eitaa logo
📚کانال شعر،سبک و نکات مداحی🎙
6.7هزار دنبال‌کننده
514 عکس
138 ویدیو
81 فایل
برای شرکت در کلاس های آموزش مداحی دکترحاج مجیدطاهری با این شماره ها تماس بگیرید: ۰۹۱۲۱۸۳۸۲۶۸ ۰۲۱۳۳۲۵۰۹۳۰ در ایتا به شماره ۰۹۹۰۵۲۸۶۲۰۰ پیام دهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا» بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم، بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید: ـ با من کاری دارید؟ من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم! ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسی‌الرضا» هستم. ـ علی‌بن موسی‌الرضا؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم... ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم». این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم: ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام. ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما. ـ خب می‌توانی میهمان من باشی. ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟ ـ ایران. ـ کجای ایران؟ ـ شهری به نام مشهد. چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم! رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم: ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟! ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم. *خرج سفری که از سوی ضامن آهو(ع) پرداخت شد بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند: ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی. وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت: ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟ تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم. اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت: ـ چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید! خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت: ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است. بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها: «تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو». پس از شنیدن این حرف‌ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدید‌تر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم. ـ همین الان از راه رسیده‌ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی‌بن موسی‌الرضا، او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمی‌دانم که چه طور می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟ دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهره‌ام شد و پرسید: ـ آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده‌اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... ـ نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که می‌بینم شما مورد توجه آقا علی‌ بن موسی‌ الرضا(ع) واقع شده‌اید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشته‌ام. ـ آخر برای چه؟ ـ برای اینکه این شخص از بزرگ‌ترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می‌شناسد آرزو می‌کند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظه‌ای کوتاه !... جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت: - ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟ چمدان و کفش‌ها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم. هنوز از پله‌های تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید: - این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار می‌کنند؟! - این‌ها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(ع) به این جا آمده‌اند.
- اما من فکر می‌کردم ایشان تنها از من دعوت کرده‌اند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور می‌توانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم. - مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟ - چرا. - پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد. - حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟ - او نیازی به معرفی ندارد، همان‌طور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد. به خوبی می‌شد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پله‌ها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمی‌دانست که ضریح چیست! گفت: - حتما ایشان در جای بلندی نشسته‌اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو می‌کنند. - نه! - نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟ - نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمی‌تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و ... کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم. پرسید: - چرا این مردم به این صندوق چسبیده‌اند؟! - آخر، آقا علی بن موسی‌الرضا(ع) داخل آن هست. - آیا می‌شود او را دید؟ - بله. - چطور؟ - همان گونه که خدا را در دل می‌بینی. - بله، درست است. - آیا تا به حال حضرت عیسی(ع) را دیده‌ای؟ - بله، بارها، اما در خواب. - آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است. - حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار می‌کند؟ - مگر تو نحوه‌ ارتباط خدا با بشر را نمی‌دانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم(س) و حضرت عیسی(ع) ارتباط برقرار می‌کنی؟ - خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره‌ آن صحبت می‌کنند... - بله، ارتباطی به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟ - بله، همین طور است. پس از رد و بدل شدن این حرف‌ها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم: - تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید. بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارت‌نامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارت‌نامه چیزی نفهمیدم. او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت: - آقای علی بن موسی الرضا ... و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد: - شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ... حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(ع) حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرف‌هایش را می‌فهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم: - گمان نمی‌کردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی! *صحبت‌هایی که امام رضا(ع) با این جوان کانادایی کرد - بله، خودم هم گمان نمی‌کردم، اما جذابیت فوق‌العاده‌ای این قدیس آسمانی، بی‌اختیار مرا به گریه وا می‌داشت، به خصوص لحظه‌ پایانی دیدار که به من گفت: «شما دیگر خسته شده‌اید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم». این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!... بی ‌آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم. در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. پس از صرف شام، پرسیدم: - با آقای علی بن موسی‌الرضا (ع) چه صحبت‌هایی کردی؟ - از ایشان سؤال‌هایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤال‌هایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده‌ بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر می‌خواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن» گفتم: اسم قرآن را شنیده‌ام، ولی تا به حال به آن سر نزده‌ام. آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بی‌اختیار، اشک می‌ریختم! از همان جا حسابی شیفته‌ قرآن شدم و اظهار داشتم: - امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم. - گفت: به شرطی می‌توانی از این کتاب بهره‌‌ کامل ببری که اصل و ریشه‌ آن را بپذیری. گفتم: اصل و ریشه‌ این کتاب چیست؟ آن وقت برایم سلسله‌‌ پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع) آغاز شده و با حضرت محمد(ص) پایان می‌پذیرد، حضرت محمد(ص) هم جانشینانی دارد که آقای علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همان‌گونه که حضرت عیسی(ع) را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و می‌توانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم...
من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش می‌دادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم: - خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟ - بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند. - خب، آن پنج اصل چه بودند؟ کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند: «توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد» بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت: - من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم! - درباره‌ اسم دین برای شما توضیحی نداد؟ - اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد: «دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.» - خب تو چه کردی؟ - من هم به دست ایشان مسلمان شدم. با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم: - چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟ - من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آن‌ها مسلمان شدم... و آن‌گاه به زبان عربی شکسته گفت: «اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علیاً ولی الله» من هم خیلی خسته‌اش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتیم و استراحت کردیم، وقتی من طبق عادت، پیش از اذان صبح از خواب بیدار شدم تا به حرم امام رضا (ع) مشرف شوم، او هم بیدار شد و پرسید: - کجا می‌روی؟ - می‌روم به دیدار علی بن موسی الرضا(ع)‌ - صبر کن! من هم با تو می‌آیم. - تو که همین چند ساعت قبل با او صحبت کردی آن هم به مدت یک ساعت و نیم... - ولی من خیلی حرف‌های دیگر هم دارم که باید با او بزنم. حرف‌های من به این زودی‌ها تمام نمی‌شود. وقتی دوباره در قسمت بالا سر حضرت(ع) ایستاد و به ضریح زل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا(ع) برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف‌هایش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بی‌ آنکه کسی قبلاً به او حمد و سوره و سایر کلمات عربی نماز را یاد داده باشد، با زبان عربی لهجه‌‌دار و شکسته بسته نماز خواند! بعد هم گفت: در پایان دیدارم با آقای علی بن موسی الرضا، گفتم: - دلم می‌‌خواهد باز هم به دیدار شما بیایم. (به نقل از خبرگزاری فارسhttps://www.farsnews.com)
زمان رها گشتن از خود/زمان سفر تا خدا شد دوباره دل عاشق من/هوایی صحن رضا شد غریب غریبان رضا جان/شهید خراسان رضا جان تو را خوانم از عمق جانم/به چشمان گریان رضا جان دخیلک یا مولا/گل باغ زهرا علی بن موسی علی بن موسی یا مولا یابن الزهرا... خوشا بر کسی که اسیر ِ/تولای آل عبا شد خوشا بر کسی که گدای ِ/سر کوی لطف رضا شد رضا رأفت و لطف و غفران/رضا عادتش جود و احسان خوشا بر کسی که بخواند/رضا را به چشمان گریان نوای دل ما/مدد یابن الزهرا علی بن موسی علی بن موسی یا مولا یابن الزهرا... غریبی او گشته معلوم/ز زهر جفا گشته مسموم دل از شرح این ماجرا سوخت/که جان داده در حجره مظلوم جواد از مدینه رسیده/به آن حجره و چشم او تر سرش را به دامن گرفته/فلک غرق غم شد سراسر ولی وا مصیبت/ازین داغ عظمی ز قلب حسین و/تن ارباً ارباً یا حسین یابن الزهرا... ✍️
می روم گاهی خراسان گاه گاهی کربلا یک طرف شمس الشموس و یک طرف شمس الضحی هر دو تنها هر دو دور افتاده هر دو خون جگر کار عشق این است آری اَلبلاءُ لِلولا از علی هر کس نشان دارد به غربت مبتلاست او حسین بن علی شد، این علی موسی الرضا او جوانان بنی هاشم شهیدانش شدند "ای جوانان عجم جان من و جان شما" اصفهان، شیراز، مشهد، فکّه، خرّمشهر، فاو سوریه، لبنان، فلسطین، کلُّ ارضٍ کربلا ✍️
💠 حدیث روز 💠 💎 جایگاه زائران قبر علی بن موسی الرضا (ع) امام رضا عليه‌السلام: اِنَّ زُوّارَ قَبْرى لَأَكْرَمُ الْوُفُودِ عَلَى اللّه ِ يَوْمَ الْقِيامَةِ، وَ ما مِنْ مُؤْمِنٍ يَزُورُنى فَيُصيبُ وَجْهَهُ مِنَ الْماءِ اِلاّ حَرَّمَ اللّه ُ تَعالى جَسَدَهُ عَلَى النـّارِ ❇️ زائران قبرم از گرامی‌ترين گروه‌هايی‌اند كه روز قيامت، بر خدا وارد می‌شوند. هيچ مؤمنى نيست كه مرا زيارت كند و در راه زيارتم بر چهره‌‌اش قطره آبى بچكد، مگر آنكه خداى متعال، بدن او را بر آتش دوزخ حرام می‌كند. 📚 عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج ۲، ص ۲۴۸ ‌ ‌ •┈┈••✾••┈┈• @sher_sabk_maddahi
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را نهان از چشم طفلان آمدم دارم تمنّایی که در آغوش گیری بار دیگر دختر خود را نرفتی تا به پُشتِ ابرِ سنگ و خنجر و پیکان به روی دامنت ای ماه بنشان اختر خود را فروشد ناز اگر طفلی خریدارش پدر باشد بزرگی کن، ببوس این دختر کوچک‌تر خود را لبم از تشنگی خشک است و جوهر در صدایم نیست برو در نهر علقم، کن خبر آب‌آور خود را ز دورادور، می‌دیدم گلویت عمه می‌بوسید مگر آماده کردی بهر خنجر، حنجر خود را به همراه مسافر آب می‌پاشند، ‌من ناچارم به دنبال تو ریزم اشک چشمان تر خود را کنار گاهواره رفتم و دیدم که اصغر نیست چرا با خود نیاوردی، چه کردی اصغر خود را؟ ✍
بسم الله الرحمن الرحیم 👇👇👇👇 اشعار شهادت امام یازدهم امام حسن عسکری(علیه السلام) 💢مرکز آموزش مداحی ولایت💢 👇👇👇👇
﷽ امام حسن عسکری (سلام الله علیه) مرثیه 🎙 +واحد طفل اشکی که در این دیده ی تر می لرزد خبر آورده ز داغی ، که جگر می لرزد رو به قبله شده خورشید و شفق می گرید پشت افلاک ، از این هول خبر می لرزد جسم بابای جوان در بغل کودک اوست شعله ی شمع در آغوش سحر می لرزد بر پسر درد یتیمی است ، مسلم وقتی کاسه ی آب به دستان پدر می لرزد حسن عسکری از زهر ستم می سوزد دل زهرا ز غم مرگ پسر می لرزد ✍میثم مومنی نژاد  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @sher_sabk_maddahi
﷽ شهادت امام حسن عسکری (علیه السلام) شور🎙 شعله ور است از دلم آتش زهر جفا بر جگر پاره ام گریه کند سامرا گریه کند بر غم و حال پریشان من گریه کند روز و شب بر من و زندان من خانه ام زندان و من اسیر بودم در دست دشمن اسیر وا غربتا...... حاصل زهر جفاست این تن لرزان من کاسه ی آب میخورد بر لب و دندان من آمده در خاطرم ماتم بزم یزید داغ لب و خیزران راس حسین شهید چوب کین بر لبها میزدند قاری قرآن را میزدند وا حسینا...  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @sher_sabk_maddahi
﷽ شهادت امام حسن عسکری (علیه السلام) نوحه آسمان نوحه خوان سامرا سینه زن ای خدا شد یتیم حجه ابن الحسن آه و واویلتا رو به قبله شده قبلگاه بشر پدری جان دهد پیش چشم پسر آه و واویلتا در جوانی شده عمر پاکش تمام لرزه افتاده بر پیکر آن امام آه و واویلتا جگرش پاره شد بغض عالم شکست او جگر گوشه ی حضرت فاطمه است آه و واویلتا السلام ✍میثم مومنی نژاد  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @sher_sabk_maddahi