eitaa logo
شیخ محمد آمیخته
198 دنبال‌کننده
278 عکس
437 ویدیو
34 فایل
اطلاعاتی پیرامون کلاس ها و سخنرانی های حقیر جهت ارائه‌ی انتقادات و پیشنهادات👇 @emam_hasan118 لینک دعوت به کانال👇
مشاهده در ایتا
دانلود
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص255 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1276ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇   ۱۲۲- خضر نیازمند دیدار او! علی بن محمّد بن عبد الرحمان شوشتری می‌گوید: روزی گذارم به قبیله «بنی رواس» افتاد. به یکی از دوستان رواسیم گفتم: خوب است به مسجد صعصعه برویم و نماز بخوانیم، زیرا در ماه رجب نماز خواندن در این مکانهای مقدس که محلّ قدوم ائمّه علیهم السلام است، بسیار مستحب است. با هم به مسجد صعصعه رفتیم، کنار در مسجد شتری که رحل و جهاز داشت خوابیده بود که زانوانش را بسته بودند. وارد مسجد شدیم، مردی را دیدیم که لباس و عمامه ای حجازی پوشیده و مشغول خواندن دعایی است - که مضمون دعایش در خاطرمان نقش بست - آن گاه سجده ای طولانی نمود و رفت. من به دوستم گفتم: حضرت خضرعلیه السلام را دیدی؟ گویا زبانمان بند آمده بود. نتوانستیم سخنی بگوییم! از مسجد بیرون آمدیم، ابن ابی داود رواسی را که از متدینین بود، دیدیم. گفت: از کجا می‌آیید؟ گفتیم: از مسجد صعصعه، و آنچه دیده بودیم، برایش تعریف کردیم. او گفت: آن سوار دو یا سه روز یک مرتبه به مسجد صعصعه می‌آید و با کسی حرف نمی زند. گفتیم: خوب او کیست؟ گفت: گمان می‌کنید که باشد؟ گفتیم: ما فکر می‌کنیم حضرت خضرعلیه السلام است. او گفت: قسم به خدا! من یقین دارم او کسی است که خضر محتاج ملاقات او است، بروید که راه یافتید! من به دوستم گفتم: حتماً صاحب الزمان علیه السلام بود! [۱] ـ............................ [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۶.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص257 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1280ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۳- آغاز امامت او! ابو الادیان بصری می‌گوید: من خادم امام حسن عسکری علیه السلام بودم. و نامه‌های حضرت علیه السلام را به شهرهای مختلف می‌رساندم. روزی به خدمت ایشان مشرّف شدم. حضرت علیه السلام در بستر بیماری بود. وقتی مرا دید، نامه‌هایی را بیرون آورده و فرمود: این‌ها را به مدائن ببر! پانزده روز در راه خواهی بود. وقتی بازگشتی، صدای ناله و ضجّه از خانه من می‌شنوی و می‌بینی که مرا غسل می‌دهند. عرض کردم: آقا جان! وقتی چنین شد جانشین شما که خواهد بود؟ - آن که جواب نامه‌ها را از تو بخواهد. - علامت دیگر؟ - آن که بر من نماز گزارد. - نشان بعدی؟ - آن که از محتوای کیسه خبر دهد؟ آن گاه هیبت امام علیه السلام مانع از آن شد که بپرسم کدام کیسه؟ و در کیسه چیست؟ با نامه‌ها از نزد امام علیه السلام خارج شدم و به مدائن رفته و جواب نامه‌ها را گرفتم. درست پانزده روز بعد به سامرا بازگشتم، و همان طور که امام علیه السلام فرموده بود، صدای ضجّه و ناله از خانه امام علیه السلام به گوش می‌رسید. جعفر [کذّاب] برادر امام علیه السلام را دیدم که جلوی در خانه ایستاده و شیعیان اطراف او را گرفته و به او تسلیت و تهنیت می‌گفتند. با خود گفتم: اگر او امام باشد، امامت از بین خواهد رفت. زیرا او را می‌شناختم که شراب می‌خورد و در قصر قمار بازی می‌کرد و طنبور می‌نواخت! با این حال من نیز نزدیک شده و تسلیت و تهنیت گفتم. اما او چیزی درباره نامه‌ها از من نپرسید. آن گاه عقید، خادم امام حسن عسکری علیه السلام خارج شد و گفت: آقا جان! برادرتان را کفن کرده اند، برخیزید و بر او نماز بگزارید. جعفر با گروه شیعیان که پیشاپیش آن‌ها عثمان بن سعید و حسن بن علی - که به دست معتصم کشته شد و معروف به سلمه بود - وارد شدند. وقتی وارد اتاق شدیم، دیدیم امام حسن عسکری علیه السلام در کفن پیچیده شده است. برادرش جعفر [کذاب] برخاست تا بر او نماز بخواند. اما همین که می‌خواست تکبیر بگوید، پسر بچه گندم گونی که موهای پیچیده داشت و میان دندانهایش باز بود، آمد و ردای جعفر را کشید و گفت: کنار برو! ای عمو! من از تو به گزاردن نماز بر پدرم سزاوارترم. جعفر در حالی که رنگش پریده بود، کنار رفت، و آن طفل پیش آمد و بر امام حسن عسکری علیه السلام نماز خواند، پس از نماز، امام علیه السلام را کنار قبر پدرش امام هادی علیه السلام دفن نمود. آن گاه آن آقا زاده نازنین رو به من نمود و گفت: ای بصری! جواب نامه‌هایی را که به همراه داری، بده! من همه را تحویل دادم و با خود گفتم: این دو علامت، فقط سوّمین علامت که خبر از محتوای کیسه است مانده. وقتی نزد جعفر رفتم دیدم که بر مرگ برادرش گریه می‌کند. در این حال «حاجز وشّاء» [۱] آمد و گفت: آن طفل که بود؟ باید از او حجّتی می‌خواستی. جعفر گفت: به خدا قسم! او را اصلاً ندیده و نمی شناختم. ما همان جا نشسته بودیم که گروهی از اهالی قم وارد شدند و گفتند: می‌خواهیم امام حسن عسکری علیه السلام را ملاقات کنیم. ما شهادت حضرت علیه السلام را به اطلاع آنها رساندیم. گفتند: جانشین او کیست؟ مردم جعفر را نشان دادند. آن‌ها بر او سلام کرده و تسلیت و تهنیت گفتند، سپس پرسیدند: ما به همراه خود نامه‌ها و اموالی داریم؛ بگو نامه‌ها از چه کسانی است؟ و مقدار وجوهات چقدر می‌باشد؟ با شنیدن این سخن، جعفر با عصبانیت برخاست و در حالی که عبایش را می‌تکاند، گفت: از ما می‌خواهند که علم غیب بدانیم. در این لحظه، خادم امام حسن عسکری علیه السلام آمد و گفت: نامه‌های شما از فلان و فلانی است، و در کیسه هزار دینار وجود دارد که نقش ده دینار آن ساییده شده است. آن‌ها نامه‌ها و اموال را به او دادند و گفتند: کسی که تو را برای دریافت نامه‌ها و اموال فرستاده است امام است. بعد از این رویداد، جعفر نزد خلیفه رفت و قضیه را گزارش داد. خلیفه دستور دستگیری همسر امام حسن عسکری علیه السلام را صادر کرد تا محلّ اختفای فرزندش را افشا کند. امّا نرجس خاتون علیها السلام وجود او را کلّاً انکار نموده و ادّعا نمود که هنوز باردار است. خلیفه نیز او را به «ابن ابی الشوارب» قاضی سپرد تا موضوع را تحقیق کند. ولی در همان زمان «عبیداللَّه بن یحیی بن خاقان» به طور ناگهانی مُرد، گروهی در بصره شورش نموده و بر مأمورین خلیفه تاختند - که بعدها رهبر آن‌ها به صاحب الزنج معروف شد -. خلیفه و اطرافیان او سرگرم دفع خطر آنها شدند، و از مسأله امام زمان علیه السلام و تحقیق درباره نرجس خاتون علیها السلام غافل ماندند. [۱]
   🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص260 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1284ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۴- غذای بهشتی؛ و پذیرایی از دوستان! ابو محمّد عیسی بن مهدی جوهری می‌گوید: سال ۲۶۸ هجری قمری به حج مشرّف شدم. اعمال حج را به جا آوردم، پس از پایان اعمال بیمار شدم. قبلاً شنیده بودم که می‌توان امام زمان علیه السلام را ملاقات نمود و این موضوع برای من ثابت شده بود به همین منظور، با این که بیمار بودم از «قلعه فید» که نزدیک مکه و اقامت گاهم بود به قصد مدینه به راه افتادم. در راه هوس ماهی و خرما کردم، ولی به جهت بیماری نمی توانستم ماهی و خرما بخورم. به هر نحوی بود خودم را به مدینه رساندم، در آنجا برادران ایمانی‌ام به من بشارت دادند که در محلی به نام «صابر» حضرت علیه السلام دیده شده است. من به عشق دیدار مولا به طرف منطقه صابر حرکت کردم، وقتی به آن حوالی رسیدم، چند رأس بزغاله لاغری دیدم که وارد قصری شدند. ایستادم و مراقب قضیه بودم تا این که شب فرا رسید، نماز مغرب و عشا را به جا آوردم، و پس از نماز رو به درگاه الهی آورده و بسیار دعا و تضرّع نمودم، و از خدا خواستم که توفیق زیارت حضرت علیه السلام را نصیبم نماید. ناگاه در برابر خود خادمی را دیدم که فریاد می‌زد: ای عیسی بن مهدی جوهری! وارد شو! من از شوق تکبیر و تهلیل گفتم، خدا را بسیار حمد و ثنا نمودم، وارد حیاط شدم، دیدم سفره غذایی گسترده شده است. خادم به طرف آن رفت و مرا کنار آن نشاند و گفت: مولایت می‌خواهد که از آنچه که در زمان بیماری هنگام خروج از «فید» هوس کرده بودی، میل کنی. من پیش خود گفتم: تا همین مقدار حجّت بر من تمام شد که مورد عنایت امام زمان علیه السلام قرار گرفته ام. اما چگونه غذا بخورم در حالی که مولایم را ندیده ام؟ ناگاه صدای حضرت علیه السلام را شنیدم که می‌فرمود: ای عیسی! از طعامت بخور! مرا خواهی دید. وقتی به سفره نگاه کردم، دیدم ماهی سرخ شده و کنار آن خرمایی که مثل خرماهای شهر خودمان بود و مقداری شیر نهاده شده است. باز با خود گفتم: من مریضم چطور ماهی و خرما را با شیر بخورم؟ باز صدای حضرت علیه السلام را شنیدم که فرمود: ای عیسی! آیا به کار ما شک می‌کنی؟ آیا تو بهتر نفع و ضرر خودت را می‌دانی یا ما؟ من گریستم و استغفار کردم، و از همه آن‌ها خوردم. اما هرچه می‌خوردم چیزی از آن کم نمی شد، و اثر خوردن در آن باقی نمی ماند، غذایی بود لذیذ که طعم آن مثل غذاهای این دنیا نبود. مقدار زیادی خوردم. دوست داشتم باز هم بخورم، اما خجالت می‌کشیدم. حضرت علیه السلام دوباره فرمود: ای عیسی! بخور! خجالت نکش! این طعام بهشتی است و به دست انسان پخته نشده است. دوباره مشغول خوردن غذا شدم اما سیری نداشتم. عرض کردم: آقا جان! کافی است. حضرت علیه السلام فرمود: اکنون بیا نزد من! من پیش خود گفتم: چگونه نزد مولایم بروم در حالی که دست هایم را نشسته ام؟ حضرت علیه السلام در همان حال فرمود: ای عیسی! آیا لک آنچه خورده ای باقی است؟ دستانم را بو کردم، عطر مشک و کافور داشت. آن گاه نزدیک تر رفتم ناگاه نور خیره کننده ای درخشید و برای چند لحظه گیج شدم. وقتی به حالت عادی برگشتم حضرت علیه السلام فرمود: ای عیسی! اگر سخن تکذیب کنندگان نبود که می‌گویند: او کجا است؟ و کجا به دنیا آمده است؟ و چه کسی او را دیده است؟ و چه چیزی از او به شما می رسد؟ و به شما چه خیری می‌دهد، و چه معجزه ای دارد؟ هرگز تو مرا نمی دیدی. بدان که آن‌ها با این که امیرالمؤمنین علیه السلام را می‌دیدند و نزد او می‌رفتند چیزی نمانده بود که او را به قتل برسانند. آنها پدران مرا این گونه تکذیب کرده و آن‌ها را به سحر، تسخیر جن و چیزهای دیگر نسبت دادند. ای عیسی! آنچه را که دیدی به دوستان ما بگو و از دشمنان ما پنهان دار! عرض کردم: آقا جان! دعا بفرمایید من در این اعتقاد ثابت بمانم! فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نمی نمود، هرگز مرا نمی دیدی، بازگرد که راه یافتی! من در حالی که خدا را بر این توفیق سپاس می‌نمودم و شکر می‌کردم بازگشتم. [۱] ـ...........‌‌ [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۸ - ۷۰.
   🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص269 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1290ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۷- به اذن خدا برخیز! نجم الدین جعفر بن زهدری می‌گوید: به بیماری فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدریم کمر همّت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولی اثری نبخشید. به او گفتند: از پزشکان بغداد کمک بگیر. او از پزشکان بغداد دعوت به عمل آورد، و آنها مدّتی طولانی در حلّه مرا تحت معالجه قرار دادند اما سودی نبخشید. تا این که به او گفتند: او را به قبّه شریف منسوب به امام زمان علیه السلام در حلّه ببر تا شفا یابد. شبی همراه مادر بزرگم به زیر گنبد شریف حضرت علیه السلام مشرف شده و در آنجا بیتوته کرده بودم، ناگاه به دیدار حضرت موفّق شدم. حضرت رو به من کرد و فرمود: برخیز! عرض کردم: آقا جان! یک سال است که نمی توانم از جا برخیزم. فرمود: برخیز! به اذن خدا. و مرا برای برخاستن یاری نمودند. هنگامی که مردم از شفای من مطّلع شدند چنان برای ملاقاتم هجوم آوردند که چیزی نمانده بود که کشته شوم. آنها تمام لباس هایم را به عنوان تبرّک تکه پاره کردند، و بر من لباس دیگری پوشانیدند، آنگاه به خانه باز گشتم، و لباس خود را عوض کرده و لباس آن‌ها را برایشان فرستادم. [۱] ـ.............. [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۳.
   🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص270 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1292ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۸- اهل خیری افتاده؛ و عنایت مولا! سید علی بن عبد الحمید می‌گوید: سال ۷۸۹ هجری است، خانه ای که من در آن زندگی می‌کنم همسایه دیوار به دیوار بارگاه حضرت علی علیه السلام در نجف است. سال‌ها پیش مردی در این خانه زندگی می‌کرد که مشهور به خیر و صلاح، و معروف به «حسین مدلل» بود، و صاحب عیال و فرزند بود. او در پی عارضه ای فلج شده و قدرت تحرک خود را از دست داد. مدّت زیادی از این بیماری در رنج و زحمت به سر می‌برد، شدّت فلج او آن چنان بود که برای انجام اُمور ضروری خویش نیاز به همسر خود داشت، و همسر او کارهای ضروری او را انجام می‌داد، ولی در اثر طولانی شدن دوران بیماری، خانواده اش از این زندگی به تنگ آمدند. از سوی دیگر؛ چون او نمی توانست کار کند و مخارج زندگی خود را تأمین نماید به همین خاطر بسیار مقروض شد. مشکلات جسمی و روحی او در خانه از یک سو، و احتیاج به مردم از سوی دیگر، او را در مقابل طلب کاران در وضعیت بدی قرار داده بود. او در شبی از شبهای سال ۷۲۰ هجری، همسر و فرزندانش را که همه در خواب بودند بیدار می‌کند. یک چهارم از شب گذشته بود، وقتی آن‌ها با هراس برمی خیزند خانه را مملو از نوری خیره کننده می‌یابند و از او می‌پرسند: چه خبر است؟ او می‌گوید: امام زمان علیه السلام تشریف آورده و فرمود: ای حسین برخیز! عرض کردم: آقا جان! نمی بینید که نمی توانم برخیزم؟ حضرت دست مرا گرفته و از جا بلند نمود، حالا همین طور که می‌بینید صحیح و سالم هستم. آنگاه حضرت فرمود: من هر شب از این کوچه به زیارت جدّم امیرالمؤمنین علیه السلام می‌روم و تو هر شب آن را قفل کن! عرض کردم: مطیع خدا و شما هستم مولا جان! آن گاه به زیارت امیرالمؤمنین علیه السلام تشریف بردند. آن کوچه اکنون نیز در نجف مشهور است و مردم در مواقع مشکلات برای رفع گرفتاری‌های خود برای آن جا نذر می‌کنند و به برکت وجود امام زمان علیه السلام هیچ گاه ناامید نمی شوند. [۱] ـ.................... [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۴.
   🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص270 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1292ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۲۸- اهل خیری افتاده؛ و عنایت مولا! سید علی بن عبد الحمید می‌گوید: سال ۷۸۹ هجری است، خانه ای که من در آن زندگی می‌کنم همسایه دیوار به دیوار بارگاه حضرت علی علیه السلام در نجف است. سال‌ها پیش مردی در این خانه زندگی می‌کرد که مشهور به خیر و صلاح، و معروف به «حسین مدلل» بود، و صاحب عیال و فرزند بود. او در پی عارضه ای فلج شده و قدرت تحرک خود را از دست داد. مدّت زیادی از این بیماری در رنج و زحمت به سر می‌برد، شدّت فلج او آن چنان بود که برای انجام اُمور ضروری خویش نیاز به همسر خود داشت، و همسر او کارهای ضروری او را انجام می‌داد، ولی در اثر طولانی شدن دوران بیماری، خانواده اش از این زندگی به تنگ آمدند. از سوی دیگر؛ چون او نمی توانست کار کند و مخارج زندگی خود را تأمین نماید به همین خاطر بسیار مقروض شد. مشکلات جسمی و روحی او در خانه از یک سو، و احتیاج به مردم از سوی دیگر، او را در مقابل طلب کاران در وضعیت بدی قرار داده بود. او در شبی از شبهای سال ۷۲۰ هجری، همسر و فرزندانش را که همه در خواب بودند بیدار می‌کند. یک چهارم از شب گذشته بود، وقتی آن‌ها با هراس برمی خیزند خانه را مملو از نوری خیره کننده می‌یابند و از او می‌پرسند: چه خبر است؟ او می‌گوید: امام زمان علیه السلام تشریف آورده و فرمود: ای حسین برخیز! عرض کردم: آقا جان! نمی بینید که نمی توانم برخیزم؟ حضرت دست مرا گرفته و از جا بلند نمود، حالا همین طور که می‌بینید صحیح و سالم هستم. آنگاه حضرت فرمود: من هر شب از این کوچه به زیارت جدّم امیرالمؤمنین علیه السلام می‌روم و تو هر شب آن را قفل کن! عرض کردم: مطیع خدا و شما هستم مولا جان! آن گاه به زیارت امیرالمؤمنین علیه السلام تشریف بردند. آن کوچه اکنون نیز در نجف مشهور است و مردم در مواقع مشکلات برای رفع گرفتاری‌های خود برای آن جا نذر می‌کنند و به برکت وجود امام زمان علیه السلام هیچ گاه ناامید نمی شوند. [۱] ـ.................... [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۴. لینک دعوت به کانال در روبیکا👇👇 @shekhmohammad لینک دعوت به کانال👇👇 https://eitaa.com/shekhmohammadamikhteh
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص274 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1297ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 علوی واقعی اوست! حسن بن محمّد بن قاسم گوید در یکی از محلات اطراف کوفه که «حمالیه» نام داشت با شخصی به نام عمّار درباره امام زمان علیه السلام گفت و گو می‌کردم. او گفت: روز قافله ای از قبیله طی به کوفه آمد، آنها از ما خرید نمودند، من به یکی از کارگرانم گفتم: برو ترازو را از خانه آن علوی بیاور! رییس قافله که مردی تنومند بود گفت: آیا این جا علوی نیز هست؟ گفتم: چه می‌گویی؟ بیشتر اهل کوفه سادات علوی هستند! او گفت: علوی واقعی همانی بود که ما در بیابان مجاور آن شهر دیدیم. گفتم: ماجرا چیست؟ گفت: ما در حدود ۳۰۰ نفر یا کمتر اسب سوار بودیم که از جایی گریختیم. سه روز در بیابان تشنه و گرسنه بدون هیچ آذوقه ای سرگردان بودیم تا این که عدّه ای گفتند: بهتر است قرعه کشی کرده و یکی از اسب‌ها را بکُشیم. همه این پیشنهاد را پذیرفتیم. وقتی قرعه کشیده شد به نام اسب من افتاد. من قبول نکردم و گفتم: که شما تقلّب نموده اید. دوباره قرعه کشی نمودند و باز به نام اسب من افتاد، باز من آن‌ها را متّهم به تقلّب نمودم. اما در مرتبه سوم که در عین ناباوری مجدداً قرعه به نام اسب من افتاد مجبور شدم که قبول کنم. بسیار ناراحت بودم، زیرا اسبم حداقل هزار دینار ارزش داشت، و آن را از پسرم بیشتر دوست داشتم. گفتم: اجازه بدهید کمی در اطراف با اسبم سواری کنم، زیرا تاکنون دشتی چنین هموار ندیده ام. گفتند: اشکالی ندارد، سوار اسبم شدم، حدود یک فرسخ تاختم به تلّی رسیدم که کنیزی در دامنه آن مشغول جمع آوری هیزم بود. از او پرسیدم که کیستی؟ و از کدام خانه ای؟ او گفت: من کنیز سیدی هستم که در این وادی سکونت دارد. بعد بلا فاصله از آنجا دور شد. من عبای خود را به علامت بشارت و شادمانی بر سر نیزه کردم. آنگاه به طرف یارانم تاختم و به آن‌ها گفتم: مژده بدهید! گروهی از مردم در نزدیکی ما زندگی می‌کنند. همگی به طرف آن تلّ حرکت کردیم، وقتی به آن جا رسیدیم خیمه ای را دیدیم که در وسط آن وادی برپا شده بود، مردی که از همه زیباتر به نظر می‌رسید با چهره ای باز در حالی که گیسوانش آویخته بود و لبخندی بر لب داشت در کنار خیمه ایستاده بود. وقتی به او نزدیک شدیم، به ما خوش آمد گفت. من گفتم: ای آبروی عرب! ما تشنه ایم. او کنیز خود را فرا خواند و گفت: هرچه آب داری بیاور! آن کنیز دو ظرف پر از آب آورد. آن مرد یکی از آن‌ها را گرفت کمی نوشید و دست خود را به آب زد و آن را به ما داد. همه ۳۰۰ نفر ما یک به یک از همان یک ظرف نوشیدیم و سیراب شدیم. وقتی ظرف را باز گرداندند، دیدیم که هنوز کاملاً پر است. وقتی سیراب شدیم گفتیم: ای آبروی عرب! ما گرسنه ایم. او خود وارد خیمه شد و سبدی را که مملو از غذا بود بیرون آورد، و آن را در مقابل ما نهاد و دست خود را به آن زد و فرمود: ده نفر ده نفر جلو بیایید. ده نفر ده نفر مشغول خوردن غذا شدیم و همه کاملاً سیر شدیم، سوگند به خدا! هنوز سبد کاملاً پر مانده بود. آنگاه رو به او نمودیم و گفتیم: اگر اجازه می‌فرمایید می‌خواهیم به راهی که قصد آن را داریم برویم. او با دست خود به شاهراهی اشاره کرد و فرمود: منظورتان این راه است؟ [ما تعجب کردیم، زیرا اصلاً هدف مشخصی نداشتیم و راه را نمی شناختیم و فقط برای این که او نفهمد که ما فراری هستیم چنین گفتیم. اما او راه نجات را به ما نشان داد] از او خداحافظی نمودیم، وقتی کمی دور شدیم یکی از افراد گفت: شما از خانه و خانواده دور شده اید که چیزی به دست بیاورید حالا که به همه چیز رسیده بودید چرا آن را تصرف نکردید؟ [منظور او آن بود که بازگردیم و آن مرد را غارت کنیم، گروهی موافق و گروهی مخالف بودیم، در نهایت تصمیم گرفتیم که او را غارت کنیم. بازگشتیم. وقتی ما را دید که بازگشته ایم شمشیر خود را حمایل نموده، نیزه اش را به دست گرفت، بر اسب خاکستری سوار شد و در گوشه ای ایستاد و فرمود: چه خیال بدی در سر دارید؟ بدانید که زشتی آن به خود شما بازخواهد گشت. گفتیم: درست حدس زده ای، و هرچه دلمان می‌خواست به او گفتیم. آنگاه چنان خشمگین شد که از خشم او همه به وحشت افتادیم، سپس خطی بین ما و خود کشید و فرمود: به جدّم رسول اللَّه صلی الله علیه وآله وسلم قسم! هر که از این خط بگذرد گردن او را خواهم زد. از صدای او چنان ترسیدیم که همه پا به فرار گذاشتیم. به خدا قسم! که علوی واقعی او بود، نه اینان که اینجا هستند. [۱] ـ................... [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۵ - ۷۷.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص298 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1303ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇   ۱۳۳- تأثیر دعا در تعجیل فرج مولا! فضل گوید از امام جعفر صادق علیه السلام شنیدم که می‌فرماید: روزی خداوند به ابراهیم علیه السلام وحی کرد که به زودی صاحب فرزندی خواهی شد. ابراهیم علیه السلام بسیار خوشحال شد به سرعت به نزد ساره، همسر خود، شتافت تا این مژده مسرّت بخش را به او برساند. وقتی ساره از بشارت الهی مطلع شد، به ابراهیم علیه السلام گفت: چه می گویی؟ من پیر شده ام. چه طور ممکن است که صاحب فرزندی شوم. ابراهیم علیه السلام سخت به فکر فرو رفت. حق تعالی دوباره به او وحی کرد و فرمود: ای ابراهیم! همسرت به زودی فرزندی به دنیا خواهد آورد که اولاد او به خاطر این که مادرشان وعده مرا انکار کرد، چهارصد سال گرفتار عذاب خواهند شد! فرزندان ساره [یعنی بنی اسراییل]، سال‌ها [به همین جهت ]گرفتار عذاب و ستم فرعونیان بودند. تا این که روزی از طولانی شدن مدّت عذاب به تنگ آمده و چهل شبانه روز تمام به درگاه الهی گریه و زاری نمودند. در این هنگام، خداوند متعال موسی و هارون علیهما السلام را مبعوث نمود تا آن‌ها را از دست فرعونیان نجات دهند، و صد و هفتاد سال زودتر از موعد مقرر گرفتاری آنها را بردارند. آنگاه امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: شما نیز اگر برای تعجیل در فرج قائم ماعلیه السلام گریه و زاری کنید، خداوند فرج ما را نزدیک خواهد نمود. و الاّ باید تا آخرین روز موعد ظهور او در انتظار به سر برید! [۱] ـ................... [۱]: تفسیر عیاشی، ج ۲، ص ۱۶۳، در تفسیر سوره هود؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۳۱ و ۱۳۲.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص299 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1304ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۳۴- مشکل علمی خود را از قائم ما بپرس! سید امیر علاّم می‌گوید: شبی برای زیارت حرم مطهّر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام مشرف شده بودم، آخر شب بود در حال گردش در حرم بودم ناگاه متوجه شخصی شدم که به طرف ضریح امام علیه السلام می‌رود. وقتی نزدیک تر شدم، او را شناختم. او استاد دانشمند و فاضل متقی، مولا احمد اردبیلی بود. من در گوشه ای خود را پنهان نمودم و مراقب او شدم. [که او در این ساعت از شب و در تاریکی و خلوت به دنبال چیست؟ ] او به طرف در ضریح که طبق معمول بسته بود رفت، وقتی نزدیک در رسید، دَرِ ضریح به روی او گشوده شد! داخل شد. کمی که دقّت کردم، متوجّه شدم که گویا آهسته با کسی نجوا می‌کند. وقتی بیرون آمد، در بسته شد، و به سوی مسجد کوفه به راه افتاد. من نیز در پی او به راه افتادم. مقابل مسجد کوفه رسیدیم، او وارد شد و در محرابی که امیرالمؤمنین علیه السلام در همان جا به شهادت رسیده بود، ایستاد. پس از مدت زیادی بازگشت و از مسجد خارج شد و به طرف نجف به راه افتاد. من همچنان در تعقیب او بودم تا این که به مسجد حنّانه رسیدیم. ناگهان سرفه‌ام گرفت. و نتوانستم خود را کنترل کنم، او متوجّه شد. برگشت و مرا شناخت. گفت: تو میر علاّم هستی؟ گفتم: آری. گفت: این جا چه می‌کنی؟ گفتم: از زمانی که شما وارد حرم امیرالمؤمنین علیه السلام شدید، همراه شما بودم. شما را به صاحب آن قبر قسم می‌دهم جریان امشب را از ابتدا تا انتها برای من تعریف کنید؟ گفت: به شرطی می‌گویم که تا من زنده ام، آن را برای کسی تعریف نکنی. وقتی به او کاملاً اطمینان دادم، گفت: مسایل مشکلی برایم مطرح شده بود که پاسخ آن‌ها را نمی دانستم. به دلم افتاد که آن‌ها را از حضرت علی علیه السلام بپرسم. همان طور که دیدی وقتی مقابل در ضریح رسیدم، بدون استفاده از کلید، دَرِ ضریح به رویم گشوده شد. داخل ضریح مقدّس شدم و در آنجا به درگاه خداوند تضرّع نمودم. تا این که صدایی از قبر به گوشم رسید که به مسجد کوفه برو و آن را از قائم ماعلیه السلام که امام زمان تو است بپرس! و همان طور که دیدی، در محراب مسجد کوفه پاسخ آن‌ها را از ایشان دریافت کرده، بازگشتم. [۱] ـ........... [۱]:  بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۷۴ و ۱۷۵.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص301 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1306ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۳۵- ابا صالح! بیا درمانده‌ام من! علاّمه مجلسی رحمه الله می‌فرماید: مرد شریف و صالحی را می‌شناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرّف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم. او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت یا نُه منزل بیش تر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلّل کرده از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمی شد. راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آن چنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم. [ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمان علیه السلام افتادم و] فریاد زدم: یا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند! در همین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندم گون و زیبا با لباسی پاکیزه که به نظر می‌آمد از اشراف باشد. بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت. سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود. فرمود: تشنه ای؟ گفتم: آری. اگرامکان دارد، کمی آب ازآن مشک مرحمت بفرمایید! او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم. آنگاه فرمود: می‌خواهی به قافله برسی؟ گفتم: آری. او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکّه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای «حرز یمانی» را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من برمی گشت و می‌فرمود: این طور بخوان! چیزی نگذشت که به من فرمود: این جا را می‌شناسی؟ نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکّه هستم، گفتم: آری می‌شناسم. فرمود: پس پیاده شو! من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجّه شدم که او قائم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از این که او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متأسف و ناراحت بودم. پس از هفت روز، کاروان ما به مکّه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم. [۱] ـ......................................... [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۷۵ و ۱۷۶.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص303 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1308ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 گل سرخ میرزا محمّد استرآبادی می‌گوید: من در حرم الهی یعنی مکه مکرّمه زندگی می‌کنم، شبی در مسجد الحرام مشغول طواف خانه خدا بودم. ناگاه جوانی را دیدم که وارد مسجد الحرام شد، او که سیمایی زیبایی داشت به طرف کعبه آمد و همراه من مشغول طواف شد. در اثنای طواف وقتی به من نزدیک شد، یک دسته گل سرخ به من عنایت فرمود. البته آن روزها فصل شکفتن گل نبود، من دسته گل را گرفته و بوییدم. گفتم: آقا جان! این‌ها را از کجا آورده ای؟ فرمود: از خرابات! این بفرمود و از نظر ناپدید شد، که دیگر او را ندیدم. [۱] ـ‌....................... [۱]: بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۷۶.
 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❤️ ←روزی حدوداً یک صفحه مطالعهٔ مهدوی ←کتاب داستانهایی از امام زمان عج_ص304 ←تاامروز،7جلدکتاب(حدود1310ص)ازمعارف مهدوی را مطالعه کردیم_الحمدلله🙏 ←لینک گروه در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/754581712Cb26259c366 👇👇 ۱۳۷- نگران درد و مرگ نباش! علامه مجلسی رحمه الله می‌فرماید: یکی از اهالی کاشان به قصد تشرّف به بیت اللَّه الحرام همراه گروهی از حاجیان، شهر و دیار خود را ترک می‌کند. وقتی کاروان وارد نجف اشرف می‌شود، به بیماری شدیدی مبتلا می‌گردد، طوری که هر دو پای او خشک شده و از حرکت باز می‌ماند. همراهان او برای انجام مناسک حج چاره ای جز ترک او نداشتند، به همین جهت، او را به فرد صالحی که یکی از مدرسه‌های اطراف حرم حجره داشت، می‌سپارند و خود رهسپار می‌شوند. صاحب حجره هر روز او را در حجره تنها می‌گذاشت، و در را قفل می‌کرد و خود به خارج شهر برای گردش و کسب روزی می‌رفت. روزی آن مرد کاشانی به صاحب حجره می‌گوید: من دیگر از تنها ماندن خسته شده ام. از این جا هم می‌ترسم. امروز مرا به جایی ببر و رها کن! و هر جا که خواستی برو! مرد کاشانی می‌گوید: او حرف مرا پذیرفت و مرا به گورستان دار السلام نجف برد، و در جایی که منسوب به امام زمان علیه السلام و معروف به مقام قائم علیه السلام بود، نشاند، آنگاه پیراهن خود را در حوض شست و آن را بر روی درختی که آن جا قرار داشت، آویخت و خود به صحرا رفت. او رفت و من تنها ماندم؛ در حالی که با ناراحتی به سرانجام خود می اندیشیدم. در همین حال، جوان زیبای گندم گونی را دیدم که وارد حیاط شد. به من سلام کرد و یک راست به محراب رفت و مشغول نماز شد. آن گونه زیبا به راز و نیاز پرداخت و چنان در خشوع و خضوع بود که تا آن زمان من کسی را چنین در نماز ندیده بودم. وقتی نمازش تمام شد، نزد من آمد و احوالم را پرسید. گفتم: به مرضی مبتلا شده‌ام که مرا سخت گرفتار نموده است. نه خدا شفایم می‌دهد که بهبودی یابم، و نه جانم را می‌ستاند که آسوده شوم. فرمود: نگران نباش! به زودی خداوند هر دوی آن‌ها را به تو عطا خواهد نمود. این را گفت و رفت. وقتی از حیاط خارج شد، دیدم پیراهنی را که صاحب حجره روی درخت پهن کرده بود، روی زمین افتاده است. آن را برداشتم و شستم و دوباره روی درخت آویزان نمودم. ناگاه به خود آمدم. آری من که نمی توانستم حتی از جایم حرکت کنم، اکنون هیچ گونه اثری از آن بیماری سخت در من دیده نمی شد. یقین کردم که او همان قائم آل محمّدعلیه السلام است. با عجله به دنبال او خارج شدم و تمام اطراف را گشتم. اما کسی را ندیدم. از این که دیر متوجّه شده بودم، بسیار پشیمان بودم. وقتی صاحب حجره بازگشت و مرا صحیح و سالم دید، با تعجّب پرسید: چه شده است؟ من تمام ماجرا را برای او تعریف کردم، او نیز مانند من، از این که به شرف ملاقات او نائل نشده بود، حسرت می‌خورد. اما با این حال خوشحال و شاد با هم به حجره بازگشتیم. شاهدان می‌گفتند: او تا موقعی که دوستانش از حج بازگشتند، سالم بود، وقتی آن‌ها آمدند پس از مدّتی مریض شد و مُرد، و در همان حیاط دفن شد. بدین ترتیب به هر دوی آنچه که از حضرت علیه السلام می‌خواست، نائل شد. [۱] ـ.........‌.......... [۱] بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۷۶ و ۱۷۷.