#ویژه_استوری
#سلام_بانو
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز خود را آغاز میکنیم
📚داستان جالب📚
🌺پند آموز🌺
#تقدیر خدا
🌸قسمت اول
سلام
من دختری بودم که اهل دوست پسر این چیز ها نبودم کلا با جنس مخالف کاری نداشتم...
وقتی مدرک دیپلمو از دبیرستان گرفتم ثبت نام کردم برای امتحان کنکور...
در این مدت همش خونه بودم، و برای کنکور سخت میخوندم و به مادرمم تو کارهای خونه کمک میکردم...
و خودمو برای امتحان آماده میکردم..
من یک برادر دارم همراه پدرم که کارمنده و مادر زحمت کشم که خونه داره ...
خانواده خیلی مذهبی نبودیم ولی من برای خودم یک قانون های داشتم ...
موقع امتحان کنکور شروع شد من همراه مامانم رفتیم برای امتحان اخه من اصلا نمیدونستم باید کجا برم و از استرس زیاد مادرمم همراه من امد با کلی استرس امتحان دادم...
دانشگاه ملی اصفهان قبول شدم ولی پدر و مادرم مخالف بودن برم اون دانشگاه چون از محل زندگی ما خیلی دور بود...
خلاصه با گریه کردن و غذا نخوردن راضی نشدن برم دانشگاه، افسرده شده بودم...
یکی از دوستام که تو شرکتی کار میکرد و بعضی موقع ها خونمون میومد، مامانم بهش گفته بود اگر کاره مناسب هست دختر منم ببره هرچند پدرم مخالف بود اما راضیش کرده بود، تو این فاصله هم خواستگار داشتم یا من قبول نمیکردم یا خانواده تا اینکه رفتم داخل یک شرکت مشغول کار شدم، هنوز یک ماه کار نکرده بودم ک سه تا خواستگار پیدا شدن و منم جواب رد میدادم چون میدیدن من سرم تو کار خودمه اهل دوست پسر اینا نیستم، میرفتن دنبال زندگیشون
تا این خواستگار اخری که گفت بالا بری پایین بیایی زنه خودمی من میخواستم از شرکت استعفا بدم اخه خیلی دور و برم بود با رییس شرکت همه صحبت کرده بود که من خانم....میخوام و اونا هم تبریک میگفتن ....
در همین اوضاع پدر مادرم رفتن مکه و چند هفته منو برادرم تنها زندگی میکردیم و بعضی موقع ها خاله هایم می امدن که ما تنها نباشیم
در این مدت آقای....منو حسابی عاشق خودش میکرد منی که حتی نگاه ب پسر نمیکردم سریع دلمو باختم و اون شد بهترین مرد روی دنیا...
وقتی پدر مادرم امدن من موضوع رو بهشون گفتم آقای...گفته بود میاد خواستگاری خانوادم مخالف بودن ولی قبول کردن که بیاد آقای...با خانوادش امد خواستگاری من همه چی ازش میدونستم و میترسیدم خانوادم قبول نکنن اخه کیس های بهتر از آقای.... میومدن، پدرم مخالفت میکرد ،حالا با این شرایط چه جوری پدرمو راضیش میکردم از من ١٢سال بزرگتر بود مشکل بعدی بیسواد بود، بیمه نداشت ، خدمت نرفته بود ، نه خونه داشت نه ماشین آخه از بچگی پدرش میمیره و مجبور میشه بره سر کار و خرج خانوادشو بده وقتی باهام حرف میزد میگفت من مثل یک دستم صدا ندارم اگر دو تا دست داشته باشی می تونی دست بزنی من پدر ندارم پدر یعنی پشتوانه ....
ادامه دارد...
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
عجیب و پر ابهام🥶
📚داستان جالب📚 🌺پند آموز🌺 #تقدیر خدا 🌸قسمت اول سلام من دختری بودم که اهل دوست پسر این چیز ها ن
📚داستان جالب📚
🌺پند آموز🌺
#تقدیرخدا
🌸قسمت دوم
خلاصه خانواده م راضی نمیشدن باهاش ازدواج کنم،منم در این مدت با گوشی باهاش در ارتباط بودم...
وقتی خانوادم باخبر شدن موبایلم رو ازم گرفتن و تو خونه زندانیم کردن😔...
6 ماه همش آقای...می امد درخونمون یا پدرم جوابش میداد یا برادرم میزدش ...
از خانواده م متنفر شده بودم من واقعا میخواستمش، دوستش داشتم...
دست به دامن عمه، عمو همه شده بودم که خانوامو راضی کنن اما اونا هم بدتر میگفتن تا راضی نشن اخه من تو فامیل زبان زد عام خاص بودم از همه نظر... و میگفتن دخترت حیفه...
سه سالی که گذشت، در این مدت من سه بار خودکشی کردم بار اخر خیلی بد بود کم مونده بود تموم کنم، منو سریع میرسونن بیمارستان بهم شوک میدن وقتی چشام باز میکنم یک موجود بسیار وحشتناک کنارم بود از تمام وجودش آتش بیرون میزد از ترس چشممو بستم وقتی باز کردم دیگه نبود تصمیم گرفتم هرگز به خودکشی فکر نکنم بعدها فهمیدم که کسی خودشو بکشه اخر اخر جهنم هست و رحمت خدا نصیبش نمیشه خدا شکر میکنم که برگشتم...
در طول این سه سال خواستگار میومد و من ندیده جواب منفی میدادم ...
آقای...اصلا ب خواستگاری نمیرفت چون ما همو دوست داشتیم بعد از سه سال راضی شدن خانوادم که من با عشقم ازدواج کنم
حالا از کتک خوردنم به دست برادرم نیش و کنایه فامیل دیگه نمیگم....
من همش میگفتم خدا خودت جوابشونو بده ،حرف های بدی عمه هایم و عموهایم پشت سر میزدن😔😔...
من ب خدا واگذار میکردم ما عقد کردیم و بعد عروسی خیلی پستی بلندی زندگی رو چشیدم ، خیلی مشکل داشتیم ولی با عشقمون همه رو حل کردیم....
تو این مدت دختر عمم با یک پسر فرار کرد و پسر عموم با یک زن بد کاره گرفتن و نصف بدنشو مهریه زنش کردن...
من وقتی عقد کردم شوهرم مجبورم کرد ادامه تحصیل بدم گفت من پله میشم تو برو بالا و اوج بگیر
الان من ترم اخر روانشناسی هستم و یک دختر چهار ساله دارم و از زندیگم راضی هستم اینم بگم خانواده م با همسرم کنار امدن و مثل پسرشون دوستش دارن...
اما حرفم با دختر خانم هاست ما لطیفیم، ساده ایم اگر به جای همسرم یک فرد دیگه بود منو فریب میداد آبرمو میبرد باید چه کار میکردم شاید اشتباه من بود که خیلی ساده بودم و تجربه نداشتم من ب همسرم حتی پیشنهاد فرار دادم ولی اون قبول نمیکرد اگر یک نفر دیگه بود قبول میکرد آبروی خانوادم میرفت لطفا لطفا اگر کسیو دوست دارین باهاش فرار نکنید، خودکشی نکنید ،چون بعد یه مدت به فراموشی سپرده میشید ، صبر کنید بجنگید تا به هم برسید عاشقای واقعی تا دنیا دنیا هست از هم دست نمیکشن ❤️
پایان💌
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
🍂 #حکایت_کوتاه
🍃دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود ! براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟
🍃از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است! او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام.
☔️ از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است ! من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم.
🔻طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
#داستان_بسیار_آموزنده_برای_عاشقان_هتماً_بخوانید.📚📚
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه.😓😓😓در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. 😭😭😭فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🔘 داستان کوتاه
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌺🦋🍃🌼
🦋💐🌸
🍃🌸
#جریان عشق❤️
داشتم با یه آشنا اهل بوکان حرف کاری می زدم.
وسط جریان مهم کاری گفت: بسته شما رو بعد از چند روز که بسته بود همه جا، تونستیم از تیپاکس بگیریم!
داشت توضیح میداد که یهو، ناخودآگاه پرسیدم: پس میشه تیپاکس کرد؟! گفت: بله. چندروز یه بار باز میکنن.
گفتم: چیزی می خواید بفرستم؟ تو رو خدا یه چیزی بخواین که بفرستم. بگید یه بسته گلسر بفرستم واسه بچه ها. بگید کتاب بفرستم. نون بفرستم. جون بفرستم. بگید یه کاری کنم. تو رو خدا بگید جز هشتگ زدن چه کاری ازم برمیاد. دلم داره برای مهاباد و بوکان و سردشت می تپه!
آروم اون وسط گفت: جوانرود رو فراموش کردید. جوانرود رو هم بگید.
گفتم: دلم برای جوانرود هم می تپه. برای همه کردها، لرها، بختیاری ها…
و من گریه کردم و مرد گریه کرد و ما گریه ها کردیم.
با هم اشک ریختیم و از من چیزی نخواست و گفت این “عشق” شما برای همه ی ما ارزشمنده. این “جریان عشق” کار خودش رو می کنه. برامون بازم “عشق” بفرستید.
و رفت!!!
از ظهر که دارم با سردرد پس از گریه دست و پنجه نرم می کنم، مدام به صداش فکر می کنم: “عشق” شما ارزشمنده.
جریان عشق کار خودش رومی کنه!!
▪️
فکر کنم یه “معنا” برای بیدار شدن فردا پیدا کردم!!
می خوام فردا برای وطنم عشق بفرستم. حتا اگه دقیقن ندونم “تعریف عشق” چیه!!
-نیلوفر تسلیم
PROXY-MELI ✅ PROXY-MELI
✅ PROXY-MELI ✅ PROXY-MELI
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.
تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه.
زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه.
تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن.
یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،پنج تا پسشون می دادم. اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هستولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموممیشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه.
امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم. خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ».
از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.»
چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید.
رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد.
دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد.
: با احترام تقدیم به رنج کشیده های بی گناه... ❤️
پروکسی مخصوص ایرانسل 1
پروکسی مخصوص ایرانسل 2
پروکسی مخصوص ایرانسل 3
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
خردمندي نزديك راه خروجي روستاي خود نشسته بود كه مسافري به سويش آمد و پرسيد: «من از روستاي قبلي ام نقل مكان كرده ام و اكنون به اينجا رسيده ام. اهالي اينجا چگونه مردمي هستند؟» خردمند از او پرسيد: «مردم روستاي تو چگونه بودند؟» مسافر گفت: «آنان تنگ نظر، گستاخ و بي رحم بودند». خردمند گفت: «مردم اين روستا هم از همان قماش هستند.»
پس از مدتي مسافر ديگري آمد و همان سوال را مطرح كرد و خردمند نيز از او پرسيد: «اهالي روستاي تو چگونه مردمي بودند؟» مسافر در پاسخ گفت: «بسيار مهربان، مودب و خوب بودند.» و خردمند به وي گفت: «مردم اين روستا هم همان گونه هستند.»
ما به جهان، آن گونه كه دوست داريم مي نگريم، نه آن گونه كه به راستي هست. اغلب رفتار ديگران نسبت به ما، انعكاس رفتار خودمان با آنان است. اگر انگيزه هايمان در رفتار با آنان مثبت و خوب باشد، مي توانيم فرض كنيم كه انگيزه هاي آنان نيز نسبت به ما خوب و مثبت است و اگر قصد و نيت ما نسبت به آنان بد باشد، همواره فكر مي كنيم كه قصد و نيت آنان نيز نسبت به ما بد است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂
حکایات کوتاه و خواندنی!
1- از کاسبی پرسیدند : چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت : آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند !
2-پسری با اخلاق اما فقیر به خواستگاری دختری میرود ، پدر دختر گفت : تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد ، به تو دختر نمیدهم !
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود ، پدر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید : ان شاءالله خدا او را هدایت میکند ! دخترگفت : پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد !؟
3- از حاتم طایی پرسیدند : بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت : آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود ، یکی را شب برایم ذبح کرد ! از طعم جگرش تعریف کردم ، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند : تو چه کردی؟ گفت : پانصد گوسفند به او هدیه دادم ! گفتند : پس تو بخشنده تری؟ گفت: نه ! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
4-عارفی را گفتند : خداوند را چگونه میبینی؟ گفت : آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد👌
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#داستان پندآموز📚
💠 *خواستڪَارم مرا رد ڪرداما ناامید نشدم چون توڪلم فقط بر الله بود وبس ...*
💠من یڪ دختر دینی و پایبند به اخلاق اسلامی بودم.
سالها ڪَذشت و ڪسی از من خواستڪَاری نڪرد
دخترهای جوانتر از من ازدوج ڪردند و مادر وصاحب فرزندانی شدند.
💠عمرم به 34 رسید. یڪ روز یڪی برای ازدواج با من حاضر شد،..خیلی خوشحال بودم که سر وسامان میڪیَرم..
ما باهم عقد ڪردیم دو روز بعد مادر شوهرم آمد و با دیدن من ڪَفت
عمرت بنظرم به 40 سال میرسد..!🤔
💠 من ڪَفتم 34 ساله هستم...
او ڪَفت این سن برای بدنیا
آوردن بچه مناسب نیست و من تشنهٔ دیدن نوه های خود هستم.!
💠مادرش نڪاح من را با پسرش فسخ ڪردورفتند ...
😔شش ماه را با غم و اندوه سپری ڪردم و پدرم برای اینڪه غم خود را فراموش ڪنم منو به حج عمره فرستاد،رفتم به سفر عمره و در حرم مکی کنار بیت الله وکعبه مشرفه نشسته و در حال دعاورازونیاز با الله بودم ڪه صدای زیباودلنشین
یڪ زن توجه مرابخودش جلب کرد..آن زن یڪ آیه قرآن را تلاوت میڪرد و بارها آنرا تڪرار میڪرد
*🌟 [وکان َفضلُ اللهِ علیكَ عظیما]🌟*
وفضل و مهربانی بزرڪَ الله شامل حال تو شده.
..غم واندوه خود را با او شریڪ ڪردم مرا در آغوش ڪَرفت و این آیه را تڪرار میکرد
*🌟 [ولَسَوفَ یُعطیكَ ربُكَ فَتَرضی]*
و بزودی الله بتو عطایی خواهد بخشیدکه ترا خشنود خواهدکرد...💐
☺بعد از انجام مناسک عمره وعبادت
خیلی راحت شدم و به خانه برڪَشتم ڪه ناڪَهان رحم وفضل الهی شامل حالم شد و یڪ خانوادهٔ دیندار به خواستڪَاری ام آمدند، باکمال میل و خوشحالی پذیرفتم و ازدواج ڪردیم و شوهرم مرد دینداری بود.
💠به من و خانواده ام احترام زیادی میڪَذاشت و من نیز احترام شان را میڪردم، عمرم به 36 رسید..
ماهها زندڪَیمون فارغ هرگونه از رنج ومشقت،شاد وبا ایمان ڪَذشت و محبت اولاد در دلم جا ڪَرفت وآرزوی مادرشدن داشتم ..
برای آزمایش نزد دڪتر مراجعه ڪردم بعد از معاینات دڪتر ڪَفت مبارڪ باشد!🌹
نیازی به معالجه نیست تو حامله هستی، ..
تا هنڪَام زایمانم هیچڪَونه معاینهٔ برای تعیین جنسیت بچه انجام ندادم و هر آنچه بود را فضل الله میدانستم، بعد از زایمان ،شوهرم و خانواده اش در اطرافم نشسته و میخندیدن، 😌..
وقتی پرسیدم چرا میخندین؟
آنها چی جوابی دادند؟
یکصدا همهٔ شان گفتند یک پسر و یک دختر است..توصاحب فرزندان دوقلو شده ای.
با شنیدن این حرف اشڪ خوشحالی از چشمانم جاری شد و دوباره یاد آن خانم در حرم شریف مکی و آیه ای را ڪه بارها تڪرار میڪرد افتادم
*[ولسوفَ یُعطیكَ رَبُّكَ فَتَرضی]*
یعنی ڪه کلام الله متعال حق است👌☝
*[وَاصبِر لِحکمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعیُنِنَا]*
💠منتظر فرمان پروردگار خودت باش وصبرپیشه کن، ما تو را میبینيم واز تومراقبت میکنیم.
*این بود ڪه هرڪَز ضعیف وناتوان وناامید نشدم وتنها به الله خودم ایمان داشتم☝ و این بزرگترین دلخوشی من بود وهست*
☝پس توهم امیدوارباش.. خواهرم برادرم تنها به الله متعال توڪل ڪنید قطعا ناامید نخواهید شد!
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
داستان عبرت آموز🍃🍃
🥺
پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت.
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم.
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت:
من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر،
اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است،
دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود.
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی راشنید:
بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند.
پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود.
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد.
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت:
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است.
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
دکتر ایشان گفت: چه دعایی؟
پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر،
به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند.
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست،
ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم.
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند.
دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت:
به والله که دعای شما، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت.
تا اینکه دکتر را بسوی شما بکشاند
و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
✅وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk