eitaa logo
شیخ محمد آمیخته
173 دنبال‌کننده
132 عکس
225 ویدیو
21 فایل
اطلاعاتی پیرامون کلاس ها و سخنرانی های حقیر جهت ارائه‌ی انتقادات و پیشنهادات👇 @emam_hasan118 لینک دعوت به کانال👇
مشاهده در ایتا
دانلود
  🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه71 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1097ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۳۳- مردی که متحیر بود!  حسن بن عیسی می‌گوید:  هنگامی که امام حسن عسکری علیه السلام به شهادت رسید، مردی مصری وارد مکّه شد، او مقداری سهم امام با خود آورده بود تا به صاحب الامرعلیه السلام تحویل بدهد، متوجه شد که مردم در امر جانشینی امام حسن عسکری علیه السلام دچار اختلاف شده اند.  گروهی می‌گویند: امام بعد از خود جانشینی تعیین نکرده است.  عدّه ای می‌گویند: جانشین امام، جعفر بن علی (جعفر کذّاب) می‌باشد.  و دسته ای نیز می‌گویند: فرزندش جانشین اوست.  آن مرد، شخصی را - که کنیه او ابوطالب بود - بانامه ای برای تحقیق به سامرا و محله عسکر فرستاد.  ابوطالب ابتدا نزد جعفر بن علی (کذّاب) رفت، و از او برای اثبات امامت برهانی خواست.  جعفر گفت: فعلاً برهانی ندارم!.  ابوطالب به درِ خانه امام حسن عسکری علیه السلام رفت و نامه را به فردی که بین مردم مشهور بود که از سفرای امام است، داد.  امام در پاسخ مرقوم فرموده بود: خداوند دوستت را جزای خیر دهد، او فوت کرد و وصیت نموده که مالی را که نزد او بود به شخص  مورد اعتمادی بدهند که هر طور می‌داند مصرف کند.  من پاسخ نامه را گرفتم و همانطور که حضرت فرموده بود واقع شده بود. [۱]  ـ......................... [۱]: ارشاد، ج ۲، ص ۳۶۴ و ۳۶۵، دلائل و بینات الامام علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۹۹.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه77 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1105ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۳۵- هزار دینار در وجه اسب و شمشیر ابوالحسن مادرائی می‌گوید:  وقتی «اذکوتکین» با یزید بن عبداللّه جنگید، و «شهر زور» که ناحیه وسیعی از مرز عراق تا همدان است به تصرف خود در آورد، و به خزائن یزید بن عبداللّه دست یافت، ما مجبور شدیم که خزانه را بدون هیچ کم و کاستی به «اذکوتکین» تحویل دهیم. مشغول این کار بودیم که شخصی نزد من آمد و گفت: یزید بن عبداللّه، فلان اسب و فلان شمشیر را جهت تقدیم به حضرت حجت (عج) کنار گذاشته بود آنها را به من بده.  من از تحویل آنها خودداری کردم و امیدوار بودم که بتوانم آنها را برای مولایم حضرت حجت علیه السلام نگهدارم. امّا مأموران «اذکوتکین» سخت گرفته و به دقّت همه چیز را بررسی کردند، به همین جهت من نتوانستم که از تحویل آن دو خودداری کنم.  من ارزش آن دو را حدوداً هزار دینار تخمین زدم و وجه آن را کنار گذاشتم و آن دو را تحویلشان دادم، و به خزانه دار گفتم: این هزار دینار را بگیر و در یک جای مطمئن نگه دار، و هرگز آن را برای خرج کردن به من نده هرچند بسیار نیازمند باشم.  روزی در خانه نشسته بودم و به کارها رسیدگی می‌کردم، گزارشات را گوش می‌دادم و امر و نهی می‌کردم، ناگاه ابوالحسن اسدی - که گاهی نزد من می‌آمد و من نیازهای او را بر طرف می‌کردم - نزد من آمد. مدّت زیادی نشست. من نیز از انجام کارها بسیار خسته شده بودم، و می‌خواستم استراحت کنم، گفتم: چه کاری داری؟  گفت: باید تنها با تو سخن بگویم.  من به خزانه دار دستور دادم که جایی در خزانه برای ما آماده کند، وقتی وارد خزانه شدیم نامه کوچکی را بیرون آورد که حضرت حجت علیه السلام در آن خطاب به من نوشته بود:  «ای احمد بن حسن! هزار دیناری را که بابت وجه آن اسب و آن شمشیر در نزد تو داریم به ابوالحسن اسدی تحویل بده! »  هنگامی که از آن مضمون نامه مطلع شدم، به سجده افتادم و خدا را شکر کردم که بر من منّت نهاد و دانستم که ایشان حجّت بر حق خداوند هستند، زیرا هیچ کس غیر از خودم، از این موضوع اطّلاعی نداشت. آن قدر از منّتی که خداوند بر من نمود خوشحال شدم که سه هزار دینار نیز بر آن مال افزودم. [۱] ـ..................... [۱]: دلائل الامامه، ص ۲۸۰، معرفة شیوخ الطائفة؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۰۳.
  🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه79 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1107ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۳۶- خداوندا! به او پسری عطاکن!  قاسم بن علا می‌گوید:  سؤالاتی را در قالب سه نامه به محضر حضرت حجت علیه السلام عرضه داشتم، و در ضمن اضافه نموده بودم که من مردی سالمند هستم امّا هنوز صاحب فرزندی نشده ام.  حضرت علیه السلام پاسخ سئوالات مرا مرقوم فرموده امّا درباره فرزند به چیزی اشاره نکرده بودند.  من برای مرتبه چهارم نامه ای نوشتم، و ابتدا از ایشان التماس دعا کردم. حضرت پاسخ فرمودند:  «اللهمّ ارزقه ولداً ذکراً... ».  «خداوندا! به او فرزند پسری عطاکن تا نورچشم او باشد، و این نطفه را که از او بوجود آمده است پسر قرار بده! ».  هنگامی که نامه را مطالعه کردم، دانستم نطفه ای از من به وجود آمده، امّا هیچ اطّلاعی از آن نداشتم. وقتی از همسرم موضوع را سؤال کردم  گفت: مشکلی که داشتم، برطرف شده و اکنون باردارم. و چندی بعد پسری به دنیا آورد. [۱]  ـ.................... [۱]:دلائل الامامه، ص ۲۸۱، معرفة شیوخ الطایفة؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۰۳و۳۰۴
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ✋ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب_داستانهایی_از_امام_زمان_عج ←صفحه88 ←تا_امروز_7جلدکتاب_یعنی_حدود1115ص_ازمعارف_مهدوی_را_مطالعه_کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۴۱- من به دعای امام زمان علیه السلام متولد شدم!  نجاشی می‌گوید:  زمانی علی بن حسین بن بابویه قمی (پدر شیخ صدوق) با ابوالقاسم حسین بن روح قمی نوبختی؛ سومین نائب خاص امام زمان علیه السلام ملاقات نموده و سئوالاتی می‌نماید. [ پس از بازگشت ]نامه ای می‌نویسد و از حضرت حجّت علیه السلام می‌خواهد که دُعا بفرمایند تا خداوند فرزندی به ایشان عطا کند.  وی نامه را توسط علی بن جعفر بن اسود - که از مشایخ مشهور قم بود - به محضر حسین بن روح می‌فرستد تا به دست امام زمان علیه السلام برسد.  حضرت در پاسخ می‌فرمایند:  «ما برای آنچه که خواسته بودی دُعا کردیم و خداوند به زودی دو پسر نیکو به تو روزی خواهد نمود».  بعدها خداوند از کنیزی دو پسر به نامهای محمّد و حسین به او عطا فرمود [که محمّد همان شیخ صدوق رحمه الله است. ]  ابوعبداللّه حسین بن عبیداللَّه می‌گوید: شنیدم که شیخ صدوق می‌گفت: من به دعای امام زمان علیه السلام متولّد شدم، و به این مقام افتخار می‌کرد. [۱]  ـ....................... [۱]: رجال نجاشی، ص ۲۶۱؛ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۳۰۶ و ۳۰۷
  🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج ←صفحه163 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1182ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۸۹- ادّعای حلاّج و رسوایی او! ابو نصر، هبة اللّه بن محمّد کاتب، نوه دختری محمّد بن عثمان می‌گوید: ... روزی حلاّج در نامه ای خطاب به ابوسهل نوبختی که از رؤسای شیعه بود، نوشت: من وکیل صاحب الزمان علیه السلام هستم و مأمورم که این نامه را برای تو نوشته و آنچه که از یاری و نصرت خواسته باشی برایت آشکار سازم، تا دلت قوّت گیرد و در نیابت من تردید نکنی! ابو سهل پاسخ داد: من با توجّه به دلایل و معجزاتی که به دست تو آشکار شده است، کار کوچکی دارم که برای کسی مثل تو، بسیار آسان است، و آن این است که من پیر شده‌ام و موهایم سپید گشته است و برای این که هسمرانم از من به جهت پیری دوری نکنند، مجبورم هر روز جمعه آنها را خضاب کنم. از تو می‌خواهم که کاری کنی که ریش سفیدم سیاه شود تا از زحمت این همه رنگ خلاص شوم و بتوانم از نزدیکی با آنها لذّت ببرم. اگر این کار را انجام دهی مطیع تو شده و به سویت خواهم آمد و سخنانت را تأیید نموده، مُبلّغ مذهبت خواهم شد. البته با این کار، نسبت به تو بصیرت می‌یابم و از کمک به تو دریغ نخواهم داشت. وقتی حلاّج این مطلب را شنید، دانست که اشتباه کرده و پاسخی نداد. ابوسهل هم جریان را به طنز و شوخی نزد همه نقل می‌کرد. به طوری که کوچک و بزرگ از آن مطّلع شدند. و همین باعث رسوایی او و نفرت مردم از او شد. [۱] ـ...............‌ [۱]: غیبة طوسی، ص ۴۰۱ و ۴۰۲، ذکر المذمومین؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۶۹ و ۳۷۰
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج ←صفحه165 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1184ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۹۰- پسر حلاّج و حمایت وی از پدر! ابو عبداللَّه، حسین بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی می‌گوید: روزی پسر منصور حلاّج به قُم آمد و نامه ای به نزدیکان ابوالحسن موسی بن بابویه قمی نوشت، و آنها و ابن بابویه را به مذهب پدر خویش دعوت نموده و گفت: من فرستاده امام و وکیل او هستم. وقتی نامه او به دست پدرم رسید آن را پاره کرد و به آوردنده نامه گفت: چرا مشغول این اعمال جاهلانه شده ای؟ آن مرد - که به گمانم پسر عمه یا پسر عموی حلاج بود - گفت: او ما را دعوت کرده است، چرا نامه اش را پاره می‌کنی؟ حاضرین به او خندیدند و مسخره اش نمودند. سپس پدرم همراه گروهی از یاران و غلامانش به دکان خود رفت. وقتی وارد حُجره شد، همه؛ به جز کسی که او را نمی شناخت از جا برخاستند. وقتی نشست و دفتر حسابرسی خود را گشود، به یکی از حاضرین گفت: این مرد کیست؟ آن مرد شنید و خود مقابل پدرم ایستاد و گفت: با این که من حاضر هستم، نام و نشانم را از دیگری می‌پُرسی؟ پدرم گفت: ای مرد! من با این کار، به تو حرمت نهاده و تو را بزرگ شمردم. آن مرد پاسخ داد: تو نامه مرا پاره کردی و من آن صحنه را دیدم! پدرم گفت: پس تو همانی. آنگاه به غلام خود دستور داد: پاها و گردن دشمن خدا و رسولش صلی الله علیه وآله وسلم را بگیر و از خانه بیرون کن، و در حالی که او را بیرون می‌کردند گفت: آیا ادّعای معجزه می‌کنی؟ خدا تو را لعنت کند!. او را بیرون کردند و از آن به بعد کسی او را در قُم ندید. [۱] ـ..........‌..... [۱]:غیبة طوسی، ص ۴۰۲ و ۴۰۳، ذکر المذمومین؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۷۰ و ۳۷۱.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج ←صفحه189 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1208ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۹۸- چیزی بر مردم پوشیده نمی ماند! یکی از مأمورین حکومتی که در اطراف بغداد خدمت می‌کرد، می‌گوید: غلام جعفر کذّاب را که «سیما» نام داشت و از معتمدین خلیفه بود، در سامرا دیدم که درِ خانه امام حسن عسکری علیه السلام را می‌شکست. ناگاه جوانی از خانه خارج شد که تبرزینی در دست داشت و به سیما گفت: در خانه من چه می‌کنی؟ سیما گفت: جعفر کذّاب گمان دارد که پدرت وفات یافته و فرزندی از خود به جای نگذاشته است. اگر می‌دانستم که اینجا خانه تو است، بازمی گشتم. آنگاه از خانه خارج شد. وقتی علی بن قیس این موضوع را می‌شنود، از یکی از خدّام خانه امام، مطلب را جویا می‌شود. او می‌گوید: چه کسی این موضوع را به تو گفته است؟ علی بن قیس می‌گوید: یکی از مأمورین بغداد. و او می‌گوید: چیزی بر مردم پوشیده نمی ماند! [۱] ـ........... [۱]: غیبة طوسی، ص ۲۶۷، ذکر من رآه علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۳.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج ←صفحه190 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1209ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۹۹- وضع زندگی ات چه طور است؟ ابوذر، احمد بن محمّد - که زیدی مذهب بود - می‌گوید: پدرم، ابو سوره، محمّد بن حسن بن عبداللَّه تمیمی می‌گفت: روزی در قصر متوکّل عبّاسی که از آثار باستانی بوده و در سامراء قرار داشت و معروف به «حیر» بود، جوان زیبایی را دیدم که مشغول نماز است. [منتظر ماندم تا نمازش به پایان برسد. وقتی نمازش را تمام کرد، برخاست و] خارج شد. من هم به دنبال او خارج شدم. همچنان در پی او رفتم که به منبع آب شهر رسیدیم. آنگاه رو به من کرد و گفت: ای ابا سوره! کجا می‌روی؟ - به کوفه. - با چه کسی؟ - با مردم. - نمی خواهی دسته جمعی برویم؟ - [غیر از ما دو نفر] دیگر چه کسی همراه ما خواهد بود؟ - نمی خواهیم کسی دیگر با ما باشد. راستی وضع زندگی ات چه طور است؟ - تنگدستم و عیالوار. - وقتی به کوفه رسیدی، برو به نزد شخصی به نام «علی بن یحیی زراری» و به او بگو: آن مرد به تو می‌گوید: صد دینار از هفتصد دیناری که فلان جا دفن کرده ای به ابو سوره بده! - اگر پرسید آن مرد کیست؟ چه بگویم؟ - بگو (م ح م د) بن حسن. - اگر قبول نکرد و نشانی خواست چه بگویم؟ - من به دنبالت می‌آیم. همان شب با هم به طرف کوفه به راه افتادیم. همین طور با هم رفتیم تا هنگام سحر به «نواویس» - که نزدیک کربلا بود - رسیدیم و [برای استراحت و نماز ]نشستیم. او حفره ای در زمین با دست کند. ناگاه آب از آن جوشید. وضو ساخت و سیزده رکعت نماز خواند. پس از نماز به راه افتادیم و به «قبور سهله» رسیدیم. آن گاه او گفت: نگاه کن! آن جا منزل تو است، اگر می‌خواهی، برو! و با دست منزل مرا در کوفه نشان داد، با او خداحافظی نموده و به منزل علی بن یحیی رفتم. وقتی در زدم، کنیزی گفت: کیست؟ گفتم: به ابو الحسن علی بن یحیی بگو که ابو سوره آمده است! از داخل خانه شنیدم که علی بن یحیی می‌گوید: ابو سوره کیست؟ و با من چه کار دارد؟ وقتی خارج شد، سلام کردم. و موضوع را به اطلاعش رساندم. او فوراً به خانه برگشت و آن صد دینار را برایم آورد و گفت: با او دست هم دادی؟ گفتم: آری! او دست مرا گرفت و روی چشمش نهاد و به صورتش کشید! [۱] ـ.................... [۱]: غیبة طوسی، ص ۲۶۹ و ۲۷۰، ذکر من رآهُ علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۴ و ۱۵.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص192 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1211ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۰۰- در آرزوی ملاقات امام زمان عج...!🥺 زُهَری می‌گوید: سال‌ها آرزوی ملاقات صاحب الامرعلیه السلام را داشتم و در این راه زحمت فراوان کشیدم و پول زیادی خرج کردم. امّا موفق نشدم. تا این که به محضر محمّد بن عثمان، نایب دوم امام زمان علیه السلام رفتم و مشغول خدمت شدم. روزی از ایشان پرسیدم که آیا می‌توانم امام علیه السلام را ملاقات کنم؟ او گفت: به این مقصود نخواهی رسید. من از فرط نا امیدی و اندوه به پای ایشان افتادم. وقتی حال مرا دید، گفت: صبح اوّل وقت بیا! فردا صبح اوّل وقت، به خدمت ایشان مشرّف شدم. او به استقبال من آمد. در همان حال جوانی را دیدم که چهره ای به زیبایی او ندیده و عطری خوشبوتر از رایحه وجودش به مشامم نرسیده بود. لباسی مانند تُجّار به تن کرده و چیزی در آستین نهاده بود. چنان که تجّار معمولاً اشیاء گران بهای خود را در آستین می‌نهند. وقتی نظرم به او افتاد، به طرف محمّد بن عثمان برگشتم. او با یک اشاره تمام وجود مرا به آتش کشید. و به من فهماند که آن که را می‌جستی اکنون در مقابلت نشسته است. از امام علیه السلام سؤالاتی نمودم و ایشان پاسخ فرمود، و بسیاری از آنچه را که می‌خواستم بپرسم، نپرسیده جواب فرمود. آن گاه برخاستند و خواستند که وارد اتاقی دیگر شوند که در این مدّتی که در نزد محمّد بن عثمان بودم، اصلاً متوجّه آن اتاق نشده بودم. در این حال، محمّد بن عثمان گفت: اگر می‌خواهی چیز دیگری بپرسی، بپرس که بعد از این دیگر امام علیه السلام را مشاهده نخواهی کرد. به طرف حضرت علیه السلام شتافتم تا سؤالاتی دیگر کنم، امّا امام علیه السلام توجّه نکرد و داخل اتاق شد و آخرین جمله ای که فرمود این بود: ملعون است، ملعون است کسی که نماز مغرب را آن قدر به تأخیر اندازد که ستارگان در آسمان آشکار شوند، و ملعون است، ملعون است کسی که نماز صبح را آن قدر به تأخیر اندازد که ستارگان در آسمان ناپدید شوند. [۱] ـ.................... [۱]: غیبة طوسی، ص ۲۷۱، ذکر من رآه علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۵ و ۱۶
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص194 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1213ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۰۱- ای آقای اهل بیت! اسماعیل بن علی می‌گوید: هنگامی که امام حسن عسکری علیه السلام در بستر شهادت بود، به عیادت آن بزرگوار مشرّف شدم. در محضر آن حضرت بودم که به خادم خود «عقید» [۱] فرمود: ای عقید! کمی برایم جوشانده مصطکی تهیه کن! او نیز مشغول تهیه جوشانده شد. در این حال، نرجس خاتون - همسر امام حسن عسکری علیه السلام و مادر امام زمان علیه السلام - نیز تشریف آورد. وقتی عقید ظرف جوشانده را به حضرت علیه السلام تقدیم کرد، ایشان سعی کرد که آن را بنوشد ولی دستان مبارکش چنان می‌لرزید که ظرف به دندان‌های نازنینش می‌خورد، امام علیه السلام ناچار ظرف را کنار نهاده، به عقید فرمود: وارد آن اتاق شو! طفلی را می‌بینی که در سجده است، او را به نزد من بیاور. عقید می‌گوید: وقتی وارد آن اتاق شدم، طفلی را دیدم که در سجده است و انگشت اشاره خود را به سوی آسمان گرفته است. من سلام کردم و او نماز خود را کوتاه نمود. عرض کردم: مولایم، شما را می‌طلبد. در این حال نرجس خاتون علیها السلام نیز وارد شد، و دست او را گرفته و به اتفاق به نزد حضرت علیه السلام برگشتیم. وقتی آن طفل را به خدمت امام علیه السلام آوردند، در زیبایی او دقّت کردم. چهره ای چون مروارید سفید داشت، موهایش کوتاه و مجعّد و میان دندان هایش باز بود. وقتی چشم امام حسن عسکری علیه السلام به او افتاد، گریست و گفت: ای آقای اهل بیت! کمک کن تا این آب را بنوشم که به زودی به جوار رحمت پروردگار خواهم پیوست. آن طفل، ظرف جوشانده مصطکی را برداشت و به لب‌های امام حسن عسکری علیه السلام نزدیک نموده و ایشان نوشیدند. وقتی حضرت علیه السلام جوشانده را میل نمود، فرمود: مرا برای نماز آماده کنید! آن طفل دستمالی در دامن امام علیه السلام پهن کرد و کمک نمود تا حضرت علیه السلام وضو گرفته و مسح نمود. آن گاه امام حسن عسکری علیه السلام رو به آن طفل نموده و فرمود: فرزندم! تو را بشارت می‌دهم که همانا تو صاحب و امام زمانی، و آن که او را «مهدی» می‌نامند تو هستی، و حجّت خدایی در روی زمین و فرزند و جانشین من هستی، و از من متولّد شده ای، و نامت «م ح م د ابن حسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب» است. و از فرزندان خاتم الانبیاء محمّدصلی الله علیه وآله وسلم هستی، و تو خاتم امامان طاهرین هستی. رسول خداصلی الله علیه وآله وسلم ظهور تو را بشارت داده، و او تو را نام گذاری نموده، و کنیه عطا فرموده است، و پدرم نیز به همین ترتیب از من پیمان گرفته است همان طور که خود از پدران طاهرین گذشته ات آن را به ارث برده است که درود خداوند، پروردگار حمید و مجید بر اهل بیت باد». امام حسن عسکری علیه السلام بعد از بیان این سخنان، وفات کرد. [۲] ـ.................. [۱]: عقید، غلامی سیاه از سرزمین نوبه بود که در خدمت امام هادی علیه السلام بود، وی پرستاری امام حسن عسکری علیه السلام را نیز به عهده داشت. [۲]: غیبة طوسی، ص ۲۷۲ و ۲۷۳، ذکر من رآه علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۶ و ۱۷
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص205 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1225ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۰۳- دوست واقعی ما! «ابو طیب» احمد بن محمّد بن بطه می‌گوید: هرگاه به زیارت مرقد امام حسن عسکری علیه السلام - که در سامرا در منزل مسکونی خود حضرت علیه السلام می‌باشد - می‌رفتم، از پشت پنجره زیارت نامه می‌خواندم و داخل خانه نمی شدم، معتقد بودم تا خودشان اجازه نفرموده اند، نباید وارد خانه شوم. یک روز عاشورا، درست هنگام ظهر وقتی خورشید به شدّت می‌تابید، به قصد زیارت امام حسن عسکری علیه السلام به راه افتادم، کوچه‌های شهر خلوت بود و هیچ کس دیده نمی شد. من ترسیدم که مبادا دزدی یا مردم آزاری سر راهم سبز شود و هیچ کس نباشد که به دادم برسد. به دیواری که همیشه از آن جا به باغ کنار شهر می‌رفتم، رسیدم. از همان جا که چندان دور نبود می‌توانستم به راحتی آستانه مبارک حضرت علیه السلام را ببینم. مردی را دیدم که کنار در نشسته بود. در حالی که پشتش به من بود. گویا دفتری را مطالعه می‌کرد. کمی نزدیک تر که شدم، بدون این که به طرف من برگردد، گفت: ای ابو طیب! کجا می‌روی؟ ایستادم و تأمّل کردم. صدایش آشنا بود. به نظرم آمد که او باید «حسین بن علی بن ابی جعفر بن رضاعلیه السلام» باشد و آمده است تا برادر خود را زیارت کند. گفتم: آقا جان! الآن خود می‌رسم. اجازه بدهید از پنجره، امام علیه السلام را زیارت کنم. همین که به طرف خانه امام حسن عسکری علیه السلام متوجّه شدم، گفت: چرا داخل نمی شوی؟ و من همین طور که به راهم ادامه می‌دادم، گفتم: خانه صاحب دارد و من بی اجازه داخل نمی شوم. او گفت: آیا با این که تو دوست واقعی و حقیقی ما اهل بیت هستی، تو را از داخل شدن منع می‌کنیم؟ داخل شو! من بدون این که به طرف او برگردم تا چهره اش را ببینم، رد شدم و مقابل در ایستادم بدون این که این سخن را قبول کنم. هیچ کس آن جا نبود، در هم بسته بود، هرچه کردم، حال زیارت پیدا نکردم و نتوانستم مثل همیشه زیارت نامه بخوانم. ناخودآگاه سراغ خادم خانه که مردی از اهالی بصره بود، رفتم، و از او خواستم در را باز کند تا داخل شوم. آن گاه برای اوّلین بار وارد خانه شدم احساس می‌کردم که اجازه دارم. [۱] ـ............................... [۱]: امالی طوسی، ص ۲۸۷ و ۲۸۸، مجلس ۱۱، ح ۵؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۲۳.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص207 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1228ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۰۴- من بقیة اللّه در زمین هستم! احمد بن اسحاق قمی می‌گوید: به حضور امام حسن عسکری علیه السلام رسیدم. می‌خواستم از ایشان سؤال کنم که جانشین آن امام همام علیه السلام کیست؟ بدون این که سؤال خود را بپرسم، حضرت علیه السلام خود فرمود: ای احمد بن اسحاق! خداوند از زمان خلقت آدم علیه السلام تاکنون، زمین را از حجّت خویش خالی نگذاشته و تا قیامت نیز چنین خواهد بود تا به واسطه او بلا از اهل زمین دور ماند، و باران نازل شود، و زمین برکات خود را خارج کند. عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! امام و خلیفه بعد از شما کیست؟ آن گاه امام حسن عسکری علیه السلام از جا برخاست و وارد اتاق شد و در حالی که پسر بچّه ای را که سه سال بیش تر نداشت در آغوش گرفته، خارج شد؛ چهره آن طفل چون ماه شب چهارده می‌درخشید. امام علیه السلام فرمود: ای احمد بن اسحاق! اگر نبود کرامتی که در نزد خدا و حجج الهی داشتی، فرزندم را به تو نشان نمی دادم. او هم نام و هم کنیه رسول خداصلی الله علیه وآله وسلم است، و زمین را آن گاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد، پر از عدل و داد می‌کند. ای احمد بن اسحاق! او در این اُمّت مانند حضرت خضرعلیه السلام و ذی القرنین می‌باشد؛ خداوند او را از دیده‌ها غایب می‌کند، و هیچ کس غیر از آن‌ها که بر عقیده به امامت ثابتند و برای تعجیل در فرجش دعا می‌کنند، از مهلکه غیبت او رهایی نمی یابند. عرض کردم: مولا جان! آیا علامتی هست که قلبم به آن اطمینان پیدا کند؟ در این هنگام، آن پسر بچه به زبان عربی فصیح گفت: من بقیة اللَّه در زمین، و انتقام گیرنده از دشمنان خدا هستم. پس از این که به طور آشکار مشاهده کردی، علامتی را جست و جو مکن! آن روز خوشحال و شاد از محضر امام علیه السلام خارج شدم. فردا دوباره به حضور امام علیه السلام شرفیاب گردیدم و عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! از آنچه به من ارزانی فرمودی بسیار مسرور شدم، امّا آن سنّت جاریه ای که فرمودی از خضرعلیه السلام و ذی القرنین در ایشان موجود است، چیست؟ امام علیه السلام فرمود: غیبت طولانی او است. عرض کردم: مگر غیبت او باید طولانی شود؟ فرمود: آری! قسم به خدا! آن قدر طولانی می‌شود که اکثر آنهایی که قایل به وجود او خواهند بود از عقیده خود باز خواهند گشت، و جز آنهایی که خداوند از آن‌ها به ولایت ما پیمان گرفته است، و ایمان را در قلب‌های آنها تثبیت نموده و آن‌ها را به روحی از ناحیه خویش تأیید فرموده، کسی در این اعتقاد باقی نمی ماند. ای احمد بن اسحاق! این امری است از امور الهی و سرّی است از اسرار خدا، و غیبی است از اخبار پنهان خدا. آنچه را که به تو رساندم، نگه دار و پنهان نما و از شاکرین باش و فردای قیامت در اعلا علّیین در کنار ما باش! [۱] ـ........‌.............. [۱]:کمال الدین، ج ۲، ص ۳۸۴ و ۳۸۵، ما اخبر به الحسن بن علی العسکری علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۲۳ و ۲۴.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص209 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1229ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۰۵- صاحب الامر کیست؟ یعقوب بن منفوس - یا منقوش - می‌گوید: به حضور امام حسن عسکری علیه السلام رسیدم. حضرت علیه السلام در سکوی جلوی خانه نشسته بود. در سمت راست ایشان اتاقی بود که پرده ای ریشه دار مقابل آن آویخته شده بود. عرض کردم: آقا جان! صاحب الامر کیست؟ فرمود: پرده را کنار بزن! وقتی پرده را کنار زدم، پسر بچه ای به سوی ما آمد که حدوداً پنج - یا ده یا هشت - ساله به نظر می‌آمد. پیشانی اش گشاده و چهره اش سپید و حدقه چشمانش درخشان بود، و کف دست‌ها و زانوانش پر و محکم، و خالی بر گونه راست داشت، و موی سرش کوتاه بود. امام حسن عسکری علیه السلام او را روی زانو نشانده و فرمود: صاحب الامر شما این است. سپس برخاست و به او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل. او هم داخل خانه شد در حالی که چشمهایم او را بدرقه می‌کرد. آن گاه حضرت علیه السلام فرمود: ای یعقوب! نگاه کن، ببین چه کسی در خانه است؟ وقتی داخل شدم کسی را ندیدم! [۱] ـ.................. [۱]:کمال الدین، ج ۲، ص ۴۰۷، ما اخبر به العسکری علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۲۵.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص210 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1230ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۰۶- بایست و تکان نخور! ضوء بن علی عجلی می‌گوید: مردی ایرانی را دیدم که می‌گفت: به سامرا رفتم وقتی مقابل منزل امام حسن عسکری علیه السلام رسیدم، بدون این که اجازه ورود بگیرم، امام علیه السلام مرا از داخل خانه فرا خواند. داخل شدم و سلام نمودم، حضرت علیه السلام فرمود: ای ابو فلان! حالت چطور است؟ بنشین! آن گاه از تمام مردان و زنان فامیلم پرس و جو کرد و فرمود: چه شد که آمدی؟ عرض کردم: به خاطر علاقه ای که به شما داشتم. فرمود: همین جا بمان! من نیز همراه خدمتکاران همان جا ماندم. روزی از خرید حوائج خانه بازگشتم مثل همیشه بدون این که اجازه بگیرم داخل اتاق مردان شدم. ناگاه صدای حرکت کسی را شنیدم، حضرت علیه السلام بانگ زد: بایست و تکان نخور! من نه جرأت بازگشت داشتم و نه جسارت این که قدمی به جلو بردارم. همان جا خُشکم زد. در این حال، کنیزی از اتاق خارج شد در حالی که چیزی را در پارچه ای پیچیده بود. پس از آن حضرت علیه السلام فرمود: داخل شو! وقتی وارد شدم، امام علیه السلام دوباره آن کنیز را فرا خواند و فرمود: آنچه را که با خود داری نشان بده! وقتی پارچه را گشود، پسر بچه ای را دیدم که صورتش سپید بود. وقتی تنش را عریان کرد، خط مویی سبز رنگ را دیدم که به سیاهی نمی زد و از ناف تا سینه اش روییده بود. آن گاه امام علیه السلام فرمود: این صاحب الامر شماست. آنگاه به آن کنیز فرمود تا او را بردارد و ببرد. از آن پس، تا زمان وفات امام حسن عسکری علیه السلام او را ندیدم. به آن مرد ایرانی گفتم: به نظر تو، او در آن هنگام چند سال داشت؟ گفت: دو ساله. [۱] ـ...................... [۱]: کافی، ج ۱، ص ۵۱۴ و ۵۱۵، موله الصاحب علیه السلام؛ کمال الدین، ج ۲، ص ۴۳۵ و ۴۳۶، من شاهد القائم علیه السلام؛ غیبة طوسی، ص ۲۳۳ و ۲۳۴، اثبات ولادة الصاحب علیه السلام؛ بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۲۶ و ۲۷.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص215 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1235ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۰۷- در جستجوی او! ابو سعید، غانم بن سعید هندی می‌گوید: من اهل کشمیر هندوستان هستم، من به همراه سی و نه نفر دیگر در خدمت پادشاه هند بودم، همه ما تورات و انجیل و زبور را خوانده بودیم. به همین دلیل از مشاوران او به شمار می‌آمدیم. روزی پادشاه از ما درباره حضرت محمّدصلی الله علیه وآله وسلم سؤال کرد. گفتیم: نام او را در کتاب‌های خودمان یافته ایم. برای این که او را به طور آشکار ملاقات کنیم تصمیم گرفته شد که من برای یافتن او آماده سفر شوم. برای این کار مقدار زیادی پول به همراه برداشته و به راه افتادم. در راه گروهی از تُرکان مرا غارت کردند. با همان وضع به کابل رفتم و از آن جا به طرف بلخ حرکت کردم. وقتی به بلخ رسیدم نزد امیر آن شهر رفتم، امیر بلخ مردی به نام «ابن ابی شور» - همان داود بن عباس بن ابی اسود - بود، خود را معرفی نمودم و علّت سفرم را بازگو کردم. او تمام فقها و علما را برای گفت و گو با من جمع کرد. من از آن‌ها پرسیدم: محمّد کیست؟ پیامبر ما، محمّد بن عبداللَّه صلی الله علیه وآله وسلم است. - از کدام خاندان است؟ - از قریش. - البته این مهم نیست. جانشین او کیست؟ - ابوبکر. - ما در کتاب‌های خودمان خوانده ایم که جانشین او پسر عمویش و دامادش و پدر فرزندانش می‌باشد. - ای امیر! این مرد از شرک به کفر رسیده است و باید گردنش زده شود. - من به دینی چنگ زده‌ام که جز با بیان روشن آن را رها نخواهم کرد. آن گاه امیر شخصی به نام «حسین بن شکیب» را فرا خواند و گفت: ای حسین! با این مرد مناظره کن! حسین گفت: در اطراف تو فقها و علمای زیادی هستند آن‌ها را برای مناظره با او بفرست! امیر گفت: به تو دستور می‌دهم که با او مناظره کرده و با دوستی و لطف با او رفتار کنی. آن گاه حسین مرا به گوشه ای برد. از او درباره حضرت محمّدصلی الله علیه وآله وسلم سؤال کردم. او گفت: همان طور که به تو گفته اند: او پیامبر ما است جز این که خلیفه به حق او پسر عمویش علی بن ابی طالب علیه السلام است که همسر دخترش فاطمه علیها السلام و پدر دو فرزند او حسن و حسین علیهما السلام می‌باشد. آن گاه من گفتم: «أشهد أن لا إله إلاّ اللَّه و أنّ محمّداً رسول اللَّه». سپس به نزد امیر رفتم و اسلام آوردم. او مرا به حسین سپرد تا معالم دینم را از او فرا بگیرم. روزی به حسین گفتم: ما در کتاب‌های خودمان خوانده ایم که هیچ خلیفه ای قبل از آن که خلیفه بعد از خود را تعیین کند رحلت نمی کند. خلیفه بعد از علی علیه السلام که بود؟ او گفت: حسن علیه السلام و پس از او حسین علیه السلام. سپس یک یک ائمه را نام برد تا به امام حسن عسکری علیه السلام رسید آنگاه گفت: برای دانستن و شناختن خلیفه بعد از او باید به جست و جو بپردازی؛ من به امید یافتن جانشین امام حسن عسکری علیه السلام از بلخ خارج شدم. مدّتی با شخصی که مدّعی بود او نیز در جست و جوی قائم آل محمّدعلیه السلام است همراه بودم، امّا بعضی اخلاق او ناخوشایند بود، به همین دلیل او را ترک کردم. از بغداد به مدینه رفتم، مدّتی در مدینه ماندم. از هر که سؤال می‌کردم، مرا از پیگیری موضوع منع می‌کرد. تا این که روزی پیرمردی از بنی هاشم را دیدم که «یحیی بن محمّد عریضی» نام داشت او گفت: آنچه تو در جست و جوی آن هستی در «صریاء» است. من به صریاء رفتم، در دهلیزی جاروب شده روی سکویی نشسته بودم که غلام سیاهی بیرون آمد و به من گفت: برخیز و از این جا برو! گفتم: نمی روم. او وارد خانه ای شد و پس از مدّتی خارج شد و گفت: داخل شو! و مولایت را اجابت کن. من به همراه او وارد خانه ای شدم که دارای اتاقهای متعدّد و باغچه‌های بسیار بود. امام علیه السلام را دیدم که در وسط حیاط نشسته است. وقتی نظر مبارکش به من افتاد، با زبان هندی سلام کرد و مرا به نامی که هیچ کس به جز بستگانم در کابل از آن اطلاع نداشتند، مورد خطاب قرار داد، و از سی و نه نفر دیگر که در هند جزء مشاوران پادشاه بودند پرسید، و نام یک یک آن‌ها را بیان نمود. آن گاه فرمود: می‌خواهی امسال با اهل قم، به حجّ مشرف شوی. امسال نرو! و به خراسان بازگرد و سال بعد مشرّف شو! عرض کردم: آقا جان من هزینه سفر خود را تمام کرده ام، مقداری هزینه راه به من عنایت بفرمایید!
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص218 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1239ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۰۹- من قائم آل محمّد هستم! احمد بن فارس ادیب می‌گوید: در همدان طایفه ای زندگی می‌کردند که معروف به «بنی راشد» بودند، و همه آنها شیعه بوده و پیرو مذهب امامیه بودند. کنجکاو شدم و پرسیدم: چطور بین همه اهل همدان فقط شما شیعه هستید؟ پیرمردی که ظاهر الصلاح و متشخّص به نظر می‌رسید، گفت: جدّ ما راشد که - طایفه ما به او منسوب است - سالی به حجّ مشرّف شد، وی پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنین نقل کرد: هنگام بازگشت، چند منزل در بیابان پیموده بودیم که از شتر فرود آمدم تا کمی پیاده روی کنم. مدّت زیادی پیاده حرکت کردم تا این که خسته شدم. پیش خود گفتم: بهتر است برای استراحت و خواب، کمی توقّف کنم، آنگاه که انتهای قافله به نزد من رسید، برمی خیزم. به همین جهت، خوابیدم، وقتی بیدار شدم دیدم هنگام ظهر است و خورشید به شدّت می‌تابد و هیچ کس دیده نمی شود. ترسیدم؛ نه جاده دیده می‌شد و نه ردّ پایی مانده بود. ناچار به خدا توکّل کردم و گفتم: به هر طرف که او بخواهد می‌روم! هنوز چند قدمی راه نرفته بودم که به منطقه ای سبز و خرّم رسیدم، گویا آن جا به تازگی باران باریده خاکش معطر و پاک بود. در میان آن باغ، قصری بود که چون شمشیر می‌درخشید. با خود گفتم: خوب است که این قصر را که قبلاً ندیده و وصف آن را از کسی نشنیده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتی مقابل در قصر رسیدم، دیدم دو نفر خادم که سفید پوست هستند آن جا ایستاده اند. سلام کردم، آن‌ها با لحن زیبایی پاسخ دادند و گفتند: بنشین که خداوند خیری به تو عنایت فرموده است. یکی از آن‌ها وارد قصر شد. بعد از اندک زمانی، بازگشت و گفت: برخیز و داخل شو! وقتی وارد قصر شدم، ساختمانی را دیدم که تا آن زمان عمارتی بدان زیبایی و نورانیت ندیده بودم. خادم پیشتر رفت و پرده اتاقی را کنار زد و گفت: وارد شو! وارد اتاق شدم. جوانی را دیدم که چهره اش همچون ماه در شب تاریک می‌درخشید، بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویزان بود که فاصله کمی با سر مبارک او داشت. سلام کردم و او با مهربانی و زیباترین لحن پاسخ داد و پرسید: آیا مرا می‌شناسی؟ - نه واللَّه. - من قائم آل محمّدعلیهم السلام هستم که در آخر الزمان با همین شمشیر - اشاره به آن شمشیر کرد - قیام می‌کنم، و زمین را بعد از آن که انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد می‌کنم. با شنیدن این کلمات نورانی، به پای حضرت علیه السلام افتادم و صورت به خاک پای مبارکش می‌ساییدم. - فرمود: این کار را مکن! سرت را بلند کن! تو فلانی از ارتفاعات همدان نیستی؟ - آری! ای آقا و مولایم! - دوست داری که به نزد خانواده ات بازگردی؟ - آری! مولایم، می‌خواهم مژده آنچه را که خداوند به من ارزانی داشته، به آنها برسانم. آن گاه حضرت به آن خادم اشاره کرد. او دست مرا گرفت و کیسه پولی به من داد و با هم از خدمت امام علیه السلام مرخص شدیم. چند قدم که رفتیم. سایه‌ها و درختان و مناره مسجدی را دیدم. او گفت: آیا این جا را می‌شناسی؟ گفتم: نزدیک همدان شهری است که «اسد آباد» نام دارد. این جا شبیه آن جا است. او گفت: این جا «اسد آباد» است. برو! که هدایت یافتی و واقعاً راشد شدی! من که به منظره پیش روی خود خیره شده بودم، وقتی بازگشتم، او را ندیدم. وارد «اسد آباد» شدم. به کیسه نگاه کردم، پنجاه و چهار سکّه طلا در آن بود و تا زمانی که آن‌ها را داشتیم خیر به ما روی می‌آورد. [۱] ـ......................... [۱]: کمال الدین، ج ۲، ص ۴۵۳ و ۴۵۴، من شاهد القائم علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۴۰ - ۴۲.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص222 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1242ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۱۰- دعوت مولای خود را بپذیرید! علی بن سنان موصلی می‌گوید: بعد از رحلت امام حسن عسکری علیه السلام عدّه ای از مردم قم به سامرا آمدند، آنها اموالی را به همراه خود آورده بودند که می‌خواستند به امام علیه السلام تحویل دهند، و این رسم همه ساله آن‌ها بود که هر سال برای پرداخت وجوهات به سامرا می‌آمدند. این بار نیز در حالی که از رحلت امام علیه السلام اطلاعی نداشتند بار سفر به سامرا را بستند. وقتی سراغ حضرت علیه السلام را گرفتند و دانستند که ایشان به قرب الهی واصل شده اند، پرسیدند: وارث او کیست؟ مردم گفتند: برادرش جعفر [کذّاب] پرسیدند: او اکنون کجا است؟ گفتند: برای گردش و تفریح بیرون رفته است، و اکنون سوار بر قایقی بر روی رودخانه دجله مشغول باده خواری است، و گروهی از نوازندگان هم او را همراهی می‌کنند. آن‌ها به همدیگر نگاه کردند و باهم مشورت نمودند و گفتند: این‌ها صفات امام علیه السلام نیست. یکی از آن‌ها گفت: بهتر است که بازگردیم و این اموال را به صاحبان شان بازگردانیم. یکی از آن‌ها که ابو العبّاس محمّد بن جعفر حمیری قمی نام داشت، گفت: بهتر است بمانیم تا این مرد - که می‌گویند وارث امام است - بازگردد و به درستی، در مورد صحّت موضوع تحقیق کنیم. وقتی جعفر [کذّاب] بازگشت، نزد او رفته و بر او سلام کردند و گفتند: آقا جان! ما مردمی از شهر قم هستیم. عدّه ای از شیعیان و مردمان دیگر قم نیز همراه ما هستند. وجوهاتی را برای مولای خودمان، امام حسن عسکری علیه السلام آورده ایم. - آن‌ها کجا است؟ - نزد ما است. - آن‌ها را نزد من بیاورید! - این اموال معمولاً خبری شگفت انگیز دارند. - خبر چیست؟ - این اموال به تدریج جمع آوری شده است، بدین ترتیب که هر شیعه مؤمنی یک یا دو سکّه طلا در کیسه ای نهاده و آن را مهر و موم نموده است. ما هرگاه به خدمت امام حسن عسکری علیه السلام مشرف می‌شدیم، ایشان مشخّصات تمامی کیسه‌ها را از مقدار وجه گرفته تا نام صاحب آن و نشان مهرش، همه را می‌فرمودند. - دروغ می‌گویید. برادر من چنین نمی کرد. این علم غیب است. وقتی آن‌ها سخن جعفر [کذّاب را شنیدند، به یکدیگر نگاه کردند. در این حال جعفر [کذّاب] گفت: آن اموال را نزد من بیاورید! آنان گفتند: ما در ازای حمل و تحویل این وجوهات از صاحبان آنها مزد گرفته ایم. و شرعاً موظفیم آن‌ها را بعد از دیدن نشانه‌هایی که امام حسن عسکری علیه السلام می‌فرمودند، تحویل دهیم. اگر تو امامی، دلایل خود را ارائه بده و الاّ ما آن‌ها را به صاحبانشان باز خواهیم گرداند تا هر طور که خودشان می‌خواهند عمل کنند. وقتی جعفر [کذّاب] این مطلب را شنید به نزد خلیفه رفت، خلیفه در سامرا بود. از او خواست که وی را در مورد جانشینی اش حمایت کند و امیدوار بود که این اموال را تصاحب کند! خلیفه آن‌ها را احضار کرد و گفت: این اموال را به جعفر بدهید! آنان گفتند: خداوند امیرالمؤمنین!! را سلامت بدارد، ما مأموریم و در ازای مزدی که گرفته ایم، وکالت این اموال را به عهده داریم. این اموال، امانت مردمی هستند که به ما امر نموده اند که آن‌ها را تنها پس از دیدن علامت یا نشانه ای - که دلیل بر امامت امام باشد - تحویل دهیم و هر سال این اموال را به امام حسن عسکری علیه السلام عرضه می‌نمودیم، و ایشان پس از بیان علامت، آن‌ها را از ما تحویل می‌گرفت. علامتی را که او ارائه می‌داد، چه بود؟ تعداد سکّه‌ها و صاحبان آنها و دیگر اموال و مقدار آن‌ها را ذکر می‌نمود. وقتی چنین می‌فرمود، ما آن‌ها را تحویل می‌دادیم، و بارها چنین کرده بودیم و این موضوع علامت ما بود. اما ایشان اکنون وفات یافته اند، و اگر این مرد صاحب امر هست، آنچه را که برادرش انجام می‌داد، انجام دهد، و الاّ ما آن‌ها را به صاحبانشان بازمی گردانیم. در این حال، جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین! این مردم دروغ گو هستند، و به برادر من دروغی را نسبت می‌دهند. این علم غیب است. خلیفه در پاسخ گفت: این‌ها فرستاده مردم هستند، و خداوند فرموده است: «وَمَا عَلَی الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلاغُ الَمُبِینُ» [۱] . «وظیفه فرستاده تنها ابلاغ پیام است». جعفر [کذّاب که انتظار شنیدن این سخن را از خلیفه نداشت ]مبهوت شد و نتوانست جوابی بدهد.
   🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص229 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1248ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۱۲- عجز مأموران خلیفه از دسترسی به آقا! رشیق، دوستِ مادرانی می‌گوید: روزی معتضد، خلیفه عبّاسی ما را - که سه نفر بودیم - احضار نمود و دستور داد: هر یک سوار بر اسبی شده و اسبی دیگر را به همراه خود بردارید، و جز توشه مختصری چیزی با خود حمل نکنید، و پنهانی و به سرعت خود را به سامرا برسانید، و به فلان محلّه و فلان خانه بروید. وقتی آن جا رسیدید، غلام سیاهی را می‌بینید که دمِ در نشسته است. فوراً وارد خانه شده و هر که را دیدید، سرش را برای من می‌آورید! ما طبق دستور حرکت کردیم وقتی به سامرا رسیدیم همان طور که گفته بود در دهلیز خانه غلام سیاهی را دیدیم که بند شلواری را می‌بافد، از او پرسیدیم: چه کسی در خانه است؟ گفت: صاحبش. قسم به خدا! هیچ توجّهی به ما نکرد، و هیچ واهمه ای ننمود! وارد خانه شدیم. خانه ای بود همانند خانه امیران لشکر [بسیار مجللّ و با شکوه ]پرده ای که آویزان بود آن قدر نو و پاکیزه بود که گویی تا آن موقع دست نخورده بود. کسی در خانه نبود. پرده را کنار زدیم، سرای بزرگی را دیدیم که گویی دریایی در بستر آن قرار داشت. و در انتهای سرا حصیری روی آب گسترده شده بود و مردی زیباروی به نماز ایستاده بود و به ما توجّهی نداشت. ما هیچ وسیله ای برای دسترسی به او نداشتیم، یکی از همراهان ما که احمد بن عبداللَّه نام داشت خواست وارد سرا شده و گام بردارد که در آب فرو رفت، او در آب دست و پا می‌زد و ما با مشکل او را بیرون کشیدیم، وقتی نجات یافت و بیرون آمد، از هوش رفت. ساعتی گذشت و دوست دیگرم تصمیم گرفت که خود را به آب زده و به آن مرد برساند، اما او نیز مانند احمد بن عبداللَّه آن قدر دست و پا زد که وقتی بیرون کشیدمش بیهوش افتاد، و من نیز هاج و واج مانده بودم. به صاحب خانه - آن شخص زیبا - گفتم: از خدا و از شما پوزش می‌طلبم. قسم به خدا! هیچ اطلاعی از موضوع نداشتم، و نمی دانستم که برای دستگیری چه کسی آمده ام. هم اکنون به درگاه خداوند از عملی که انجام داده‌ام توبه می‌کنم. اما او همچنان نه توجهی به ما کرد و نه چیزی گفت و از حالتی که داشت خارج نشد. [وقتی دوستانم به هوش آمدند] ناچار بازگشتیم. معتضد منتظر ما بود و به محافظان دستور داده بود که ما هر زمانی که رسیدیم، فوراً نزد او برویم. نیمه‌های شب به نزد معتضد رفتیم. او جریان را پرسید، و ما همه چیز را بازگو کردیم. آن گاه گفت: وای بر شما! آیا پیش از من کسی را ملاقات کرده و ماجرا را گفته اید؟ گفتیم: نه. گفت: من دیگر با او کاری نخواهم داشت. و سوگند سختی خورد که اگر چیزی از این مطلب به کسی بازگو کنیم، گردنمان را خواهد زد. ما نیز تا او زنده بود جرأت بیان آن را نداشتیم. [۱] ـ....................... [۱]: غیبة طوسی، ص ۲۴۸ - ۲۵۰، اثبات ولادته علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۱ و ۵۲.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص231 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1250ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۱۳- آرزوی زیارت مهدی علیه السلام! سید رضی الدین علی بن طاووس رحمه الله می‌گوید: کسی که نخواست نام او فاش شود، می‌گفت: من از خدا می‌خواستم که به زیارت مهدی علیه السلام نائل شوم. شبی در خواب دیدم که در فلان وقت او را مشاهده خواهم کرد. وقتی از خواب بیدار شدم به مرقد موسی بن جعفرعلیه السلام مشرّف شدم و در همان زمانی که در خواب دیده بودم منتظر لقای مولا شدم. ناگاه صدایی شنیدم که به گوشم آشنا بود. صاحب صدا را دیدم که در حال زیارت امام جوادعلیه السلام می‌باشد، من رعایت ادب را کرده و چیزی نگفتم. او وارد ضریح شد. من پایین پای امام موسی بن جعفرعلیه السلام ایستادم. چند لحظه بعد خارج شد در حالی که کسی همراه او بود، من دانستم که او مهدی علیه السلام است، و جمال عالم آرای او را سیر می‌کردم، اما ادب کرده و ایشان را صدا نزدم. [۱] ـ..................... [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۳.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص237 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1257ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۱۶- چرا تردید؟ ابو عبداللَّه حسین بن حمدان می‌گوید: شهر قم از کنترل خلیفه خارج شده بود و هر شخصی را برای تصدّی منصب حکمرانی می‌فرستادند، مردم از ورود او جلوگیری نموده و با او می‌جنگیدند. خلیفه مرا به همراه لشکری برای در دست گرفتن اوضاع قم مأمور کرده و به سوی آن شهر فرستاد. من با لشکری حرکت کردم، وقتی به منطقه «طرز» رسیدیم، برای استراحت توقّف نمودیم. به قصد شکار حرکت کردم. صیدی را هدف قرار دادم اما فرار کرد. مسافت زیادی را به دنبال او طی نمودم تا این که به نهری رسیدم. همین طور در مسیر رود مشغول حرکت بودم که به محلی رسیدم که بستر رودخانه گسترده و باز بود. در این هنگام، از دور مردی را دیدم که بر اسبی سفید سوار بود، به من نزدیک شد. عمّامه ای سبز بر سر داشت و یک جفت کفش سرخ در پا و چهره خود را چنان پوشیده بود که تنها چشمانش دیده می‌شد. وقتی کاملاً نزدیک شد گفت: ای حسین! او بدون لقب و کنیه مرا مورد خطاب قرار داد. گفتم: چه می‌خواهی؟ گفت: چرا در مورد ولایت صاحب الامرعلیه السلام تردید می‌کنی؟ و چرا خُمس مالت را به اصحاب ما نمی دهی؟ درست می‌گفت. من در مورد ولایت صاحب الامرعلیه السلام شک داشتم، و خمس مال خود را نپرداخته بودم. او این سخن را آن چنان با مهابت ادا کرد که من با تمام استحکام و شجاعتم بر خود لرزیدم و عرض کردم: چشم، آقا جان! همان طور که فرمودید، خواهم نمود. آن گاه فرمود: وقتی به آن جا که می‌خواهی بروی - یعنی قم - رسیدی و بدون درد سر وارد شدی، خمس هرچه را که به عنوان دارایی شخصی به دست آوردی، به مستحقش بپرداز! عرض کردم: چشم. آن گاه فرمودند: برو که هدایت یافتی. عنان مرکب را بازگرداند و رفت، ولی من نفهمیدم که از کدام طرف رفت. هر چه چپ و راست را جست و جو کردم، چیزی نیافتم. ترسم بیش تر شد، فوراً بازگشتم و سعی کردم آن را فراموش کنم. نزدیک قم رسیدیم و من خود را برای درگیری با مردم آماده نموده بودم، ناگاه عده ای از اهالی قم نزد من آمده و گفتند: ما با هر حاکمی که فرستاده می‌شد، به خاطر ستمی که بر ما روا می‌داشته، می‌جنگیدیم. تا این که تو آمدی، با تو مخالفتی نداریم! وارد شهر شو و هر طور که صلاح می‌دانی به تدبیر امور بپرداز! وارد شهر شدم مدتی آن جا ماندم و اموال زیادی بیش تر آنچه که فکر می‌کردم به دست آوردم، تا این که گروهی از اطرافیان خلیفه نسبت به موفقیت من حسادت کرده و از من نزد خلیفه بدگویی نمودند، من نیز از مقام خود عزل شده و به بغداد بازگشتم. وقتی وارد بغداد شدم، ابتدا نزد خلیفه رفته و سلام نمودم. آن گاه به منزل خود مراجعت نمودم. اطرافیان، بستگان و آشنایان برای تجدید دیدار و خوش آمد به دیدنم آمدند. در این حال، ناگاه محمّد بن عثمان - نائب دوم امام زمان علیه السلام - وارد شد و بدون این که توجّهی به حاضرین نماید از همه عبور نموده و تا بالای مجلس نزد من آمد و آن قدر نزدیک شد که توانست به پشتی من تکیه کند، من از این جسارت او به خود و بستگان و آشنایانم بسیار خشمگین شدم. ملاقات کنندگان همین طور می‌آمدند و می‌رفتند و برای این که وقت مرا نگیرند زیاد معطّل نمی شدند. اما او همچنان نشسته بود، و لحظه به لحظه بر خشم من افزوده می‌شد. وقتی مجلس خالی شد. خود را به من نزدیک تر نمود و گفت: به پیمانی که با ما بسته ای وفا کن. آن گاه تمام ماجرا را بازگو کرد. من به خود لرزیدم و گفتم: چشم. آنگاه برخاستم و همراه او خزاین اموالم را گشودم و به حسابرسی پرداختم. خمس همه را خارج کردم، او از همه چیز اطّلاع داشت حتّی خمس وجهی را که از قلم انداخته بودم، به یادم آورد. آن را نیز پرداختم. او همه آنها را جمع نموده و با خود بُرد. پس از آن من دیگر در امر وجود حضرت حجّت علیه السلام تردید نکردم. [۱] ـ................ [۱]: خرایج راوندی، ج ۱، ص ۴۷۲ - ۴۷۵، فی معجزات صاحب علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۶ - ۵۸.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص240 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1260ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۱۷- ولی عصرعلیه السلام؛ و نصب حجر الاسود! محمّد بن قولویه، استاد شیخ مفید، می‌گوید: قرامطه - که پیروان احمد بن قرمط بودند - اعتقاد داشتند که او (احمد بن قرمط) امام زمان است!! آنها به مکّه حمله کرده و حجر الاسود را ربودند، پس از مدّت‌ها آن را در سال ۳۰۷ هجری قمری باز پس فرستادند، و می‌خواستند در محل قبلی خود نصب نمایند. من این خبر را پیشتر در کتاب‌های خویش خوانده بودم، و می‌دانستم که حجر الاسود را فقط امام زمان علیه السلام می‌تواند در جای خود نصب کند. چنان که در زمان امام زین العابدین علیه السلام نیز از جای خود کنده شد، و فقط امام علیه السلام توانست آن را در جای خود نصب کند. به همین خاطر؛ به شوق دیدار امام زمان علیه السلام به سوی مکه به راه افتادم. ولی بخت با من یاری نکرد و در بغداد به بیماری سختی مبتلا شدم. ناچار شخصی به نام «ابن هشام» را نایب گرفتم تا علاوه بر ادای حجّ به نیت من، نامه ای را که خطاب به حضرت علیه السلام نوشته بودم، به دست آن حضرت برساند. در آن نامه خطاب به ناحیه مقدّسه معروض داشته بودم که آیا از این بیماری نجات خواهم یافت؟ و مدّت عمر من چند سال خواهد بود؟ به او گفتم: تمام تلاش من آن است که این نامه به دست کسی برسد که حجر الاسود را در محل خود نصب می‌کند. وقتی نامه را به او دادی، پاسخش را نیز دریافت کن! ابن هشام، پس از این که با موفقیت مأموریت خود را انجام داد، بازگشت و جریان نصب حجر الاسود را چنین تعریف کرد: وقتی به مکه رسیدم، خبر نصب حجر الاسود به گوشم رسید، فوراً خود را به حرم رساندم. مقداری پول به شُرطه‌ها دادم تا اجازه بدهند کسی را که حجر الاسود را در جای خود نصب می‌کند، ببینم، و عدّه ای از آن‌ها را نیز استخدام نمودم که مردم را از اطرافم کنار بزنند تا بتوانم از نزدیک شاهد جریان باشم. وقتی نزدیک حجر الاسود رسیدم، دیدم هر که آن را برمی دارد و در محل خود می‌گذارد، سنگ می‌لرزد و دوباره می‌افتد، همه متحیر مانده بودند و نمی دانستند چه باید بکنند؟ تا این که جوانی گندم گون که چهره زیبایی داشت جلو آمد و سنگ را برداشت و در محل خود قرار داد، سنگ بدون هیچ لرزشی بر جای خود قرار گرفت. گویی هیچ گاه نیفتاده بود. در این هنگام، فریاد شوق از مرد و زن برخاست، او در مقابل چشمان جمعیت بازگشت و از در حرم خارج شد. من دیوانه وار به دنبال او می‌دویدم و مردم را کنار می‌زدم، آن‌ها فکر می‌کردند که من دیوانه شده‌ام و از مقابلم می‌گریختند. چشم از او برنمی گرفتم تا این که از جمعیت دور شدم. با این که او آرام قدم برمی داشت ولی من به سرعت می‌دویدم و به او نمی رسیدم، تا این که به جایی رسیدیم که هیچ کس غیر از من، او را نمی دید. او ایستاد و رو به من نمود و فرمود: آنچه با خود داری بده! وقتی نامه را به ایشان تقدیم نمودم بدون این که آن را بخوانند، فرمود: به او بگو: از این بیماری هراسی نداشته باش، پس از این سی سال دیگر زندگی می‌کنی. آن گاه مرا چنان گریه ای گرفت که توان هیچ گونه حرکتی نداشتم، و او در مقابل دیدگانم مرا ترک نمود، و رفت. ابن قولویه گوید: پس از این قصّه، سال ۳۶۰ دوباره بیمار شدم، و به سرعت خود را آماده نموده و وصیت نمودم. اطرافیان به من گفتند: چرا در هراسی؟ اِن شاء اللَّه خداوند شفا عنایت خواهد کرد. گفتم: این همان سالی است که مولایم وعده داده است. و در همان سال و با همان بیماری دار فانی را ترک گفت و به موالیانش پیوست. رحمت خداوند بر او باد. [۱] ـ.......................... [۱]: خرایج راوندی، ج ۱، ص ۴۷۵ - ۴۷۸، فی معجزات صاحب علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۸ و ۵۹ 🖤وفات حضرت ام البنین علیهاسلام تسلیت.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص244 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1262ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۱۹- صحرای عرفات و دیدار مولا! یکی از اهالی مداین داستانی را به احمد بن راشد تعریف کرد، او می‌گوید: با یکی از دوستانم مشغول ادای مناسک حجّ بودیم، تا این که به صحرای عرفات رفتیم، در آنجا جوانی را دیدیم که با لباسی بسیار فاخر - که حدوداً صد و پنجاه دینار ارزش داشت - نشسته، او نعلینی زرد رنگ، برّاق و تمیز در پا داشت که غباری روی آن ننشسته بود، گویا اصلاً با آن گام برنداشته بود. در این حال، فقیری را دیدیم که به او نزدیک شد و از او کمکی خواست. جوان؛ چیزی از زمین برداشت و به آن فقیر داد، گویا بسیار با ارزش بود؛ زیرا فقیر پس از گرفتن آن با خوشحالی او را بسیار دعا کرده و سپاسگزاری نمود. آن گاه جوان برخاست و رفت، ما به طرف فقیر رفتیم و گفتیم: [آن جوان ]چه چیزی به تو داد؟ گفت: سنگ ریزه‌های طلایی! وقتی آن‌ها را به دست گرفتیم، حدوداً بیست مثقال بود. به دوستم گفتم: مولایمان با ما بود و او را نشناختیم. آنگاه به دنبال او همه عرفات را جست و جو کردیم، اما اثری نیافتیم. وقتی بازگشتیم، از آن‌هایی که در آن اطراف بودند، پرسیدیم: این جوان زیبا که بود؟ گفتند: جوانی است علوی که هر سال از مدینه با پای پیاده به حجّ می‌آید![۱] ـ..................... [۱]:خرایج راوندی، ج ۲، ص ۶۹۴ و ۶۹۵، فی اعلام الامام صاحب علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۹ و ۶۰
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص246 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1265ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۰- دست مسیحایی! اسماعیل بن حسن هرقلی می‌گوید: در ایام جوانی زخمی به اندازه کف دست روی ران چپم پیدا شد، هر سال در فصل بهار این زخم دهان باز کرده و از آن چرک و خون بیرون می‌ریخت، طوری که دیگر زمین گیر شده و نمی توانستم حرکت کنم و به کارهایم برسم. به همین جهت، روزی از روستای «هرقل» به شهر «حلّه» که فاصله چندانی نداشت رفته، و به خدمت سید رضی الدین علی بن طاووس رحمه الله مشرّف شدم و عرض حال نمودم. سید فرمود: سعی می‌کنم تو را مداوا کنم. آن گاه پزشکان حلّه را دعوت کرد، آن‌ها جراحتم را معاینه نمودند و گفتند: این زخم روی رگ «اکحل» به وجود آمده، اگر بخواهیم آن را جرّاحی کنیم، ممکن است رگ قطع شده منجر به مرگ شود. من با شنیدن تشخیص پزشکان خیلی ناراحت شدم. سید فرمود: ناراحت نباش! من می‌خواهم به بغداد بروم. پزشکان آن جا حاذق تر و داناتر از این‌ها هستند، تو را نیز با خود می‌برم. به همراه سید به طرف بغداد به راه افتادیم، وقتی به بغداد رسیدیم، سید، پزشکان بغداد را به بالین من آورد. آن‌ها بعد از معاینه زخم همان تشخیص را دادند. من دلتنگ و مأیوس شدم که با این وضع خونریزی چگونه به عباداتم می‌رسم؟ وقتی سید ناراحتی مرا دید گفت: از نظر شرعی هیچ مشکلی نداری. هر قدر هم که لباست آلوده باشد، می‌توانی نماز بخوانی. ولی خوددار باش و فریب نفست را نخور! که خدا و رسول صلی الله علیه وآله وسلم تو را از آن نهی نموده اند. من به سید عرض کردم: حالا که چنین شد و تقدیر مرا تا بغداد کشاند، می‌خواهم به زیارت سامرا مشرّف شوم، سپس به نزد خانواده‌ام بازگردم. سید نیز نظر مرا پسندید. لباس‌ها و بارهایم را نزد او گذاردم و به طرف سامرا به راه افتادم. وقتی به سامرا رسیدم، یک راست به زیارت حرم باصفای امام هادی و امام عسکری علیهما السلام رفتم و پس از زیارت آن دو امام بزرگوار وارد سرداب مقدّس امام زمان علیه السلام شدم، در آن مکان مقدّس به درگاه خداوند رو آورده و به امام زمان علیه السلام متوسّل شده و استغاثه نمودم، تا پاسی از شب مشغول دعا بودم، پس از آن، تا شب جمعه در کنار قبور ائمه علیهم السلام ماندم. روزی پیش از زیارت، به کنار دجله رفتم و غسل کردم، و لباس پاکیزه ای پوشیدم و ظرفم را پر از آب کردم. وقتی به طرف حرم به راه افتادم؛ متوجّه شدم که چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند. به نظرم آشنا می‌آمدند. به نظرم رسید که قبلاً آن‌ها را اطراف حرم دیده بودم که گوسفندانشان را می‌راندند. دو نفر آنها جوان تر بودند که یکی از آن‌ها نوجوانی بود که به تازگی مو بر پشت لبانش روییده بود. هر دو نفرشان شمشیری حمایل نموده بودند. یکی دیگر، پیرمردی بود که چهره خود را با نقابی پوشانده بود و نیزه ای نیز در دست داشت. دیگری آقایی که شمشیری زیر قبای رنگینش حمایل نموده و گوشه عمامه اش را تحت الحنک نهاده بود. وقتی کاملاً به من نزدیک شدند، آن پیرمرد سمت راست ایستاد و بُن نیزه اش را به زمین نهاد. آن دو جوان نیز سمت چپ ایستادند، و آن آقا مقابل من قرار گرفت. سلام کردند و من پاسخ دادم. آن بزرگواری که مقابل من ایستاده بود فرمود: می‌خواهی فردا نزد خانواده ات بازگردی؟ عرض کردم: آری. فرمود: بیا جلو ببینم چه چیزی تو را ناراحت کرده است؟ من پیش خودم گفتم: خوب نیست که در این حال با من تماس پیدا کنند، زیرا اینان بر خلاف اعراب، اهل بادیه هستند و چندان احترازی از نجاست ندارند، و من هم تازه غسل کرده‌ام و پیراهنم خیس است. با این حال پیشتر رفتم. ایشان از روی اسب خم شده دست بر کتف من نهاده و تا روی دُمل روی رانم دست کشید و آن را فشار داد. من دردم گرفت. آن گاه بر پشت اسب خود نشست. پس از آن، پیرمرد رو به من کرد و گفت: اسماعیل! از رنجی که داشتی رستی؟ من از این که او مرا به نام مخاطب ساخت تعجّب کردم که از کجا نام مرا می‌داند؟ گفتم..........[۱] ـ...................... [۱]:کشف الغمة اربلی، ج ۳، ص ۲۹۶ - ۳۰۰، فی معجزات صاحب علیه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۱ - ۶۵.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص250 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1271ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۱- دوای درد من تویی! سید باقی بن عطوه حسنی می‌گوید: پدرم زیدی مذهب بود و اطرافیان خود مخصوصاً فرزندانش را از تمایل به مذهب شیعه اثنی عشری باز می‌داشت، و به شیعیان می‌گفت: سال‌ها است کلیه‌های من بیمار است و من از این درد رنج می‌برم. اگر صاحب الامر شما مرا شفا دهد، من مذهب شما را قبول می‌کنم. یک شب، همه دور هم جمع بودیم ناگاه صدای پدرمان را شنیدیم که ما را به کمک می‌طلبید. به سرعت نزد او رفتیم. گفت: صاحب الامرتان را دریابید که همین الآن از نزد من خارج شد. مابه سرعت به جستجو پرداختیم، اما کسی رانیافتیم. وقتی بازگشتیم و ماجرا را پرسیدیم، گفت: شخصی آمد پیش من و گفت: ای عطوه! گفتم: تو کیستی؟ گفت: صاحب الامر و امام فرزندانت! آن گاه دست مبارکش را به کلیه‌های من کشید و فشار داد و رفت. وقتی متوجه شدم، دیدم اثری از درد نمانده است! بیماری پدرم ازآن روزاز بین رفت و او مانند آهو چابک و سرحال شد. [۱] ـ.......................... [۱]:کشف الغمة، ج ۳، ص ۳۰۰ و ۳۰۱، فی معجزات الصاحب ۷؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۵.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص255 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1276ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇   ۱۲۲- خضر نیازمند دیدار او! علی بن محمّد بن عبد الرحمان شوشتری می‌گوید: روزی گذارم به قبیله «بنی رواس» افتاد. به یکی از دوستان رواسیم گفتم: خوب است به مسجد صعصعه برویم و نماز بخوانیم، زیرا در ماه رجب نماز خواندن در این مکانهای مقدس که محلّ قدوم ائمّه علیهم السلام است، بسیار مستحب است. با هم به مسجد صعصعه رفتیم، کنار در مسجد شتری که رحل و جهاز داشت خوابیده بود که زانوانش را بسته بودند. وارد مسجد شدیم، مردی را دیدیم که لباس و عمامه ای حجازی پوشیده و مشغول خواندن دعایی است - که مضمون دعایش در خاطرمان نقش بست - آن گاه سجده ای طولانی نمود و رفت. من به دوستم گفتم: حضرت خضرعلیه السلام را دیدی؟ گویا زبانمان بند آمده بود. نتوانستیم سخنی بگوییم! از مسجد بیرون آمدیم، ابن ابی داود رواسی را که از متدینین بود، دیدیم. گفت: از کجا می‌آیید؟ گفتیم: از مسجد صعصعه، و آنچه دیده بودیم، برایش تعریف کردیم. او گفت: آن سوار دو یا سه روز یک مرتبه به مسجد صعصعه می‌آید و با کسی حرف نمی زند. گفتیم: خوب او کیست؟ گفت: گمان می‌کنید که باشد؟ گفتیم: ما فکر می‌کنیم حضرت خضرعلیه السلام است. او گفت: قسم به خدا! من یقین دارم او کسی است که خضر محتاج ملاقات او است، بروید که راه یافتید! من به دوستم گفتم: حتماً صاحب الزمان علیه السلام بود! [۱] ـ............................ [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۶.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص257 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1280ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۳- آغاز امامت او! ابو الادیان بصری می‌گوید: من خادم امام حسن عسکری علیه السلام بودم. و نامه‌های حضرت علیه السلام را به شهرهای مختلف می‌رساندم. روزی به خدمت ایشان مشرّف شدم. حضرت علیه السلام در بستر بیماری بود. وقتی مرا دید، نامه‌هایی را بیرون آورده و فرمود: این‌ها را به مدائن ببر! پانزده روز در راه خواهی بود. وقتی بازگشتی، صدای ناله و ضجّه از خانه من می‌شنوی و می‌بینی که مرا غسل می‌دهند. عرض کردم: آقا جان! وقتی چنین شد جانشین شما که خواهد بود؟ - آن که جواب نامه‌ها را از تو بخواهد. - علامت دیگر؟ - آن که بر من نماز گزارد. - نشان بعدی؟ - آن که از محتوای کیسه خبر دهد؟ آن گاه هیبت امام علیه السلام مانع از آن شد که بپرسم کدام کیسه؟ و در کیسه چیست؟ با نامه‌ها از نزد امام علیه السلام خارج شدم و به مدائن رفته و جواب نامه‌ها را گرفتم. درست پانزده روز بعد به سامرا بازگشتم، و همان طور که امام علیه السلام فرموده بود، صدای ضجّه و ناله از خانه امام علیه السلام به گوش می‌رسید. جعفر [کذّاب] برادر امام علیه السلام را دیدم که جلوی در خانه ایستاده و شیعیان اطراف او را گرفته و به او تسلیت و تهنیت می‌گفتند. با خود گفتم: اگر او امام باشد، امامت از بین خواهد رفت. زیرا او را می‌شناختم که شراب می‌خورد و در قصر قمار بازی می‌کرد و طنبور می‌نواخت! با این حال من نیز نزدیک شده و تسلیت و تهنیت گفتم. اما او چیزی درباره نامه‌ها از من نپرسید. آن گاه عقید، خادم امام حسن عسکری علیه السلام خارج شد و گفت: آقا جان! برادرتان را کفن کرده اند، برخیزید و بر او نماز بگزارید. جعفر با گروه شیعیان که پیشاپیش آن‌ها عثمان بن سعید و حسن بن علی - که به دست معتصم کشته شد و معروف به سلمه بود - وارد شدند. وقتی وارد اتاق شدیم، دیدیم امام حسن عسکری علیه السلام در کفن پیچیده شده است. برادرش جعفر [کذاب] برخاست تا بر او نماز بخواند. اما همین که می‌خواست تکبیر بگوید، پسر بچه گندم گونی که موهای پیچیده داشت و میان دندانهایش باز بود، آمد و ردای جعفر را کشید و گفت: کنار برو! ای عمو! من از تو به گزاردن نماز بر پدرم سزاوارترم. جعفر در حالی که رنگش پریده بود، کنار رفت، و آن طفل پیش آمد و بر امام حسن عسکری علیه السلام نماز خواند، پس از نماز، امام علیه السلام را کنار قبر پدرش امام هادی علیه السلام دفن نمود. آن گاه آن آقا زاده نازنین رو به من نمود و گفت: ای بصری! جواب نامه‌هایی را که به همراه داری، بده! من همه را تحویل دادم و با خود گفتم: این دو علامت، فقط سوّمین علامت که خبر از محتوای کیسه است مانده. وقتی نزد جعفر رفتم دیدم که بر مرگ برادرش گریه می‌کند. در این حال «حاجز وشّاء» [۱] آمد و گفت: آن طفل که بود؟ باید از او حجّتی می‌خواستی. جعفر گفت: به خدا قسم! او را اصلاً ندیده و نمی شناختم. ما همان جا نشسته بودیم که گروهی از اهالی قم وارد شدند و گفتند: می‌خواهیم امام حسن عسکری علیه السلام را ملاقات کنیم. ما شهادت حضرت علیه السلام را به اطلاع آنها رساندیم. گفتند: جانشین او کیست؟ مردم جعفر را نشان دادند. آن‌ها بر او سلام کرده و تسلیت و تهنیت گفتند، سپس پرسیدند: ما به همراه خود نامه‌ها و اموالی داریم؛ بگو نامه‌ها از چه کسانی است؟ و مقدار وجوهات چقدر می‌باشد؟ با شنیدن این سخن، جعفر با عصبانیت برخاست و در حالی که عبایش را می‌تکاند، گفت: از ما می‌خواهند که علم غیب بدانیم. در این لحظه، خادم امام حسن عسکری علیه السلام آمد و گفت: نامه‌های شما از فلان و فلانی است، و در کیسه هزار دینار وجود دارد که نقش ده دینار آن ساییده شده است. آن‌ها نامه‌ها و اموال را به او دادند و گفتند: کسی که تو را برای دریافت نامه‌ها و اموال فرستاده است امام است. بعد از این رویداد، جعفر نزد خلیفه رفت و قضیه را گزارش داد. خلیفه دستور دستگیری همسر امام حسن عسکری علیه السلام را صادر کرد تا محلّ اختفای فرزندش را افشا کند. امّا نرجس خاتون علیها السلام وجود او را کلّاً انکار نموده و ادّعا نمود که هنوز باردار است. خلیفه نیز او را به «ابن ابی الشوارب» قاضی سپرد تا موضوع را تحقیق کند. ولی در همان زمان «عبیداللَّه بن یحیی بن خاقان» به طور ناگهانی مُرد، گروهی در بصره شورش نموده و بر مأمورین خلیفه تاختند - که بعدها رهبر آن‌ها به صاحب الزنج معروف شد -. خلیفه و اطرافیان او سرگرم دفع خطر آنها شدند، و از مسأله امام زمان علیه السلام و تحقیق درباره نرجس خاتون علیها السلام غافل ماندند. [۱]
   🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص260 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1284ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۴- غذای بهشتی؛ و پذیرایی از دوستان! ابو محمّد عیسی بن مهدی جوهری می‌گوید: سال ۲۶۸ هجری قمری به حج مشرّف شدم. اعمال حج را به جا آوردم، پس از پایان اعمال بیمار شدم. قبلاً شنیده بودم که می‌توان امام زمان علیه السلام را ملاقات نمود و این موضوع برای من ثابت شده بود به همین منظور، با این که بیمار بودم از «قلعه فید» که نزدیک مکه و اقامت گاهم بود به قصد مدینه به راه افتادم. در راه هوس ماهی و خرما کردم، ولی به جهت بیماری نمی توانستم ماهی و خرما بخورم. به هر نحوی بود خودم را به مدینه رساندم، در آنجا برادران ایمانی‌ام به من بشارت دادند که در محلی به نام «صابر» حضرت علیه السلام دیده شده است. من به عشق دیدار مولا به طرف منطقه صابر حرکت کردم، وقتی به آن حوالی رسیدم، چند رأس بزغاله لاغری دیدم که وارد قصری شدند. ایستادم و مراقب قضیه بودم تا این که شب فرا رسید، نماز مغرب و عشا را به جا آوردم، و پس از نماز رو به درگاه الهی آورده و بسیار دعا و تضرّع نمودم، و از خدا خواستم که توفیق زیارت حضرت علیه السلام را نصیبم نماید. ناگاه در برابر خود خادمی را دیدم که فریاد می‌زد: ای عیسی بن مهدی جوهری! وارد شو! من از شوق تکبیر و تهلیل گفتم، خدا را بسیار حمد و ثنا نمودم، وارد حیاط شدم، دیدم سفره غذایی گسترده شده است. خادم به طرف آن رفت و مرا کنار آن نشاند و گفت: مولایت می‌خواهد که از آنچه که در زمان بیماری هنگام خروج از «فید» هوس کرده بودی، میل کنی. من پیش خود گفتم: تا همین مقدار حجّت بر من تمام شد که مورد عنایت امام زمان علیه السلام قرار گرفته ام. اما چگونه غذا بخورم در حالی که مولایم را ندیده ام؟ ناگاه صدای حضرت علیه السلام را شنیدم که می‌فرمود: ای عیسی! از طعامت بخور! مرا خواهی دید. وقتی به سفره نگاه کردم، دیدم ماهی سرخ شده و کنار آن خرمایی که مثل خرماهای شهر خودمان بود و مقداری شیر نهاده شده است. باز با خود گفتم: من مریضم چطور ماهی و خرما را با شیر بخورم؟ باز صدای حضرت علیه السلام را شنیدم که فرمود: ای عیسی! آیا به کار ما شک می‌کنی؟ آیا تو بهتر نفع و ضرر خودت را می‌دانی یا ما؟ من گریستم و استغفار کردم، و از همه آن‌ها خوردم. اما هرچه می‌خوردم چیزی از آن کم نمی شد، و اثر خوردن در آن باقی نمی ماند، غذایی بود لذیذ که طعم آن مثل غذاهای این دنیا نبود. مقدار زیادی خوردم. دوست داشتم باز هم بخورم، اما خجالت می‌کشیدم. حضرت علیه السلام دوباره فرمود: ای عیسی! بخور! خجالت نکش! این طعام بهشتی است و به دست انسان پخته نشده است. دوباره مشغول خوردن غذا شدم اما سیری نداشتم. عرض کردم: آقا جان! کافی است. حضرت علیه السلام فرمود: اکنون بیا نزد من! من پیش خود گفتم: چگونه نزد مولایم بروم در حالی که دست هایم را نشسته ام؟ حضرت علیه السلام در همان حال فرمود: ای عیسی! آیا لک آنچه خورده ای باقی است؟ دستانم را بو کردم، عطر مشک و کافور داشت. آن گاه نزدیک تر رفتم ناگاه نور خیره کننده ای درخشید و برای چند لحظه گیج شدم. وقتی به حالت عادی برگشتم حضرت علیه السلام فرمود: ای عیسی! اگر سخن تکذیب کنندگان نبود که می‌گویند: او کجا است؟ و کجا به دنیا آمده است؟ و چه کسی او را دیده است؟ و چه چیزی از او به شما می رسد؟ و به شما چه خیری می‌دهد، و چه معجزه ای دارد؟ هرگز تو مرا نمی دیدی. بدان که آن‌ها با این که امیرالمؤمنین علیه السلام را می‌دیدند و نزد او می‌رفتند چیزی نمانده بود که او را به قتل برسانند. آنها پدران مرا این گونه تکذیب کرده و آن‌ها را به سحر، تسخیر جن و چیزهای دیگر نسبت دادند. ای عیسی! آنچه را که دیدی به دوستان ما بگو و از دشمنان ما پنهان دار! عرض کردم: آقا جان! دعا بفرمایید من در این اعتقاد ثابت بمانم! فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نمی نمود، هرگز مرا نمی دیدی، بازگرد که راه یافتی! من در حالی که خدا را بر این توفیق سپاس می‌نمودم و شکر می‌کردم بازگشتم. [۱] ـ...........‌‌ [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۸ - ۷۰.
   🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص269 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1290ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۷- به اذن خدا برخیز! نجم الدین جعفر بن زهدری می‌گوید: به بیماری فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدریم کمر همّت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولی اثری نبخشید. به او گفتند: از پزشکان بغداد کمک بگیر. او از پزشکان بغداد دعوت به عمل آورد، و آنها مدّتی طولانی در حلّه مرا تحت معالجه قرار دادند اما سودی نبخشید. تا این که به او گفتند: او را به قبّه شریف منسوب به امام زمان علیه السلام در حلّه ببر تا شفا یابد. شبی همراه مادر بزرگم به زیر گنبد شریف حضرت علیه السلام مشرف شده و در آنجا بیتوته کرده بودم، ناگاه به دیدار حضرت موفّق شدم. حضرت رو به من کرد و فرمود: برخیز! عرض کردم: آقا جان! یک سال است که نمی توانم از جا برخیزم. فرمود: برخیز! به اذن خدا. و مرا برای برخاستن یاری نمودند. هنگامی که مردم از شفای من مطّلع شدند چنان برای ملاقاتم هجوم آوردند که چیزی نمانده بود که کشته شوم. آنها تمام لباس هایم را به عنوان تبرّک تکه پاره کردند، و بر من لباس دیگری پوشانیدند، آنگاه به خانه باز گشتم، و لباس خود را عوض کرده و لباس آن‌ها را برایشان فرستادم. [۱] ـ.............. [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۳.
   🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص270 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1292ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۸- اهل خیری افتاده؛ و عنایت مولا! سید علی بن عبد الحمید می‌گوید: سال ۷۸۹ هجری است، خانه ای که من در آن زندگی می‌کنم همسایه دیوار به دیوار بارگاه حضرت علی علیه السلام در نجف است. سال‌ها پیش مردی در این خانه زندگی می‌کرد که مشهور به خیر و صلاح، و معروف به «حسین مدلل» بود، و صاحب عیال و فرزند بود. او در پی عارضه ای فلج شده و قدرت تحرک خود را از دست داد. مدّت زیادی از این بیماری در رنج و زحمت به سر می‌برد، شدّت فلج او آن چنان بود که برای انجام اُمور ضروری خویش نیاز به همسر خود داشت، و همسر او کارهای ضروری او را انجام می‌داد، ولی در اثر طولانی شدن دوران بیماری، خانواده اش از این زندگی به تنگ آمدند. از سوی دیگر؛ چون او نمی توانست کار کند و مخارج زندگی خود را تأمین نماید به همین خاطر بسیار مقروض شد. مشکلات جسمی و روحی او در خانه از یک سو، و احتیاج به مردم از سوی دیگر، او را در مقابل طلب کاران در وضعیت بدی قرار داده بود. او در شبی از شبهای سال ۷۲۰ هجری، همسر و فرزندانش را که همه در خواب بودند بیدار می‌کند. یک چهارم از شب گذشته بود، وقتی آن‌ها با هراس برمی خیزند خانه را مملو از نوری خیره کننده می‌یابند و از او می‌پرسند: چه خبر است؟ او می‌گوید: امام زمان علیه السلام تشریف آورده و فرمود: ای حسین برخیز! عرض کردم: آقا جان! نمی بینید که نمی توانم برخیزم؟ حضرت دست مرا گرفته و از جا بلند نمود، حالا همین طور که می‌بینید صحیح و سالم هستم. آنگاه حضرت فرمود: من هر شب از این کوچه به زیارت جدّم امیرالمؤمنین علیه السلام می‌روم و تو هر شب آن را قفل کن! عرض کردم: مطیع خدا و شما هستم مولا جان! آن گاه به زیارت امیرالمؤمنین علیه السلام تشریف بردند. آن کوچه اکنون نیز در نجف مشهور است و مردم در مواقع مشکلات برای رفع گرفتاری‌های خود برای آن جا نذر می‌کنند و به برکت وجود امام زمان علیه السلام هیچ گاه ناامید نمی شوند. [۱] ـ.................... [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۴.
   🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص270 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1292ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۸- اهل خیری افتاده؛ و عنایت مولا! سید علی بن عبد الحمید می‌گوید: سال ۷۸۹ هجری است، خانه ای که من در آن زندگی می‌کنم همسایه دیوار به دیوار بارگاه حضرت علی علیه السلام در نجف است. سال‌ها پیش مردی در این خانه زندگی می‌کرد که مشهور به خیر و صلاح، و معروف به «حسین مدلل» بود، و صاحب عیال و فرزند بود. او در پی عارضه ای فلج شده و قدرت تحرک خود را از دست داد. مدّت زیادی از این بیماری در رنج و زحمت به سر می‌برد، شدّت فلج او آن چنان بود که برای انجام اُمور ضروری خویش نیاز به همسر خود داشت، و همسر او کارهای ضروری او را انجام می‌داد، ولی در اثر طولانی شدن دوران بیماری، خانواده اش از این زندگی به تنگ آمدند. از سوی دیگر؛ چون او نمی توانست کار کند و مخارج زندگی خود را تأمین نماید به همین خاطر بسیار مقروض شد. مشکلات جسمی و روحی او در خانه از یک سو، و احتیاج به مردم از سوی دیگر، او را در مقابل طلب کاران در وضعیت بدی قرار داده بود. او در شبی از شبهای سال ۷۲۰ هجری، همسر و فرزندانش را که همه در خواب بودند بیدار می‌کند. یک چهارم از شب گذشته بود، وقتی آن‌ها با هراس برمی خیزند خانه را مملو از نوری خیره کننده می‌یابند و از او می‌پرسند: چه خبر است؟ او می‌گوید: امام زمان علیه السلام تشریف آورده و فرمود: ای حسین برخیز! عرض کردم: آقا جان! نمی بینید که نمی توانم برخیزم؟ حضرت دست مرا گرفته و از جا بلند نمود، حالا همین طور که می‌بینید صحیح و سالم هستم. آنگاه حضرت فرمود: من هر شب از این کوچه به زیارت جدّم امیرالمؤمنین علیه السلام می‌روم و تو هر شب آن را قفل کن! عرض کردم: مطیع خدا و شما هستم مولا جان! آن گاه به زیارت امیرالمؤمنین علیه السلام تشریف بردند. آن کوچه اکنون نیز در نجف مشهور است و مردم در مواقع مشکلات برای رفع گرفتاری‌های خود برای آن جا نذر می‌کنند و به برکت وجود امام زمان علیه السلام هیچ گاه ناامید نمی شوند. [۱] ـ.................... [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۴.