eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.5هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
19.9هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥کسانی که فیلم های مستهجن نگاه میکنند🔥کسانی که به دیدن این فیلمها عادت کرده اند، 💥کسانی که نمیتونن شهوت خودشون رو کنترل کنند💥کسانی که هی مرتکب گناه میشن ✨ به خدا قسم بیایید ببینید وجدان خیلی ها رو تکون داده و باعث تغییر زندگیشون شده کاملا واقعی👇 https://eitaa.com/joinchat/913375499C5d11234749
‍ 🎯 به گفت: «میل داری باهم به دریا برویم و شنا کنیم؟» حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو باهم به کنار ساحل رفتند،وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد. دروغ حیله گر لباس های اورا پوشید و رفت. از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است،اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯
🌸🍃🌸🍃 هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باور ها و دانشی که از محیط اطرافش میگیرد پر میشود. این کوزه اگر روزی پر شد یاد گرفتن آدمی تمام میشود، نه که نتواند، دیگر نمیخواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار می‌گذارد و با تعصب از کوزه ی باورهایش دفاع میکند و حتی برای آن میمیرد. اما آدم غیر متعصب تا لحظه ی مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آنرا تغییر می دهد. اگر شما مدتی است که افکارتان تغییر نکرده بدانید که این مدت فکر نکرده اید... آب هم اگر راکد بماند فاسد ميشود! .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
.📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💛‿💛 ╯ در یک حکایت قدیمی ژاپنی آمده است: روزی یک جنگجوی سامورایی از استاد خود می‌خواهد که مفهوم بهشت و جهنم را برایش توضیح دهد. استاد با حالتی اهانت‌آمیز پاسخ می‌دهد: «تو آدم نادانی بیش نیستی و من نمی‌توانم وقتم را با افرادی مثل تو تلف کنم!» سامورایی که غرورش جریحه‌دار شده بود برافروخته و خشمگین می‌شود، شمشیرش را از نیام بیرون می‌کشد و می‌غرد: «می‌توانم تو را به خاطر این گستاخی بکشم!» استاد در جواب به آرامی می‌گوید: «این جهنم است...» .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💛‿💛 ╯ سامورایی با مشاهده‌ی این حقیقت که چطور برای لحظه‌ای اسیر خشم شده بود در خود فرو می‌رود، آرام می‌گیرد، شمشیرش را غلاف می‌کند، در برابر استاد خود سر تعظیم فرو آورده و از او به خاطر این بصیرت تشکر می‌کند. استاد بلافاصله می‌گوید: «این همان بهشت است» هوشیاری سریع سامورایی در مورد آشوب و اضطراب درونی خود، به خوبی تفاوت اساسی میان اسیر بودن در یک احساس و آگاه بودن از آن را نشان می‌دهد. سقراط هنگامی که می‌گوید: «خودت را بشناس» به این نکته‌ی کلیدی در هوشیاری عاطفی اشاره دارد که باید به احساس خود در همان زمان که در حال ابراز آن هستیم، آگاهی داشته باشیم. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💛‿💛 ╯
کوتاه .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌺‿🌺 ╯ "اندر حکایت شکر و ناشکریهای ما آدم ها" پیرمرد تهیدستی "زندگی" را در فقر و تنگدستی میگذراند، و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت. از "قضا" یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقانی مقداری "گندم" در دامن لباسش ریخت. پیرمرد "خوشحال" شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!! در همان حال با "پروردگار" از مشکلات خود سخن می گفت، و برای گشایش آنها "فرج" می طلبید و تکرار میکرد؛ "ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.." پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش "باز" شد، و تمامی گندمها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به "خدا" کرد و گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟ پیرمرد بسیار ناراحت نشست، تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از "طلا" ریخته اند... "تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه" ✍️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌺‿🌺 ╯
عشق❤ روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟» ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.» پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست. غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.» غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.» غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.» عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.» عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟» علم پاسخ داد: « زمان» عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟» علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.» .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💕 داستان کوتاه "پادشاهى" با "نوكرش" در كشتى نشست تا سفر كند. از آنجا كه آن نوكر "نخستين بار" بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از "ترس" به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد. "هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت..." "ناآرامى او،"" آسايش شاه" را بر هم زد. اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه "حكيمى" به شاه گفت: "اگر فرمان دهید من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم.!" شاه گفت: اگر چنين كنى "نهايت لطف" را به من نموده اى. حكيم گفت: "فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند.!" شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار "غوطه خوردن در دريا" فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى "خاموش نشست" و ديگر چيزى نگفت. شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: "حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟!" حكيم جواب داد: * او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست، حال قدر کشتی را در این دریا می داند. * .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💟 رزق چیست؟ رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند. ❣ زمانی که خواب هستی و ناگهان، به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار می ‌شوی؛ این بیداری؛ رزق است، چون بعضی ‌ها بیدار نمی ‌شوند. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❣ زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی، این صبر، رزق است. ❣ زمانی که در خانه لیوانی آب؛ به دست پدر یا مادرت می دهی این فرصت نیکی کردن، رزق است. ❣ گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست با گفته هایت نباشد؛ ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی این تلنگر، رزق است. ❣ یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست از او بی خبری و دلتنگش می شوی و جویای حالش، این یادآوری؛ رزق است. رزق واقعی رزق خوبی هاست‌ نه ماشین نه درآمد، اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش می دهد، اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش می دهد. و در آخر همین که عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت؛ این بزرگترین رزق خداوند است. زندگيتون پر از رزق❣🌺 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📕حکایت .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk دختری با پدرش میخواستند از یک پُل چوبی رد شوند... پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر... پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم... دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد! این دقیقا مانند داستان رابطه‌ی ما با خداوند است؛ هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست‌مان ما را بگیرد، هرگز دست‌مان را رها نخواهد کرد! و این یعنی ... "دعا کنیم فقط دستمونو بگیره" .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💕داستان کوتاه قشنگه, بخونید " شاید در بهشت بشناسمت!" این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود. در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود. در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم! .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
📚داستان واقعی از اعضای ڪانال ⚪️💎⚪️💎⚪️💎⚪️💎 💎⚪️💎⚪️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💎 🍎 این چیزی که میخام برای اعضای کانال داستان و پند بنویسم یه سر گذشت واقعیه از حضور خدا حدود شش سال پیش مادرم🧕 به خاطر استفاده نادرست از مواد شوینده دچار مسمومیت شدید شد طوری که با امبولانس🚑 جسد نصفه جونشو به بیمارستان رسوندن و اگه نیم ساعت دیرتر میرسید حتما تموم کرده بود سریعا خودمو رسوندم بیمارستان البته چون باردار بودم بهم دیرتر خبر داده بودن وقتی رسیدم دیدم تو ای سی یو و اجازه ملاقات نمیدن تنفس مصنوعی زده بودن و منتظر جواب ازمایشات بودن تا غروب منتظر موندیم تا جواب بیاد دکترا 👨‍⚕گفتن به قلبش اسیب شدید وارد شده و دچار ناراحتی شده هر چه سریعتر باید عمل بشه و براش فنر گذاشته بشه از طرفی ام ار ای مغزش اومد و گفتن تو سرشم یه لخته خون هست 😢 دو باره ازمایش گرفتن و گفتن باید بمونیم تا جواب اونها هم بیاد من با خواهرم جابه جا شدم و رفتم پیش مامانم رنگ و روش پریده بود و تند تند نفس میکشید ناگفته نمونه من اون روزها حدود چن ماهی میشد که بچمو از دست داده بودم و دوباره باردار بودم🤰 ما دو تا خواهر و پنج تا برادریم که همه هم ازدواج کرده بودیم جز داداش کوچکم رفتم پیش مامانم دستمو گرفت و گریه کرد😭 گفت خواهر برادراتو میسپارم دست تو مواظبشون باش منم فقط خندیدم و گفتم منو دست کی میسپاری گفت تو فهمیده تری و عاقل تر از همشون من تو زندگیم مشکلی نداشتم و بزرگترین عادتی هم که دارم اینه که اگه تمام غمهای😔 دنیا رو سرم باشه تو دلم میریزم و پیش دیگران فقط میخندم ان روزم خندیدم خواهر و برادرام از پنجره نگام میکردن ومیگفتن مامان چرا گریه میکنه😢 منم گفتم هیچی داره جای پولای مخفیشم بهم میگه اونا هم خندیدن از بیمارستان اومدم بیرون بغض داشت خفم میکرد😭 نتونستم بمونم راه افتادم سمت خونه مستقیم رفتم قبرستون سر خاک بچم نشستم و حدود نیم ساعت گریه کردم بعدش با خدا حرف زدم بهش گفتم خدایا وقتی بچمو گرفتی شکرت کردم مامانم پناهی برای ارامشم بود حالام میخای اونو ازم بگیری اگه اونم چیزیش بشه من تحمل ندارم خاک سر قبر پسرمو تو دستام گرفتم و بلند شدم و رو به اسمان کردم و گفتم تو رو به این خاک قسمت میدم که مادرمو شفا بده😭 بعدشم نذر کردم وقتی مامانم خوب شد تو مسجد خیرات کنم فردا دو باره رفتم بیمارستان مامانمو اورده بودن بخش هر پنج نفرمون رفتیم پیشش مامانم برگشت گفت دیشب یه خوابی دیدم تو خواب بهم گفتن تو دیگه خوب شدی یکی از بچه هات خدا رو قسم داده و تو مسجد 🕌برات نذر کرده وقتی مامانم گفت باورم نمیشد اصلا هم فکر نمیکردم من باشم اون چهار تا هر کدومشون خندیدن و گفتن ما نبودیم منم هیچی نمیگفتم بعد به من نگاه کردن و گفتن نکنه تو بودی به همون خداقسم دیگه تحمل نداشتم اشکامو پنهون کنم مثل ابر بهاری گریه کردم خدایا حضورت چقدر زیبا و اشکار بود چقدر بهم نزدیک بودی و من نمیدیدمت تا اون روز شاید اینگونه خدا رو ندیده بودم ولی اون روز دیدمش اونم دقیق و واضح چن روز بعد جواب ازمایشات اومد و دکترا گفتن مشکل مامانم برطرف شده الان 6سال از اون روز میگذره و مامانم شکر خدا با همون قلبش زندگی میکنه این داستانو نوشتم فقط به خاطر اینکه همه بدونیم خدا همیشه هست فقط باید از ته دل صداش کنی وقتی هم صداش میکنی نباید بگی خدایا حتما باید اون چیزی که بخام بشه بلکه بگیم خدایا راضیم به رضای تو اون چیزی که مصلحت توست سر راهم قرار بده پایان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💎 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ⚪️💎⚪️💎⚪️ 💎⚪️💎⚪️💎⚪️💎⚪️
📕حکایت .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk دختری با پدرش میخواستند از یک پُل چوبی رد شوند... پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر... پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم... دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد! این دقیقا مانند داستان رابطه‌ی ما با خداوند است؛ هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست‌مان ما را بگیرد، هرگز دست‌مان را رها نخواهد کرد! و این یعنی ... "دعا کنیم فقط دستمونو بگیره" .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk