eitaa logo
شیخ شوخ 😅✌️
6.9هزار دنبال‌کننده
893 عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
♨️دین رو طنزآلود یادبگیر 😉 ارتباط با مدیر کانال: @mahdiizadi ___ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2705457589C0e3c2bb274 ____________ تبادل کانال های +7K _________
مشاهده در ایتا
دانلود
توفیق شد همراه طلاب یزد داریم میریم اردوی راهیان نور... اولین اردوی راهیان نور خانوادگی 😅 میریم که داشته باشیم... با روایت سفر البته اگه شرایط اجازه داد در خدمتتون هستیم😊
✅روایت 🔹قسمت اول آخرین بار هفت سال پیش در اولین روزهای ازدواج بچه های دانشگاه پیشنهاد داده بودند که من و همسرم به عنوان پشتیبان گروه خواهران در اردوی راهیان نور دانشجویی شرکت کنیم که چند روزی قبل از اردو، مشکلی پیش آمد و نشد همراه‌شان برویم.😢 حالا بعد از ۷ سال به جای دو نفر، ۵ نفره عازم شدیم...😊 حتما سخت هم خواهد بود، به قول استاد پناهیان میریم که داشته باشیم😅🤦‍♂ سالی که نکوست از بهارش پیداست! پیامک آمده ساعت ۶:۳۰ صبح پایانه باشید.🚌 ساعت ۶:۳۵ ماشین روشن می‌شود... ساعت ۷:۲۰ آقای برزگری زنگ می‌زند! آقای ایزدی کجایی؟ در حالی که در ماشین را قفل میکنم میگویم پارکینگ هستم و تا دو دقیقه دیگر میرسیم... ساعت ۷:۳۰ به همراه ماشینِ صبحانه میرسیم!🤦‍♂ بعضی‌ها میگویند باید همه چیز سروقت باشد و دقیق👌 خب اگه دقیق بود ما می‌رسیدیم بیایم راهیان نور و بعد روایت بنویسم؟!😅 پس بعضی جاها خودمان باشیم بهتر میشود! این جملات را، هم جدی بگیرید هم نه... راوی در دلش میگوید اینها چیست که میگویی اِی وِی! بگذریم... خوشحال از اینکه نباید جواب ۴۰ نفر دیگر را روز قیامت بدهیم که ما می‌خواستیم ۶:۳۰ برویم و شما دیرآمدید و نشد برویم و ناراحت از این که فقط ۴ صندلی آن ته اتوبوس روی موتور باقی مانده یکی یکی صندلی نشینان را زیرچشمی براندازی میکنیم و به سمت انتهای راهروی اتوبوس سمت چپ حرکت می‌کنیم که شاید آشنایی هم پیدا شد که متاسفانه عملیات با شکست رو به رو شد و کسی آشنا نیست... 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh
راننده اتوبوس جوانی حدودا سی و چند ساله است که بعدا از حرفهایش میفهمم رفته اند تهران زندگی میکنند... عاشق و دلباخته‌ی خارجی هاست و از بچه هایی‌ست که نظرشان این است موسی به دین خود و عیسی به دین خود و احترام به عقاید 😅 سر همین اعتقادش با آخوندها هم مشکلی ندارد و مداحی و دعا هم که پخش میکنیم همکاری میکند! با یکی از طلبه ها صحبت میکرد... میگفت ماشین فقط ماشین آمریکایی!✋ میگفت ماشین آمریکایی خراب بشو نیست و یکی‌شان را سالها داشته و یادش نمی‌آید تعمیرگاه رفته باشد👌 ادامه‌ی بحث میرسد به اینجا که دایی‌اش در تعمیرگاه ماشین آمریکایی مشغول بوده ... پرسیدم حاجی مگه ماشین آمریکایی خراب میشه که تعمیرگاه داشته باشه؟😅😉 ✅روایت 🔹قسمت دوم 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh
از یزد دو اتوبوس زائر داریم و در این اردو سرجمع ۱۷ اتوبوس از استان های مختلف به هم ملحق می‌شویم ابرکوه اتوبوس می‌ایستد برای استراحت که خانمم، خانم شیخ حسین را می‌بیند. اتوبوس بغلی هستند، مشهد مسابقه والیبال طلاب بوده و فکر کردم هنوز باید در مسابقات باشد، اما حالا که اینجاست احتمالا همان مرحله گروهی تیم یزد با بازی‌های درخشان از صعود بازمانده و ارزش‌هایش کم نشده که اینقدر زود برگشته‌اند... نماز ظهر خودش را میبینم، شیخ حسین شکاری، حدسم درست است و تز صعود بازمانده‌اند! در ادامه مسیر نزدیکی‌های یاسوج برف بارید و مردم مشغول برف‌بازی...☃️ و حال بنگر به حال و روز بچه‌های برف ندیده‌ی ما که در یزد جز خاک ندیده اند😅 فاطمه اصرار میکند که برویم برف بازی!⛄️ بابا به راننده بگو وایسه یه دقیقه بریم برف بازی 🤦‍♂ میگویم نمی‌شود ماشین که برای ما نیست. گریه‌اش میگیرد و حالا حسنا هم به جرگه‌ی برف خواهان اضافه می‌شود! هر چه هم جلوتر میرویم مردم کنار جاده با هیجان و شور و شعف بیشتری برف‌بازی می‌کنند و صدای خواهش ها و گریه‌ها بالاتر می‌رود ... سرآخر با قول اینکه وقتی برگشتیم با ماشین خودمان می‌آییم همینجا پیش برف‌ها راضی می‌شوند... خدایا تو شاهد باش 😅 و برفت را به خاطر اینکه پدری شرمنده‌ی فرزندش نشود بر سر یزد بباران!!🤲 🔺آقا در یک ماه آینده هر برفی تو محدوده یزد بیاد بدونید به خاطر گریه‌های بچه های ما و دعاهای مخلصانه‌ی اینجانب می‌باشد😅 ✅روایت 🔹قسمت سوم 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh
شیخ شوخ 😅✌️
از یزد دو اتوبوس زائر داریم و در این اردو سرجمع ۱۷ اتوبوس از استان های مختلف به هم ملحق می‌شویم ابر
ساعت یک و نیم شب میرسیم اهواز و یکی از اردوگاه های راهیان نور ... شام را نصف شبی میزنیم و با دلی آرام و چشمانی خواب آلود توی حسینیه میخوابیم البته خانم ها خوابگاه دارند و مردها مثل همیشه مظلوم مانده اند! قبل از خواب گوشی را به شارژ میزنم و هر چه تلاش میکنم فایده ندارد، به یکی از رفقا میگویم بیا گوشی ات را بزن به شارژر من ببینم گوشی خراب شده یا شارژر... یکی از رفقا میگفت گوشه ای از تلوزیون‌مان سیاه شده بود، همگی رفتیم چشم پزشکی، و دعا میکردیم چشممان ضعیف شده باشد😅 حالا دعا میکنم شارژر خراب باشد که خداراشکر دعا استجابت می‌شود😊 الان که تاریک است ان شاالله صبح نگاهی به شارژر می‌اندازنم... از ساعت ۴ تا ۶ صبح که اذان اهواز است به تعداد آدمهایی که در حسينيه خوابیده اند صدای اذان بلند می‌شود، از اینجا میشود میزان نصب های نرم افزار باد صبا را تخمین زد😅 و گویا هیچکدام مکان اذان را تغییر نداده اند و اذان به افق های مختلف از گرگان و کاشان و یزد و بوشهر و یاسوج و... پخش می‌شود و بچه ها گروه گروه آماده می‌شوند برای نماز و وقتی میفهمند رکب خورده اند از فرصت پیش آمده استفاده میکنند و نماز شب میخوانند... ساعت نزدیک ۶ و اذان به افق اهواز است که کم کم زائران دیگر برای نماز صبح وارد حسينيه می‌شوند و از تعداد نمازشب خوان ها تعجب میکنند! میگویم تعجب ندارد روحانیون و طلاب هميشه سحرها مناجات دارند😊👌 نماز صبح را میخوانیم و صبحانه را میخوریم و آماده میشویم برای رفتن به سمت طلائیه... ✅روایت 🔹قسمت چهارم 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh
شیخ شوخ 😅✌️
ساعت یک و نیم شب میرسیم اهواز و یکی از اردوگاه های راهیان نور ... شام را نصف شبی میزنیم و با دلی آرا
ساعت ۱۱ می‌رسیم طلائیه و گنبد طلایی رنگ یادمان را بعد از ۷ سال می‌بينيم تا نماز ظهر وقت داریم! بادصبا را باز میکنم و ساعت را روی سوسنگرد که نزديک است تنظیم میکنم، یک ساعت و نیم فرصت داریم... راه میفتیم و آرام آرام به سمت سه راهی شهادت حرکت میکنیم نقطه‌ای که آماج حملات بعثی‌ها بوده 😔 عکس شهید همت شهیدِ این منطقه خودنمایی میکند... حاج حسین یکتا میگفت همسر شهید همت یک روز به شهید گفته،ابراهیم چشمان قشنگی داری! و خدا قشنگها را برای خودش برمی‌دارد و همینجا بود که چشمان ابراهیمَم را بُرد... به عکس چشمانش نگاه میکنم او هم خیره می‌شود در چشمانم انگار میخواهد چیزی بگوید... میگوید اینجا کسانی توانستند از این سیم خاردارها عبور کنند که از روی سیم‌های خاردار نفسشان گذشته بودند! به سمت سه راهی شهادت می‌رویم، یک راوی در حال روایت است میگوید آن ظریفی که حالا خودش را مسئول نظام و دلسوز مردم می‌داند آن روزها کجا بود؟ وقتی بچه ها تانک‌های چند میلیون دلاری بعثی ها را منهدم میکردند کجا بوده که حالا ... از دلاوری ها و رشادت های رزمندگان میگوید... بعد از روایت به حسنا میگویم از من عکس بگیرد، عکس دومی عکسی‌ست که گرفته😅 باید فکری برای استعداد عکاسی دخترم داشته باشم😅 جای این دختر اینجا نيست!😁 ✅روایت 🔹قسمت پنجم 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh
اذان ظهر را که می‌گویند به سمت حسینیه طلاییه میرویم ولی جمعیت زیاد است و علی که تازه توانسته‌ام آرامش کنم حتما در شلوغی دوباره گریه می‌کند 😊 پس پدر و پسری می‌رویم سمت یکی از سنگرها... نماز را میخوانم و علی هنوز در حال تماشای عکسهای شهدای در سنگر است! دفتری هم در سنگر گذاشته اند تا هر کسی دلنوشته و خواسته‌اش را بنویسد📝 از سنگر می‌زنیم بیرون همسر و دخترها دنبالمان می‌گردند، خودمان را می‌رسانیم بهشان و با هم به سمت اتوبوس می‌رویم! مقصد بعدی هویزه‌ست... محل شهادت شهید علم الهدی و رفقایش، داستانش را شنیده‌اید حتما! شهدایی که وقتی جانانه دفاع میکنند از خاکشان بعثی ها محاصره‌شان میکنن و با تانک از روی بدن‌هایشان عبور میکنند... داستان کربلا اینجا در دلها زنده‌می‌شود... و چقدر زیبا گفت شهید آوینی که هر که میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند. دشمنان بارها نشان داده‌اند که اگه دستشان به مومنین برسد کینه‌ها و عقده هایشان تمامی ندارد! از کربلا و یزیدیان بگیر که نعل تازه به اسب ها زدند تا هویزه که شنی‌های تانک هایشان گوشت و پوست جوانان ما را در هم آمیخت و تا همین الان که آرزویشان است دستشان به ما برسد... آنوقت عده‌ای هنوز در ذهنشان این است که اگر با آنها باشیم زندگی‌مان تامین است! حتی اگر زندگی‌مان هم تامین شود که نمی‌شود با ذلت و خواری چه کنیم؟! در بین راه نماهنگی در مورد هویزه را در اتوبوس پخش کرده‌اند و آنجا میگفت بدن شهید پروانه که اهل تبریز بوده و همراه شهید علم‌الهدی بوده را سی سال بعد از شهادت شناسایی کرده‌اند... روی سنگ قبور شهدا دنبال اسم پروانه میگردم و هر چه می‌چرخم پیدا نمی‌شود! سرآخر چشمم تبریز را می‌بیند و دقیق‌تر که می‌شوم نام شهید پروانه را می‌بینم❤️ مسجدی که قبور شهدا در حیاطش است هم جالب است... وسط مسجد ۴ ستون دارد که ضرب دری صدا را منتقل می‌کند هر که ساخته جالب بوده، این هم هنر معماری اسلامی ایرانی ‌ست👌 فاطمه و مادرش را میگذارم کنار ستون و خودم و حسنا می‌رویم کنار ستون مقابل تا امتحانش کنیم! صدا کاملا واضح منتقل میشود... ناگهان چیزی به ذهنم می‌آید! فاطمه ۴ ساله است و چند وقتی‌هست که در مورد خدا هم سوالاتی کرده و با همان زبان بچگانه چیزهایی برایش گفته ام... به ذهنم می‌رسد پیامی از طرف خدا برایش بفرستم 😅 صدایم را کلفت تر میکنم و می‌گویم: فاطمه من خدا هستم! اگر کسی گریه کند یا پدر و مادرش را اذیت کند من ناراحت می‌شوم! پس دختر خوبی باش که دوستت داشته باشم... خوشحال از اینکه این پیام تا روزها می‌تواند از گریه‌های فاطمه کم کند سر می‌چرخانم و می‌بینم پسری ۸-۹ ساله به من می‌خندد و فاطمه و مادرش هم رفته اند در حیاط و اصلا جملات خدا را نشنیده اند😅🤦‍♂ احتمالا خدا راضی نبود😁 ✅روایت 🔹قسمت ششم 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh
شیخ شوخ 😅✌️
اذان ظهر را که می‌گویند به سمت حسینیه طلاییه میرویم ولی جمعیت زیاد است و علی که تازه توانسته‌ام آرا
آفتاب طلوع می‌کند و ما که شب را در اردوگاه شهید باکری خرمشهر بوده ایم به صف می‌شویم برای صرف صبحانه... بچه ها هنوز خواب هستند و صبحانه برایشان می‌گیرم تحويل مادر خانواده می‌دهم‌. برنامه امروز بازديد از یادمان شهدای غواص است همان شهدا که آقا بعد از تشییع با شکوهشان گفته بودند: "سپاس بی‌پایان پروردگار حکیم و مهربان را که در لحظه‌های نیازِ این ملّتِ خداجوی و خداباور، بشارتهای تردیدناپذیر را بر دلهای بیدار نازل میفرماید و غبارها را میزداید" از اردوگاه تا یادمان ۱۹ دقیقه راه است،این را خانمی که در نرم افزار نشان تشریف دارد میگوید😅 می‌رسیم به خیابان ورودی که مدیر کاروان می‌گوید برنامه عوض شده باید برويم سمت اروندکنار... هر چه بود قسمت نشد مزار شهدای مظلوم غواص را زیارت کنیم و به تو از دور سلامی می‌خوانیم و به سمت اروند حرکت می‌کنیم، ۷۱ دقیقه تا مقصد! می‌صرفد این حدود یک ساعت را بخوابیم تا با حال معنوی بهتری از اروندکنار بازدید کنیم😊 یک ساعت قبل از اذان ظهر میرسیم اروند عمليات والفجر و آن اعجاز عبور از اروندِ خروشان✋ بچه ها را به سختی و وعده پیدا کردن صدف و گوش ماهی از کنار اروند بیدار میکنیم و از وسط نیزارها راه میفتیم سمت یادمان... چون پل ورودي نیزار خراب بود مسیر را بسته بودند ... البته با صحبت با خادمها وارد مسیر شدیم😊 ۵ نفره،در مسیر نیزار و نهر و روی پل های متحرک و باد ملایمی که بین نی‌ها می‌پیچید... حال و هوای عملیات را تداعی میکند رودخانه نمایان می‌شود و بچه‌ها با دیدن قایق ها و لنج ها کچلمان می‌کنند که قایق سوار شویم! بابا این‌ها که مارا سوار نمی‌کنند! -چرا اگر بهشون بگی سوارمون میکنن🤦‍♂ مگه حاج آقا نیستی؟😅 بچه ها همه چیز را به دست حاج آقا ها قابل حل می‌دانند 😁 ولی هنوز عده ‌ای میگویند اسلام کهنه شده😒 کشان کشان می‌رویم سمت رود تا اذان دنبال گوش ماهی و صدف میگردیم! دریغ از یک دانه😢 اذان را می‌گويند و حالا باید راضیشان کنيم که از عملیات جستجو دل بکنند که یکهو پسر بچه‌ای سبد به دست جلو می‌آید... -عامو صدف نمیخوای؟ ✅روایت 🔹قسمت هفتم 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh
شیخ شوخ 😅✌️
آفتاب طلوع می‌کند و ما که شب را در اردوگاه شهید باکری خرمشهر بوده ایم به صف می‌شویم برای صرف صبحانه.
پسری سبد به دست جلو آمد: -حاجی صدف نمیخوای؟ +چنده؟ همینجا پیدا کردی؟ دونه‌ای ۱۰، نه با قایق عامو رفتیم سمت خليج خب این مرحله رو رد کردیم بریم مرحله بعد😅 بچه‌ها بعد از گرفتن صدف‌ها می‌گویند خب پس قایق چی؟🤦‍♂ یاد این آیه میفتم که میگوید همین که نجات پیدا کردند دوباره‌ همه چیز را فراموش میکنند😊 به سمت نمازخانه می‌رویم و نماز ظهر و عصر را می‌خوانیم... بعد نماز یکی از افسران نیروی دریایی از اقتدارپوشالی تکاوران آمریکایی می‌گويد و داستان سخنرانی اوباما در کنگره را تعریف می‌کند که گفته بوده نیروی دریایی ما برترین نیروی دریایی جهان است و اعضای کنگره ایستاده تشویقش کرده بودند و دو ساعت بعد از سخنرانی تکاورانشان در خلیج فارس اسير می‌شوند و گریه کنان و چفیه به سر تحقیر می‌شوند! اینجای داستان همه‌ی زائرین هم روی پا ایستادند و نیروی دریایی را تشویق کردند و صدای کف و سوت سالن را پر کرد، انگار این تشویق کردن هم انتقامی بود برای تشویق ایستاده اعضای کنگره برای اوباما😊 و بعد از این تشويق ایستاده مجری، خبر خوشی داد و گفت همه میهمان کشتی نیروی دریایی سپاهیم و قرار است دوری در اروند خروشان بزنيم 😅 همه به سمت کشتی می‌رویم و جلیقه نجات ها را تحویل می‌گيريم تعداد خانمها حدود ۴۰۰ نفر است و اول خانم‌ها سوار می‌شوند و رهسپار رود می‌شوند... یکی از طلبه ها میگوید خب آقایون الان تمام مشکلاتتون رفت روی آب😅 هر جایی هم میگید کشتی رو چپه کنیم✋ من و علی مانده ایم روی اسکله دیدن این همه آخوند با جلیقه نجات قلقلکم میدهد و دوربین گوشی را روشن میکنم: مسیح جون آخوندا در حال فرار به ونزوئلا هستن و کارشون تمومه😅🤦‍♂ بعد از یک ربع سواری روی آب، خانمها به سلامت دوباره‌ به خشکی برمیگردند و حالا نوبت مردهاست... افسرنیروی دریایی از داستان مسجدي که‌ همان روبرو در شهر فاوِ عراق است و شبیه به کشتی غرق شده است می‌گوید، می‌گوید صدام اینجا ایستاده و گفته ایران را همینطور به گِل می‌نشاند! و خودش به گِل نشست😅 از جنگ نفتکشها و دلاوری شهید نادر مهدوی و بوسه امام بر پیشانی شهید می‌گوید... جوری تعریف میکند که آدم افتخار می‌کند به ایرانی بودنش و به اقتدارش✌️ وقتی آمریکایی ها با ۱۳۰ خبرنگار در ناوشان می‌گويند سلطان دریاهاییم و همان جلوی دوربین‌ها و در پخش زنده مین‌هایی که شهید مهدوی در دریا کاشته ناوشان رو می‌ترکاند و اقتدارپوشالی‌شان نابود می‌شود... ✅روایت 🔹قسمت هشتم 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh
شیخ شوخ 😅✌️
پسری سبد به دست جلو آمد: -حاجی صدف نمیخوای؟ +چنده؟ همینجا پیدا کردی؟ دونه‌ای ۱۰، نه با قایق عامو رفت
روز سوم و روز آخر اردو و شلمچه... بعد از صبحانه کوله به دوش و چمدان به دست می‌آییم سمت اتوبوس. مردها کوله دارند و زنها چمدان😅 اینجا می‌شود فهمید تمام دنیای مردها را می‌شود توی یک کوله جا داد و دل کند و رفت... ولی دنیای زنها در یک چمدان هم جا نمی‌شود 😊 از خرمشهر تا شلمچه راهی نیست خیلی زود می‌رسیم و پیاده که میشویم بادِ زمستانیِ اولِ صبحِ شلمچه صاف میخورد توی صورتمان و سریع برمیگردیم و شال و کلاه کرده بر‌می‌گردیم😅 البته من غیر از عبا و قبا چیزی ندارم که باز دوباره از آن امدادهای غیبی خدا می‌رسد( در خود شهر یزد هم چندباری از این امدادها و معجزات دیده بودم آخرینش وقتی بود که رفتم جلوی در بانک و در خودش برایم باز شد😅) به هر خانواده یک بسته می‌دهند که سه سربند و 3 تا چفیه دارد😊 سربندها را میدهم بچه ها و چفیه رو می‌پیچانم دور گردنم✋ می‌رویم سمت یادمان شلمچه نام شلمچه را با سربند حضرت زهرا سلام الله علیها آمیخته شده و وقتی وارد یادمان می‌شوی حتما در ذهنت این شعر تداعی می‌شود(با نوای حاج سعید حدادیان بخوانید) شب حمله همهمه بود روی لبا زمزمه بود کِی تو دلا واهمه بود؟ دعوا سرِ سربند یا فاطمه بود... خاکریزها و سیم خاردارهای حلقوی و خورشیدی ها... عبور میکنیم و میرسیم به حسینیه، تازه یادم می‌آید قرار بوده روز آخر که سالروز شهادت شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی است در شلمچه یادواره این شهید بزرگوار داشته باشیم! شهیدی که ۱۲ بهمن ۱۳۶۵ روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها و در شلمچه به شهادت رسید و نام کاروان ما هم به نام همین شهید بود. یک ساعت قبل از نماز ظهر آب سرویس بهداشتی های شلمچه تمام می‌شود و مسئول کاروان یزد بچه ها را یکی یکی صدا می‌زند که برویم خرمشهر و در پایانه خرمشهر نماز ظهر و ناهار را بزنیم و برویم سمت یزد... تا بچه ها یکی یکی مطلع شوند و برسند اذان را گفته اند و مایی که در پارکینگ سرویس بهداشتی دیگری پیدا کرده ایم با همین چفیه ها سجاده‌ای درست میکنیم و نماز ظهر را همانجا می‌خوانیم😊 می‌آیم بروم سمت اتوبوس که پسر نوجوانی می‌گوید حاج آقا می‌تونم چفیه‌تون رو بگیرم؟ حس آقا بهم دست میدهد😅 میگویم خاکی‌ست الان رویش نماز خواندیم! ولی بفرمایید.... 🔺 قسمت نهم 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh
شیخ شوخ 😅✌️
روز سوم و روز آخر اردو و شلمچه... بعد از صبحانه کوله به دوش و چمدان به دست می‌آییم سمت اتوبوس. مرده
سفر به ساعتهای پایانی خود رسیده و آخرین زیارتگاه معراج شهداست... شهدای تازه تفحص شده در هر مرحله چند روزی اینجا مهمان مردم اهوازند و بعد به شهرهای دیگر می‌روند و تشییع می‌شوند. یکی از مکانهایی که با این که مسقف است ولی تو می‌توانی همانجا پرواز کنی و سقف سیمانی‌اش را بشکافی و در آسمان بینهایت رها شود... حدود سی یا چهل شهید تازه تفحص شده اند و انگار روز خوبی رسیده‌ایم هر کس کنار پیکر شهیدی نشسته و درددل می‌کند چند خودکار هم کنار شهداست انگار خواسته‌ات را از قلبت به دستت نیاوری مطمئن نمی‌شوی که شهدا شنیده‌اندش... از التماس دعا و قبولی در کنکور و شفای مریضان تا آرزوی شهادت و یکی که نوشته بود کمکم کنید چادری بمانم... نمی‌دانم مادرهای این شهدا هنوز زنده‌اند یا نه اما می‌دانم چه خون دلها خورده‌اند و چه روزها و شب‌ها که در انتظار رسیدن همین چند تکه استخوان از فرزند شهیدشان بوده‌اند و این شهدا مانده‌بودند و حالا آمده اند تا دوباره زنده کنند دلهای مرده‌ی ما را.... دلی که چه زیبا نوشته بودند برایش... ای دل تو چه میکنی؟ میمانی یا می‌روی؟ روایت 🔹 قسمت آخر 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh
هدایت شده از شیخ شوخ 😅✌️
پسری سبد به دست جلو آمد: -حاجی صدف نمیخوای؟ +چنده؟ همینجا پیدا کردی؟ دونه‌ای ۱۰، نه با قایق عامو رفتیم سمت خليج خب این مرحله رو رد کردیم بریم مرحله بعد😅 بچه‌ها بعد از گرفتن صدف‌ها می‌گویند خب پس قایق چی؟🤦‍♂ یاد این آیه میفتم که میگوید همین که نجات پیدا کردند دوباره‌ همه چیز را فراموش میکنند😊 به سمت نمازخانه می‌رویم و نماز ظهر و عصر را می‌خوانیم... بعد نماز یکی از افسران نیروی دریایی از اقتدارپوشالی تکاوران آمریکایی می‌گويد و داستان سخنرانی اوباما در کنگره را تعریف می‌کند که گفته بوده نیروی دریایی ما برترین نیروی دریایی جهان است و اعضای کنگره ایستاده تشویقش کرده بودند و دو ساعت بعد از سخنرانی تکاورانشان در خلیج فارس اسير می‌شوند و گریه کنان و چفیه به سر تحقیر می‌شوند! اینجای داستان همه‌ی زائرین هم روی پا ایستادند و نیروی دریایی را تشویق کردند و صدای کف و سوت سالن را پر کرد، انگار این تشویق کردن هم انتقامی بود برای تشویق ایستاده اعضای کنگره برای اوباما😊 و بعد از این تشويق ایستاده مجری، خبر خوشی داد و گفت همه میهمان کشتی نیروی دریایی سپاهیم و قرار است دوری در اروند خروشان بزنيم 😅 همه به سمت کشتی می‌رویم و جلیقه نجات ها را تحویل می‌گيريم تعداد خانمها حدود ۴۰۰ نفر است و اول خانم‌ها سوار می‌شوند و رهسپار رود می‌شوند... یکی از طلبه ها میگوید خب آقایون الان تمام مشکلاتتون رفت روی آب😅 هر جایی هم میگید کشتی رو چپه کنیم✋ من و علی مانده ایم روی اسکله دیدن این همه آخوند با جلیقه نجات قلقلکم میدهد و دوربین گوشی را روشن میکنم: مسیح جون آخوندا در حال فرار به ونزوئلا هستن و کارشون تمومه😅🤦‍♂ بعد از یک ربع سواری روی آب، خانمها به سلامت دوباره‌ به خشکی برمیگردند و حالا نوبت مردهاست... افسرنیروی دریایی از داستان مسجدي که‌ همان روبرو در شهر فاوِ عراق است و شبیه به کشتی غرق شده است می‌گوید، می‌گوید صدام اینجا ایستاده و گفته ایران را همینطور به گِل می‌نشاند! و خودش به گِل نشست😅 از جنگ نفتکشها و دلاوری شهید نادر مهدوی و بوسه امام بر پیشانی شهید می‌گوید... جوری تعریف میکند که آدم افتخار می‌کند به ایرانی بودنش و به اقتدارش✌️ وقتی آمریکایی ها با ۱۳۰ خبرنگار در ناوشان می‌گويند سلطان دریاهاییم و همان جلوی دوربین‌ها و در پخش زنده مین‌هایی که شهید مهدوی در دریا کاشته ناوشان رو می‌ترکاند و اقتدارپوشالی‌شان نابود می‌شود... ✅روایت 🔹قسمت هشتم 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋ 👉👉 @Sheikh_Shookh