eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
24.2هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
18هزار ویدیو
36 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
عجیب و پر ابهام🥶
داستان کوتاه " بدشانسی " بقلم: شاهین بهرامی 💎《 اه، حرکت کن دیگه، راه برو دیگه جنازه!》 اینها را شای
داستان کوتاه " بدشانسی " قسمت دوم و پایانی 💎دستگاه شروع به پخش فیلم می‌کند و شایان با ناباوری تمام، تصویر خود را در فیلم می بیند که صبح همان روز سوار بر اتوموبیل از خانه راه می‌افتد. درست همان مسیر و همان وقایع، اما چیزی که عجیب است، گیر افتادنش را در پشت اتوموبیل آن پیرمرد مشاهده نمی کند و با سرعت در حال حرکت است که ناگهان در سر چهارراه با کامیونی که از سمت چپ می‌‌آید به شدت برخورد می‌کند! همه چیز برای او مثل خواب و خیال می‌ماند و چند بار محکم به صورت خود سیلی می‌زند تا اگر خواب است بیدار شود ولی انگار که بیدار است. در ادامه‌ی ماجرا، فیلم انگار که به عقب برگشته باشد دوباره از اول آغاز می‌شود و این بار شایان در کمال تعجب می‌بیند که فیلم درست طبق روال واقعیت پیش می‌رود و همان پیرمرد با اتوموبیلش وقفه‌ای در رانندگی او ایجاد می‌کند و سرانجام پس از دقایقی شایان سبقت گرفته و به سلامت از چهارراه عبور و به محل کارش می‌رسد. در ادامه‌‌ی فیلم این بار دیگر خبری از تماس مادر نیست و او طبق برنامه‌ریزی قبلی خود با اتوموبیل به سمت بالا می‌راند که در اولین توقف هنگامی که قصد دارد بسته‌ی لوازم یدکی را تحویل مغازه بدهد و همانطور که مشغولِ صحبت با موبایل است، دختر جوانی از پشت سر گوشی را از دست او می قاپد و به سرعت سوار بر ترک موتور سیکلتی فرار می‌کند. شایان از شدت ترس و تعجب، گلویش خشک می‌شود و به هر زحمتی هست خودش را به آشپزخانه می‌رساند و جرعه‌ای آب می‌نوشد. فیلم همچنان در حال پخش است و باز فیلم کمی به عقب برمی‌گردد و از جایی مجدد پخش می‌شود که این بار کاملا طبق واقعیت اتفاق افتاده پیش می‌رود و مادرش تلفن کرده و او از مسیر پایین رفته و خرید دارو و بعد هم که مشغول کار می‌شود و هیچ حادثه‌ای برایش رُخ نمی‌دهد. فیلم ادامه پیدا می کند و به جایی می‌رسد که شایان زیر سرُم است که ناگهان خانم پرستار به میز کنار تخت او نزدیک شده و نسخه‌ی او را بر‌میدارد و به اتاق خودش می‌رود و مشغول نوشتن در پشت نسخه‌ می‌شود و پس از لحظاتی دوباره به آرامی آن را به سرجایش برمی‌گرداند. چیزی که او وقتی زیر سرُم بود اصلا متوجه‌ی آن نشد. فیلم روی تصویر پرستار ثابت می‌ماند، شایان با دقت به چهره‌ی پرستار نگاه می‌کند، انگار که او را قبلا جایی دیده باشد، تصویر می‌رود ولی هر چه فکر می‌کند چیزی به خاطرش نمی‌رسد. سپس با کمی ترس ولی البته خیلی کنجکاوانه به سراغ نسخه می‌رود و شروع به خواندن می‌کند... سلام ببخشید که بدون اجازه دارم پشت نسخه‌ ی شما این نامه رو می‌نویسم من پرستاری هستم که سرُم شما رو امروز براتون وصل کردم. شاید باورتون نشه، ولی من سوزان هستم سوزان ثابتی، میدونم که با اون حال خرابتون منو تو درمانگاه نشناختید، البته گمونم اگه حالتون هم خوب بود باز خیلی بعید بود منو بشناسید. خیلی ساله که گذشته، قد یه عمر، منم اولش شما رو اصلا نشناختم. فقط وقتی اسمتون رو شنیدم کمی کنجکاو شدم و بعد که اسم فامیلی‌تون رو دیدم، دیگه مطمئن شدم خودتون هستید. ولی چقدر عوض شدید، البته منم خیلی تغییر کردم. هیچوقت اون زمان رو که مجبور شدم علی رغم قول و قرار ازدواج‌مون با تهدید و اصرار پدرم به آمریکا بریم و شما رو تنها بذارم رو فراموش نمی‌کنم. این کابوس هر شب برای من تازه‌ست و هیچوقت نتونستم خوشبخت باشم. دو سال پیش و بعد از فوت پدرم به ایران برگشتم. حالا هم اصلا نمیدونم شما در چه وضعیتی هستید، و حال و روز‌ تون چطوره، از طرفی هم نمی تونستم این نامه رو براتون ننویسم و امیدوارم اوضاع شما از من خیلی بهتر باشه. منو همیشه میتونید اینجا پیدا کنید..‌. شایان مات و مبهوت به همه ی جریان های این روز عجیب فکر می‌کند، سپس باز چند بار صورتش را با آب خنک می‌شورد. نه، انگار واقعا بیدار است و خواب نیست. صبح فردا شایان با این که حالش کاملا خوب است به سمت درمانگاه می‌رود... پایان 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎تنهایی را هر کس به شکلی می بیند من اما او را، پیرمرد سرزنده و خیلی شیکی می بینم که با کت و شلوار سفید و کراوات قرمز روی صندلی چوبی متحرک نشسته و در حالی که جلو و عقب می رود، با لذت مشغول پیپ کشیدن است !! او همه جای خانه می چرخد و تاب می خورد گاهی که هر دو حوصله داشته باشیم می نشینیم و با هم تخته نرد می زنیم. ولی از آنجایی که او خیلی تنبل است، تاس های او را هم من می ریزم و مهره هایش را هم من جا به جا می کنم ! البته بگذریم از این که من گاهی شیطنتم گل می کند و هر موقع ببینم که او حواسش نیست، جفت شیش او را پنج و سه بازی می کنم ! البته با این همه، خیلی وقتها به او می بازم! او خیلی هم حسود است، مثلا من وقتی با خانمی تلفنی حرف میزنم و یا چت می کنم، مدام به من چشم غره می رود. با اتوموبیل بیرون که می رویم، روی صندلی کناری من می نشیند و ضبط صوت را روشن می کند و اکثرا آهنگ های غمگین گوش می کند مثل، بردی از یادم، دادی بر بادم با صدای خانم دلکش. گاهی آخر شب ها هم می نشینیم و با هم گپ می زنیم، در میان صحبت هایش، همیشه یک حرفش در گوشم طنین انداز است. -با من بودن، بهتر از با هر کس بودنه.... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎داستان کوتاه " اول شدن " . پدر با دیدن کارنامه پسرش با خشم گفت 《 خاکِ عالم تو سرت، بازم شاگرد اول نشدی؟》 پسرک با بغض فروخورده‌ای پاسخ داد 《 ولی بابا من شاگرد سوم شدم 》 پدر در حالی که دست‌هایش را به کمر زده بود با قاطعیت گفت《 اول، فقط اول شدن مهمه، اینو همیشه یادت باشه.》 چندی بعد پسرک در مسابقه‌ی دو در مدرسه شرکت کرد و دوم شد. پدرش باز به او طعنه زد و جمله‌ی همیشگی و معروف خود را تکرار کرد《 اول، فقط اول شدن مهمه 》 □ □ □ □ □ سالها گذشت و پسرک بزرگ و بزرگتر شد. اما هیچگاه اول نشد. سرزنش‌های مکرر پدر و سرکوفت‌هایش او را از درس و مدرسه فراری داد تا این که او با دیگر دوستان شکست خورده و سرزنش شده‌اش، باند سرقتی تشکیل دادند و در یکی از سرقتها از بانک، متصدی گیشه در یک لحظه از غفلت دزدان استفاده کرد و زنگ خطر را فشرد. پسرک که شاهد این صحنه بود فرصت را از دست نداد و با اسلحه قلب او را نشانه گرفت و شلیک کرد. چند روز بعد پسرک قصه ی ما که حالا بزرگ شده بود با همدستانش در دادگاه مقابل قاضی نشسته بودند. پسرک اما خوشحال و راضی از روی صندلی به پدرش که در میان جمعیت نشسته بود لبخند میزد! آخر او این بار متهم ردیف اول بود. نویسنده 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستانِ " به خاطر کبری " این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی 3053 به تاریخ چهارشنبه 16 مرداد 1381 به چاپ رسیده. ( قسمت اول ) . این قضیه که میخوام براتون تعریف کنم، برمیگرده به حدود سه سال پیش. اما از اونجایی که این جریان برای من خیلی با اهمیت بوده و سرنوشت آینده ی منو رقم زده، هنوز با جزئیاتش خوب به خاطرم مونده. راستش رو بخواید همه‌ی چی با یه خالی بندی شروع شد. یک روز بهاری و .... طرفهای عصر بود که با بچه محل‌ها واستاده بودیم سرگذر و از هر دری صحبت میکردیم. نمیدونم چی شد که صحبت از کبری دخترِ حاج منصور صراف به میون اومد. همه متفق‌القول از خوبی و کمالات اون تعریف میکردن که یهو از دهن من پرید: - پس خبر ندارید الانه چند وقتیه که کبری خانم توجه خاصی به بنده داره و هر وقت منو می بینه گُل از گُلش وا میشه و کلی احوال منو و ننه مو می پرسه، به گمونم بدجوری خاطره‌خواه حاجیتون شده! بچه ها با ناباوری به حرفهای من گوش می کردن و هر کدوم در رد این ادعای من حرفی میزدن و منم جواب میدادم که.... ناغافل سرو‌کله‌ی کبری از در خونشون پیدا شد. اونم با یه زنبیل قرمز بزرگ تو دستش که انگاری داشت می رفت خرید. بچه ها که فرصت خوبی واسه مچ گیری پیدا کرده بودن، معطل نکردن و گفتن: - آق آبرام، اگه راست میگی و ریگی به کفشت نیست، الانه که کبری اومد رد شه بره برو باهاش اختلاط کن. من که تو وضع خیلی بدی گیر کرده بودم پی بهونه ای میگشتم تا از زیر این کار در برم، یهو فکری به ذهنم رسید و گفتم: - آخه شوما که خبر ندارید، بهش گفتم جلو اهل محل آشنایی نده، خوبیت نداره. هنوز حرفم درست و حسابی تموم نشده بود که فری یه کتی اومد جلو و گفت : - خب کاری نداره، الانه منو بچه ها جلدی میریم رو بالکن خونه ی مملی که همین بالا سرمونه و از اونجا این پایین رو می پاییم. تو دلم گفتم - خدایا عجب غلطی کردما، حالا چکار کنم؟ چاره‌ای نبود، نباید کم میاوردم، و گرنه بچه ها دستی برام میگرفتن که بیا و ببین. کبری کم کم داشت نزدیک میشد، خیلی سریع سر و وضعمو مرتب کردم و دل به دریا زدم و رفتم جلو گفتم: - سلام کبری خانم.... ( پایان قسمت اول ) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستانِ " به خاطر کبری " این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی 3053 به تاریخ چهارشنبه 16 مرداد
داستانِ " " ( قسمت دوم ) . اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت: - سلام و زهرمار! پشت بندشم یه چشم غره رفت که از ترس بند دلم پاره شد. صدای خنده و متلک های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم و بعدشم یه پارچ آب یخ بود که رو سرم خالی شد. نمیدونم به خاطر جریحه دار شدن غرورم بود یا سنگینی و وقار کبری که همون لحظه به سرم زد که هر جوری هست باهاش عروسی کنم! همون روز رفتم خونه و بست نشستم و به ننه ام گفتم: - باید واسم بری خواستگاری کبری ننه ام چشماشو گرد کرد و پرسید: - کبری؟ کدوم کبری؟ با کمی خجالت گفتم: - کبری دخترِ حاج منصور. ننه‌ام تا این رو شنید، پقی زیر خنده و گفت: - ابرام حالت خوبه یا تازگیا یه چیزی خورده تو ملاجت که داری هذیون میگی؟ آخه مادر، مگه حاج منصور عقلش کمه که دختر عین دسته گلشو بده به یه لاقبایی مثل تو که از زور بی پولی شپش تو جیبات جفتک چارگوش میزنه؟ اینو که از دهن ننه‌ام شنیدم، رو ترش کردم و گفتم: - همه چی که پول نیست ننه، درسته که این شاخ شمشادت یه کارگر ساده ی روزمزده و پول مولی تو بساطش نیست. اما تا دلت بخواد معرفت و لوطی گری حالیمه و کرور کرور صفا و وفا و منبت تو این دله لاکرداره... ننه‌ام دستاشو زد به کمرش و سری تکون داد و گفت: - اولا منبت نیست و محبته دوما اون حاج منصوری که من میشناسم دختر به کمتر از تاجر و بازاری جماعت نمیده. سوما تو هم اون صفا و وفا و منبت! رو بذار در کوزه آبشو بخور. من که دیدم نمیشه با ننه یکی به دو کرد با لحن ملتمسانه‌ای گفتم: - حالا ننه شما یه بزرگی کن، یه مرتبه برو خواستگاری شاید..... ننه ام با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت: - بیخود شاخ تو جیبم نذار، من خر نمیشم. شایدم کاشتم درنیومد! حالا پاشو برو بذار باد بیاد...! من که دیدم این ننه ی من به هیچ صراطی مستقیم نیست و تو حاضر جوابی و تیز و بز بودن دست هر چی الکاپون رو از پشت بسته، سرمو انداختم پایین و از خونه زدم بیرون تا این که کله ام یه هوایی بخوره بلکه یه راه حلی پیدا کنم. همین طور که داشتم بی هدف خیابونا رو گز میکردم یهو با پرویز زگیل از رفقای قدیم روبه‌رو دراومدم. پرویز که عین ننه‌ام بچه ی تیزی بود، همین که رنگ و رخمو دید، زود فهمید که میزون نیستم. پرسید: - چی شده ابرام، چرا دمغی؟ منم سیر تا پیاز ماجرا رو واسش تعريف کردم. بعد پرویز لب و لوچه‌شو رو جمع کرد و گفت حالا مشکلت چیه؟ اینو که شنیدم سیمام داغ کرد و با عصبانیت گفتم: - مرد حسابی، مگه من قصه ی حسین کرد شبستری رو برات تعريف کردم؟ خب یه ساعته دارم از مشکلم برات حرف میزنم دیگه... پرویز نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من کرد و گفت: - منظورم اینه که از کجا باید شروع کنیم؟ منم گفتم آهان، حالا این شد حرف حساب. اول باید ننه‌ام رو راضی کنیم که بره خواستگاری، این قدم اوله بعدشم باید بفکر..... ( پایان قسمت دوم ) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستانِ " #به_خاطر_کبری " ( قسمت دوم ) . اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت: - سلام و
داستان ( قسمت سوم ) . - ترمز کن ابرام جون، یکی یکی اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد: - واسه مشکل اولیت یه راه حلی دارم که مو لادرزش نمیره. بیا بریم تا برات تعريف کنم... روز بعد که ننه‌ام رفت خونه همسایه روضه، پرویز رو خبر کردم تا نقشه‌اش رو عملی کنیم. قرار شد به سبک یه فیلم خارجی که پرویز تو سینما دیده بود، من مثلا با چاقو خودکشی کنم تا ننه‌ام تحت‌ تاثیر! قرار بگیره و از خر شیطون بیاد پایین و برام بره خواستگاری. خلاصه من به دستور پرویز طاق باز وسط اتاق خوابیدم. تو دلم خدا خدا می کردم ننه‌ام زیاد هول نکنه و همه چی به خیر و خوبی تموم بشه. پرویز با خونسردی و با دقت تمام با دوا گلی چند تا لکه مثلا خون روی پیرهن سفید من زد. بعد رفت یه چاقو از آشپزخونه آورد و نشست بالا سر من که با کمک هم چاقو رو هم قرمز کنیم که یه دفعه دست پرویز لرزید و شیشه ی دوای گُلی خالی شد رو من و از شانس بد تو همین هیر و بیری در اتاق باز شد و ننه‌ام اومد تو و تا چاقو رو دست پرویز دید، به خیال این که اون منو کاردی کرده نعره کشید و به طرف پرویز بیچاره حمله ور شد و قبل از این که من و پرویز بتونیم عکس العملی از خودمون نشون بدیم، با صندلی محکم کوبید تو فرق سر پرویز. تازه بعد از اون بود که من فرصت کردم، جریان رو برای ننه تعريف کنم. که البته دیگه دیر شده بود و پرویز روی زمین دراز به دراز افتاده بود و عین آفتابه از سرش خون می ریخت. خلاصه به هر فلاکتی که بود پرویز رو رسوندیم مریض خونه. شانس آوردیم که زیاد طوریش نشده بود و فقط سرش هفده تا بخیه خورد! و سه روز تو کما بود و بدتر از همه، به محض این که بهوش اومد و چشمش به ننه‌ام افتاد دوباره از هوش رفت. خلاصه هر طوری بود ننه رو راضی کردم که بره خونه تا پرویز بیچاره با خیال راحت بهوش بیاد. بعدا که حال پرويز کاملا خوب شد، اولین حرفی که به من زد این بود که: - پشت دستمو داغ میکنم که دیگه برای کسی خوبی نکنم. بعدم با خنده پرسید: - تو چه جوری زیر دست این ننه سالم بزرگ شدی؟ این جریان اگرچه برای پرویز شر بود ولی واسه من اسباب خیر شد و یه شب ننه با لحن مهربونی بهم گفت.... . ( پایان قسمت سوم ) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان #به_خاطر_کبری ( قسمت سوم ) . - ترمز کن ابرام جون، یکی یکی اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد: -
داستان ( قسمت چهارم ) . - ابرام جون ننه برات بمیره، اگه تو راست راستی این دختر رو میخوای، خب به خودم میگفتی تا مثل شیر برات برم خواستگاری، دیگه لازم نبود که این تیاترو دربیاری ننه و جوون مردمو به کشتن بدی. خلاصه آخر همون هفته شال و کلاه کردیم و همراه آبجی بزرگه که خودش سه تا بچه داره، رفتیم خواستگاری کبری. اما همونطور که فکرش رو می‌کردیم خیلی همچین مودبانه بیرونمون کردن! من به ننه گفتم: فعلا بیخیال بشیم تا من یه کار مناسب پیدا کنم. اما این دفعه ننه از خود من مصرتر بود که هر جوریه این وصلت سر بگیره. وقتی ننه چند بار دیگه رفت و نتیجه نگرفت، این دفعه چند تا از ریش سفید‌های محل رو واسطه کرد تا اونا پا پیش بذارن. به هر ترتیب نمیدونم دفعه چهاردهم بود یا پونزدهم! که حاج منصور که فکر کنم کلافه شده بود! برگشت گفت: اگه ابراهیم واقعا میخواد داماد من بشه حرفی نیست، ولی باید یه شغل پردرآمد و آبرومند داشته باشه. این حرفو که شنیدم از خوشحالی رفتم دستبوس حاج منصور و به خاطر این چراغ سبزی که نشون داده بود، کلی ازش تشکر کردم و ازش کمک خواستم و از اونجایی که حاج منصور آدم بامرامی بود قرار شد وردست خورش تو حجره کار کنم. منم که تمام آرزوم پیشرفت و ترقی بود، تمام هوش و حواسمو به کار دادم و از اونجایی که بقول حاج منصور جوهر و خمیره‌ی کارو داشتم، در کمتر از دو سال تونستم یه حجره ی کوچیک اجاره ای واسه خودم دست و پا کنم و مستقل بشم . حالا همه چی برای عروسی آماده بود. خوشحال برای بار نمیدونم چندم! رفتیم خواستگاری، که این دفعه خود عروس خانم آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت: - من قصد ازدواج ندارم. دنیا رو سرم خراب شد، حالا بیا و درستش کن، فکر همه چی رو میکردم الا این یکی. حالا که فکرشو میکنم، می بینم هر کس دیگه جای من بود، می‌رفت و پشت سرشم نگاه نمی‌کرد. اما من که جوونیمو و چند سال از عمرم رو روی این کار گذاشته بودم، نمی‌تونستم منصرف بشم. از طرفی هر کاری می‌کردم فکر و مهر کبری از دلم بیرون نمی‌رفت. کلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که باید یه جوری خودمو تو دل کبری جا کنم. به همین خاطر رفتم سراغ فری یه کتی و نقشه مو بهش گفتم. قرار شد فری تو یه فرصت مناسب سر راه کبری سبز بشه و ایجاد مزاحمت کنه و اونوقت من عین قهرمان‌های فیلم سر برسم و کبری رو نجات بدم‌! به فری قول دادم اگه این نقشه درست پیش بره و انجام بشه، یه شیرینی‌ خیلی خوب بهش بدم. روز موعد طبق برنامه فری پاپیچ کبری شد، که من دوان دوان سر رسیدم و توی یه جنگ زرگری شروع به کتک کاری با فری کردم. در همون حال که داشتم فری رو میزدم زیر چشمی نگاهی به کبری انداختم و دیدم که با تحسین و عاشقانه داره منو نگاه میکنه. از خوشحالی قند تو دلم آب شد و با حرارت بیشتری به فریِ بیچاره مشت و لگد حواله کردم که چشم تون روز بد نبینه یهو ..... . ( پایان قسمت چهارم ) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان #به_خاطر_کبری ( قسمت چهارم ) . - ابرام جون ننه برات بمیره، اگه تو راست راستی این دختر رو می
داستانِ ( قسمت پنجم و آخر ) . یهو یه جوونِ رستم صولتِ آسمون خراش نمیدونم از کجا جلوی ما سبز شد و به خیال این که من دارم به فری زور میگم، یقه‌ی منو گرفت و از جا بلندم کرد و‌عین هندونه کوبید وسط خیابون! من به هر مکافاتی بود از جا بلند شدم ولی بی مروت دوباره شروع به کتک زدن من کرد. من هر چی براش چشم و ابرو اومدم که داداش فیلمه، خودتو بکش کنار و بیخیال شو، یارو مطلب رو نگرفت و بدتر جری تر هم شد که عاکله واسه من قر‌ و قنبلیه میای؟ و انگاری که کیسه بوکس مجانی گیر آورده باشه تا میخوردم زد و ست آخرم با یه تیپا منو فرستاد لای هندونه‌های مغازه ی اصغر شاتوت. کبری هم با اخم و تخم یه خاک بر سرت حواله ی من کرد و راهشو کشید و رفت. سه هفته تموم افتادم گوشه‌ی خونه. دیگه کلا از صرافت زن گرفتن افتاده بودم که ننه‌ام گفت: - ابرام جان نبینم که ناامید شده باشی ننه. مرد اونه که تا ته خط بره. منم با ناراحتی جواب دادم: - ته خط همین‌جاست ننه. مگه ندیدی به چه روزی دراومدم؟ دستم که شکست، ابروم که شکافت، تمام تنم که له و لورده شد. دیگه همین مونده که خودمو راستی راستی بکشم. ننه قیافه ی حق به جانبی گرفت و قاطعانه گفت: - خب اگه لازمه این کار رو بکن. ولی جا نزن. برای یه مرد خوب نیست که تا تقی به توقی خورد عقب نشینی کنه و عین خاله زنکها خونه نشین بشه. پاشو دستتو بگیر به زانوت و یا علی بگو و بلند شو. تو دلم گفتم عجب روحیه ای داره این ننه ی ما. بعدِ این همه مصیبت که سر منه بخت برگشته اومده تازه میگه تقی به توقی!! ولی از طرفی بیراهم نمیگه. مگه من چیم از فرهاد و مجنون کمتره که برای رسیدن به معشوق هر کاری میکردن؟ دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. این جونِ بی‌قابلیت رو میذارم وسط توکل به خدا. ته خیابون ما یه ساختمونِ مخروبه ی متروکه بود که هیچ بنی بشری جرات نمی‌کرد زیر سقف نیمه خراب اون وایسته. خصوصا در هوای طوفانی که هر لحظه بیم اون میرفت که سقف رو سر آدم آوار بشه‌. یه روز عصر که محله خلوت و هوا به شدت خراب و طوفانی بود، آبجی کوچیکمو فرستادم عقب کبری و خودم رفتم زیر سقف! به آبجیم یاد داده بودم که چی بگه تا کبری به دیدنم بیاد. هرازگاهی کاه‌گل یا پاره آجری از سقف یه اطراف من سقوط آزاد میکرد! بعد از دقایقی سرو‌کله‌ی کبری پیدا شد و تا منو تو اون وضعیت دید دستپاچه شد. به گمونم نمی‌خواست که خونم بیفته گردنش! لابد از عذاب وجدانش می‌ترسید. به هر حال هر کاری کرد و هر کلکی زد که من بیام بیرون، قبول نکردم و گفتم: - فقط در صورتی میام بیرون که قبول کنی با من ازدواج کنی. کمی بعد هوا خرابتر شد‌ و خطر ریختن سقف بیشتر که یهو کبری یه چوبدستی لز رو زمین برداشت تا با اون مثلا منو از اونجا بیرون کنه! ولی همونطور که داشت به سمت من حمله میکرد، ناغافل یه تیکه آجر از سقف جدا شد و صاف خورد تو فرق سرش! و بنده خدا کبری همونجا بیهوش افتاد رو زمین. من که از فرط شوکه شدن و شدت ترس لکنت زبون گرفته بودم، به هر مکافاتی بود با کمک ننه، کبری رو رسوندیم مریض خونه.... □ □ □ □ □ . الان که دارم این قصه رو براتون می‌نویسم کبری کنار دستم نشسته و داره برای پسرمون لالایی میگه. ولی پیش خودمون باشه، من هنوزم که هنوزه نفهمیدم کبری به خاطر سماجت و شهامت من بود که قبول کرد باهام ازدواج کنه یا به خاطر اون سنگی که خورد تو ملاجش؟ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎‍ " تدی" . زن سوار اتوموبیل شد و در را بست و پس از چند لحظه سکوت به سمت راست چرخید و گفت... میدونی چیتو خیلی دوست دارم؟ بذار خودم بگم این که همیشه میخندی این که همیشه مهربونی بارون بیاد، هوا سرد و گرم باشه بازم جیکت در نمیاد و غر نمیزنی و همیشه خوشحالی و میخندی خدا میدونه تا الان باعث لبخند چند نفر شدی خدا میدونه که چند نفر با دیدن خودت و خنده هات حس خوبی بهشون دست داده مخصوصا بچه ها که میدونم عاشقت هستن و مطمئنم دل بچه ها رو خیلی شاد کردی حتم دارم، خیلی از بچه ها حتی وقتی که ناراحتن و غر میزنن و گریه میکنن، با دیدن تو و اون لبخند معرکه ات همه ی غم و غصه هاشون رو فراموش میکنن و محو تماشای تو میشن و آخ که چی از این بهتر؟ باور کن کار خیر و ثوابی که تو کردی‌، خیلی از اونایی که ادعاشون میشه نکردن واسه همه خوبی هات واسه همه مهربونی هات ازت ممنونم زن دستش را به سمت عروسک خرسی می برد و او را در آغوش میگیرد و نوازش میکند و می گوید... تدی عزیزم، حالام که قشنگ شستمت و حسابی تمیز شدی دیگه باید بری جای سازمانیت، پشت شیشه ای عقب و به خندون و دلگرم کردن مردم، خصوصا بچه ها ادامه بدی. آفرین دوست خوبم، خیلی دوستت دارم و به وجودت افتخار میکنم... : 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
" دسته کلید" 💎- شما مشکل گوارشی دارید، باید دقت کنید که خصوصا موقع غذا خوردن علاوه بر آرام جویدن، آرامش داشته باشید و با کسی صحبت و خصوصا بحث نکنید... این ها را پزشک می‌‌گوید و مردِ میانسال نسخه را می‌گیرد و به راه می‌افتد. به داروخانه نرسیده، دخترکی جلویش می‌پیچد... -آقا آقا، تو رو خدا از این تِل و گُل سرا بخرید واسه دخترتون.... مرد با اسکناسی، تل و گُل سری را می‌خرد و بعد از گرفتن داروهایش از داروخانه به بوتیکی رفته و شلواری را انتخاب می‌‌کند... - مبارک تون باشه، کاملا اندازه تونه، مهم فاق و دور کمر شلوارئه، اون بلندیِ پاچه اش رو اگه خیاطمون بود همینجا براتون اندازه می‌کردم، ولی حیف نیست، منزل که تشریف بردید می تونید بدید همسرتون اندازه‌اش کنه، اصلا کار خاصی نداره... مرد از مغازه خارج می شود و به جلوی درب ساختمان می رسد... دسته کلیدش را درمی‌آورد و با کلید کوچکتر درب را باز می کند، حالا به جلوی درب آپارتمان می‌رسد، با کلید پهنی قفل کتابی حفاظ را باز می کند، و با کلیدی قفل دیگر، حالا با کلید بلندتر درب آپارتمان را باز می کند، چراغ را روشن می کند و وارد آشپزخانه می شود، غذایی مانده را گرم می کند و همانطور که مشغول خوردن است به حرفهای پزشک، دخترک دست فروش و فروشنده ی بوتیک فکر می کند و همزمان به دسته کلید بزرگ و حجیمش خیره می‌ماند... ✍ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " بستنی" نوشته‌ی : شاهین بهرامی 💎 کمی از ظهر گذشته بود که پسر جوانی همراه با دو دختر نوجوان وارد محوطه‌ی بستنی فروشی شدند. هر سه لباس‌‌های عجیبی که جلب توجه می‌کرد پوشیده بودن، شلوار پسر که چیزی نمانده بود از پایش بیفتد و دختران هم با آرایشی غلیظ و کلاه لبه دار و بلوز و مانتویی تنگ و شلوار زاپ دار، پشت پسرک لِخ لِخ کنان راه می‌‌رفتند. بعد از سفارش بستنی به سمت میزی سه نفره که سایبان داشت و زیر درختی بزرگ قرار گرفته بود می‌روند. اما پشت میز و روی یکی از صندلی‌ها پیرمردی نشسته که کلاه آفتاب گیرش را تا روی ابروهایش پایین کشیده و سخت مشغول مطالعه روزنامه است. پسر در حالی که سیگار می‌کشد به بالای سر پیرمرد می‌رسد و بی مقدمه می‌گوید: -هووی عمو پاشو برو اون رو ما سه تا اینجا بشینیم! پیرمرد بدون آن که کوچکترین حرکتی بکند و انگار اصلا چیزی نشنیده، ساکت بر جای خود باقی می‌ماند. پسر اما کمی جاخورده و جلوی دخترها احساس خجالت می‌کند به همین خاطر این بار با عصبانیت و در حالی که شانه های پیرمرد را تکان می‌دهد می‌گوید: اوهوی عمو با تواما با دیوار که حرف نمیزنم، اینجا جای همیشگی ماست، پاشو برو اونور بشین. پیرمرد این بار کمی لبه‌ی کلاهش را بالا می‌دهد و از پشت عینک طبی‌اش نگاه ملتمسانه‌ای به پسرک می‌کند و می‌گوید: نمیشه همینجا بشینم؟ من پام درد میکنه نمی تونم... پسر سیگارش را به زیرپایش می‌اندازد و به میان حرف پیرمرد می‌دود و می‌گوید: نه نمیشه، پاشو یالا... و بعد یقه‌ای پیرمرد را می‌گیرد تا او را کشان کشان از جا بلند کند. درست در همان لحظه پیرمرد که قد بلندی نیز دارد از جا بر‌می‌خیزد و با دست چپش ضربه‌ی مشت سنگینی به صورت پسر می‌زند به طوری که او با همان یک ضربه کف خیابان پهن می‌شود و خون از لب و بینی‌اش جاری می‌شود. دخترها که از عکس العمل سریع و برق‌آسای پیرمرد شوکه شده بودن جیغ بلندی می‌کشند و چند قدم به عقب می‌روند. پیرمرد که حالا کاملا قد راست کرده درست بالای سر پسر می‌ایستد و می‌گوید: این مشت رو واسه این نزدم که بلد نیستی به بزرگترت احترام بذاری واسه اینم نزدم که منو داشتی میکشیدی و هول میدادی به خاطر اینم نزدم که داشتی بغل دست من سیگار می‌کشیدی فقط واسه این زدم که درخواستت رو مودبانه و مثل آدم نگفتی باید این مشت رو میخوردی تا حساب کار دستت بیاد که چطوری باید با مردم حرف بزنی. مردم غلام زر خرید تو نیستن گُل پسر. یه زنجیر انداختی دور گردنتو چند تا خال کوبی کردی فکر کردی رستم دستانی؟ بقول خودت اوهوی، میدونی من کی‌ام؟ بچه جون من سن تو بودم تو بوکس قهرمان آسیا شدم. اگه تو دو تا دختر رنگ کرده دنبال خودت راه انداختی هوا برت نداره ، من ده تا خانم درست و حسابی عاشقم بودن و تازه خانم جمیله سر هر میزی بودم برام می‌رقصید. در این لحظه پيرمرد با چهره‌ای عبوس و جدی نگاه نافذی به دختران می‌اندازد و می‌گوید: - جمعش کنید این شازده رو از کف خیابون، آفتاب واسه پوستش ضرر داره یکی از دختران به سمت پسر که از درد به خود می‌پیچد می‌رود و بازوی او را می‌گیرد و سعی می‌کند او را بلند کند ولی پسر بی‌حال نای تکان خوردن ندارد و دختر پس از کمی تلاش دست او را ول می‌کند و به دوستش می‌گوید: بیا بریم شیوا، این تن لش بی بخار رو ولش. بریم پیش سهیل اینا، اونا پارک چهاربانده هستن بریم اونجا دخترها می روند و پيرمرد هم در حالی که روزنامه اش را تا می‌کند، آنرا زیر بغلش می‌زند و از سمت مخالف راه می‌افتد. پسر اما همچنان از درد به خود می‌پیچد. پایان 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان " بالاتر از آسمان " بقلم: شاهین بهرامی 💎 ساعت از ده شب هم گذشته بود که پدرام و کاوه در کتابفروشی پدرام، مشغول چای نوشیدن و صحبت کردن بودند. در همین حین در باز شد و دختری جوان، با کمی دستپاچگی و ناراحتی وارد شد. پدرام و کاوه هر دو به سمت دختر برگشتند و پدرام پرسید: - سلام، بفرمایید، چیزی میخواستین؟ دختر مردد پاسخ داد: سلام، راستش من ماشینم همین جلو در مغازه‌ی شما پنچر شده و منم که نمی تونم لاستیک رو عوض کنم و کسی هم پیدا نکردم این کار رو بکنه. میخواستم خواهش کنم اگه امکانش هست بهم کمک کنید. پدرام و کاوه نگاهی بهم انداختند و بعد کاوه گفت: - بله، چرا که نه، الان لاستیک رو براتون عوض میکنیم. دقایقی بعد پدرام و کاوه لاستیک پنچر را تعویض کردن و دختر در حالی که بسیار از آنها تشکر میکرد پشت ماشینش نشست و رفت‌. فردا عصر دختر جوان با دسته‌ی گل و یک جعبه کادو، وارد کتابفروشی پدرام شد و به او که در حال صحبت و توضیح به یک مشتری بود با سر سلام کرد و گفت: - سلام، من مارشیا هستم، همون که دیشب بابت پنجری ماشینم بهتون زحمت دادم. راستش دیشب شما و دوستتون خیلی به من لطف کردید و منم وظیفه‌ی خودم دونستم یه هدیه ناقابل برای این لطف شما بگیرم و تقدیمتون کنم‌. پدرام خیلی از قدرشناسی مارشیا خوشحال شد و دسته گل و کادو را گرفت و از مارشیا تشکر کرد. مارشیا در ادامه همانطور که چشم می چرخاند و مغازه را تماشا می کرد گفت: - چه کتابفروشی زیبایی دارید، من خودم به کتاب خیلی علاقه دارم، حتما یک روز سر فرصت میام و چند تا کتاب انتخاب می‌کنم. پدرام با خوشرویی پاسخ داد: - خواهش میکنم، باعث افتخار ماست، مغازه متعلق به خودتونه، حتما تشریف بیارید. چند ساعت بعد طبق معمول هر شب کاوه به مغازه‌ی پدرام آمد تا با هم چایی بخورند و گپی بزنند و تخته نرد بازی کنند. پدرام جریان آمدن مارشیا را برای او تعریف کرد، کاوه هم انگار موضوع برایش جالب شده باشد گفت: - عجب، خوبه هنوز آدمای قدرشناس تو دنیا هستن، میدونی پدرام، به نظرم وجودِ همچین آدمای خوبی باعث میشه که آدم به زندگی امیدوار بشه. پدرام سری به علامت تایید تکان داد و گفت: - آره کاملا باهات موافقم. از همون برخورد اولش میشد فهمید چقدر با شخصیت و فهمیده هست. در همین حین موبایل کاوه زنگ خورد و او بعد از صحبت کوتاهی به پدرام گفت: - مامان بود، میگه امشب زودتر بیا خونه، خواهرم اینا ظاهرا از شهرستان اومدن، من برم فعلا. بعد از رفتن کاوه، پدرام هم از جا برخاست تا مغازه را تعطیل کند و به خانه برود که ناگهان متوجه بسته‌ی کوچکی درست زیر همان صندلی کاوه شد. پدرام با تردید و تعجب بسته را برداشت و با نرمی و احتیاط آنرا باز کرد، ماده ی قهوه ای رنگی را میدید که بوی خاصی میداد. پدرام بسیار متعجب شد و سعی می‌کرد ذهنش به سمت چیزهای منفی نرود، آن هم در مورد بهترین دوستش کاوه که حتی سیگار هم نمی‌کشید. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " بستنی" نوشته‌ی : شاهین بهرامی 💎 کمی از ظهر گذشته بود که پسر جوانی همراه با دو دختر نوجوان وارد محوطه‌ی بستنی فروشی شدند. هر سه لباس‌‌های عجیبی که جلب توجه می‌کرد پوشیده بودن، شلوار پسر که چیزی نمانده بود از پایش بیفتد و دختران هم با آرایشی غلیظ و کلاه لبه دار و بلوز و مانتویی تنگ و شلوار زاپ دار، پشت پسرک لِخ لِخ کنان راه می‌‌رفتند. بعد از سفارش بستنی به سمت میزی سه نفره که سایبان داشت و زیر درختی بزرگ قرار گرفته بود می‌روند. اما پشت میز و روی یکی از صندلی‌ها پیرمردی نشسته که کلاه آفتاب گیرش را تا روی ابروهایش پایین کشیده و سخت مشغول مطالعه روزنامه است. پسر در حالی که سیگار می‌کشد به بالای سر پیرمرد می‌رسد و بی مقدمه می‌گوید: -هووی عمو پاشو برو اون رو ما سه تا اینجا بشینیم! پیرمرد بدون آن که کوچکترین حرکتی بکند و انگار اصلا چیزی نشنیده، ساکت بر جای خود باقی می‌ماند. پسر اما کمی جاخورده و جلوی دخترها احساس خجالت می‌کند به همین خاطر این بار با عصبانیت و در حالی که شانه های پیرمرد را تکان می‌دهد می‌گوید: اوهوی عمو با تواما با دیوار که حرف نمیزنم، اینجا جای همیشگی ماست، پاشو برو اونور بشین. پیرمرد این بار کمی لبه‌ی کلاهش را بالا می‌دهد و از پشت عینک طبی‌اش نگاه ملتمسانه‌ای به پسرک می‌کند و می‌گوید: نمیشه همینجا بشینم؟ من پام درد میکنه نمی تونم... پسر سیگارش را به زیرپایش می‌اندازد و به میان حرف پیرمرد می‌دود و می‌گوید: نه نمیشه، پاشو یالا... و بعد یقه‌ای پیرمرد را می‌گیرد تا او را کشان کشان از جا بلند کند. درست در همان لحظه پیرمرد که قد بلندی نیز دارد از جا بر‌می‌خیزد و با دست چپش ضربه‌ی مشت سنگینی به صورت پسر می‌زند به طوری که او با همان یک ضربه کف خیابان پهن می‌شود و خون از لب و بینی‌اش جاری می‌شود. دخترها که از عکس العمل سریع و برق‌آسای پیرمرد شوکه شده بودن جیغ بلندی می‌کشند و چند قدم به عقب می‌روند. پیرمرد که حالا کاملا قد راست کرده درست بالای سر پسر می‌ایستد و می‌گوید: این مشت رو واسه این نزدم که بلد نیستی به بزرگترت احترام بذاری واسه اینم نزدم که منو داشتی میکشیدی و هول میدادی به خاطر اینم نزدم که داشتی بغل دست من سیگار می‌کشیدی فقط واسه این زدم که درخواستت رو مودبانه و مثل آدم نگفتی باید این مشت رو میخوردی تا حساب کار دستت بیاد که چطوری باید با مردم حرف بزنی. مردم غلام زر خرید تو نیستن گُل پسر. یه زنجیر انداختی دور گردنتو چند تا خال کوبی کردی فکر کردی رستم دستانی؟ بقول خودت اوهوی، میدونی من کی‌ام؟ بچه جون من سن تو بودم تو بوکس قهرمان آسیا شدم. اگه تو دو تا دختر رنگ کرده دنبال خودت راه انداختی هوا برت نداره ، من ده تا خانم درست و حسابی عاشقم بودن و تازه خانم جمیله سر هر میزی بودم برام می‌رقصید. در این لحظه پيرمرد با چهره‌ای عبوس و جدی نگاه نافذی به دختران می‌اندازد و می‌گوید: - جمعش کنید این شازده رو از کف خیابون، آفتاب واسه پوستش ضرر داره یکی از دختران به سمت پسر که از درد به خود می‌پیچد می‌رود و بازوی او را می‌گیرد و سعی می‌کند او را بلند کند ولی پسر بی‌حال نای تکان خوردن ندارد و دختر پس از کمی تلاش دست او را ول می‌کند و به دوستش می‌گوید: بیا بریم شیوا، این تن لش بی بخار رو ولش. بریم پیش سهیل اینا، اونا پارک چهاربانده هستن بریم اونجا دخترها می روند و پيرمرد هم در حالی که روزنامه اش را تا می‌کند، آنرا زیر بغلش می‌زند و از سمت مخالف راه می‌افتد. پسر اما همچنان از درد به خود می‌پیچد. پایان 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " تست بازیگری " نوشته‌ی: شاهین بهرامی 💎سعید با حسرت به عکس‌های فیلمِ در حال اکرانِ سینما زُل زده بود. چقدر دلش می‌خواست جای یکی از هنرپیشه‌ها باشد، اما او حتی پول بلیت سینما را هم برای تماشای فیلم نداشت! دو روزی می‌شد که بجز کمی نان خشک و آب چیزی نخورده بود و احساس می‌کرد سوی چشمانش کم شده. با همان چشمان بی‌رمق کمی آن طرفتر یک آگهی تست بازیگری را بر روی دیوار دید. با وجود همه‌ی خستگی و گرسنگی خوشحال شد و سریع آدرس محل دفتر سینمایی را به خاطر سپرد و پیاده راه افتاد. دوسال پیش وقتی پدرش مُرد از روستا بیرون زد و به تهران آمد به امید یافتن کار خوب و از همه مهمتر واقعیت بخشیدن به رویای بازیگر شدنش. اما حتی نتوانست کار خوب و دائمی پیدا کند و شاید در این دو سال ده کار عوض کرد، از پادویی تا نگهبانی از ظرفشویی تا ماشین شویی، حالا هم دو هفته‌ای می‌شد که بیکار شده بود. پولش هم ته کشیده بود و حتی قادر به خرید یک وعده غذای گرم هم نبود. اما عشقِ به سینما و هنرپیشه شدن چنان در او قوی بود که با همان حال نزار و گرسنه با قدم‌هایی محکم و استوار به سمت دفتر سینمایی می‌رفت. بعد از حدود یکساعت پیاده‌روی به مقصد رسید پله‌ها را بالا رفت و وارد دفتر شد نگاهی به کل اتاق انداخت و دید حدودأ پانزده نفر که اکثرا مثل خودش جوان بودن، برای تست آنجا حضور داشتن فضای اتاق کوچک بود و جایی برای نشستن وجود نداشت. او بعد از آنکه اسمش را به منشی گفت و نوبتش ثبت شد به گوشه‌ای رفت و منتظر ایستاد. دیوار‌های سالن پُر بود از پوسترهای بزرگ ستارگان سینما. از همفری بوگارت و مارلون براندو و آل پاچینو و رابرت دنیرو بگیر تا مریل استریپ و هیلاری سوانک و نیکول کیدمن و ویوین لی. سعید محو تماشای پوسترها بود و اصلا گذشت زمان را حس نمی‌کرد تا این که اسمش را صدا زدن و او با یک دنیا امید وارد اتاق تست شد. سلامِ کوتاهی کرد و منتظر ماند. کارگردان که مردِ میانسال و فربه‌ای بود و عینکی با فریم و شیشه‌ی گرد به چشمانش زده بود و موهای فرِش تا پشت گردنش خودنمایی می‌کرد، در حالی که مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کرده‌ی مخصوص با قارچ و پنیر پیتزا بود و پاهایش را هم روی میز گذاشته بود در جواب سعید گفت: -سلام جانم، بیا جلوتر، اسمت چیه؟ چند سالته؟ سابقه‌ی کار داری یا نه؟ سعید اما بوی خوشِ سیب زمینی‌های تنوری بدجوری مشامش را قلقلک می‌داد و دلش شدیدا مالش می‌رفت. شاید در آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که فقط یک دانه از آن سیب زمینی‌ها را در دهانش بگذارد و با تمام وجود آنرا مز‌مزه کند. ولی شرم و حیا و خجالتی بودنش مانع از این بود که حتی تقاضای یک عدد شکلات یا بيسکوئيت را داشته باشد. به هر حال او هر طوری بود سعی کرد تا خودش را جمع و جور کند و به سوالات رگباری کارگردان پاسخ دهد. بعد از چند سوال و جواب دیگر کارگردان مشغول تست گرفتن از او شد. مثلا بخندد یا گریه کند یا فکر کند تیر خورده هست و از همین تست‌های معمول بازیگری. سعید با تمام توانش، علی رغم گرسنگی شدیش، سعی کرد تا بهترینِ خودش را ارائه کند. سپس کارگردان که همچنان مشغول خوردن و نوشیدن بود گفت: -آفرین سعید، خوشم اومد. معلومه استعداد بازیگری داری. ببین این فیلمی که من میخوام بسازم داستان پسرِ جوون و فقیریِ که حتی از زور گشنگی سرکارش غش و ضعف میکنه. حالا میخوام همین کار رو، یعنی غش کردن از شدت گرسنگی رو یه اتوود بزنیم و ببینم چند مرده حلاجی. سعید با شنیدن این حرف هم خوشحال شد و‌ هم واقعا دیگر از شدت گرسنگی یارای سر پا ایستادن نداشت. چند قدم به جلو و به سمت کارگردان برداشت و در حالی که با چشمانِ بی‌رمقش به او نگاه می‌کرد‌، ناگهان تمام اتاق به دور سرش شروع به چرخیدن کرد و درحالی که دستانش را روی شکم گذاشته بود، همانجا غش کرد و روی زمین افتاد. در همین حال فریادِ شادی کارگردان بلند شد. - آفرین پسر، براووو، همینه، عجب اَکتی، باور کردنی نیست، انقدر طبیعی، انقدر واقعی تو تا حالا کجا بودی پسر؟ خانم هاشمی خانم هاشمی لطفا بقیه رو راهی کنید برن، بازیگر مورد نظر..... سعید که همچنان در حسرت یک تیکه سیب زمینی بود و همه‌ چیز را محو می‌دید و نامفهوم می‌شنید فقط لبخندی زد و کامل از حال و هوش رفت. ساعتی بعد او سرُم به دست روی تخت درمانگاه بهوش آمد..... پایان 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
نمایشنامه " جامانده " بقلم: شاهین بهرامی قسمت سوم و پایانی زن: اوه واقعا ببخشید، ولی واقعیتش اینه که من پول نقد ندارم بهت بدم، خیلی باید منو ببخشی. مرد: [ دلخور ] اشکالی نداره، به سلامت ( زن پیاده می‌شود و صدای بسته شدن در می‌آید، مرد حرکت می‌کند و کمی که می‌رود صدای لق لقه درب عقب ماشین را می‌شنود ) [ با عصبانیت ] یه در رو هم بلد نیست درست ببنده، دیوونم کرد. ( در همین حین که برای بستن کامل در عقب بر می‌گردد ناگهان متوجه میشد که کیف سفید زنانه‌ای روی صندلی عقب جا مانده ) مرد: [ عصبانی ] اَه لعنتی، کیفشو چرا جا گذاشت؟ عجب آدم چُلنگی بود این. وای حالا باید دور بزنم کیفشو بدم، عجب مصیبتی گرفتار شدما. ( مرد دور می‌زند و بعد از طی مسافتی از ماشین پیاده می‌شود و کیف را از صندلی عقب بر می‌دارد و به سمت آپارتمان درب مشکی می‌رود اما با منظره‌ای عجیب و حیرت انگیزی رو به رو می‌شود. اثری از آپارتمان نیست و فقط دیواربلندی که امتدادش معلوم نیست رو‌به‌روی مرد قرار دارد ) مرد: [ وحشتزده ] یا خدا، یعنی چی؟ مگه همینجا پیاده‌اش نکردم؟ نکنه کوچه رو عوضی اومدم؟ برم از یکی بپرسم ( سوار ماشین شده و به سرعت و دیوانه وار دنده عقب می‌رود تا به یک سوپر مارکت کوچک می‌رسد، پیاده می‌شود و به صاحب مغازه می‌گوید ) مرد: سلام آقا، من الان یه مسافر آوردم تو این کوچه پیاده‌اش کردم ولی کیفش جا موند. الان ولی کوچه انگار عوض شده و آپارتمان رو پیدا نمیکنم. فروشنده: سلام، مطمئنی همین کوچه بود؟ مرد: آره مطمئنم، من صد متر هم نرفته بودم که دیدم کیف جا مونده و دور زدم فروشنده: والا من الان بیست ساله اینجا کاسبم و این کوچه که شما میگی سرتا‌سرش دیوار یه قبرستون قدیمیه که درش هم اصلا از این طرف نیست و تو کوچه بغلیه، وهیچ آپارتمان مسکونی نداره، حتما جای دیگه‌ای بوده. مرد: [ گیج و منگ ] والا چی بگم گیج شدم، خیلی هم خسته‌ام، مغزم اصلا درست کار نمیکنه. ببینم، بالاترم کوچه هست؟ فروشنده: نه، این آخرین کوچه‌ست، کوچه‌های مسکونی دیگه رو به پایینه مرد: خیلی ممنون. ( مرد بر می‌گردد و سوار اتوموبیلش می‌شود و ناگهان به یاد شماره‌ی زن می‌افتد) مرد: آها ایناهاش [ شماره را می‌گیرد و کمی بعد صدای اپراتور به گوش می‌رسد] شماره‌ی مورد نظر در شبکه موجود نمی‌باشد. مرد: [ با عصبانیت تمام ] لعنتی لعنتی لعنتی... [ بعد از کمی سکوت با خود زمزمه می‌کند] اَه یادم رفت عکسشو به فروشنده نشون بدم، شاید بشناسدش. بذار عکسشو بیارم، آها اینهاش [ با حیرت تمام ] یعنی چی؟! یعنی چی؟! مگه ممکنه؟!! این اصلا امکان نداره... [ با چشمانی از حدقه بیرون زده فریاد می زند] پس چرا فقط من تو عکسم؟ پس اون کو؟ چرا اون تو عکس نیست؟[ با وحشت و درماندگی زیاد ] یا خدا به فریادم برس ( گوشی را وحشتزده پرت می‌کند و با ترس و لرز و کنجکاوانه در کیف را باز می‌کند و ناگهان با اعلامیه‌ی ترحیم خود به تاریخ فردا روبه‌رو می‌شود. نفسش به شماره می‌افتد، تمام تنش شروع به لرزیدن می‌کند و دندان‌هایش از شدت ترس بهم می‌خورد و احساس فلجی به او دست می‌دهد به هر زحمتی هست ماشین را روشن کرده و دیوانه وار در تاریکی می‌راند که ناگهان تلفنش زنگ می‌خورد. مردد و به امید نجات و کمک پاسخ می دهد) مرد: [ ملتمسانه ] تو رو خدا کمکم کنید، کمک میخوام، کمک [ به گریه می‌افتد ] ( صدای زن از پشت تلفن به گوش می‌رسد) صدای زن: همه منتظر قطار که از راه برسد و آنها را با خود ببرد، بعضی‌ها در ایستگاه و بعضی‌ها روی ریل... ( مرد بعد از شنیدن شعر خود از زبان زن ناگهان در مقابلش نور دو چراغ قوی را می‌بیند و صدای بلند و ممتد سوت قطار را می‌شنود که با سرعت به سمتش می‌آید، لحظاتی بعد صدای برخورد وحشتناکی سکوت شب را می‌شکند) پایان 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎داستان کوتاه " سینما " فیلم تمام شد و تیتراژ پایانی تازه داشت روی پرده‌ی نقره‌ای سینما نقش می‌بست که تمام چراغ‌ها روشن شدن و همه‌ی تماشاگران سریع از جا برخاستن و به سمت درب‌های خروج با عجله به راه افتادن‌. ازدحام عجیبی بود و همه سعی میکردن زودتر خود را به درب خروجی برسانند. در همان حال تیتراژ همچنان روی پرده در حال پخش شدن بود. اسامی عوامل فیلم برداری تا دستیاران کارگردان و سایر بازیگران و چهره پردازان و طراحان لباس و دستیارانشان، یکی یکی و بصورت عمومی به نمایش در می‌آمدند. در آن شلوغی و هم‌همه، دختر نوجوانی در ردیف سوم و در گوشه‌ای همچنان سرجایش نشسته بود و مشتاقانه به پرده چشم دوخته بود. نامش که در ردیف دستیاران لباس بر پرده نقش بست، شوق عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. دستهایش را مُشت کرد و لبخند، صورت زیبایش را زیباتر کرد. دخترک با شوق عجیبی به عقب برگشت تا عکس العمل دیگران را ببیند. اما در نهایت بُهت و تعجب دید که هیچکس در سالن نیست و او فقط تنها آنجا نشسته. غمِ بزرگی در دلش نشست و به عمر کوتاه خوشحالیش پایان داد. در همان حال کمی که دقت کرد، مَردی را دید که در انتهای سالن هنوز روی صندلی‌اش باقی مانده بود. خوشحال و امیدوار شد و چند قدمی به آن سمت رفت اما ناباورانه دید، مرد در خواب عمیقی فرو رفته. دختر بار دیگر به پرده‌ی سینما نگاهی انداخت و سپس‌ با سرِ پایین از درب سالن خارج شد. پایان 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk