند.
سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) میرود و قبرنوشتهی آن مرد را اینگونه میخواند:
او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگیاش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمینهای خود را به فقرا میبخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود مینمود, او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است. در این هنگام برده شروع به گریه میکند و میگوید:
آیا او آنقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمیدانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش...
سینوهه با تعجب از برده میپرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده باز هم فکر میکنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟
و برده این جملهی تاریخی را می گوید که:
وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشتهاند من حقیر چگونه میتوانم خلاف این را بگویم؟
و سینوهه بعدها در یادداشتهایش وقتی به این داستان اشاره میکند
مینویسد:
آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد!
#میکا_والتاری
کتاب: سینوهه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎تنهایی را هر کس به شکلی می بیند
من اما او را، پیرمرد سرزنده و خیلی شیکی می بینم که با کت و شلوار سفید و کراوات قرمز روی صندلی چوبی متحرک نشسته و در حالی که جلو و عقب می رود، با لذت مشغول پیپ کشیدن است !!
او همه جای خانه می چرخد و تاب می خورد
گاهی که هر دو حوصله داشته باشیم می نشینیم و با هم تخته نرد می زنیم.
ولی از آنجایی که او خیلی تنبل است، تاس های او را هم من می ریزم و مهره هایش را هم من جا به جا می کنم !
البته بگذریم از این که من گاهی شیطنتم گل می کند و هر موقع ببینم که او حواسش نیست، جفت شیش او را پنج و سه بازی می کنم !
البته با این همه، خیلی وقتها به او می بازم!
او خیلی هم حسود است، مثلا من وقتی با خانمی تلفنی حرف میزنم و یا چت می کنم، مدام به من چشم غره می رود.
با اتوموبیل بیرون که می رویم، روی صندلی کناری من می نشیند و ضبط صوت را روشن می کند و اکثرا آهنگ های غمگین گوش می کند مثل، بردی از یادم، دادی بر بادم با صدای خانم دلکش.
گاهی آخر شب ها هم می نشینیم و با هم گپ می زنیم، در میان صحبت هایش، همیشه یک حرفش در گوشم طنین انداز است.
-با من بودن، بهتر از با هر کس بودنه....
#شاهین_بهرامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎داستان کوتاه " اول شدن "
.
پدر با دیدن کارنامه پسرش با خشم گفت 《 خاکِ عالم تو سرت، بازم شاگرد اول نشدی؟》
پسرک با بغض فروخوردهای پاسخ داد 《 ولی بابا من شاگرد سوم شدم 》
پدر در حالی که دستهایش را به کمر زده بود با قاطعیت گفت《 اول، فقط اول شدن مهمه، اینو همیشه یادت باشه.》
چندی بعد پسرک در مسابقهی دو در مدرسه شرکت کرد و دوم شد.
پدرش باز به او طعنه زد و جملهی همیشگی و معروف خود را تکرار کرد《 اول، فقط اول شدن مهمه 》
□ □ □ □ □
سالها گذشت و پسرک بزرگ و بزرگتر شد.
اما هیچگاه اول نشد.
سرزنشهای مکرر پدر و سرکوفتهایش او را از درس و مدرسه فراری داد تا این که او با دیگر دوستان شکست خورده و سرزنش شدهاش، باند سرقتی تشکیل دادند و در یکی از سرقتها از بانک، متصدی گیشه در یک لحظه از غفلت دزدان استفاده کرد و زنگ خطر را فشرد.
پسرک که شاهد این صحنه بود فرصت را از دست نداد و با اسلحه قلب او را نشانه گرفت و شلیک کرد.
چند روز بعد پسرک قصه ی ما که حالا بزرگ شده بود با همدستانش در دادگاه مقابل قاضی نشسته بودند.
پسرک اما خوشحال و راضی از روی صندلی به پدرش که در میان جمعیت نشسته بود لبخند میزد!
آخر او این بار متهم ردیف اول بود.
نویسنده #شاهین_بهرامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎کاش روی پیشونی آدمایی که دارن زیر بار غصههاشون له میشن یه چیزی نوشته بود تا بقیه کمی مراعاتشون رو میکردن.
مثلا نوشته بود: این آقا دارد از صدمین جایی که فرم پر کرده و استخدام نشده برمیگردد،
این خانم سالهاست بغل نشده،
این آقا را دارند میگذارند خانهی سالمندان،
این خانم مادرش مریضی صعبالعلاج دارد،
این آقا قول داده تابستان برای پسرش دوچرخه بخرد ولی پول ندارد،
این خانم تا حالا کسی عاشقش نشده،
این آقا خیلی حالش بد است و
اگر یقهاش را بگیرید
امشب خودش را میکشد...
این آدم شکستنیست...
●حمید باقرلو
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎خبرنگار از باب مارلی میپرسه: رابطه چیه؟
باب گفت:
شاید شما اولینش نباشین، آخرینش هم نباشین، یا حتی تنهای اون. اون قبلا عاشق بود و شاید دوباره عاشق بشه، اما اگه اون الان شما رو دوست داره اینا چه اهمیتی داره؟ اون کامل نیست ،شما هم نیستین. و شما دو نفر ممکنه هرگز با هم کامل نباشین اما اگه اون باعث شادیت میشه تا جایی که میتونی محکم اونو بگیر. شاید اون هر ثانیه از روزش بهت فکر نکنه.اما بخشیش رو به تو میده با وجود اینکه اون میدونه تو میتونی قلبش رو بشکنی، پس اذیتش نکن، عوضش نکن، کنجکاوش نکن و بیشتر از چیزی که میتونه ازش انتظار نداشته باش. حالا که خوشحالت میکنه بهش لبخند بزن و هروقت عصبانیت کرد بهش بگو وقتی نیستی دلم برات تنگ میشه.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎"کفش ملی"
با پدربزرگم که علاقهٔ خاصی به من داشت و من هم متقابلا علاقهٔ خاصی به اون عصای جالبش داشتم!! و تنها آرزوی دست نیافتنیِ من در این خلاصه میشد که اون ساعت جیبی که همیشه با زنجیر طلایی از لب کتش آویزون بود رو بتونم روزی به دست بیارم،
...رفتیم سفر به فروشگاه بزرگ "کفش ملی"
دستامو گذاشتم دو طرف صورتم و چسبیده بودم به ویترین بزرگ فروشگاه و حیرتزده با چشمای گِرد داشتم اون دوتا مار که از دو طرف ویترن لای کفشها پیچ خورده بودن رو نگاه میکردم، آخه اولین بار بود یه مار از نزدیک میدیدم!!
اون موقع ها استفاده مار واسه دکور مد بود!
چشمای حیرتزدهٔ پسرکی پنج ساله که حیرانِ برق پوست مار و بوی چرم کفشها شده بود نظر فروشنده رو به خودش جلب کرد،
منو آورد تو مغازه و نشوندم روی یک چارپایه چوبی روی موکت قرمز جلوی آینه
یادمه پدربزرگم با عصاش یک مدل کفش رو نشون میداد و فروشنده هم با اون سیبیلهای شبیه چتکهش میاورد و پای من میکرد،
و من همینجوری که داشتم با شوقِ وصف نشدنی به پاهام نگاه میکردم در فکر این بودم چرا صاحب مغازه موهاشو سَرش نکرده و چرا کلهاش مثل پوست مارِ تو ویترین برق میزنه!؟ آخه دفعه اول بود کچل میدیدم!!
#ارس_آرامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستانِ " به خاطر کبری "
این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی 3053 به تاریخ چهارشنبه 16 مرداد 1381 به چاپ رسیده.
( قسمت اول )
.
این قضیه که میخوام براتون تعریف کنم، برمیگرده به حدود سه سال پیش.
اما از اونجایی که این جریان برای من خیلی با اهمیت بوده و سرنوشت آینده ی منو رقم زده، هنوز با جزئیاتش خوب به خاطرم مونده.
راستش رو بخواید همهی چی با یه خالی بندی شروع شد.
یک روز بهاری و ....
طرفهای عصر بود که با بچه محلها واستاده بودیم سرگذر و از هر دری صحبت میکردیم.
نمیدونم چی شد که صحبت از کبری دخترِ حاج منصور صراف به میون اومد.
همه متفقالقول از خوبی و کمالات اون تعریف میکردن که یهو از دهن من پرید:
- پس خبر ندارید الانه چند وقتیه که کبری خانم توجه خاصی به بنده داره و هر وقت منو می بینه گُل از گُلش وا میشه و کلی احوال منو و ننه مو می پرسه، به گمونم بدجوری خاطرهخواه حاجیتون شده!
بچه ها با ناباوری به حرفهای من گوش می کردن و هر کدوم در رد این ادعای من حرفی میزدن و منم جواب میدادم که....
ناغافل سروکلهی کبری از در خونشون پیدا شد.
اونم با یه زنبیل قرمز بزرگ تو دستش که انگاری داشت می رفت خرید.
بچه ها که فرصت خوبی واسه مچ گیری پیدا کرده بودن، معطل نکردن و گفتن:
- آق آبرام، اگه راست میگی و ریگی به کفشت نیست، الانه که کبری اومد رد شه بره برو باهاش اختلاط کن.
من که تو وضع خیلی بدی گیر کرده بودم
پی بهونه ای میگشتم تا از زیر این کار در برم، یهو فکری به ذهنم رسید و گفتم:
- آخه شوما که خبر ندارید، بهش گفتم جلو اهل محل آشنایی نده، خوبیت نداره.
هنوز حرفم درست و حسابی تموم نشده بود که فری یه کتی اومد جلو و گفت :
- خب کاری نداره، الانه منو بچه ها جلدی میریم رو بالکن خونه ی مملی که همین بالا سرمونه و از اونجا این پایین رو می پاییم.
تو دلم گفتم
- خدایا عجب غلطی کردما، حالا چکار کنم؟
چارهای نبود، نباید کم میاوردم، و گرنه بچه ها دستی برام میگرفتن که بیا و ببین.
کبری کم کم داشت نزدیک میشد، خیلی سریع سر و وضعمو مرتب کردم و دل به دریا زدم و رفتم جلو گفتم:
- سلام کبری خانم....
#شاهین_بهرامی
( پایان قسمت اول )
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎حالا برسیم بر سر «سفید کلاهها» که به
«شیخ» و «آخوند» معروف هستند. اینها در میان مردم احترام مخصوصی دارند و چون به کلاهشان شناخته میشوند هر چه پارچه گیر بیاورند میپیچند دور سرشان و حالت مناری را پیدا میکنند که بر سر آن لک لکی باشد. یک روز محرمانه از یک ایرانی پرسیدم که اینها چرا این طور کله خود را میپوشانند.
گفت: ندیدهای که وقتی انگشتی معیوب میشود سر آن را کهنه میپیچند، شاید اینها هم مغزشان عیب دارد و میخواهند نگذارند از خارج هوای آزاد به آن برسد!
#محمدعلی_جمالزاده
از کتاب: یکی بود یکی نبود
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎دن پائولو میگوید: شنیده ام که در این کوه معدن هست .
بونیفاتسیو جواب می دهد: خدا نکند که معدن باشد .
دن پائولو نمی فهمد که چرا ، چوپان توضیح می دهد :
مادام که کوه فقیر است از آن ماست, اما همین که معلوم شد غنی است دولت آن را تصاحب خواهد کرد. دولت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه. دست دراز به همه جا می رسد و برای گرفتن است, و دست کوتاه برای دادن است و فقط به کسانی می رسد که خیلی نزدیکند...!
نویسنده: #اینیاتسیو_سیلونه
از کتاب: #نان_و_شراب
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستانِ " به خاطر کبری " این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی 3053 به تاریخ چهارشنبه 16 مرداد
داستانِ " #به_خاطر_کبری "
( قسمت دوم )
.
اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت:
- سلام و زهرمار!
پشت بندشم یه چشم غره رفت که از ترس بند دلم پاره شد.
صدای خنده و متلک های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم و بعدشم یه پارچ آب یخ بود که رو سرم خالی شد.
نمیدونم به خاطر جریحه دار شدن غرورم بود یا سنگینی و وقار کبری که همون لحظه به سرم زد که هر جوری هست باهاش عروسی کنم!
همون روز رفتم خونه و بست نشستم و به ننه ام گفتم:
- باید واسم بری خواستگاری کبری
ننه ام چشماشو گرد کرد و پرسید:
- کبری؟ کدوم کبری؟
با کمی خجالت گفتم:
- کبری دخترِ حاج منصور.
ننهام تا این رو شنید، پقی زیر خنده و گفت:
- ابرام حالت خوبه یا تازگیا یه چیزی خورده تو ملاجت که داری هذیون میگی؟
آخه مادر، مگه حاج منصور عقلش کمه که دختر عین دسته گلشو بده به یه لاقبایی مثل تو که از زور بی پولی شپش تو جیبات جفتک چارگوش میزنه؟
اینو که از دهن ننهام شنیدم، رو ترش کردم و گفتم:
- همه چی که پول نیست ننه، درسته که این شاخ شمشادت یه کارگر ساده ی روزمزده و پول مولی تو بساطش نیست.
اما تا دلت بخواد معرفت و لوطی گری حالیمه و کرور کرور صفا و وفا و منبت تو این دله لاکرداره...
ننهام دستاشو زد به کمرش و سری تکون داد و گفت:
- اولا منبت نیست و محبته
دوما اون حاج منصوری که من میشناسم دختر به کمتر از تاجر و بازاری جماعت نمیده.
سوما تو هم اون صفا و وفا و منبت! رو بذار در کوزه آبشو بخور.
من که دیدم نمیشه با ننه یکی به دو کرد با لحن ملتمسانهای گفتم:
- حالا ننه شما یه بزرگی کن، یه مرتبه برو خواستگاری شاید.....
ننه ام با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت:
- بیخود شاخ تو جیبم نذار، من خر نمیشم.
شایدم کاشتم درنیومد! حالا پاشو برو بذار باد بیاد...!
من که دیدم این ننه ی من به هیچ صراطی مستقیم نیست و تو حاضر جوابی و تیز و بز بودن دست هر چی الکاپون رو از پشت بسته، سرمو انداختم پایین و از خونه زدم بیرون تا این که کله ام یه هوایی بخوره بلکه یه راه حلی پیدا کنم.
همین طور که داشتم بی هدف خیابونا رو گز میکردم یهو با پرویز زگیل از رفقای قدیم روبهرو دراومدم.
پرویز که عین ننهام بچه ی تیزی بود، همین که رنگ و رخمو دید، زود فهمید که میزون نیستم. پرسید:
- چی شده ابرام، چرا دمغی؟
منم سیر تا پیاز ماجرا رو واسش تعريف کردم.
بعد پرویز لب و لوچهشو رو جمع کرد و گفت
حالا مشکلت چیه؟
اینو که شنیدم سیمام داغ کرد و با عصبانیت گفتم:
- مرد حسابی، مگه من قصه ی حسین کرد شبستری رو برات تعريف کردم؟
خب یه ساعته دارم از مشکلم برات حرف میزنم دیگه...
پرویز نگاه عاقل اندر سفیهای به من کرد و گفت:
- منظورم اینه که از کجا باید شروع کنیم؟
منم گفتم آهان، حالا این شد حرف حساب.
اول باید ننهام رو راضی کنیم که بره خواستگاری، این قدم اوله
بعدشم باید بفکر.....
#شاهین_بهرامی
( پایان قسمت دوم )
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستانِ " #به_خاطر_کبری " ( قسمت دوم ) . اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت: - سلام و
داستان #به_خاطر_کبری
( قسمت سوم )
.
- ترمز کن ابرام جون، یکی یکی
اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد:
- واسه مشکل اولیت یه راه حلی دارم که مو لادرزش نمیره.
بیا بریم تا برات تعريف کنم...
روز بعد که ننهام رفت خونه همسایه روضه، پرویز رو خبر کردم تا نقشهاش رو عملی کنیم.
قرار شد به سبک یه فیلم خارجی که پرویز تو سینما دیده بود، من مثلا با چاقو خودکشی کنم تا ننهام تحت تاثیر! قرار بگیره و از خر شیطون بیاد پایین و برام بره خواستگاری.
خلاصه من به دستور پرویز طاق باز وسط اتاق خوابیدم. تو دلم خدا خدا می کردم ننهام زیاد هول نکنه و همه چی به خیر و خوبی تموم بشه.
پرویز با خونسردی و با دقت تمام با دوا گلی چند تا لکه مثلا خون روی پیرهن سفید من زد.
بعد رفت یه چاقو از آشپزخونه آورد و نشست بالا سر من که با کمک هم چاقو رو هم قرمز کنیم که یه دفعه دست پرویز لرزید و شیشه ی دوای گُلی خالی شد رو من و از شانس بد تو همین هیر و بیری در اتاق باز شد و ننهام اومد تو و تا چاقو رو دست پرویز دید، به خیال این که اون منو کاردی کرده نعره کشید و به طرف پرویز بیچاره حمله ور شد و قبل از این که من و پرویز بتونیم عکس العملی از خودمون نشون بدیم، با صندلی محکم کوبید تو فرق سر پرویز.
تازه بعد از اون بود که من فرصت کردم، جریان رو برای ننه تعريف کنم. که البته دیگه دیر شده بود و پرویز روی زمین دراز به دراز افتاده بود و عین آفتابه از سرش خون می ریخت.
خلاصه به هر فلاکتی که بود پرویز رو رسوندیم مریض خونه.
شانس آوردیم که زیاد طوریش نشده بود و فقط سرش هفده تا بخیه خورد! و سه روز تو کما بود و بدتر از همه، به محض این که بهوش اومد و چشمش به ننهام افتاد دوباره از هوش رفت.
خلاصه هر طوری بود ننه رو راضی کردم که بره خونه تا پرویز بیچاره با خیال راحت بهوش بیاد.
بعدا که حال پرويز کاملا خوب شد، اولین حرفی که به من زد این بود که:
- پشت دستمو داغ میکنم که دیگه برای کسی خوبی نکنم.
بعدم با خنده پرسید:
- تو چه جوری زیر دست این ننه سالم بزرگ شدی؟
این جریان اگرچه برای پرویز شر بود ولی واسه من اسباب خیر شد و یه شب ننه با لحن مهربونی بهم گفت....
#شاهین_بهرامی
.
( پایان قسمت سوم )
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان #به_خاطر_کبری ( قسمت سوم ) . - ترمز کن ابرام جون، یکی یکی اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد: -
داستان #به_خاطر_کبری
( قسمت چهارم )
.
- ابرام جون ننه برات بمیره، اگه تو راست راستی این دختر رو میخوای، خب به خودم میگفتی تا مثل شیر برات برم خواستگاری، دیگه لازم نبود که این تیاترو دربیاری ننه و جوون مردمو به کشتن بدی.
خلاصه آخر همون هفته شال و کلاه کردیم و همراه آبجی بزرگه که خودش سه تا بچه داره، رفتیم خواستگاری کبری.
اما همونطور که فکرش رو میکردیم خیلی همچین مودبانه بیرونمون کردن!
من به ننه گفتم:
فعلا بیخیال بشیم تا من یه کار مناسب پیدا کنم.
اما این دفعه ننه از خود من مصرتر بود که هر جوریه این وصلت سر بگیره.
وقتی ننه چند بار دیگه رفت و نتیجه نگرفت، این دفعه چند تا از ریش سفیدهای محل رو واسطه کرد تا اونا پا پیش بذارن.
به هر ترتیب نمیدونم دفعه چهاردهم بود یا پونزدهم! که حاج منصور که فکر کنم کلافه شده بود! برگشت گفت:
اگه ابراهیم واقعا میخواد داماد من بشه حرفی نیست، ولی باید یه شغل پردرآمد و آبرومند داشته باشه.
این حرفو که شنیدم از خوشحالی رفتم دستبوس حاج منصور و به خاطر این چراغ سبزی که نشون داده بود، کلی ازش تشکر کردم و ازش کمک خواستم و از اونجایی که حاج منصور آدم بامرامی بود قرار شد وردست خورش تو حجره کار کنم.
منم که تمام آرزوم پیشرفت و ترقی بود، تمام هوش و حواسمو به کار دادم و از اونجایی که بقول حاج منصور جوهر و خمیرهی کارو داشتم، در کمتر از دو سال تونستم یه حجره ی کوچیک اجاره ای واسه خودم دست و پا کنم و مستقل بشم .
حالا همه چی برای عروسی آماده بود. خوشحال برای بار نمیدونم چندم! رفتیم خواستگاری، که این دفعه خود عروس خانم آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت:
- من قصد ازدواج ندارم.
دنیا رو سرم خراب شد، حالا بیا و درستش کن، فکر همه چی رو میکردم الا این یکی.
حالا که فکرشو میکنم، می بینم هر کس دیگه جای من بود، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. اما من که جوونیمو و چند سال از عمرم رو روی این کار گذاشته بودم، نمیتونستم منصرف بشم.
از طرفی هر کاری میکردم فکر و مهر کبری از دلم بیرون نمیرفت.
کلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که باید یه جوری خودمو تو دل کبری جا کنم.
به همین خاطر رفتم سراغ فری یه کتی و نقشه مو بهش گفتم.
قرار شد فری تو یه فرصت مناسب سر راه کبری سبز بشه و ایجاد مزاحمت کنه و اونوقت من عین قهرمانهای فیلم سر برسم و کبری رو نجات بدم!
به فری قول دادم اگه این نقشه درست پیش بره و انجام بشه، یه شیرینی خیلی خوب بهش بدم.
روز موعد طبق برنامه فری پاپیچ کبری شد، که من دوان دوان سر رسیدم و توی یه جنگ زرگری شروع به کتک کاری با فری کردم.
در همون حال که داشتم فری رو میزدم زیر چشمی نگاهی به کبری انداختم و دیدم که با تحسین و عاشقانه داره منو نگاه میکنه.
از خوشحالی قند تو دلم آب شد و با حرارت بیشتری به فریِ بیچاره مشت و لگد حواله کردم که چشم تون روز بد نبینه یهو .....
#شاهین_بهرامی
.
( پایان قسمت چهارم )
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان #به_خاطر_کبری ( قسمت چهارم ) . - ابرام جون ننه برات بمیره، اگه تو راست راستی این دختر رو می
داستانِ #به_خاطر_کبری
( قسمت پنجم و آخر )
.
یهو یه جوونِ رستم صولتِ آسمون خراش نمیدونم از کجا جلوی ما سبز شد و به خیال این که من دارم به فری زور میگم، یقهی منو گرفت و از جا بلندم کرد وعین هندونه کوبید وسط خیابون!
من به هر مکافاتی بود از جا بلند شدم ولی بی مروت دوباره شروع به کتک زدن من کرد.
من هر چی براش چشم و ابرو اومدم که داداش فیلمه، خودتو بکش کنار و بیخیال شو، یارو مطلب رو نگرفت و بدتر جری تر هم شد که عاکله واسه من قر و قنبلیه میای؟ و انگاری که کیسه بوکس مجانی گیر آورده باشه تا میخوردم زد و ست آخرم با یه تیپا منو فرستاد لای هندونههای مغازه ی اصغر شاتوت.
کبری هم با اخم و تخم یه خاک بر سرت حواله ی من کرد و راهشو کشید و رفت.
سه هفته تموم افتادم گوشهی خونه.
دیگه کلا از صرافت زن گرفتن افتاده بودم که ننهام گفت:
- ابرام جان نبینم که ناامید شده باشی ننه.
مرد اونه که تا ته خط بره.
منم با ناراحتی جواب دادم:
- ته خط همینجاست ننه.
مگه ندیدی به چه روزی دراومدم؟
دستم که شکست، ابروم که شکافت، تمام تنم که له و لورده شد. دیگه همین مونده که خودمو راستی راستی بکشم.
ننه قیافه ی حق به جانبی گرفت و قاطعانه گفت:
- خب اگه لازمه این کار رو بکن.
ولی جا نزن.
برای یه مرد خوب نیست که تا تقی به توقی خورد عقب نشینی کنه و عین خاله زنکها خونه نشین بشه.
پاشو دستتو بگیر به زانوت و یا علی بگو و بلند شو.
تو دلم گفتم عجب روحیه ای داره این ننه ی ما. بعدِ این همه مصیبت که سر منه بخت برگشته اومده تازه میگه تقی به توقی!!
ولی از طرفی بیراهم نمیگه. مگه من چیم از فرهاد و مجنون کمتره که برای رسیدن به معشوق هر کاری میکردن؟ دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
این جونِ بیقابلیت رو میذارم وسط
توکل به خدا.
ته خیابون ما یه ساختمونِ مخروبه ی متروکه بود که هیچ بنی بشری جرات نمیکرد زیر سقف نیمه خراب اون وایسته.
خصوصا در هوای طوفانی که هر لحظه بیم اون میرفت که سقف رو سر آدم آوار بشه.
یه روز عصر که محله خلوت و هوا به شدت خراب و طوفانی بود، آبجی کوچیکمو فرستادم عقب کبری و خودم رفتم زیر سقف!
به آبجیم یاد داده بودم که چی بگه تا کبری به دیدنم بیاد. هرازگاهی کاهگل یا پاره آجری از سقف یه اطراف من سقوط آزاد میکرد!
بعد از دقایقی سروکلهی کبری پیدا شد و تا منو تو اون وضعیت دید دستپاچه شد.
به گمونم نمیخواست که خونم بیفته گردنش! لابد از عذاب وجدانش میترسید.
به هر حال هر کاری کرد و هر کلکی زد که من بیام بیرون، قبول نکردم و گفتم:
- فقط در صورتی میام بیرون که قبول کنی با من ازدواج کنی.
کمی بعد هوا خرابتر شد و خطر ریختن سقف بیشتر که یهو کبری یه چوبدستی لز رو زمین برداشت تا با اون مثلا منو از اونجا بیرون کنه!
ولی همونطور که داشت به سمت من حمله میکرد، ناغافل یه تیکه آجر از سقف جدا شد و صاف خورد تو فرق سرش! و بنده خدا کبری همونجا بیهوش افتاد رو زمین.
من که از فرط شوکه شدن و شدت ترس لکنت زبون گرفته بودم، به هر مکافاتی بود با کمک ننه، کبری رو رسوندیم مریض خونه....
□ □ □ □ □
.
الان که دارم این قصه رو براتون مینویسم کبری کنار دستم نشسته و داره برای پسرمون لالایی میگه.
ولی پیش خودمون باشه، من هنوزم که هنوزه نفهمیدم کبری به خاطر سماجت و شهامت من بود که قبول کرد باهام ازدواج کنه یا به خاطر اون سنگی که خورد تو ملاجش؟
#شاهین_بهرامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎عشق نابینا و ناشنواست
آدم و حوا چند روزی را با شادمانی با هم زندگی کردند. آدم، که نابینا بود، هرگز مجبور نبود لکه دراز ماهگرفتگی روی گونه، یا دندان پیشین کمی چرخیده، یا ناخنهای جویده شدهی حوا را ببیند. و حوا که ناشنوا بود، هرگز مجبور نبود بشنود که آدم چقدر خودشیفته است، و چقدر به دلخواه خود در برابر منطق رسوخناپذیر و کودکانه رفتار میکند. زندگی خوبی بود.
آنها به وقتِ خوردن، سیبها را خوردند و کمیبعد، همه چیز را دانستند. حوا به مقصود رنج کشیدن پی برد (که مقصودی در میان نیست)، و آدم معنای اختیار را فهمید (مسألهای در واژگان شناسی). فهمیدند که چرا نوگیاهان سبزند، و نسیم از کجا آغاز میشود، و چه میشود وقتی نیرویی مقاومتناپذیر به شیء ساکنی وارد شود. آدم لکهها را دید؛ حوا نبضها را شنید. آدم صورتها را دید؛ حوا آواها را شنید. و در نقطهای مشخص، که هیچ آگاهی به روند تصاعدی که آنها را تا بدانجا سوق داده بود نداشتند، آنها تمام و کمال از نابینایی و ناشنوایی خود شفا یافته بودند. از شادمانی متأهلی خود هم شفا یافته بودند.
هر کدام با خود میاندیشید: مرا چه میشود؟
ابتدا با بیاعتنایی جنگیدند، بعد در خلوت خود نومید شدند، بعد واژههای تازه را دو پهلو به کار بردند، بعد آنها را با صراحت گفتند، بعد قابیل را آبستن شدند، بعد مخلوقات اولیه را پرتاب کردند، بعد سر این بحث کردند که چه کسی مالک قطعههایی است که تا به حال به کسی متعلق نبوده است. آنها از دو سوی مقابل باغ که تا آنجا عقب نشینی کرده بودند بر سر هم فریاد میکشیدند:
تو زشتی!
تو احمق و بدذاتی!
و بعد اولین کبودیها بر اولین زانوان نمایان شد، و اولین انسانها اولین نیایشها را خواندند: مرا فروبکاه تا آنجا که تاب تحملش را داشته باشم.
اما خدا آنها را اجابت نکرد، یا نادیدهشان گرفت، یا به قدر کفایت وجود نداشت.
نه آدم و نه حوا نمیخواستند بر حق باشند. و هیچ چیز که در دنیا میتواند دیده یا شنیده شود را نمیخواستند. هیچ کدام از نقاشیها، کتابها، فیلم یا رقص یا قطعهای موسیقی، حتا طبیعت سبز هم نمیتوانست الک تنهاییشان را پر کند. آنها آرامش میخواستند.
یک شب آدم در جستجوی حوا رفت، همان وقت که بهایمِ تازه نامگذاری شده، نخستین رویاهایشان را میدیدند. حوا او را دید و نزدیک شد.
حوا به آدم گفت: «من اینجایم»، زیرا آدم چشمانش را با برگ انجیر پوشانده بود.
آدم مقابل حوا ایستاد و گفت: «من اینجایم»، اما حوا نشنید، چون گوشهایش را با برگهای انجیر پر کرده بود.
بر روال بود تا اینکه دیگر نبود. برای خوردن، فقط سیب بود، پس آدم دستان خود را با شاخه برگ انجیر بست و حوا دهان خود را با برگ انجیر پر کرد. خوب بود تا اینکه دیگر خوب نبود. آدم به بستر میرفت پیش از آنکه خسته شده باشد، لحافی از برگ انجیر را تا سوراخهای بینیاش، که با پارههای برگ انجیر پر شده بود، بالا میکشید. حوا از لای پوششی از برگ انجیر به تلفن برگ انجیریاش ، که تنها نور اتاق دنیا بود زیر چشمی نگاهی کرد، و به خودش گوش داد که به آدم گوش میدهد که چطور برای نفس کشیدن تقلا میکند. آنها همواره روشهای جدیدی خلق میکردند تا از درهی بینشان آگاه نباشند.
و خدای نادیده و ناشنیده، که آنها از خیالش خلق شده بودند آه کشید: «آنها خیلی نزدیکند.»
فرشته پرسید: «نزدیک؟»
«آنها همواره روشهای جدیدی خلق میکنند تا از درهی بینشان آگاه نباشند، اما این درهی فضاهای خیلی کوچک است: جمله یا سکوتی اینجا، بستن یا باز کردن فضایی آنجا، لحظهی حقیقتی سخت یا سخاوتمندیای دشوار. همهاش همین است. آنها همواره در آستانهاند.»
فرشته در حالی که انسانها را نگاه میکرد که دوباره هم را طلب میکردند، پرسید: «آستانهی بهشت؟»
خدا گفت: «آستانهی آرامش»، و در حالیکه کتابی بدون کناره را ورق میزد گفت: «اگر آنها تا این اندازه به هم نزدیک نبودند، اینقدر بیقرار نبودند.»
✍جاناتان سفران فوئر
مترجم: مریم مومنی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎پل: پس تو قصد داری با خوزه ازدواج كنی؟
هالی: اون خيلی ثروتمنده!
پل: ازت خواستگاری كرده؟
هالی: مستقيما كه نه!
پل: يعنی اون چهار كلمه رو بهت نگفته؟
هالی: چی؟
پل (ملتمسانه): با من ازدواج میكنی؟
هالی: خوزه اينو نگفته.
پل: الان اينو من دارم ازت میپرسم! با من ازدواج ميكنی؟ من دوستت دارم!
هالی: خب كه چی؟
پل: خب يعنی همه چی! من تو رو دوست دارم! تو متعلق به منی!
هالی: "نه، آدما آزادن! كسی متعلق به كسی نيست!"
پل: اين طور نيست! آدما به دنيا ميان تا يه روز جفت شون رو پيدا كنن! متعلق به هم بشن!
هالی: اجازه نمیدم كسی منو تو قفس بذاره!
پل: "من نمیخوام تو رو تو يه قفس بذارم! میخوام دوستت داشته باشم! میخوام دوستم داشته باشی!"
هالی (با تاكيد): اجازه نمیدم كسی منو تو يه قفس "طلایی" بذاره!
پل (عصبانی) : میدونی ايراد تو چيه؟ تو بر خلاف اون چيزی كه وانمود میكنی يه ترسویی! حاضر نيستی قبول كنی كه آدما بايد عاشق هم بشن! بايد متعلق به هم باشن! چون اين تنها شانسييه كه برای تجربه خوشبختی واقعی دارن! تو میترسی كه با يه نفر ديگه تو قفس باشی! اما همين حالا هم تو قفسی! اين قفس واسه تو به بزرگی دنياس! میدونی چرا؟ "چون هر جا كه بری هر چقدر هم كه دور بشی نمیتونی از قفس ترست آزاد بشی!"
پل حلقهای را كه برای او گرفته پيش پايش میاندازد و در زير بارش باران دور میشود...
✍ترومن كاپوتی
📚"صبحانه در تیفانی"
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎ادعا
گفت میدونی بیشتر از همه از چیت خوشم اومد
ازینکه اولش گفتی بهیچ وجه اهل خیانت نیستی و از خیانت بدت میاد
پرسید
تو از چی من خوشت اومد
یه ذره نگاش کردمُ
گفتم از رنگ چشات
ولی نگفتم آخه چشات رنگ چشای اونه
گفتم از قد و هیکلت
ولی نگفتم قد و هیکل و راه رفتنت منو یاد اون میندازه
گفتم تموم اخلاق و خصوصیاتت ولی......
ولی نگفتم
وقتی بغلت میکنم ، وقتی میبوسمت
همش اون رو تجسم میکنم
آره راست میگفت
من خیلی ادعام میشد اهل خیانت نیستم .
#ساکو_رضایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده موج 🌊
شوهرم نمیزاره آب تو دلم تکون بخوره
منم قند تو دلش آب میکنم🙈😈
تا یه ماه پیش همش تو #قهر و دعوا بودیم که #مشاوره این کانالو فرستاد ، هردو عضو شدیم 👌
صفرتا صـ💯ــد راه و رسم عاشقی
رام کردن بد قلق ترین زن و مرد
🛑 اینجایادت میده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/774176768Cda984571ac
👆👆🏽👆👆🏽👆👆🏽👆👆🏽
🔴 اگه #متاهل یا #نامزدی ،شدیدا پیشنهاد میشه
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
💎کتاب همسرداری که نمی خونید؟!! 🤨
🔑کارگاه همسرداری که شرکت نمی کنید!! 🤨
💎مشاوره همسرداری هم که نمیرید!! 🤨
💐 حداقل یه کانال عالی #همسرداری رو دنبال کنید 😎
بروزترین کانال #همسرداری و #تربیت_فرزند در ایتا 😍
http://eitaa.com/joinchat/774176768Cda984571ac
اینجا ۵ ساله دارن بطور #رایگان و مستمر آموزش میدن👆👆
💎تازه شالیزارها را درو کرده بودند. من و برادرم میخواستیم بیرون برویم؛ چون هم میخواستیم گلبازی کنیم و هم برویم ماهی بگیریم. مادرم در خانه را قفل کرده بود و کلیدش را زیر سرش گذاشته بود؛ چون ما همیشه به رودخانه میرفتیم و میترسید غرق شویم.
من و برادرم آرامآرام داشتیم لب پنجره اتاق پذیرایی میرفتیم تا مثل خیلی از مواقع مخفیانه از پنجره فرار کنیم. مادرم یکباره بیدار شد. سریع وارد حیاط شدیم و مادرم به دنبالمان افتاد. ماهم سریع کنار تخت چندین نفرهی بزرگ فلزی داخل حیاطمان رفتیم. مادرم که با چوب و سنگ دنبالمان میافتاد ما دور تخت میچرخیدیم، اگر به سمت سرمان چوب پرت میکرد سریع سرمان را خم میکردیم، اگر هم سمت پاهایمان چوب یا سنگ یا کفش پرت میکرد سریع جا خالی میزدیم. مادرم عصبانی شد و با نگاهی روبه آسمان گفت:«خدایا! این دوتا چقدر دیونن.»
سپس با اخمی به ما افزود:«بذارین الان تنبیهتون کنم کمتر تنبیهتون میکنم، اگه برین رودخونه و برگردین چند برابر تنبیهتون میکنم.»
پس از چند دقیقه کوتاه موقعیت که مناسب شد به برادرم اشاره کردم سمت دیوار فرار کند؛ چون اگر به سمت در میرفتیم تا در را باز میکردیم سریع مادرم ما را میگرفت. برادرم سمت دیوار گریخت و من هم سریع سمت دیوار رفتم، دستهایم را روی لبهی دیوار گذاشتم و زود خودم را آن طرف دیوار پرت کردم و گریختم. درحالیکه من و برادرم داشتیم خندهکنان و با شوق زیاد میدویدیم، مادرم کنار دیوار ایستاد و گفت:«اگه جرأت دارین الان برنگردین خونه. غروب میایین خونه اونوقت میدونم چجوری حقتون رو بذارم کف دستتون. دارم براتون.»
من و برادرم از مغازه یک تیغ خریدیم، سمت شالیزارها رفتیم. من و برادرم طبق معمول با ساقههای شلتوک و تیغ، نوع خاصی از فلوت و ساز دهنی درست کردیم. گاهی من ساز میزدم و برادرم همراه با ساز زدنم، نوای شرشر آب و آواز پرندگان میرقصید و گاهی هم برادرم مینواخت و من میرقصیدم، گاهی هم برای بقیه ساز درست میکردیم و یادشان میدادیم که چگونه بنوازند. چوپانها هم از شنیدن نوای ساز زدنمان لذت میبردند. البته تنها ایراد این نوع سازها این بود که یکبار مصرف بودند؛ چون جنسشان از ساقهی برنج بود و این نوع ساقهها در عرض چند ساعت خشک یا نیمهخشک میشدند و از نفس میافتادند.
من و برادرم برای خودمان یک تیم بودیم و دیگران هم یک تیم، سپس با گِل شالیزارها به دنبال هم میافتادیم و گلبازی میکردیم. در آخر هم روی ساقههای نیمهمرطوب و تلنبار شده شلتوکها پشتک میزدیم و غلت میخوردیم، میخندیدیم و ذوق میکردیم.
پس از حدود یک ساعت من و برادرم با یک پوشال کولر آبی به رودخانه رفتیم و مثل خیلی از مواقع حتی از صیادهایی که با تجهیزات کامل ماهی میگرفتند هم بیشتر ماهی میگرفتیم و آنها متعجب میشدند.
غروب هنگام من و برادرم دست در دست هم داشتیم به خانه برمیگشتیم، با خودمان فکر کردیم اگر به خانه مادربزرگمان برویم و شب آنجا بخوابیم و فردا به خانه برویم مادرمان تنبیهمان نخواهد کرد.
به خانه مادربزرگمان رفتیم. فردا صبح من سرخوش و با خیالی آسوده سمت خانهمان رفتم. مادرم داشت حیاط را میشست و جارو میزد، اخم کرده به من گفت:«فکر کردی میری خونه مامان بزرگ، دیگه کاریت ندارم؟ خب الان همونجا وایسا کارت دارم.»
آن لحظه شگفتزده شدم، خندههایمان پریدند و تا توانستم پا به فرار گذاشتم. وقتی به خانه مادربزرگم رسیدم وضعیت را برای برادرم توضیح دادم و گفتم:« داداش! الان به نظرت چکار کنیم؟»
آنگاه من یک دست مادربزرگم را گرفتم و برادرم یک دستش را و همراهاو به خانهمان رفتیم و مادربزرگم چند ساعتی خانهمان ماند. آن روز مادرم تنبیهمان نکرد و من و برادرم از این اتفاق سرخوش بودیم. دفعه بعد که باز هم شیطنت کردیم مادرمان چندبرابر تنبیهمان کرد و گفت:« اینم به جای دفعه قبل که تنبیهتون نکردم.»
✍ #مصطفی_باقرزاده
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده موج 🌊
🤯#جهیزیه میلیاردی و مجلل #نازنین عزیز 😍
از #کرمانشاه رو همین الان میتونید در کانال زیر ببینید👇
https://eitaa.com/joinchat/3746037781Cdd1f2cbf97
❤چه چیدمانی لاکچری و کلاسیک خاصی داره 🤌😯😯🤌
https://eitaa.com/joinchat/3746037781Cdd1f2cbf97
🙊فقط فیلم تعجب خانواه داماد🤪👆
👀چشمای همه دراومده😳😁👌